شناسه خبر : 71731
یکشنبه 15 دي 1398 , 14:35
اشتراک گذاری در :
عکس روز

دی ماه وصال!

شب را نشد به خوبی بخوابم، بعد از نماز صبح گوشی را برداشتم که چرخی در پیامرسان ها بزنم، که متحیر شدم، پدرهمسرم گفت: «چرا نمی خوابی؟ یکی دو ساعت دیگه میان برای سُرم بعدی» چشم های متحیرم را که دید...

اول: تنفس در هوای پاستور
 
نوزده سال پیش، تهران، خیابان پاستور، حاجی تا دم ورودی حسینه من را همراهی کرد و برد آن جلوها نشاند و گفت: « وضو داری؟ همین جا بنشین به پات نخورن، من کارم زیاده» و به سرعت از من جدا شد. نشسته بودم و از همه جا بی خبر، انگار نه انگار قرار است حضرت ماه بیاید که جمعیت با شور خاصی شعار سر دادند،  «خونی که رگ ماست، هدیه به رهبر ماست» جا برای نشستن نبود. نگران پای شکسته ام بودم و آتلی که پزشک دور آن بسته بود. توانی هم نداشتم که خود را از میان جمعیت و مردانی که قامت و هیکل شان دو برابر من است خود را بیرون بکشم. جمعیت هر لحظه بیشتر می شد و جا کمتر! در حال و هوای خودم بودم که نگاهم به لبخند گرم مردی با موها و محاسنی که در مسیر سپید شدن بود، افتاد. دستان را به سویم دراز کرد و مرا به سمت خودش کشید تا در کنار ستون بنشینم. عصایم را به ستون تکیه داد. دقایق اول که خلوت تر بود دیدم که دارد نماز می خواند. حالا شلوغ تر شده بود و نمازش را هم خوانده بود، گویا باید می رفت و جای خود را به من داد... چه قدر رفتارش مشفقانه بود مثل رفیق ها، پیش خودم گفتم حتما رفیق های خوبی دارد، خوش به حال رفقایش...
 
دوم: لبخند خداحافظی
 
حدود پنج سال بعد دی ماه 1384، رسانه ها خبر سقوط هواپیمای فرماندهان ارشد سپاه پاسداران را منتشر کردند. عکس فرمانده شان را دیدم که در تقاطع خیابان ولیعصر(عج) نصب کرده اند، با لبخندی که آشنا بود برایم، داشت برای مردم شهر دست خداحافظی تکان می داد. خودش بود! با همان لبخند گرم که طعمش هنوز بعد پنج سال در کامم مانده بود. همان آقایی که چند سال پیش دیده بودم.
 
فیلم مصاحبه با رفقایش که از فراقش یکدیگر را در آغوش کشیده بودند و اشک هایشان را که چندی بعد پخش شد را تماشا کردم. یکی از رفقایش که خیلی بی تابش بود می گفت: «وقتی احمد شهید شد، تیتر اغلب روزنامه ها این بود که فاتح خرمشهر به شهادت رسید، همان طوری که کسی از ما در ادبیات و هنر از بین می رود بلافاصله برایش تیتری داریم، پدر علم ریاضی از دنیا رفت، فکر می کنم حقی که احمد به گردن ملت ایران دارد با حقی که دیگر اندیشمندان مختلفی که مورد تجلیل هستند و به حق هم هست، کمتر نباشد شاید در ابعادی هم بیشتر باشد. من همیشه به احمد می‌گفتم الهی دردت بخورد توی سرم، اصطلاحم بود، دورت بگردم. از خدا این را می خواهم که هر چه سریع تر به او ملحق کند.» تازه یاد آن چه از ذهنم گذشته بود افتادم و با خود تکرار کردم خوش به حال رفقایش. از بین آن دو فقط یکی را که رسانه ای تر بود می شناختم.
 
سوم: شهر به خون غلتیده
 
پنجشنبه دوازدهم دی ماه 98 از اتاقی در بیمارستان بقیه الله و در شبی که در کنار پدر همسرم بودم عکسی از غروب تهران و برج میلادش ثبت کردم. یادداشتی نوشتم با این تیتر  تهران، ای شهر به خون غلتیده! ای کاش مرا با تو خاطراتی اینچنین نبود...
 
دوستم راشد خدایی پیام گذاشته بود که «واقعا یه مرد می تونه بعضی از دردها را تحمل کنه و زیر بار غم قد خم نکنه، زیبایی غروب در اینه که طلوعی زیباتر رو نوید می ده»
 
ساعتی قبل از خواب، پدر همسرم از خاطراتش در سیستان و بلوچستان برای همراه بیماری که در اتاقمان بود گفت، خیلی اهل این حرف زدن ها نیست، خودم در این ده سال یک بار این خاطره را آن هم به طور ناقص از او شنیده بودم.. گفت که سال ۶۷ با آقای حسن نیا و حاج قاسم برای گشت عملیاتی در ارتفاعات نصرت آباد سیستان و بلوچستان که محل اختفاء اشرار و ترمینال بارگیری مواد مخدر بود اقدام به گشت زنی کردیم. آقای حسن نیا و حاج قاسم سوار بالگرد شدند و در آخرین گشت، اشرار با آتش تیربار بالگرد را مورد هدف گلوله قرار دادند.
 آقای حسن نیا به شدت مجروح شد و معتقدم معجزه الهی بود که با آن تیرهایی که خورد به شهادت نرسید؛ حاج قاسم هم جراحت سطحی برداشت...
 
شب را نشد به خوبی بخوابم، بعد از نماز صبح گوشی را برداشتم که چرخی در پیامرسان ها بزنم، که متحیر شدم، پدرهمسرم گفت: «چرا نمی خوابی؟ یکی دو ساعت دیگه میان برای سُرم بعدی» چشم های متحیرم را که دید پرسید چه شده؟ گفتم: این‌جا نوشته که حاج قاسم رو ترور کردند»
 
چهارم: بهار رفاقت ها در فصل زمستان
 
خواستم بگویم اگر قاسم سلیمانی به مدد رسانه ها این همه شناخته نمی شد هم دوستش می داشتم. آخر می دانید، اگر به مسیری معتقد باشی آن شخصیت و آن اثر را در اتمسفر و در رفتار آدم های خاص، در کلامشان می بینی. آن وقت حتی اگر رسانه ای آن شخصیت را به شما معرفی نکرده باشد، باز هم برایت عزیز است. لااقل برای من این طور بوده...
 
از هنگامی که تلخی‌های روزگار طعم‌ شیرینی‌ها را برایم کم‌رنگ‌تر کرد قریب دو دهه گذشته است و این سال‌ها برایم پُر بوده است از رفیق‌هایی که آمدند و برخی شان ماندند و برخی شان هم رفتند. آن‌ها که ماندند، رفیق جانی شدند و آن‌ها که از دیده برفتند، خاطراتشانبرایم ماند...
 
امروز که حکایت گره‌خورده‌‌ بخشی از دی‌ماه‌های زندگی‌ام با قهرمانان کشورم را به مدد قلم و واژه‌ بر تارک کاغذ می‌نشانم و خاطرات را در افکارم زیر ‌و رو می‌کنم، زمستان برایم با رنگ رفاقت‌، بهار شده است؛ رنگ تصویری که پانزده سال پیش، از شهید احمد کاظمی در خیابان ولیعصر(عج) دیدم که شادمان و خوشحال از نوشیدن شربت شهادت برای مردم شهر تهران دست تکان می داد برایم از همیشه زنده تر است. حاج احمد امروز میزبان دوستی است که پس از سال ها به آرزوی وصال و پیوستن به خیل دوستان شهیدش رسیده است.

ریسمان رفاقت‌ ها و پیوندهایی که امتداد سال‌ها آن را قطورتر کرده و آثارش فقط در یک برش از زندگی، کوتاه و مقطعی نبوده است که رفاقت حاج قاسم سلیمانی، احمد کاظمی و دیگرانی که مویشان در جبهه سفید شده، رفاقتی دیرینه است.
 
خوشا بر احوال آنانی که شهادت نصبیبشان شد و خوش‌تر همانی که در آرزوی شهادت، سال‌ها ماند تا به قافله رسید و خوب احوالاتی که مانده‌اند تا ادامه راه رفیقانشان باشند.

پی نوشت‌: راستی از بین این سه دوست که در این نوشته آمد تنها یک نفر باقی مانده است.

رضا شاعری

کد خبرنگار: 23
اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi