شناسه خبر : 71404
دوشنبه 02 دي 1398 , 15:13
اشتراک گذاری در :
عکس روز

گفت وگو با "سیما شید"، نویسنده دفاع مقدس

زنانی از جنس ققنوس

همسران جانبازان همانند ققنوس هستند. جانبازان و آزادگان سختی های زیادی کشیده اند اما این زنان جانبازان هستند که زندگی را برای آنان شیرین کرده اند. مضاف براینکه ما همراهان خوبی بودیم. هیچ وقت نق نزدیم و کم نیاوردیم و سختی ها را دوشادوش آنان تحمل کردیم. زندگی ما طوری بود که...

فاش نیوز - بانو "سیما شید" چهره نام آشنای عرصه ادبیات، شعر و رمان درحوزه دفاع مقدس، عضو  انجمن های ادبی خانه اهل قلم،  چراغ و مرز پرگهر و همچنین همسر آزاده شهید، سرهنگ محمود اسماعیل زاده، از قهرمانان و افتخارآفرینان 8سال دفاع مقدس در ارتش جمهوری اسلامی است که پس از تحمل سال ها رنج جانبازی و مصدومیت شیمیایی، چهارسالی می شود که به افتخار شهادت نایل آمده است.

حکایت زندگی  سراسر عاشقانه بانو سیما شید و شهید والامقام محمود اسماعیل زاده مو به مو مملو از نکته های آموزنده ای است که بیان هر نکته از زبان این بانوی ایثارگر و فرهیخته، عمقی بی انتها دارد که اگر ذهنی فعال و هوشیار داشته باشی بسیار نکته ها از آن برخواهی گرفت.

بانو شید درکنار مسوولیت های زندگی و همچنین قلم زدن در حوزه ادبیات دفاع مقدس، با تربیت دو فرزند جویای علم و دانش، دو قاری قرآن کریم را نیز به جامعه تحویل داده است چرا که آنان معنویت را از پدر و علم و دانش و ادب را از مادر آموخته اند.

رمان "ازجنس ققنوس" و همچنین "ریه های بی نفس" در حوزه ادبیات دفاع مقدس و مجموعه شعر "من به پروانه شدن نزدیکم" و "من مردنم هم دردسر دارد" در موضوعات اجتماعی، از این نویسنده و هنرمند فرهیخته می باشد.

با این همسر شهید گرانقدر گفت و گویی انجام داده ایم که شما عزیزان را به خواندن آن دعوت می کنیم.

فاش نیوز: لطفا خودتان را برای خوانندگان ما معرفی کنید.

- بنده سیما شید، متولد 1351 در تهران، فارغ التحصیل رشته شیمی از دانشگاه امیرکبیر و همسر آزاده جانبازشهید، سرهنگ محمود اسماعیل زاده که مدت 4سال هم هست که ایشان به تعبیر ما شهید و به تعبیر بنیادشهید، مرحوم شده اند!

 

فاش نیوز: در ابتدا برای روشن شدن این موضوع بیشتر توضیح بفرمایید.

- متاسفانه بنیادشهید آزادگان و یا بهتر بگویم شهید آزاده را شهید محسوب نمی کند. اما به تعبیر خانواده ما، ایشان به خاطر 20سال رنج شیمیایی شدن و دو سال و اندی اسارتی که کشیدند شهید محسوب می شوند.

 

فاش نیوز: اگرموافق باشید ادامه گفت وگویمان را از کودکی و نوجوانیتان آغازکنیم که این دوران چگونه رقم خورد؟

- کودکی من در یک خانواده متوسط با 5خواهرو یک برادر و پدر و مادری که هردو مهاجر (مادرم اهل باکو و پدر اهل عشق آباد) و پدرم ارتشی و مادرم هم خانه دار بودند، گذشت.  ما در یک خانواده سالم بزرگ شده بودیم اما حجاب نداشتیم. مادرم حجاب را در حقیقت به صورت سنتی رعایت می کرد. من با آن که نماز هم می خواندم اما حجاب نداشتم. خواهر و برادرم عاشق تحصیل بودند و اکثرا تحصیلات دانشگاهی دارند. یکی از خواهرانم پرستار و نویسنده است و برادرم نیز مهندس آرشیتکت و نویسنده هستند. خودم هم از همان کودکی به نویسندگی علاقه داشتم و سرکلاس انشاء اول کسی که انشائش را می خواند من بودم که همیشه هم نمره 20 می گرفتم.

 

فاش نیوز: با آقای اسماعیل زاده چگونه آشنا شدید؟

- اولین سالی که در کنکور شرکت کردم قبول نشدم. سال بعد (آن زمان کنکور دومرحله ای بود) زمانی که برای گرفتن کارت کنکور رفته بودم، با آقا محمود آشنا شدم که ایشان هم برای گرفتن کارت کنکور مراجعه کرده بودند. البته ایشان قبل از اسارت از دانشکده افسری فارغ التحصیل شده بودند و پس از 2سال و نیم اسارت به کشور بازگشته و دوباره درکنکور شرکت کرده بودند. در همانجا یک صحبت کوتاهی در زمینه کنکور و انتخاب رشته داشتیم و این ارتباط ادامه پیدا کرد؛ به طوری که ما درمرحله دوم کنکور نامزد کردیم که البته تا آن زمان کمی هم درگیری ها و اتفاقاتی برایمان رقم خورد.

 

فاش نیوز: چه اتفاقاتی؟

- من آن زمان 19سال بیشتر نداشتم و در خانواده ما رسم نبود که دختر زود ازدواج کند. مادرم بسیار مخالف ازدواج زودهنگام بود؛ بنابراین، زمانی که خانواده آقا محمود برای تحقیق به محله ما آمده بودند و مادرم این موضوع را از همسایه ها شنیده بود، ابتدا فکر کرده بود برای خواهرم "سیمین" که از من بزرگتر بود و هنوز ازدواج نکرده بود آمده اند؛ اما متوجه شده بود برای من آمده اند. آن زمان هم که خانه ها تلفن نداشتند؛ بنابراین ما خودمان از قبل قرارگذاشته بودیم که آنها روزچهارشنبه به منزل ما بیایند. خاطرم هست مادرم در حیاط نشسته بود و سبزی خرد می کرد و پدرم هم آنجا بود. مادر از من پرسید افسری برای تحقیق آمده؛ کسی از دوستانت او را معرفی کرده است؟  گفتم نه من خودم با ایشان آشنا شدم! خاطرم هست ایشان همانطور که داشت سبزی را خرد می کرد دلش می خواست این ساطور را به فرق سر من بکوبد! اما پدرم بسیار منطقی بود و می گفت هرچه قسمت باشد؛ بخصوص که محمود افسر ارتش بود و پدرم خیلی استقبال کرد.

فردای آن روز آقا محمود به اتفاق پدر و خواهرشان آمدند. اتفاقا خواهر ایشان با چادر آمده بودند. مادرم به معنای مخالفت گفت: اگر تلفن داشتیم حتما می گفتیم که این همه راه زحمت نکشید که تشریف بیاورید. پذیرایی انجام شد و درنهایت خانواده من گفتند که ما از نظر فرهنگی به هم نمی خوریم و خانواده آنها هم با ناراحتی خانه را ترک کردند.

فاش نیوز: با توجه به اختلافات اعتقادیتان، چطور ازدواج کردید؟

- شرط آقای محمود برای ازدواج، حجاب بود و من هم چون به ایشان علاقه پیدا کرده بودم پذیرفتم و بحمدالله تاکنون هم به این شرط پایبند هستم.

 

فاش نیوز: خب؛ و اما باقی ماجرا؟

- پدرم به آقا محمود گفتند دخترما هنوز کوچک است. شما بروید و بعدها بیایید. من هم به نشانه مخالفت، همان شب قهرکردم و به خانه خواهر بزرگم رفتم. ایشان رفته بود و دقیقا فردایش آمده بود. دوباره پدرم ایشان را جواب کرده بود. دوباره ایشان فردا آمده بود. اینقدر که ایشان خوش زبان بود، پدرم ایشان را به خانه خواهر و برادرم هم آورده بود و ایشان هم صحبت کرده بود و همه را راضی کرده بود که خیالتان راحت؛ اگر دختر شما کوچک است من زندگی را می سازم. مادرم کلی بهانه آورده بود که ایشان نه آشپزی و نه هیچ کاری را بلد نیست. اما آقا محمود گفته بود من همه کارها را بلد هستم و خودم انجام می دهم نگران نباشید. باز به بهانه این که ما جهاز نمی دهیم، گفته بود اشکالی ندارد، من تمام وسایل زندگی را دارم و نیازی به جهاز نیست. مادرم گفته بود ایشان باید درس بخواند. گفته بود بخواند؛ اتفاقا من خودم هم می خواهم ادامه تخصیل بدهم؛ و خلاصه هربهانه ای که مطرح شده بود ایشان قبول کرده بود و خدایی درطول 24سال زندگی هم به تمام قول هایی که داده بود پایبند ماند.

ازدواج که کردیم، سه روز پس از عروسی هردو در کنکور پذیرفته شدیم. با هم رفتیم کلاسور، خودکار و کاغذ خریدیم و با هم ثبت نام کردیم. من در رشته مهندسی شیمی دانشگاه امیرکبیر و آقا محمود در رشته زبان آلمانی در دانشگاه شهیدبهشتی قبول شدند که پس از فارغ التحصیلی، ایشان در دانشکده افسری زبان آلمانی تدریس می کردند.

 

فاش نیوز: اختلاف سنی شما چقدر بود؟

- ایشان 10سال از من بزرگتر بودند.

 

فاش نیوز: شما که عاشق ادبیات بودید چطور در رشته مهندسی شیمی پذیرفته شدید؟

- من در دبیرستان رشته ریاضی فیزیک خوانده بودم؛ بنابراین دررشته مهندسی شیمی قبول شده بودم اما از فضای ادبیات هم فاصله نگرفته بودم.

 

فاش نیوز: ادامه تحصیل درکنار زندگی مشترک سخت نبود؟

- به هرحال این اتفاق افتاده بود، بخصوص اینکه دوسال بعد پسرم هم به دنیا آمد. درس خواندن در آن شرایط سخت بود اما محمود بسیار همراهم بود. زمانی که من امتحان داشتم ایشان پسرمان را مواظبت و نگهداری می کرد و حتی غذا می پخت. و یا اگر هر دو هم زمان امتحان داشتیم، مادرم فرزندمان را نگهداری می کرد.

 

فاش نیوز: از خصوصیات اخلاقی شهید اسماعیل زاده هم قدری بیان بفرمایید:

- ایشان فوق العاده مسوولیت پذیر و خانواده دوست بودند. اگر کاری به ایشان سپرده می شد، تا آخرین مرحله و با بهترین کیفیت پای مسوولیتی که پذیرفته بود می ماند. نسبت به همسر بسیار مهربان بود به طوری که هیچ مناسبتی را فراموش نمی کرد. سالگرد ازدواج و تولد من برایش مهم بود. هر خواسته ای که داشتیم قبل از آن که به زبان جاری کنیم، آن را اجابت می کرد و به بهترین نحو انجام می داد. با آن که شرایط مالی متوسطی داشتیم اما همیشه سعی می کرد ما را خوشحال کند. بسیار خوش سفر و اهل مسافرت بود. زندگی را بسیار دوست داشت. به ندرت عصبانی می شد و تعداد آن در سال شاید از تعداد انگشتان یک دست هم تجاوز نمی کرد. غروری برای عذرخواهی کردن نداشت و می گفت اینجا من عصبانی شدم و صدایم بالا رفت؛ اشتباه کردم؛ ببخشید. قهر و آشتی ما هم اینطور بود که  اگر صبح بگومگو می کردیم، ظهر باهم ناهار می خوردیم، شب به سینما می رفتیم. یعنی قهر و دعوا درخانه ما کش پیدا نمی کرد. اگر هم گاهی از دست من عصبانی می شد، بیشتر بر سر درس و تکالیف بچه ها بود. یا اگر بچه ها زمانی نمره کمی می آوردند می گفت شما رسیدگی نکردید و به نظر من یکی از اشکالاتشان این بود که به بچه ها قبل از این که کاری را انجام دهند جایزه و پاداش می داد و دراین خصوص همیشه با هم مشکل داشتیم یعنی اول دوچرخه را می خرید، بعد انتظار داشت بچه شاگرد اول بشود. اما در کل 24سال زندگی عاشقانه را باهم سپری کردیم.

 

فاش نیوز: یکی از زیباترین خاطره هایی که از ایشان به یاد دارید تعریف کنید.

- پدرمحمود هرسال روز تاسوعا نذری می داد و ما ازصبح مشغول می شدیم. بیشتر کارها هم برعهده آقای محمود بود. ایشان مدیریت می کرد و ماهم همانند یک سرباز عمل می کردیم. یک شب که از تاسوعا به خانه برمی گشتیم، همسرم و بچه ها در ماشین خوابیده بودند و رادیو شعری از زبان میرحسین حسینی، از شاعران بزرگ کشورمان را پخش می کرد. تفسیر شعر این بود که در رویا شاعر از دنیا رفته بود و فضای قبر و تاریکی سیاهی پیش می آید تا او را به سوی عذاب ببرد که به یکباره نوری (حضرت امام حسین"ع") پدیدار می شود  و به زبان شعر می گوید: او را به کجا می برید؟ مادر او ابتدا نام مرا می برده و سپس او را شیر می داده. او  درمجالس ما خدمت می کرده و الی آخر؛ و امام حسین(ع) او را شفاعت می کند. با شنیدن این شعر بسیار منقلب شدم. به خانه که رسیدم همه وسایل برای پختن یک آش نذری را داشتم. زمان را از دست ندادم و شبانه دیگی از شله زرد را به نیت امام حسین(ع) آماده کردم و صبح که دسته عزاداری به شهرک ارتش رسید، باران شلاقی شدیدی هم می آمد. من آن را در ظرف های کوچکی ریختم و محمود آن را درمیان دسته عزا توزیع کرد. پس از آن سال من آن آش را طبخ می کردم و ایشان با صبر و حوصله، تمامی آنها را به زیبایی تزیین و توزیع می کرد. این روال همچنان هم ادامه دارد.

 

فاش نیوز: مطلع هستید که ایشان چگونه اسیر و جانباز شده بودند؟

- بله؛ برایم تعریف کرده بودند که زمانی ایشان فرمانده مخابرات بودند. یک بار که در کمین دشمن افتاده بودند، با یک موتور که بی سیم چی هم پشتشان بوده، زمانی که می خواستند از محاصره بگریزند، بی سیم چی تیر می خورد و منطقه هم که توسط دشمن شیمیایی شده بوده، ایشان در آن محاصره گرفتار و بعد هم اسیر می شوند. البته در اسارت هم که ابتدا خبری از شیمیایی شدنش نداشته؛ بنابراین معالجه هم نمی شوند. مدت 6 ماه هم کسی از اسارتشان خبر نداشته تا اینکه به کمک صلیب سرخ نامشان در لیست اسارت نوشته می شود.

 

فاش نیوز: ایشان از وقایع و اتفاقات اسارت برای شما تعریف می کردند؟

- خیلی کم. دوست نداشت مرا ناراحت کند اما یکبار من صدایش را شنیدم که برای برادرزاده اش تعریف می کرد که به همراه دیگر دوستانش که افسر بودند گویی ماهیانه حقوقی را دریافت می کردند که با آن حقوق کم، شکر و تاید و وسایل لازم و محدودشان را خریداری می کرده اند. زیرا اسیر در آن شرایط با یک امیدی این مایحتاج را هرچند اندک، اما جمع آوری می کند. اما یکباره بعثی ها سرمی رسیدند و تمام وسایل آنها را با هم قاطی می کردند؛ که من باشنیدن این خاطره واقعا منقلب شدم. یا اینکه 2سال ونیم با آب سرد یک حمام چنددقیقه ای می کردند. خاطرم هست ایشان از اسارت یک ساک با خودش آورده بود که در آن زمان خودش آن را دوخته بود؛ که سال ها پس از اسارت هم آن را نگه داشته بود. یا اینکه درخانه گاها" نوعی شیرینی درست می کرد که خمیرداخل نان های ساندویچ را خشک می کرد و می کوبید و با اندکی شکر، نوعی شیرینی به اسم اسارت برایمان درست می کرد و می گفت ما گاهی از این نوع شیرینی در اسارت می پختیم.

 

فاش نیوز: زمان ازدواج از شیمیایی بودن ایشان باخبر بودید؟

- ما از اسارت ایشان خبر داشتیم اما از شیمیایی بودنشان خیر. البته خود ایشان هم خبر نداشت؛ اما با گذشت زمان که برای مداوا به بیمارستان و مراکز درمانی مراجعه می کردیم، با آزمایشاتی که گرفتند متوجه شدیم شیمیایی شده اند.

 

فاش نیوز: وضعیتشان چگونه بود؟

- اوایل که حالش خوب بود؛ اما گاهی می دیدیم که پوستش دچار ناراحتی می شود و یا زمانی که سرما می خورد، حالاحالاها خوب نمی شد. یا اینکه روده هایش درگیر بود. بنابراین چندین بار به بیمارستان مراجعه می کردیم. زندگی عادی را داشت؛ تا 6سال اخر عمر ایشان که علایم شیمیایی شدن به یکباره خودش را نشان داد؛ به طوری که پزشکان گفتند این مشکلات بخاطر شیمیایی بودنشان است. یک بار هم عمل جراحی روی ایشان صورت گرفت که سه سال بعد مجدد بیماری تشدید شد؛ به طوری که پزشکان می گفتند گویی با قلم مو توده های سرطانی را به ریه های او پاشیده اند. بعد هم با گذشت زمان، استخوان های او را هم درگیر کرد. در واقع 6سال آخر زندگی ایشان ما مدام درگیر بودیم و مدام باید احیا می شد. در یک ماه ده یا بیست روزش را در بیمارستان بستری می شدند.

آن زمان ما در طبقه پنجم یک ساختمان سازمانی زندگی می کردیم. بنده هرچه به آقایان ارتش اصرار کردم به خاطر وضعیتمان که جانباز شیمیایی داریم و بالا رفتن از پله برای ایشان بسیار سخت است، منزل ما را با طبقه پایین تر جایگزین کنید قبول نمی کردند و دایم امروز و فردا می کردند. زمانی که حالشان بد می شد ایشان را به سختی از طبقه پنجم به تنهایی پایین می آوردم؛ درحالی که یک کپسول ده کیلویی هم بغلم بود، به بیمارستان و یا درمانگاه می بردم. گاهی یک مسافت کوتاه پنج دقیقه ای، بیست دقیقه طول می کشید تا ایشان طی کند. زیرا نفسش یاری نمی کرد.

فاش نیوز: روزهای پایانی عمر ایشان چگونه گذشت؟

- ایشان امید به زندگی فوق العاده ای داشتند. اما 6سال آخر عمر، عوارض شیمیایی تبدیل به سرطان شد و او را از پا انداخت. سال های آخرعمرشان هردو باهم به حج مشرف شدیم. در آن سفر آنقدر ایشان حالشان بد شد و سرفه های شدید داشتند که یکبار کنار کعبه نشستند و با خدا راز و نیاز کردند که این آخرین جایی است که امید به بهبودی دارم. البته قبل از آن به پابوس امام رضا(ع) مشرف شده بودیم. سال 93 با هم به کربلا مشرف شدیم. به قدری حال ایشان بد بود که به ناچار روزی چهاربار به ایشان مرفین تزریق می کردم که فقط بتواند راه برود. به عشق امام حسین(ع) به کربلا رفت؛ زیرا می دانست فرصت زیادی ندارد. از نجف کفن خود را خرید. به قدری  ضعیف شده بود که دستانش را می گرفتم و آرام آرام تا زیارتگاه ها می رفتیم. مردی که بسیار شاداب و سرزنده بود، حالا همانند یک پیرمرد هفتاد ساله شده بود. به تهران که برگشتیم گاهی که با هم بیرون می رفتیم از من می پرسیدند: ایشان پدرشماست؟ می گفتم: نه ایشان همسرمن هستند. دوست داشتم همیشه غرورش حفظ شود. خیلی می ترسیدیم این جمله را بشنود و دوست داشتم تا آخرین لحظه صلابت و اقتدار خود را داشته باشد. شاید به همین دلیل هم بود که هیچگاه بچه ها را در امور بیماری و نگهداری ایشان دخالت نمی دادم که نکند بچه ها با یک اخم و یا گفتن اف، برای یک لیوان آب او را معطل کنند و غرورش شکسته شود. زمانی که برای مداوا به بیمارستان می رفتیم، همیشه خودم کنار همسرم بودم. حسابش را بکنید ما هفته ای 4 روز به بیمارستان و یا مطب برای انجام آزمایش، یک روز برای ویزیت شدن مدام در بیمارستان ساسان، پارس و سجاد رفت و آمد داشتیم. ایشان بالای 10بار در بیمارستان بستری شده بودند.

اواخر درخانه روی ویلچر می نشست. یک کپسول اکسیژن را با یک شیلنگ ده متری به او وصل کرده بودیم که تا به دستشویی برود و برگردد. حالش وخیم شده بود. به سختی سوار ماشینش کردم و دستم را روی بوق گذاشتم تا او را به بیمارستان ساسان رساندم. ابتدا که پذیرش نمی کردند و می گفتند کاری از ما ساخته نیست؛ او را به منزل ببرید. من هم می گفتم: من جانباز شیمیایی را کجا ببرم؟ تا نیمه های شب در اورژانس بیمارستان بودیم که بالاخره با مسوولیت خودم و گرفتن امضا بستری کردند. فردایش روز جمعه بود. همه فامیل و اقوام به دیدنش آمدند. با آنکه در آی سی یو بود و حالش بد بود، فقط ذکر می گفت و قرآن می خواند. من که بالای سرش رفتم گفت: بچه ها را به تو می سپارم و مواظب آنها باش. مادر و پدر من هم که خیلی پیر شده بودند. مادرم با آن که نمی توانست راه برود، اما اصرار کرده بود که مرا ببرید تا محمود را ببینم. محمود با دیدن مادرم بسیار خوشحال شد و از مادرم و بقیه اقوام حلالیت خواست و فردای همان روز به کما رفت. من سعی می کردم در مشکلات ناشی از اسارت و بیماری پدر، بچه ها را زیاد دخالت ندهم؛ چون به هرحال سن کمی داشتند و غصه می خوردند. به برادرمحمود که او هم سرهنگ نیروی انتظامی بود زنگ زدم و به خانواده و اقوام ایشان هم خبردادم و همه پشت در آی سی یو دعا می کردیم و آرزو می کردم یک روز بیشتر زنده بماند. دخترم دانش آموز بود. زنگ زدیم که با آژانس او را به بیمارستان بفرستند. وقتی دخترم آمد و پدرش را در وضعیت کما دید خیلی گریه و بیتابی کرد که چرا زودتر خبر ندادید و بالاخره هم ایشان به شهادت رسید.

پس از شهادتشان ویلچر ایشان را به آستان مقدس امام رضا(ع) تقدیم کردم؛ زیرا ایشان عاشق امام رضا(ع) بودند. تمامی وسایل کپسول اکسیژن، اکسیژن ساز و باقی داروهایشان را به یک مرکز سرطانی وابسته به دانشگاه علوم پزشکی تهران اهدا کردم. ایشان زمان حیاتشان سرپرستی 5 کودک یتیم را در شهرهای دورافتاده نظیر سیستان و بلوچستان، سی سخت و همدان سرپرستی و هرماه مبلغی را به حساب آنها واریز می کردند که پس از فوت ایشان، به لحاظ مالی، زندگی سختی برای ما آغاز شد؛ زیرا بسیاری از آزمایشان ایشان را به صورت آزاد انجام داده بودم و این هزینه زیادی برای ما داشت؛ به طوری که به خیلی ها مقروض بودم و هزینه ماهانه خودمان را هم به سختی فراهم می کردیم. بنابراین با آنها تماس گرفتم و جریان را گفتم و اینکه فعلا تامین هزینه بچه ها برایمان مقدور نیست. اما به مرور که شرایط بهتر شد، در حد توانم این کمک ها را ادامه می دهم. ایشان آن بچه ها را مثل فرزندان خودش دوست داشت. پس از شهادت ایشان که من مغازه را اداره می کردم، افراد بیمار و نیازمندی بودند که مراجعه می کردند. آن زمان بود که متوجه شدم ایشان هزینه درمان و زندگی این اشخاص را و حتی جهیزیه چند خانواده را داده بودند.

 

فاش نیوز: زمان شهادت همسرتان، فرزندانتان چندساله بودند:

- پسرم 18ساله و دخترم 12ساله بودند.

 

فاش نیوز: ارتباط شهید اسماعیل زاده با فرزندانتان چگونه بود؟

- پدر تکیه گاه بچه ها بود و بچه ها هم پدرشان را خیلی دوست داشتند و با هم بسیار رفیق بودند.

 

فاش نیوز: شما به عنوان یک همسر جانبازشهید، نقش همسران جانبازان را در زندگی آنانچگونه ارزیابی می کنید؟

- به نظر من همسران جانبازان همانند ققنوس هستند. جانبازان و آزادگان سختی های زیادی کشیده اند اما این زنان جانبازان هستند که زندگی را برای آنان شیرین کرده اند. مضاف براینکه ما همراهان خوبی بودیم. هیچ وقت نق نزدیم و کم نیاوردیم و سختی ها را دوشادوش آنان تحمل کردیم. زندگی ما طوری بود که گویی همانند ققنوس به خاک افتادیم و دوباره از خاک بلند شدیم. ما بارها به نقطه آخر رسیدیم و ازنو شروع کردیم. ما از سختی ها و رنج ها لذت بردیم!

 

فاش نیوز: چقدر جای همسر شهیدتان در زندگیتان خالی است؟

- ایشان جایشان خالی نیست؛ چرا که من هرشب و بدون استثنا خواب ایشان را می بینم. همان شبی که ایشان به شهادت رسید، من برای چند لحظه ای به اتاق رفتم تا کمی استراحت کنم. در خواب و بیداری، ایشان را بین زمین و آسمان دیدم که ایستاده و رو به من گفت: این جسم من است که مرده؛ روحم زنده است. چرا این همه غصه می خوری. فردای آن روز که مراسم تدفیق برگزار شد، شب خواب دیدم که معجزه شده و ایشان زنده شده است و پس از آن، هر شب خواب ایشان را می بینم در بهترین حالت یعنی چهل سالگی که اوج زیبایی و خوش تیپی که حال بسیار خوبی داشت.

 

فاش نیوز: انگیزه تان از نوشتن کتاب های دفاع مقدس چیست و قدری درباره کتاب هایتان  برایمان صحبت کنید.

- ما یک مغازه داشتیم که پس از شهادت همسرم من آن را اداره می کردم. زیرا فرزندانم دانشجو و دانش آموز بودند. تمام مسوولیت های زندگی، اعم از تربیت فرزندان و اداره مغازه را برعهده داشتم؛ که تا 11شب آنجا مشغول بودم و جالب است بدانید که من بیشتر کتاب هایم را در همانجا نوشته ام.

کتاب "ازجنس ققنوس"، برگرفته از اتفاقاتی است که بر بستر تاریخ کشور از زمان انقلاب، جنگ تحمیلی یعنی از سال  42 تا73 و در حقیقت، زندگی یک زن از 10سالگی تا 40سالگی در این کتاب روایت شده است. در این کتاب به جانبازان و شهدا و بمباران شهرها اشاره شده و این که خانواده ها بالاجبار می پذیرند که فرزندانشان را در بند ببینند و یا شهادت فرزندانشان را بپذیرند. زمانی که یک مادر ساک فرزندش را خودش می بندد و او را راهی جبهه می کند، این زن قصه من، در واقع درگیر تمامی این ماجراهاست و از نزدیک مسایل انقلاب و جنگ را درک کرده و از طرفی، چون پرستار است به طور مستقیم و از نزدیک با وضعیت مجروحین در ارتباط است. من در این کتاب همه دغدغه ها، رنج ها، عشق ها، حسرت ها، خوشی ها و ناخوشی هایی را که خودم داشتم را در نقش یک زن آورده ام و پس از آن به لحاظ روحی آرامش پیدا کردم. هرچند این کتاب سال 91نوشته شد اما موفق به چاپ آن نشده بودم و همواره همسرم آرزو داشت این کتاب به چاپ برسد و ایشان این کتاب را بخواند.

زمانی که این کتاب پایان یافت و به چاپ رسید، با خود اندیشیدم که دیگر آرزویی ندارم جز این که این کتاب در تمام کتابخانه های مردم کشورم باشد و آنها با مطالعه آن بتوانند به سختی ها و تلخی های جنگ و حوادث پس از آن پی ببرند و تنها خواسته ام این بود که به پاس نوشتن این کتاب، خداوند یک جایزه برای من درنظربگیرد.

 

فاش نیوز: دوست داشتید جایزه تان چه چیزی باشد؟

- اینکه  اگر خداوند مرا حتی به صورت یک پیرزن زشت رو به بهشت خودش راه داد، خانه ای با درب آبی رنگ، حتی در یک کوچه خاکی شیب دار داشته باشم، تا هر صبح که درب خانه ام را آب و جارو می زنم، حضرت علی(ع) از مقابل درب خانه ام عبور کند و جواب سلام مرا بدهد؛ همین!

من همواره دغدغه دفاع مقدس را داشته و دارم و معتقدم چیزی که در ذهن هست، تا روی کاغذ نوشته نشود، نویسنده آرام نمی گیرد. البته من تا قبل از 18سالگی همانطور که در کتاب "ازجنس ققنوس" هم به آن اشاره کرده ام، مدتی بود اصلا نمی توانستم شعری بسرایم. اما به یکباره چشمه شعر در من جوشید. موقع نوشتن اشعار احساس می کردم این خودم نیستم که می سرایم بلکه دست همراهی کسی را حس می کردم. اصلا نمی توانستم مغزم را مهار کنم و گویی سرعت مغزم از دستم بیشتر بود. حتی موقع شستن ظرف و در حین انجام کارهای خانه، در عرض 5 یا 3 دقیقه گفته می شد. در شعرهای من امید موج می زند و این که من یک زن هستم، قوی هستم و امید دارم.

 

 فاش نیوز: استقبال از کتاب هایتان چگونه بوده است؟

- اما درپاسخ به سوال شما که استقبال از کتاب ها چگونه بوده باید عنوان کنم من تمام کتاب هایم را با هزینه شخصی خودم به چاپ رسانده ام. بنیاد نخبگان فقط یک تقدیر از من انجام داد ولی عنوان کردند در زمینه پخش و فروش کتاب نمی توانیم حمایتی بکنیم.

فاش نیوز: انتظار شما به عنوان یک نویسنده دفاع مقدس از متولیان امر ترویج و توسعه فرهنگ ایثار و شهادت چیست؟

- ما نویسندگان دفاع مقدس انتظاری نداریم که بیایند و هزینه چاپ کتاب ما را بدهند؛ هرچند که متاسفانه مردمی که از بیرون به موضوع نگاه می کنند نظرات دیگری دارند و گمان می کنند بنیاد هزینه چاپ کتاب مرا داده است؛ درصورتی که من این کتاب ها را با هزینه شخصی خودم چاپ کرده ام. انتظار ما این است که از ما حمایت شود یعنی در مراسمات از ما دعوت کنند تا لااقل دو قطعه از شعرمان را در برنامه برایشان قرائت کنیم یا مثلا در نمایشگاه هایی که دایر می کنند از کتاب های ما استفاده کنند. در همایش های خود از کتاب های ما، بخصوص از کتاب هایی که به قلم همسران جانبازان نوشته شده به میهمانان خود هدیه بدهند. ما اینگونه حمایت ها را می خواهیم. تجربه ای که من در این سال ها کسب کرده ام کتاب هایم بازخورد خوبی داشته و وقتی درحوزه هنری و یا در انجمن قلم شعرهایم را می خوانم، بسیار مورد توجه قرار می گیرد و زمانی که وارد محفل شعرا می شوم، بسیاری از بزرگان شعر و ادب به استقبالم می آیند و زمانی که صحبتی می شود، این بزرگان به حرف من استناد می کنند؛ یعنی در انجمن ها شناخته شده هستم. اما متاسفانه دست من آنقدر باز نبوده که کتاب های خودم را معرفی کنم. یعنی ارگانی نبوده که در پخش کتاب هایم مرا حمایت کند.

 

فاش نیوز: تصمیم دارید کتاب دیگری در این حوزه بنویسید؟

- البته من سفارشی نویس نیستم و مطلقا هم این کار خوشایند من نیست. خودم هم کتاب های سفارشی را مطالعه نمی کنم؛ مگر آن که موضوع جذابی داشته باشد. اما اگر سوژه جالبی باشد که بتوان از آن یک رمان خوبی درآورد، حتما این کار را انجام می دهم.

 

فاش نیوز: آیا کتاب جدیدی در دست نوشتن دارید؟

- بله؛ همزمان مشغول نوشتن دوکتاب دیگر هم هستم که با موضوعات اجتماعی امروز، یکی از باب اسیدپاشی بر زنان و دیگری زنانی که از طریق اینترنت فریب داده می شوند می باشد. یک فیلمنامه هم حول محور دفاع مقدس نوشته ام که هنوز آن را برای نشر نداده ام. موضوع آن دو دختر کردی است که اسیر دست عراقی ها می شوند و توسط سربازان ایرانی نجات پیدا می کنند؛ موضوع آن واقعی و با تخیل هم آمیخته است.

 

فاش نیوز: در پایان اگرصحبت دارید می شنویم.

- من در کتاب "ریه های بی نفس" که درخصوص جانبازان شیمیایی است هم به این موضوع اشاره کرده ام که این کتاب برگرفته از داستان زندگی خود ماست که مسوولان فقط می آمدند و با جانبازان عکس یادگاری می گرفتند و می رفتند. درحقیقت بنیادشهید، بیشتر از ما استفاده برد تا ما از بنیاد. و جمله پایانی پرمعنایی از شهید اسماعیل زاده به یادگار برای ما مانده است که "ما مترسک سرجالیزیم" به موقع از ما می ترسند و موقع جشن خرمن هم ما را آتش می زنند! والسلام

صنوبر محمدی

کد خبرنگار: 23
اینستاگرام
احسنت . خیلی خوب . سرکار خانم شید الحق که ما مترسک سر جالیزیم الحق ...
خانم شید هم در نویسندگی استاد هستند و هم نمونه خوبی از یک مادر که فرزندان خوبی را تحویل جامعه می دهند. برای ایشان موفقیت بیشتری را آرزو می کنم.
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi