شناسه خبر : 71419
شنبه 30 آذر 1398 , 12:14
اشتراک گذاری در :
عکس روز

اتفاقات بزرگ در کانکسی کوچک

از آن وکیل ها بود که برایش سر و دست می شکستند. در یک مرکز قضایی کار می کرد و یک دفتر وکالت هم در بالاشهر داشت

شهید گمنام - از آن وکیل ها بود که برایش سر و دست می شکستند. در یک مرکز قضایی کار می کرد و یک دفتر وکالت هم در بالای شهر داشت اما یک روز هفته اش را به قول خودش، خودش را وقف مردم کم بضاعتی کرده بود که به امیدی به آن غرفه کوچک مراجعه می کردند.

می گفت اگر یک پنج شنبه اینجا نیایم، مریض می شوم! حالم بد می شود و آشفته و بیقرار می شوم! حتی اگر آن روز مهمانی یا عروسی هم باشد، دلم می خواهد اینجا بیایم بعدا" بروم و اگر نیایم همه فکر و دلم اینجاست.

از چند سال پیش، یک روز آمد ایستگاه صلواتی ما و گفت که من می خواهم اینجا مشاوره حقوقی رایگان به مردم بدهم.

ما هم که از خداخواسته چقدر خوشحال شدیم. یقینا" می توانست گره گشای خیلی از مردمی باشد که پنج شنبه ها برای زیارت قبور شهدا به بهشت زهرا می آمدند و با وجود بسیاری مشکلات، پول وکیل را نداشتند.

فکر کردیم کارش خیلی بزرگ است که از حق الوکاله برای مشاوره به اینهمه مراجع، می گذرد! و همین هم شد.

از هفته بعد گفتیم کانکسی آوردند با یک میز و صندلی ساده و بالایش نوشتیم مشاوره حقوقی صلواتی به رسم جبهه ها!

به ظهر نمی رسید که می آمد و در اتاق کوچک و ساده اش می نشست و مردم و زوار شهدا بودند که برای حل مشکلاتشان صف می کشیدند تا راهنمایی شان کند.

برایش گاهی که چای یا چیزی می بردم که دهانش تازه شود، خیلی تشکر می کرد و می گفت راضی به زحمت نیست و کلی تعارف می کرد! ... ولی گاهی میشد که دو ساعت پشت سر هم حرف می زد و قوانین را برای مردم با آرامش توضیح می داد.

کلاهی مثل کلاه هنرمندان و کمی کج روی سرش می گذاشت و موهای بلندی داشت که آن را دم اسبی می بست اما ظاهر غلط اندازش نسبت به دل شیفته ای که در سینه داشت، شاید برخی را دچار سوء تفاهم می کرد.

آن روز تصمیم گرفتم کمی بیشتر در ایستگاه که هستم، دقت کنم , ببینم چطور به مراجعانش مشاوره می دهد.

دو خانم سن و سال دار که از غرفه اش بیرون آمدند، هر دو دعاگویان، صدای قربان و صدقه رفتن مادرانه شان به گوش می رسید. اما همیشه آن طور نبود!

یک جوان با یک پرونده وارد کانکس شد، برای دادن چای، رفتم داخل که دیدم جوان خیلی ناراحت و عصبانی بلند شد و درحالی که برگه های دستش را محکم تکان می داد، می گفت: چرا کار منو انجام نمیدی؟ تو که دستت میرسه، اینو برسون به اون بالاییا و بگو حلش بکنن! ازت کم میشه؟! من نمیدونم شما بچه قرتی ها رو اینجا میذارن چی کار که به شهدا اعتقادی ندارید!

من نگاهی به وکیلمان انداختم. لبش را می گزید و سر را پایین انداخته بود و چشمانش را پشت لبه کلاهش پنهان کرده بود. بعد کمی مکث، سرش را بلند کرد و گفت: داداش من! من دستم نمیرسه مستقیم اینو به کسی بدم! خدمتتون که گفتم. پرونده ت پیش من بمونه فقط گم میشه عزیز من! روال های قانونی ای که بهت گفتمو طی کن. ان شالله مشکل حل میشه.

بدون هیچ طلبکاری ای و با تمام تواضع حرف می زد. آن مرد جوان با ناراحتی نگاهی به او کرد و بیرون رفت.

لبخندی زدم و چای را جلویش گذاشتم و گفتم: دمت گرم! چقدر صبورانه برخورد کردی!

سرش را تکان داد و جواب داد: حرفش منطقی نبود! ولی با این وجود اینها زائرای کم کسایی نیستن! مهمونای شهدان. مگه من جرات می کنم باهاشون تند حرف بزنم!؟... اگر ازم برنجن و شهدا دیگه اینجا راهم ندن چی!؟

از باورش لذت می بردم. نشستم روی صندلی روبرویش و گفتم: شما مگه اینجا چی دیدی و شهدا برات چی کار کردن که دلت می خواد اینجوری ازت راضی باشن و دعوتت کنن که بیای؟!

 نگاهش را به بیرون از در کانکس چرخاند و گفت: اینها که اینجا خوابیده ان، نه تنها زنده ان بلکه زندگی عوض میکنن. زندگی منم عوض کردن. راهمو، زندگیمو. حتی ازدواج خوبم رو هم از شهدا گرفتم. جور دیگه ای بودم. انقدر بهم عنایت کردن که رفیق خودشون بشم!...

بعد سر به زیر انداخت و ادامه داد: نمیخوام ازم یه لحظه ناراضی بشن و از دستشون بدم!

... بلند شدم و بیرون آمدم. پشت سر من خانمی جوان برای مشاوره وارد کانکس شد. دقت کردم. با مردم با ملایمت هرچه تمام تر حرف میزد و هرچقدر می توانست راهنمایی شان می کرد که بتوانند راه های قانونی بهتری را برای حل مشکلشان طی کنند.

 مردم پشت سر هم به او مراجعه می کردند. یکباره یک آقای سن و سال داری آمد طرف من و سلام کرد و گفت: آقا! این آقای وکیلی که اینجا میشینه رو شما آوردید؟

من خندیدم و جواب دادم نه پدرجان! اولا" شهدا بهش اجازه دادن بیاد اینجا خدمت بکنه. بعد هم خودش داوطلبانه اومده.

پیرمرد اخمی کرد و پرسید: یعنی هیچی بهش پول نمیدید؟ اینجا مجانی میشه اینهمه حرف میزنه؟!

من دستم را روی شانه پیرمرد گذاشتم و جواب دادم: بله. ما که نوشتیم صلواتی! یعنی با یه صلوات مشکل حل میشه.

پیرمرد اخم هایش را باز کرد و لبخندی روی لب هایش نقش بست. بعد از مکثی گفت: تو این دور و زمونه فکر نمی کردم کسی دیگه از این کار بکنه! میدونی پسر! این آقا توی دفترش چقدر میتونه پول دربیاره!؟... کت اش را صاف کرد و رفت.

3- 4 ساعت بیشتر نشسته بود. من هم در ایستگاه برای دادن نذری آش و نان و پنیر و چای به زائران درگیر بودم. بعد چند ساعت، کمی که سرم خلوت شد، دوباره به سراغش رفتم. دیدم مراجع ندارد اما لب هایش خشک شده بود انقدر که صحبت کرده بود ولی هیچی نمی گفت! دانه های درشت تسبیحی را که در دستش بود، آهسته رد می کرد و زیر لب ذکر می گفت. افق نگاهش تا بیکرانه های قطعات شهدا را طی می کرد... و شاید حتی دورتر!

اینکه این وکیل جوان چه ها در افق اندیشه دوراندیش و معنوی خود می دید، چندان برایم حدس زدنی نبود!... او به جایی می نگریست که شاید خیلی ها قادر به دیدن آن نبودند!

لبخندی زدم و گفتم: خادم شهدا قبول باشه...

کاغذی زیر دستش بود. بلند کرد و به طرف من گرفت و نشانش داد و گفت: این رو می بینی؟ من به هر کس اینجا مشاوره میدم، اسمشو می نویسم. با اینکه کسی از من لیست نمی خواد. این کاغذو هر شب جمعه می ذارم لای قرآن و نیت می کنم که شفاعتم کنن.

چشمانش برق می زد... بیرون آمدم. گفتم بشین یه لیوان چایی مشتی برات بریزم مرد!

کد خبرنگار: 20
اینستاگرام
هنوز ایثار زنده است واگر همه مسییولین ساعتی صلواتی کار میکردند چی میشد متاسفانه بعض ادارات هنوز وقت قانونی باقیست از پذیرش افراد امتناع میکنند
شهدا برای مادعا کنید شما جان نثار بودید
سلام.
احسنت به شما که حرف دل مارو زدی.
بله... هنوز ایثار زنده است و تا ایثارگران و مردم انقلابی و آزاده در این مملکت وجود دارند ایثار و شهادت همچنان زنده است.
کسی چه می داند شاید کسانی که در این راه قدم گذاشته اند و در غالب وکیل و مشاوره تغذیه، پزشکان عمومی و متخص و آشپز و خدماتی و آرایشگر و... به زاءرین خرمت می کنند ارج و منزلتشان کمتر از شهادت و جانبازی نباشد.
چرا که در راه انتقال فرهنگ ناب ایثار و شهادت در تلاشند و از تمام وجود مایه میگذارند.
خداوند رحمن و رحیم به همه این عزیزان از آب کوثر جاری در بهشتش ارزانی بدارد و اجر و ثواب آنها را هم در این دنیا و هم در دنیای آخرت محاسبه و بر طول عمر باعرت و صحت جان و تن شان بیافزاید.
عاقبتشان بخیر و راه این عزیزان و خادمان پر رهرو باد.
از شهید گمنام عزیز هم عمیقا سپاسگزاریم.
یاحق
ناسپاسی که بده ولی انتقاد خیلی خوبه !
عزیز دلاور نخاعی شما تا بیمه و بیمه تکمیلی نباشی این آقایون اطبا شوید خشکم تو ماست برات نمیریزن ! درسته ؟ شما پول ویزیت نده حضرت عباسی نگاتم نمیکنن .
ای ، ای ،ای شاید یه نفر ،،، دو نفر ،،، نا پرهیزی کنن اونم یه بار بدون حق ویزیت پنج ،شیش تا مریض ببین که بعضیا قلو میکنن میگن پزشکی از مریخ با سفینه ش اومده داره ...
ببین عزیز دلم ، نور چشمم ، تاج سرم ، پرسپولیسی جانم ، تو این دوره زمونه همه چی پولیه
دییس بنیاد چقدر میگیره ، شما بهش بگو واسه رضای خدا پنج ماه حقوق نگیر ، حقوقه شمارو قطع میکنه واسه پیشنهادت .
یه همچین داستانا قدیم قدیما بود هندی بازاره، صدای دلکش از دور خوب بود از شوهرش میپرسیدی میگفت کرم کرده .
اینا داستانا زاییده تخیلاته ، وصفش باعث ناراحتی نویسندش میشه بعدشم انگ سیاه نما و نداشتن فکر ایثار و همون قصه های اول دهه شصت و پنجاه هشت میشه که شاه دوسته شاه دوسته .... حالا خود بخوان حدیث مفصل ....
ولی در آخر عزیز نخاعی دلاور ... بعد دهه شصت ترتیبی داده شد تا کلا روی همه دلاوریها ماله بکشن تا یه عمری مدیون نباشن ... تکریم نکردن بجاش تهدید کردن . الانم بیمه رو قطع کردن یکی دوسال دیگه محاکمه هم میکنن . بازم میگم داستانای تخیلی رو زودی قبول نکن .
افسانه جومونگ تو همین مایه هاست ...
مشکلاتی که گفتید درست است ولی اینها افسانه نیست
سری به مزار شهدا بزنید.
این صحنه ها را واقعی اش را می بینید
مش محرم عزیز من خودم هم خانواده شهیم هم جانباز درصد بالا ...
هرهفته بهشت زهرام . خیلی چیزا دیدم خیلی چیزا از شهدا بهم رسید .
شهدا اگه نباشن فاتحه همه خوندس فقط قداست اینهمه شهیده که ما روزی میخوریم .
سی و پنج شیش ساله من به عشق و نعمت اونا زنده ام هر دفعه که میرم سر مزارشون نیروی تازه ایی میگیرم باور کن اونا خیلی مارو دعا میکنن که اینهمه روزی تویه این کشور هست .
قبلا عرض کردم من واقعیت محض رو میپذیرم چیزی که در جامعه اتفاق می افته ...
گفتم ای شاید یه بار یکی دون پاشی کرده باشه واسه حالا هرچی ... ولی حقیقت محض قابل قبوله .
کسیکه دنبال رونق دکونشه واسه من بازاری محسوب میشه بازاریم که معلومه دیگه بازاریه !!!
شهید گمنام .
اینی که نوشتی چه تاثیر مثبتی تو زندگی یه جانباز داره ؟ خواستید مطالب سایت پر باشه ؟
از تعداد نظرات زیر مطلب مشخصه کسی حتی نخوندش !
خوب من دلیلشو خوب میفهمم . شمام خوب متوجه اید . شلوغ پولوغ باشه هرچی شد .
این مطلب در حد یه رویاست تا واقعیت یه خیال پردازی ایده الیستی که نشآت گرفته از
رمان های کیلویی دور میدون انقلابه . مثل بعداز ظهر تلخ ... بهر حال مطلبم که بقول خوشتیپ سایت منتشر نمیشه لااقل بگن شما بخونید .
مخاطب گرامی سلام
متاسفم که انقدر خوبیهای واقعی موجود در جامعه ازنظر شما پنهان است
شما مگر تعداد بازدیدها را می دانید؟
بازدید این داستان تا کنون 260 نفر بوده و نیاز نیست که حتما نظری بنویسند
نویسنده این را نوشته تا قدمی مثبت و زیبا را به مردم نشان دهد
اگر دنیای شما هم انقدر منفی است، میتوانید سری به مزار شهدا بزنید تا نگاهتان عملا مثبت تر شود و با دنیای شیرین تری مواجه شوید
در ضمن شهدا و جانبازان همه عزیزند. یک داستان که فقط نباید در باب جانبازان باشد تا مهم و گفتنی باشد.
کسی که ارادت به شهدا و زائر شهید را بفهمد، حق جانباز و حرمت او را نیز میز میفهمد.

کافی ست فقط کمی زیباتر دنیا را ببینیم و به جای سیاه نمایی و ایراد گرفتن، کارهای مثبت و موثر را اشاعه دهیم
فاش شهامت هضم انتقاد رو داشته باش . وگرنه دچار سو هاضمه ژونالیستی میشا .
دمش گرم
دست شهید گمنام هم درد نکنه که زیبایی های شهدایی رو نشون ما میدن
مش محرم بازم که دست به قرمز شدی ! چند بار بهت گفتم الکی خوش نباش ‌ .
خیلی دوست داشتی یه کلاش دستت بود منو میزدی نه ؟
مش محرم اشکالت اینه چشم بسته همه چیو قبول داری ، مشتی آخه کجای این متن دوزار گذاشت تو جیبت که داری خودتو واسش میکشی ؟ چقدر برات نفع داشت چقدر بهره هوشیتو بالا تر برد ؟ کجای این دنیا قرار گرفتی که مثل نئو نازیها هایل هیتلر میگی ؟ اینا بیشتر میخوان مثندی هفتاد من برای تو نوشته باشن مشت تو چرا باور میکنی ؟
مشتی من انقدر عمر کردم که وقتی تو پتج سالت بود پاسبونای شاه از یه فرسخی من رد نمیشدن . تو کجای این نوشته قرار داری واسه دوتا خط که ای شاید ،شاید یه نفر یه روزی از اون طرفا رد شده یه قپی اومده سینه چاک نباش .
اینا همش داستانه تخیلیه بیشتر شبیه داستانای هری پاتره ... یا شهر زاد قصه گو ...
مشتی گیریم با متفی دادنت صد هیچ جلو افتادی بعدش چی ؟ دوتا بربری شد ببری سر سفرت یا یه سیر پنیر شد صبحونه بخوری ؟ واسه شیفتگی تو یه دسته شنبلیله مجانی میدن برو مشتی فکر نونت باش زن وبچت آینده میخوان اگه ماشین داری دوتا دنده چاق کن پنجاه تومن گیرت بیاد اگه مغازه داری به مشتریت برس مومن خدا ....
خودتو درگیر مثبت منفی نکن فکر پول باش تا چند وقت دیگه به حرفام میرسی بعد میگی یارو راست میگفتا !!!
پاشو مشتی برو دوزار در بیار که بچه هات ونوه هات چند وقت دیگه نگن پدرمون تنبل بود . پاشو .
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi