شناسه خبر : 71188
دوشنبه 25 آذر 1398 , 13:16
اشتراک گذاری در :
عکس روز

گفت‌وگو با جانباز نخاعی، «حمیدرضا ملاحسینی» (بخش نخست)

تیمم با خاک لباس برای نمازی متفاوت!

هنوز لبریز از زیبایی ها و معنویت های دوران جبهه و جهاد و یاد دوستان شهیدش می باشد و حاضر می شود سهم کوچکی از این گنجینه را در اختیار ما بگذارد...

شهید گمنام - با یک دعوت صمیمانه و خودمانی به دفتر ما آمد اما مایل به صحبت کردن نبود. خضوع و فروتنی و آرامش، شاخصه جانبازی بود که در یک روز پاییزی مهمان دفتر این پایگاه خبری ایثارگران شده بود. جانباز نخاعی حمیدرضا ملاحسینی، فردی مهربان، آرام و متین و درعین حال سرشار از احساس های زیبا و دل و ذهنی دریایی سرشار از معنویت و خاطرات ناگفتنی.

 در میان صحبت هایش جایی که از شهادت دلاورانه یکی از دوستانش تعریف می کرد، بغضی میان واژه هایش دوید و جلوی بارش افکارش را گرفت و سیلاب اشک بود که از چشمان زلالش سرازیر میشد. جانباز ملاحسینی در بخش نخست صحبت هایش به دوران کودکی و نوجوانی، انقلاب و چگونگی جبهه رفتنش پرداخت و همچنین خاطرات زیبایی را از دوران جبهه و عملیات هایی که در آن شرکت داشت را برایمان تعریف نمود.

قلب پاک و خالص جانباز ملاحسینی، هنوز لبریز از زیبایی ها و معنویت های دوران جبهه و جهاد و یاد دوستان شهیدش بود که سهم کوچکی از این گنجینه را در اختیار ما گذاشت.

گفت و گو با این جانباز عزیز را اینگونه آغاز کردیم:

فاش نیوز : لطفاً از معرفی خود شروع کنید. نام، زمان و محل تولد و خانواده ای که در آن به دنیا آمدید.

- بسم الله الرحمن الرحیم. اینجانب «حمیدرضا ملاحسینی» جانباز 70درصد متولد 1 فروردین 1343 هستم. خداوند مرا به پدر و مادرم عیدی داد ولی نمی دانستند خدا چه شری به آنها داده! در منطقه مهرآباد جنوبی تهران متولد شدم؛ در یک خانواده مذهبی.

 

فاش نیوز: چند فرزند هستید؟

- ما 4 پسر و 3 دختر هستیم. من ته طغاری هستم. به همین خاطر بچه ها خاطر مرا خیلی می خواستند. در آن زمان در منطقه ما آب شهری نبود. 1/5 - 2 ساله بودم که افتاده بودم در حوضی که برای آب مصرفی بود. مادرم فکر می کرد یک جوجه افتاده توی آب! بعد دستش را داخل آب می کند و می بیند که بچه خودش بیرون می آید. متوجه نشده بود من چطوری افتادم داخل آب. بالاخره خدا ما را به آنها برگرداند!

مدرسه کلاس اول بودم، یک مریضی گرفتیم که حدود 50 روز مدرسه نرفتیم.

 

فاش نیوز: چه مریضی گرفتید؟

- بیماری دیفتیری بود. مریضی خیلی سختی بود به طوری که خیلی ها کشته شدند.

 

فاش نیوز: کلاس اول شما یعنی سال 1350؟

- سال 1349.

 

فاش نیوز: یعنی این بیماری به یکباره شایع شد؟

- بله مریضی ای بود که خیلی از بچه ها مردند حتی من را هم بردند برای درمان، یک محله ای در سلسبیل بود. در واقع یک طول درمانی داشت این بیماری که روز آخر این طول درمان قرار بود یک آمپولی به ما بزنند. آمدیم بیرون و رفتیم سوار ماشین شدیم تا برویم مطب دکتر، دکتر گفت: دیر آوردید؛ یک آمپول به من زد و گفت اگر تا 2 ساعت دیگر  آمپول هایش را نیاورید این بچه فوت می کند. برادرهایم، پسرخاله هایم، پسرعموهایم و هر یک از فامیل که شنیدند من دو ساعت بیشتر وقت ندارم، هر کدامشان یک نسخه گرفتند و رفتند داخل شهر تا بچرخند و این آمپول ها را پیدا کنند و قرار شد هر کدام زودتر پیدا کردند زنگ بزنند منزل خواهرم و بگویند که ما این دارو را پیدا کردیم و داریم برمی گردیم. آن زمان هم خیلی ترافیک نبود مثل الآن؛ خلاصه آمپول ها را آوردند. حدود 20 عدد آمپول بود که رساندند مطب دکتر، من را در قسمت تزریقات خوابانده بودند و دو نفر دست های من را گرفته بودند، یک نفر سرم را و دو نفر هم پاهایم را؛ دو نفر هم با سرنگ ها مشغول بودند که این آمپول ها را سریع بتوانند بزنند. چون دقایق آخر بود یعنی فکر می کنم 5 دقیقه ی آخر بود. من فقط آنجا آه و ناله می کردم و این ها فقط به من آمپول زدند تا من به دنیا برگشتم.

فاش نیوز: عمرتان به دنیا بوده است. یک خاطره‌ی متفاوت است.

- این خاطره بدی بود که من تعریف کردم. من فکر نمی کنم برای کسی پیش بیاید که مجبور شوند در عرض چند دقیقه 20 عدد آمپول بزنند که این شخص بماند. خلاصه من را به خانه آوردند و تمام کسانی که با من زندگی می کردند، سه خواهرزاده هایم و پسرعموهایم را هم بردند و نفری یک آمپول زدند که مبادا از من گرفته باشند. این هم اتفاقی بود که در سال 1349-1350 برای من رخ داد و خاطره ی خیلی خاصی بود. ما از اول عمرمان خاطره پشت خاطره بود.

 

فاش نیوز: در مدرسه چطور بودید، بچه درس خوانی بودید؟

- متوسط بودم. خیلی عالی نبودم.

 

فاش نیوز: شیطان بودید بیشتر یا درس هم می خواندید؟

- بله، پسربچه بودیم خب. شیطنت هم داشتیم. شما الان 4 تا دختر بزرگ کنی برابر یک پسر هست اینقدر که دردسر پسر زیاد است. 

 

فاش نیوز: پس شما هم مثل همه ی پسربچه ها شیطان بوید؟

- بله. زمانی که مدرسه ی راهنمایی را تمام کردیم و رفتیم دبیرستان، سال 1358 - 1359 بعد از انقلاب بود که جنگ شروع شد. یک مدرسه در منطقه ی ما به ما داده بودند که مشکلاتی داشت. اوایل انقلاب بود و مدرسه وضعیت خرابی داشت، مدیری داشت این مدرسه که نمی دانم الآن زنده هستند یا خیر. می گفت: تو بیا کمک کن من این مدرسه را راه بیندازم. مدرسه راه افتاده بود اما هیچ امکاناتی نداشت. من دنبال کارهای مدرسه رفتم، بخاری هایش را روشن کردیم و یک سری کارهای دیگر. بچه ها به من می گفتند تو چرا دنبال این کارها افتادی؟ خودشان می روند و انجام می دهند. من گفتم نه بابا اشکالی نداره. من بخاری ها را می برم می دهم تعمیرگاه و درست می کنم که بچه ها سردشان نشود. اتفاقاً حدود 10 سال پیش بود که من مدیر مدرسه را دیدم و به من گفت من خاطرات کمک هایی که تو به من کردی را در یک کتاب نوشتم و اسم تو را در این کتاب آوردم که کسی با این نام به من کمک کرد. بعد از آن دیدار دیگر ایشان را ندیدم، اسم کتاب را گفتند اما من فراموش کردم.

 

فاش نیوز: آن زمان شما 16 ساله و دوم دبیرستان بودید؟

- اول نظری بودم، آن موقع من یک دوره ای ترک تحصیل کردم. سال 1359 رفتم یک مدرسه ی دیگر به نام استقلال، سمت سه راه آذری. آنجا درس می خواندم. یکی دو ماه بود که درس شروع شده بود که مدرسه را تعطیل کردند. کنار مدرسه یک پمپ بنزین بود و سمت چپ مدرسه هم منبع گاز شرکت بوتان بود و گفتند اگر دشمن اینجا یک موشک بزند همه ی بچه ها می روند روی هوا. به همین دلیل مدرسه ی ما را تعطیل کردند، یک ماهی تعطیل بود. ما را فرستادند دانشگاه شریف و گفتند آن جا کلاس خالی زیاد دارد و می توانید استفاده کنید.

فاش نیوز: یعنی کلاس های شما آنجا برگزار می شد؟

- بله. ما را فرستادند دانشگاه شریف و یکی دو ماهی هم آنجا رفتیم ولی واقعاً چیزی نفهمیدیم و دوباره برگشتیم مدرسه ی خودمان. مدرسه ای که یک ماه تعطیل شود و دو ماه برود جای دیگر و دوباره برگردد، در واقع هیچ ثباتی نداشت.

 

فاش نیوز: چقدر درگیر جنگ بودید، خانواده تان در چه شرایطی بودند؟

- من یک مدت افتادم در خط بسیج.

 

فاش نیوز: برادرهای بزرگتر از شما چطور؛ اصلا در این فکرها بودند یا نبودند؟ 

- نه. برادران من چون همه متأهل بودند و مغازه داشتند و کاسبی داشتند، آنجا فعالیت می کردند.

 

فاش نیوز: جبهه نرفتند؟

- چرا یکی از برادرهایم جبهه رفت، فکر می کنم سال 1361- 1362 بود. بعد از آن هم رفتیم در خط بسیج و مسجد و این که نگهبانی بدهیم و شهر و محله را حفظ کنیم. 

 

فاش نیوز: فکر خودتان بود، هم کلاسی ها بود، بچه محل ها بود یا خبرهای جبهه بود؟

- نه من اصلاً در این فکرها نبودم. یک روز یکی از بستگان آمد و گفت تو که بیکار هستی بیا در بسیج و ببین بسیج چه جوری است. یکی از فامیل هایمان بود. با خودم گفتم حالا یک سر می روم و می بینم. البته همه ی کسانی هم که در بسیج بودند از دوستانمان بودند، غریبه نبودند که بگوییم ما اینها را نمی شناسیم. درست همان دیدن باعث شد که چند ماه بعد من به جبهه رفتم.

 

فاش نیوز: این موضوع مربوط به سال 1361 است؟

- بله سال 1361 شهریورماه ثبت نام کردم برای جبهه و مهرماه یعنی 1361/7/24 من به منطقه‌ی کردستان اعزام شدم.

 

فاش نیوز: نظر خانواده درباره ی رفتن بچه ی ته طغاری خانه به جبهه چی بود؟

- بله همه ناراحت بودند.

 

فاش نیوز: نمی گفتند نرو، جلوی شما را نگرفتند؟

- مادرم که اجازه نمی داد و می گفت: نمی خواهد بروی. همین جا بمان و در مسجد خدمت کن. خلاصه ایشان هم رضایت داد و امضاء داد که من بروم.

فاش نیوز: پدر چطور؟

- پدرم هم در کل رضایت نداشت ولی آرام آرام راضی شد.

 

فاش نیوز: خیلی پافشاری کردید؟

- دیدند که من اسمم را نوشتم و آماده هستم که بروم، دیگر چیزی نگفتند و رضایت دادند اما همه از ته دل ناراحت شدند و خیلی اذیت شدند. من رفتم و حدود 3 ماه در منطقه بودم. ما را به اسلام آباد بردند و از اسلام آباد به سنندج بردند.

 

فاش نیوز: آموزشی داشتید؟

- من چون در بسیج بودم با بچه ها یک دوره دیدم و از اینجا ما را بردند به خود اسلام آباد و یک دوره یک هفته ای دیدیم و از آنجا هم ما را بردند سنندج. یک شب هم در سنندج بودیم و از سنندج ما را بردند به بوکان. وقتی داشتیم می رفتیم به سمت بوکان در راه کنار جاده کوموله های دموکرات، یک اتوبوس پر از بچه های ارتش را زده بودند. به گوش دشمن رسیده بود که ما می خواهیم برویم، ما هم یک گردان بودیم و اینها هم یک اتوبوس بودند. اینها حدوداً نیم ساعت یا یک ساعت قبل از ما رسیده بودند و دشمن اینها را زده بود و به ما نرسید. وقتی ما رسیدیم گفتند که قرار بوده شما را بزنند و به جای شما این بندگان خدا را زدند.

 

فاش نیوز: یعنی همه را کشته بودند؟

- هم کشته و هم مجروح بودند ولی خیلی ها کشته شده بودند و کنار جاده روی هم افتاده بودند. به طوری که وقتی ما رسیدیم همه روحیه هایمان را از دست داده بودیم، برای کسی که هنوز چیزی ندیده خیلی سخت بود. بچه ها هم خدا را شکر می کردند و هم برای این بندگان خدا ناراحت شده بودند.

 خلاصه ما رفتیم بوکان، حدوداً اول آبان ماه بود و یک هفته بعد یعنی 8/8/1361 کوموله های دموکرات شهر بوکان را گرفتند. سر و صدای شدیدی شد، گفتیم چه خبر است؟ گفتند کوموله آمده و شهر را گرفته و ما باید شروع کنیم و شهر را از دستشان دربیاوریم.

 ما به عنوان گردان جُندُ الله رفتیم. دو شب طول کشید تا ما توانستیم آنها را از شهر بیرون بریزیم و شهر دوباره به دست بچه ها افتاد. دو ماهی من آنجا بودم، گاهی با بچه های گردان جندالله بودم، گاهی به عنوان بیسیم چی و به قول معروف همه کار می کردیم. تا این که 20/10/1361 آمدم تهران و به خانه برگشتم و دوباره 11/11/1361 برگشتم به منطقه.

 

فاش نیوز: برای استراحت برگشتید؟

- نه مأموریت من 3 ماهه بود و تمام شده بود. دوباره رفتم برای منطقه و این بار ما را به جنوب بردند و درمنطقه ی دوکوهه بودیم. عملیات والفجر مقدماتی شروع شد و ما را به یک منطقه ای به نام چناهه بردند و ما را شب نگه داشتند و گفتند بچه ها فلان ساعت شما را  می بریم برای عملیات. یک شب ماندیم، دو شب ماندیم، سه شب ماندیم و ما را دوباره به پادگان برگرداندند. گفتیم چه خبر است، قرار بود که ما را ببرید عملیات! گفتند بچه ها شکست خوردند و شما هم باید به عقب برگردید و ما را به عقب برگرداندند.

 تقریباً یک ماه ماندیم و 20 فروردین 1362 بود که ما را بردند برای عملیات والفجر1. حدود 3-4 شب در آن خط بودیم، ما در این عملیات ها شکست خوردیم ولی یک خاطره ی خوب  دارم. حدود ساعت 5/10- 11 شب بود که من نگهبان بودم و در کانال نشسته بودم و به اطراف نگاه می کردم. یک دفعه دیدم یک منور زدند و یک ستون عراقی دارند می آیند به سمت کانال، 20-30 متری کانال بودند و بچه ها هم حواسشان نبود و در کانال نشسته بودند. من دو بار فریاد زدم بچه ها عراقی ها 20-30 متری کانال هستند و الآن هست که بریزند و همه را قتل عام کنند. تمام بچه هایی که در کانال نشسته بودند بلند شدند و عراقی ها را بستند به تیر، یعنی در عرض 30 ثانیه هیچ چیزی ازاینها نماند.

 صبح شد، هنوز نماز صبح را نخوانده بودم  چون من نگهبان بودم و منتظر بودم دیدم که بچه ها یکی یکی دارند می روند عقب، هیچ چیزی هم نمی گفتند انگار لال بودند. هی رفتند، رفتند، رفتند... دیدم در کانال کسی نیست و چند نفری ماندند. فرمانده ی گروهانمان را دیدم به نام آقای سالار؛ برادر سالار آمد و گفت بچه های گروهان کسی اینجا نماند. رفتم جلو و گفتم آقای سالار کسی به من حرفی نمی زند، هرچه سوال می کنم جواب نمی دهند و کار خودشان را می کنند. چه خبر است؟ گفت عقب نشینی است و می خواهیم به عقب برویم. گفتم پس چرا این ها لالند حرف نمی زنند، من را اینجا نگه داشتند منم نگهبانی می دهم. گفت: بلندشو وسایلت را جمع کن برویم. من هم آمدم وسایل خودم را برداشتم. گفت: هر وسیله ای که می بینی و توان داری بردار بیار. 4 تا اسلحله در این دست و 4 اسلحه در آن دست؛ یکی هم انداختم گردنم و راه افتادیم. دویدیم تا رسیدیم به بچه ها. یکی یکی این اسلحه ها را دادم به بچه ها و گفتم پس چرا اینها را جا گذاشتید؟ همینطور که می رفتیم عراقی ها هم فهمیدند که ما داریم عقب نشینی می کنیم. درست 20 متری ما را با کاتیوشا زدند، آنها می زدند و ما هم می دویدیم که به قول معروف از دست دشمن فرار کنیم.

 در همین حال فرمانده مان گفت کسانی که نمازشان را نخواندند، نمازشان را بخوانند. گفتیم چطور بخوانیم؟ داریم می دویم؛ گفت شما چند روز است که اینجا هستید و خاک تمام هیکلتان را گرفته. بزنید تیمم کنید و نمازتان را بخوانید. ما هم دستمان را به لباس هایمان زدیم و تیمم کردیم و همانطور که می دویدیم نماز می خواندیم.

فاش نیوز: چه جالب! چه نمازی بوده آن نماز! پس نماز صبح را در حال دویدن با خاک تیمم لباس هایتان خواندید؟

- بله. در حال دویدن خواندیم. چند روز آنجا بودیم و لباس هایمان خاکی، همانطور تیمم کردیم و در جیبمان هم مهر داشتیم، خلاصه نمازمان را در حال دویدن خواندیم اما از ترس این که ما را نزنند قبله یک طرف دیگر بود و ما یک طرف دیگر ایستاده بودیم و نماز می خواندیم. قبله پشت سر ما بود، نمی شد که برگردیم. خلاصه در حین دویدن نمازمان را هم خواندیم.

 

فاش نیوز: بعد برگشتید عقب چه اتفاقی افتاد؟

- این خاطره ی خیلی قشنگی بود برای ما، برگشتیم عقب و رسیدیم سمت ابوقریب. آنجا جو آرام و ساکت بود. همه ی گردان هایی که یک سری از آنها شهید شده بودند و یک سری هم مجروح بودند، مانده بودند و وقتی ما هم آمدیم عقب. حدوداً نزدیک ظهر بود. نه نهاری، نه غذایی نه هیچی، فقط سرمان را گذاشتیم زمین؛ ساعت حدود 11 بود، 24 ساعت خوابیدیم و فردا همان ساعت بیدار شدیم.

 

فاش نیوز: همگی شما؟

- همه ی ما یک روز کامل خوابیدیم. امروز این ساعت خوابیدیم و فردا همین ساعت از خواب بیدار شدیم؛ 24 ساعت کامل. یعنی همه مان هم همان ساعت بیدار شدیم.

 

فاش نیوز: الله اکبر! چه با مزه!

- این یک خاطره ی خیلی قشنگی بود برای من. جالب بود که از همدیگر می پرسیدیم چند ساعت خوابیدی؟ یکی می گفت: 1 ساعت، یکی می گفت: 2 ساعت. گفتم نه بابا ما 24 ساعت خوابیدیم، با همان لباس کثیف، خلاصه بلند شدیم.

 

فاش نیوز: هیچ کس هم شما را بلند نکرده بود؟

- اصلاً دور از جون شما مثل مرده خوابیده بودیم تا فردا. همه هم با هم بلند شدیم دیدیم سر و وضع کثیف، چون 3 روز در یک جای گرم بودیم و این غبار که می نشیند پوست آدم  روغن می اندازد. ما را بردند به دوکوهه، آن جا حمام رفتیم و لباس ها و ساک هایمان را تحویل گرفتیم و فردای آن روز ما را به تهران آوردند.

 من قبل از این که به تهران برگردم کار سربازی ام را درست کردم که برگردم به جبهه و پاسدار وظیفه شوم. کارهایم را انجام داده بودم، آمدم و تقریباً تیر ماه 1362 بود که دوباره به منطقه برگشتم و شدم پاسدار وظیفه.

 مستقیم رفتم اندیمشک و از اندیمشک ما را به اسلام آباد غرب و هلاجه فرستادند، چند ماه آنجا بودیم که بنا بود عملیات والفجر2 که شروع می شود ما را ببرند که ما را نبردند و گفتند: نیرویتان کم است، نمی شود و گردان ما را بردند در لشگر 10 سیدالشهداء. یک ماه بعد دوباره والفجر 3 شروع شد. ما نیروها را آماده می کردیم، 2 تا 3 تا گردان بودیم، گفتیم ما را ببرید دوباره ما را نبردند و گفتند نیرویتان کم است. عملیات والفجر 3 در میمن بود و دوباره من را نبردند و گفتند شما پاسدار وظیفه ای، بسیجی ها را می بریم. عملیات والفجر 4 شروع شد، این بار نیروهای ما کامل شده بود و ما را بردند منطقه.

 تقریباً 12/8/1362 بود که ما عملیات کردیم و حدود 4 ماه آن جا بودیم. رفتیم و عملیات والفجر 4 را انجام دادیم، تنها گردانی هم بودیم که منطقه ی خودمان را همان شب اول گرفتیم و این هم یک خاطره ی بسیار خوب بود. من اگر بخواهم وارد عملیات والفجر 4 شوم آنجا با بچه ها خیلی خاطره داریم. بعد از این که منطقه را گرفتیم فردای آن روز گردان های دیگر نتوانستد بیایند منطقه ی خودشان را بگیرند. ما ماندیم، عراقی ها از زیر داشتند ما را قیچی می کردند. یک سری از بچه ها همه ناراحت بودند و می گفتند همه ی ما را می گیرند و اسیر می شویم، یک سری از بچه ها هم روحیه تزریق می کردند، یک سری به قول معروف به بقیه روحیه می دادند.



 شب بعد گردان میثم آمد و عملیات کرد و ما را از محاصره درآوردند و ما تثبیت کردیم. 3-4 روز بعد دوباره آمدم پایین و رفتیم منطقه ی خودمان، دوباره 7-8 روز بعد یک عملیات دیگر کردیم در همان منطقه، چند روز آنجا بودیم و دوباره برگشتیم به منطقه خودمان و آنجا را سپردیم به ارتش و آمدیم خانه. حدود یکی دو ماهی شایدم کمتر به ما استراحت دادند و دوباره برگشتیم برای عملیات خیبر آماده شدیم. رفتیم برای عملیات خیبر و آنجا من مجروح شدم و یک ترکش به قول معروف نخودی خورد در سفید رانم.

 

فاش نیوز: عملیات خیبر چه تاریخی بود؟

- فکر می کنم 10/12/1362 بود که من یازدهم یا دوازدهم مجروح شدم. من آمدم عقب و رفتم بیمارستان تا آن ترکش را دربیاورم. گفتند اگر این ترکش آنجا بماند ممکن است رگ سفید رانت را ببرد و این باعث می شود که مشکلاتی را برایت به وجود بیاورد به همین خاطر من به بیمارستان رفتم و آن ترکش را درآوردند.

 ما در عملیات خیبر خیلی شهید دادیم. 26- 25 اسفند من آمدم خانه، دو سه روزی بود که از بیمارستان مرخص شده بودم، جلوی در مغازه ی پدرم نشسته بودم که از بچه های سپاه آمدند و به پدرم گفتند: حاج آقا ببخشید؛ پدر فلانی شما هستید؟ پدرم گفتند: بله. گفتند: ببخشید متأسفانه پسر شما شهید  شدند. من آن طرف نشسته بودم، پدرم این طرف نشسته بود.

پدرم گفت چه می گویید پسر من شهید شده، بروید بابا پسر من آنجا نشسته. گفتند: کو؟ گفت: اینجا نشسته.

 

فاش نیوز: چه اتفاقی افتاده بود؟ چه کسی را به جای شما گرفته بودند؟

- خب ما حدود 400-500 نفر در گردان بودیم که اکثر بچه ها شهید شده بودند و کسی از اینها خبری نداشت. بعد هم اینها طبق لیست به خانواده ها اطلاع می دادند. همان پسری که آمده بود به پدرم خبر دهد گفت چی شده؟ تو چطور آمدی؟ فرار کردی؟ گفتم نه من ترکش به پایم خورد، بیمارستان بودم و دیروز مرخص شدم. گفت پس بیا خانه شهیدان زیر پل حافظ. من رفتم آنجا و مدام دفترچه را باز کردم و دیدم زده  مفقود .... مفقود..... مفقود..... اصلاً اعصابم ریخته بود به هم که این بچه ها چه شدند؟ بعضی از آنها چون اطلاعات کافی نداشتند واقعاً نمی دانستند چه کار کنند. هیچ اطلاعی نداشتند که این بچه ها مفقود شدند، شهید شدند یا مجروح شدند. چون ما جایی بودیم که من خودم با آن وضعیت خرابم دو سه تا از مجروحین را کمک کردم و به عقب آوردم.

 فرمانده ی ما که معاون گردان بود آقای آل امین 5 تا تیر خورده بود و این بنده خدا با این که 5 تیر خورده بود به من می گفت: کمک کن بچه ها را ببریم. می رفتیم یک مجروح را می آوردیم 50 متر می کشیدیم، بعدی می آمد کمک می کرد و به همین شکل کمک می کردیم. من دو ماه بعد آمدم گردان و دیدم این فرمانده ی ما با دو عصا راه می رود و بدون عصا نمی تواند راه برود. گفتم آقای آل امین شما در آن حال با 5 تا تیری که خورده بودی 5 تا مجروح را آوردی عقب، عصا هم نداشتی؛ الان دو ماه هم گذشته داری با عصا اینها را می آوری عقب! گفت: آن روز من از جونم و از همه چیزم مایه گذاشتم. همان موقع که ما رسیدیم به اورژانس صحرایی من خودم دیدم که 3 تا تیر را از بدنش کشیدند بیرون، یکی در رانش بود، یکی در باسنش خورده بود یکی جای دیگر خورده بود که همان جا با پنس بیرون کشیدند.

فاش نیوز: جلوی چشم شما و شما هم دیدید؟

- بله. گفتم تو 5 تا تیر خورده بودی اینجوری کمک می کردی. بعد از آن که دیگر مجروح شدم و آمدم عمل کردم، به عملیاتی نرفتم ولی در گردان بودم. ما را ادغام کرده بودند. در گردان حبیب بودم. بعد ما را بردند در گردان مالک. 8-9 ماه در مالک بودم بعد ما را بردند به شاخ شمیران سمت غرب آنجا یک دوره ی پدافندی انجام دادیم، بعد آمدم تهران و یک ماهی تهران بودم و بعد هم ازدواج کردم.

 

فاش نیوز: تا اینجا که رسیدید هنوز مجروح نخاعی نشدید! شدید؟

- نه هنوز مجروح نشدم.

 

فاش نیوز: پس شما نخاعی شدنتان بعد از ازدواجتان بوده است؟

- بله.

 

فاش نیوز: از همرزمانتان یا از چیزهایی که در جبهه بود یا هر چیز خاصی که به خاطر دارید یا دوست دارید تعریف کنید برای ما بگویید.

- بله در عملیات والفجر 4 که ما عملیات کردیم، خب خیلی خاطره داریم. ما چند گروه بودیم که مدت طولانی با هم بودیم. بعضی ها می آمدند مثلاً یک ماه یا معمولاً یک ماه و نیم در گردان بودند و یک عملیات می کردند و برمی گشتند عقب. کسانی که می ماندند مثل ما که پاسدار وظیفه بودیم خاطرات بیشتری باهم داشتیم.

 

فاش نیوز: با هم رفیق شده بودید.

- بله. با هم برادر شده بودیم؛ یکی از دوستانم بود به نام یوسف پندیار که خدا رحمتش کند. ما با هم صیغه ی برادری خوانده بودیم و برادر شده بودیم. شبی که ما عملیات کرده بودیم، معجزه ای که در این عملیات بود خیلی عجیب و غریب بود. ما شب ساعت 11 رسیدیم پایگاه و به ما گفتند که شما باید بمانید تا رمز عملیات بیاید. گردان های دیگر نرسیده بودند به پایگاه و ما زودتر رسیده بودیم. ما هم زیر کانال دراز کشیده بودیم، بعضی ها خوابشان برده بود و بعضی ها ذکر می گفتند که یک دفعه فرمانده ی گردان ما آقای عبدالله بلند شد و دید عراقی ها جلوی پای ما خوابیدند یعنی با فاصله ی 5 متر. نگهبان آنها هم فهمید که ما یک گردان هستیم و این زیر دراز کشیدیم، بلند شد و روی سر بچه های ما یک خشاب تیر خالی کرد. بچه ها نگهبان آنها را زدند، 4 نفر دیگرشان هم که خوابیده بودند بیدار شدند و شروع کردند به تیراندازی و عملیات شروع شد.

 عملیات که شروع شد ما نمی توانستیم بنشینیم و نگاه کنیم تا کی رمز عملیات را اعلام می کنند. دیگر دست خود فرمانده بود. همان لحظه فرمانده ی ما تیر خورد و چهار نفر از بچه های ما یک برانکارد آوردند و این بنده ی خدا را شبانه بردند عقب. ما در عملیات که بودیم 30 کیلومتر با بیمارستان صحرایی فاصله داشتیم. ما عملیات را شروع کردیم، عملیات کوهستانی جوری هست که باید از شیارهای کوه بروی بالا و نمی شود از روی یال کوه رفت چون جزو قوانین جنگ است. چون اگر شما از روی یال کوه بروی اولین تیری که بیاید به شما می خورد. عراق هم تمام تجهیزاتش را گذاشته بود در کانال کوه، هرچه نارنجک و خمپاره و تیر بود همه را در شیارهای کوه گذاشته بود که اگر بچه های ما هر که رفت بزند. یک دفعه بچه ها همه گفتند الله اکبر برویم بالا، هیچ کس به سمت شیار نرفت و همه از روی کوه رفتند بالا. ما یال کوه را گرفتیم بالا و تعجب کرده بودیم که چرا به ما تیراندازی نمی کنند نگو تمام تیرها را در شیارها کرده بودند و ما از یال کوه بالا می رفتیم و یک تیر به سمت ما نمی آمد و این خودش یک معجزه بود!

 بعد عراقی ها را یک گوشه دیدیم که در شیارها نارنجک و تیر روشن می کردند، خلاصه ما رفتیم بالا و قله را گرفتیم و تثبیت کردیم و تمام آنجا را گرفتیم. فردای آن روز بچه ها چند عراقی را گرفته بودند و داشتند می بردند عقب، یک کاپشن خیلی خوبی تن عراقیِ بود. این دوستم آقای یوسف پندیار گفت: این کاپشن را از تنش دربیارید، گفتم یوسف این کار را نکن این بنده خدا می خواهد برود. گفت ما می خواهیم این را ببریم جای گرم من اینجا شب یخ می زنم.

 خدا بیامرز قبل از عملیات به من گفته بود من در این عملیات شهید می شوم، خوابش را دیدم. گفتم: یوسف تو گفتی شهید می شوی، دروغ می گی حالا می خواهی کاپشن این را از تنش دربیاوری. گفت: نه. تو صبر کن. کاپشن عراقی را گرفت و خودش پوشید. ساعت حدود 3- 4 عصر بود، رفتیم بالا نگهبانی سر قله و تو سنگرها بودیم. من و ایشان و دو نفر دیگر یک سنگر گرفتیم و نگهبانی می دادیم. ساعت 12 بود که نگهبانی من داشت تمام می شد، رفتم داخل و به یوسف گفتم بلندشو بیا نگهبانی؛ همین که رفتم داخل و آمدم بیرون تا یوسف بیدار شود یک خمپاره آمد همان جا به طوری که آخ هم نگفت... آن دو نفر دیگر هم یکیشان به اسم محسن انصاری بود و آن یکی هم هومن ایزد پناه بود که هومن صدایش درآمد. من رفتم که بیارمش بیرون، یعنی آوردیمش بیرون که پانسمانش کنیم دست به هر جای بدنش زدیم ترکش خورده بود و ایشان هم در کمتر از یک ساعت شهید شد. منظور این که ایشان خودش می دانست که شهید می شود.

صبح خودم آمدم و برداشتم بردمش پایین و با دو نفر دیگر بردیم و تحویل بچه های تعاون دادیم و بردنش برای پدر و مادرش. هیچ جای بدنش ترکش نخورده بود، هر جای بدنش را دیدم ترکش نخورده بود حتی یک کلاهی داشت که سرش بود، این کلاه هم روی سرش بود. من الان با برادرش ارتباط دارم هم تلفنی و هم اکثر اوقات حضوری.

 

فاش نیوز: پس چطور شهید شده بودند اگر هیچ جای بدنشان ترکش نخورده بود؟

-  موج انفجار باعث شده بود که شهید شود. یعنی از بیرون همه سالم ولی از درون اندام ها تخریب شده بود. اگر 5 دقیقه این طرف و آن طرف می شد، من به جای او باید می رفتم اما نشد و خدا نخواست.

 

پایان بخش نخست

ادامه دارد...

گفت‌وگو از شهید گمنام

اینستاگرام
فرق فاش با مصلحین کلید دار تو اینه که اونا دروغگو هستند و شما راستگو و راست را نمی بینید .
متاسفانه شما جانبازان غیر ویلچری رو فقط و فقط برای نظر دادن پای مطلب میخواید و اگه لطفی هم بهشون بکنید تو ستون بدون ویرایش برای چند روز از دار درایت به صرفه خودتون آویزانش میکنید .
اینکه صورت مسئله رو پاک میکنید و مصاحب رو تغییر میدید اصل ایراد هنوز بر ضمه شماست .
یا شما با همه اید یا ایده ال طلبید .
اصلا چرا اسم سایت رو عوض نمیکنید و نمی نویسید سایت فقط جانبازان نخاعی فاش نیوز . .. این پیشوند تکلیف شما رو با هرنوع ادعای دیگری تبرئه میکنه .
این سایت مال شماست . سایت انحصارا دولتی که فقط از شکاف درجه ویلچر و نوع بهشتی بودن خود به دیگران افکار خود را اجبارا تفهیم میکند که با ما و در زیر سایه ما نظرات باب میل ما بدهید شاید به بهشت بروید .
آیا نمیخواهید قبول کنید که این نگاه خود صحابه و ملک انگاری نوع نگاه دستگاههای متولی رو هم نسبت به درصد پایین ها عوض خواهد کرد . که گناهش بگردن شماست .
باور کنید مشکل شخص نیست مشکل دیدگاه شما فقط به یک نوع صنف جانباز است .
خدا عاقبت شما رو با این افکار بخیر کنه .
معاویه به عمرو عاص گفت برنده تر از تیغ علی چیست عمر ....

گفت : جهل مردم ... عزت شما شاید زیاد .
سلام
به به چه مصاحبه خوب و قشنگی
دم اقای ملاحسینی گرم
چه روح لطیفی دارن
خدا جانبازان رو برامون حفظ کنه
افرین فاش نیوز
بگیرید مصاحبه و خاطرات بچه ها رو
4 صباح دیگه هیچ کدوم نیستن
پناه بر خدا فاش نیوز از خودش تعریف کنه دیگه دیگه باید گفت !
اینو ولش کن حالا ...
این جانبازه بفهمد پوست سر همه می کند .
چرا با یه جانباز غیر نخاعی مصاحبه نمی کنید ؟
سلام
کلی مصاحبه غیرجانباز نخاعی و همسران و درصدهای دیگر را دارند
بخونید
بعد سیاه نمایی کنید

خیلی حرفهای جناب ملاحسینی عالی بود
آفرین دکتر حاج قنبر مبارز از ژانگهو ...
اینجا سایت جانبازان نخاعی (فاش نیوزه ) ،، نه !!! نه !! همه جانبازان از هفتاد به پایین
باید یازده یازده کنن .
وقتی گوشزد میکنم سریع بهشون بر میخوره .
در ضمن مش محرم خان نظرت رو بده دنبال دعوا نباش .
مصاحبه رو دوست داری دمت گرم خوشت اومد دمت گرم .
چرا اصلا خودت پیشنهاد نمیدی ازت مصاحبه ولو اینکه تلفنی باشه انجام بدن پیشنهاد کن اگه قبول کردن منم میشم پرچمدارت .
سلام،سخن از دل بر










سلام،سخن از دل برآید برجان نشیند.آفرین به مصاحبه شونده و مصاحبه کننده.



محرم لطفا درشتی مکن من عرض کردم الان بعد چند مصاحبه جانباز نخاعی وقتش بود با یه جانباز درصد پایین مصاحبه می کردید
قبلا حواله می دید ? از نظر من اعتراض وارده
آقای ساقی لطفا به این جانباز که منو مسخره می کند تذکر بدهید
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi