شناسه خبر : 71443
یکشنبه 01 دي 1398 , 09:57
اشتراک گذاری در :
عکس روز

یادبود شهید مدافع وطن؛ رضا بارانی

تن دشمن را در مرز به لرزه درآورده بود

رضا بارانی یکی از شیرمردان عشایر غیور است؛ جوانی که به گفته فرمانده‌هانش به تنهایی یک گردان بود و در میدان از هیچ چیز واهمه نداشت. حسین بارانی، پدر شهید که دلتنگ فرزند بود و آرزوی کربلا را در سر داشت، امروز مهمان رضایش است و شاید هم دست در دست فرزند نازنین خود در جوار مولایش روزی می‌خورد...
آری استوار دوم شهید رضا بارانی می‌دانست که پدرش چند صباح دیگر به او خواهد پیوست. به همین دلیل هم در سالروز شهادتش ما را دعوت کرد تا به سیستان و بلوچستان، شهرستان هیرمند، میهمان منزلش باشیم تا آخرین مصاحبه از پدرش ضبط شود؛ روحشان شاد و یادشان گرامی...

بیماری سخت رضا در طفولیت
به یاد این پدر و پسر ایثارگر، آخرین کلمات پدر را زمزمه می‌کنیم: بنده پنج پسر و چهار دختر دارم؛ رضا در سال 70 به دنیا آمد و سال 93 هم به شهادت رسید. پسرم تازه 40 روز بود که متاهل شده بود که شهید شد.
وقتی رضا یک ساله بود و شیرخوار، بیماری سختی گرفت. در واقع چون ما کوچ      می‌کردیم تغییرات هوایی و مشکلات باعث شد او بیمار شود، مادرش هم شیر نداشت و باید شیرخشک می‌خورد، ما در کلاته بودیم و رفت و آمد سخت بود و راه ارتباطی هم نبود و به سختی او را رساندیم سربیشه بیرجند. او یک هفته در بیمارستان بستری شد و خیلی حال بدی داشت. طوری که ما گفتیم از دستمان می‌رود؛ اما خواست خدا این بود که زنده بماند و در راه دفاع از کشور و اسلام به شهادت برسد.
پسر شهیدم از کودکی اخلاق و رفتار خوبی داشت، مدیر مدرسه می‌آمد خانه ما؛ که البته خانه نبود و چون عشایر بودیم در چادر زندگی می‌کردیم، او می‌گفت رضا اخلاق و رفتار خیلی خوبی در مدرسه داشت.
سفر راهیان نور و تحول رضا
وقتی محصل بود رفت شلمچه و مناطق جنگی را دید، بعد از آن همیشه از رشادت‌های رزمندگان می‌گفت و همین باعث شد تلنگری بخورد و منتظر یک فرصت بود تا برود و وارد میدان شود و خودش را به شهدا برساند. او علاقه زیادی به حضرت آقا داشت، همیشه سخنرانی مقام معظم رهبری را با دقت و تا آخرین لحظه گوش می‌داد و خودش را سرباز ولایت می‌دانست.
دیپلمش را که گرفت گفتند که نیروی انتظامی برای مرزبانی نیرو می‌گیرد، رضا هم رفت و ثبت‌نام کرد، خودش رفت کارهایش را انجام داد و برای مرزبانی زاهدان قبول شد. 5 سال در آنجا مشغول به خدمت بود و بعد شهید شد. او کارهایی در محل خدمتش انجام داده بود که من خبر نداشتم، وقتی که سردار حبیبی برای ما نقل کرد که در آنجا چه کارهایی انجام می‌داده ما تعجب می‌کردیم، سردار می‌گفت اگر چهار تا مانند او داشتم مرز برقرار بود و مشکلی نداشتم. همه همرزمانش هم از او راضی بودند و می‌گفتند شجاعت بالایی داشت و از هیچ کاری کوتاهی نمی‌کرد، آنها از شهادت رضا خیلی ناراحت بودند.
ما عشایر هستیم و غیرتمند رضا هم خیلی باغیرت بود، سرهنگ علی احمد فرمانده مستقیم پسرم بود و می‌گفت رضا خیلی بی‌باک و نترس بود و توان رزمی بالایی داشت، تک تیرانداز ماهری بود و کسی باور نمی‌کرد که او شهید شده است.
می‌گفت باید بروم و شهید شوم
یک‌بار به رضا گفتم به من می‌گویند تو خیلی پیشرو هستی اگر اینطور باشد تو شهید می‌شوی، خندید و گفت مگر تو برای شهادت من غصه می‌خوری؟ من باید بروم شهید شوم. آرزویش کربلا بود و خیلی دوست داشت به زیارت امام حسین(ع) برود. امام حسین(ع) هم شهادتش را پذیرفت. می‌دانم که اگر الان زنده بود، برای دفاع از حرم اهل بیت (ع) به سوریه می‌رفت، چرا که آنها که به سوریه می‌روند برای امام حسین(ع) و اسلام می‌روند، آنها می‌روند تا به مسلمانان کمک کنند و آنها را از دست ظالمان نجات دهند.
خودم هم آرزو دارم که به کربلا بروم؛ اما پای رفتن ندارم، کمرم درد می‌کند و آسم هم دارم، اگر کاری داشته باشیم به کمک پسرم جواد انجام می‌دهیم.
رضا هر هفته یا دوهفته یک بار می‌آمد. آخرین باری که ما او را دیدیم عید قربان بود، ما قربانی کردیم و او رفت و مادرش هم با او رفت و یک هفته آنجا ماند و چند روز بعد هم این اتفاق می‌افتد.
در ادامه مادر شهید که بیشتر اهل عمل است تا صحبت تنها در چند کلمه تمام آنچه در دل داشت را گفت: او خیلی پسر خوبی بود وهمیشه کمک حالم بود، الان هم خیلی دلتنگ پسر شهیدم هستم؛ اما مخالفتی هم با رفتنش نداشتم؛ چون به کارش معتقد بودم.
شجاعت در میدان نبرد
جواد برادر بزرگ‌تر شهید بارانی که اکنون سلاح برادر را به دست دارد و در صف مبارزین با اشرار در زابل قرار گرفته، از برادرش برایمان می‌گوید...
شهدا انسان‌های خارق العاده‌ای هستند، کارهای ایشان هم با بقیه فرق داشت. او همیشه به دیگران کمک می‌کرد، اخلاق خیلی خوبی در خانواده داشت، وقتی مسجد محل را می‌ساختیم شهید از صفر تا صد پای کار بود؛ چون اعتقاد بالایی به معنویات داشت، او موذن مسجد هم بود.
سال 89 کارهایش را برای ورود به نیروی انتظامی انجام داد و برای مرزبانی قبول شد و رفت مرکز آموزشی مرزن آباد چالوس، حدود یک سال آنجا بود و بعد آمد زاهدان و حدود سه سال جکیگور بود، دورترین نقطه مرزی سیستان و بلوچستان همان جکیگور است که در واقع صفر مرزی و مرز مشترک با پاکستان است، که درگیری در آنجا زیاد است.
رضا در دسته شکار بود، آنها حدود هشت نفر چریک بودندکه مرز را به صورت نامحسوس کنترل می‌کردند و لباس‌های بلوچی می‌پوشیدند و با همین لباس محلی می‌رفتند کمین و گاهی حدود یک هفته در کمین بودند و کسی از آنها خبر نداشت. آنجا منطقه‌ای است که اشرار زیادی دارد، اینها مستقیم با خود فرمانده می‌رفتند و با اشراری که از منطقه شرق وارد می‌شدند مبارزه می‌کردند.
 دوستان برادرم از شجاعت او در کمین‌ها می‌گفتند و اینکه آنها چندین بار در مرز پاکستان با اشرار روبه رو شده بودند، ولی با آنها درگیر نمی‌شوند و چون به زبان بلوچی مسلط بودند، اینها را شناسایی می‌کنند و تا این سمت مرز با آنها همراه می‌شوند و وقتی وارد خاک ایران می‌شوند آنها را دستگیر می‌کنند. یکی از گروهک‌های بزرگی که وجود داشتند گروه عبدالمالک ریگی بود و نیروهای مرزبانی با او هم درگیر شده بودند. زمانی که عبدالمالک می‌خواست وارد کشور شود قرار بوده 25 کیلو مواد منفجره وارد کند که این‌ها مواد را کشف و ضبط می‌کنند، از دیگر کشفیات مهم آنها که بی‌سابقه بوده، کشف 13 تن مواد مخدر است. همچنین آنها یکی از شرورهای معروف منطقه را دستگیر کرده بودند. در واقع این گروه چون به زبان منطقه مسلط بودند و منطقه را خوب می‌شناختند می‌توانستند عملیات‌ها را با موفقیت به سرانجام برسانند.


روز پرواز...
یک یگان در منطقه لارِ دهانه پیران در زاهدان، مستقر است، روز 24 مهر سال 93 بوده که برادرم با گروه برای شناسایی می‌روند، آنها می‌دانستند که قرار است یک گروهک وارد کشور شود. دو تا اکیپ برای ماموریت می‌روند؛ ولی به شب برمی خورند و دیرتر از اشرار می‌رسند و تا اینها می‌خواهند کمین بگیرند درگیر می‌شوند، دو تا از نیروهای مرزبانی به شهادت می‌رسند و حدود هفت نفر هم مجروح می‌شوند.
 کرامت شهید
حدادی رئیس‌بنیاد شهید شهرستان هیرمند که همراه با ما به دیدار خانواده شهید آمده بود از کرامات شهدا گفت: من اینجا به عینه کرامات شهدا را می‌بینم که یکی از این موارد، کرامت شهید بارانی در مراسم خودش بود.
ما در هیرمند یادواره‌های شهدا را برگزار می‌کردیم تا خصوصیات اخلاقی شهدا را به طور ویژه بررسی کنیم و ببینیم سیره و روش شهدا چه بود و چه تفاوتی با انسان‌های عادی داشتند، برای همین هم یادواره را موضوعی کردیم؛ شهدا و اخلاصشان شهدا و نهی از منکر و... یکی از این عناوین شهدا و ولایت پذیری بود، که این موضوع رسید به شهدای مرزبانی و شهید بارانی.
پدر شهید بارانی هم هر سال برای ایشان مراسم یادبودی برگزار می‌کنند؛ لذا بنده به پدر شهید گفتم شما که هر ساله این زحمت را می‌کشید، بیایید امسال حال و هوای مراسم را تغییر بدهیم، فقط صرف پذیرایی نباشد و آن را به صورت یادواره برگزار کنیم، گفتند چه کار کنیم؟ گفتم یادواره را با عنوان شهدا و ولایت‌پذیری برگزار کنیم، ایشان قبول کردند و گفتند خودم مخارج را تامین می‌کنم؛ ولی حتما همان روز شهادت این یادواره برگزار شود.
در نهایت قرار بر این شد که روز چهارشنبه یادواره را برگزار کنیم، روز دوشنبه دعوتنامه‌ها آماده شد، متن دعوتنامه را برای من فرستادند، ولی نمی‌دانم چه شدکه با اینکه مشکلی هم نداشت من متن را تایید نکردم. فردای آن روز رفتم خدمت فرماندار، آقای مهندس پیری و گفتم دعوتنامه‌ها به این شکل است و فقط امضای شما را به عنوان رئیس‌ستاد ترویج فرهنگ ایثار و شهادت نیاز داریم، گفت خوب است و فقط یک ایرادی دارد و آن هم اینکه من چهارشنبه سمیناری دارم در رابطه با تالاب هامون که باید بروم و از حق مردم دفاع کنم وگرنه هر برنامه دیگری بود من آن را لغو می‌کردم و در مراسم حاضر می‌شدم. همین‌طور هم بود؛ چون بارها هم این اتفاق افتاده بود و ایشان برنامه‌های دیگرشان را لغو کرده بودند و در مراسم شهدا شرکت کرده بودند. گفتم من چگونه بدون شما مراسم را برگزار کنم؟ گفتند امام جمعه و مدیرکل که هستند؟ گفتم بله. گفتند شما مراسم را برگزار کنید. من رفتم اداره و با مدیرکل بنیاد شهید استان تماس گرفتم؛ چون قرار بود یادواره را استانی برگزار کنیم.
گفتند که چهارشنبه یک مراسم کشوری برگزار می‌شود و باید در آن شرکت کنم و نمی‌توانم بیایم.
آنجا به نظرم رسید که یک مشکلی وجود دارد. با امام جمعه تماس گرفتم و گفتم برنامه به این شکل است، باید چکار کنیم. گفت چهارشنبه من هم نیستم و باید در جلسه‌ای در زاهدان شرکت کنم.
من دوباره به فرماندار زنگ زدم و گفتم برنامه به این شکل است گفت با خانواده شهید تماس بگیر و برنامه را برای دوشنبه برگزار کنید که همه مسئولان باشند.
من با پدر شهید تماس گرفتم و گفتم که برنامه به این شکل است، اجازه می‌دهید که یادواره را دوشنبه برگزار کنیم و ایشان هم گفتند که هر طور صلاح می‌دانید.
از طرف دیگر فضای مسجد برای برنامه ما کوچک بود و در فضای باز چادر زده بودیم. روز چهارشنبه چنان طوفان شدیدی شد که چادر هم از جا کنده شده بود و چادرهایی که هر کدام با طناب و خیلی محکم بسته شده بودند جدا شده بود و هر کدام طرفی افتاده بود. آن روز من به این نتیجه رسیدم که خود شهید برنامه را مدیریت می‌کند.
ما آن روز چادرها را باز کردیم که برای دوشنبه نصب کنیم. روز دوشنبه هوا به قدری خوب بود که تنها یک نسیم خیلی آرامی می‌وزید و برنامه به نحو عالی برگزار شد، تا جایی که دست‌اندرکاران گفتند تاکنون شهرستان هیرمند چنین یادواره‌ای به خودش ندیده است. در کل برنامه اثربخشی بود این تنها یکی از کرامات شهدا بود.
روز چهارشنبه من وقتی طوفان را دیدم برگشتم و رفتم فرمانداری دیدم آقای فرماندار همانجاست گفتم مگر قرار نبود شما زاهدان باشید؟ گفت جلسه لغو شد. رنگ زدم امام جمعه گفتند جلسه لغو شده. رفتم مدیرکل بنیاد شهید استان که گفتند جلسه لغو شده و نرفتند.
من این را جایی تعریف کردم و شخصی گفت خب همه این‌ها با یک پرواز آمده‌اند و حتما پروازشان لغو شده است. گفتم خب پروازشان لغو شده درست، چرا برای هر سه این‌ها در روز چهارشنبه جلسه گذاشته بودند، مهم این قسمت قضیه بود که هر سه این‌ها برای موضوعات مختلف جلسه داشتند و جلسه هر سه هم لغو شده بود.

منبع: کیهان
اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi