شناسه خبر : 72524
سه شنبه 29 بهمن 1398 , 08:59
اشتراک گذاری در :
عکس روز

رفاقت نباید مانعم شود!

سی و چهار سال پیش در چنین روزهایی موسم عملیات والفجر ۸ بود. از نوجوانی رفیق بودیم، مسئول پایگاه بود و چه کتک ها که نخورد.

جامانده شیمیایی - سی و چهار سال پیش در چنین روزهایی موسم عملیات والفجر ۸ بود. از نوجوانی رفیق بودیم، مسئول پایگاه بود و چه کتک ها که نخورد. چه ناملایماتی که نکشید، اما هیچ گاه از آرمان هایش پا پس نکشید. چندین بار رفت جبهه و برگشت و بارها مجروح شد. در این میان اما سن کم من اجازه حضور را از من گرفته بود، تا اینکه سال ۶۴ با هم اعزام شدیم.

 من هم به عنوان اعزام مجدد رفتم تا مجبور به رفتن به پادگان و آموزش نشوم، گرچه کاملا آموزش دیده بودم، ولی عملیات کجا و آموزش های کوتاه کجا؟! او بهترین آرپی جی زن گردان بود و من هم کمکی ایشان. نیمه های بهمن و ایام فاطمیه در منطقه رقابیه بودیم. هر شب مراسم سینه زنی برگزار می شد و خیلی ها از جمله محمد در آن شب ها برات خود را از صاحب مجلس می خواست و بالاخره برخی ها گرفتند و منطقه رقابیه شد صفحه پروازشان اما ناگهان اتفاق عجیبی افتاد و محمد از دسته سه به دسته یک رفت...

 علت را از خودش جویا شدم گفت: فرمانده گروهان گفته و من هم رفتم. با شناختی که از او داشتم می دانستم که اوامر پایین ترین فرمانده را مانند امر امام (ره) می داند و اطاعت می کند...گفتم من هم می آیم دسته یک، که پاسخ داد: نه نمی شود چون سازماندهی گروهان بهم می خورد... راستش کمی دلخور شدم از دستش و حتی از فرمانده گروهان هم نپرسیدم.

 شب نوزدهم بهمن به طرف خرمشهر حرکت کردیم و در اطراف پادگان دژ مستقر شدیم و عملیات والفجر ۸ آغاز شد. وقتی خبر آزاد سازی فاو اعلان شد مهمات گرفتیم و از حاشیه آبادان به منطقه درگیری هلی بورد شدیم. چند روزی که در جنوب فاو، بصورت پدافندی بودیم کمتر خودش را نشان می داد، تا غروب روز آخر که همدیگر را دوباره دیدیم و کلی گپ زدیم.
خیلی صادقانه و راحت حرف زد و وصیت کرد و از وظایف من در پایگاه و خانواده شهدا گفت. از من خواست که جایش را در خانواده اش همیشه پُر کنم و ....

 روز ۲۷ بهمن صبح خیلی زود به طرف خط و محور فاو - بصره حرکت کردیم و تا غروب آفتاب زیر شدیدترین پاتک دشمن مقاوت کردیم.
 دیگر او را ندیدم.
شب برای یورش به قرارگاه تانک دشمن حرکت کردیم و با تصرف قرارگاه و انهدام ماشین جنگی دشمن عملیات موفقی داشتیم. اما تانک های دشمن دوباره وارد صحنه شدند و جنگ تن و تانک شدت گرفت و تعداد کمی از نیروهای گردان، توانستیم به عقب برگردیم. محمد مفقود شد ...

سال ۶۵ دوباره اعزام شدم و در منطقه، فرمانده گروهان را دیدم. پس از حال و احوال، جریان رفتن محمد به دسته یک را جویا شدم.
حاجی گفت: حالا که محمد آسمانی شده جریان را بهت میگم. تغییر جای محمد درخواست خودش بود! خیلی تعجب کردم! آخه چرا؟
حاجی گفت: محمد بهم گفت که ما دو نفر خیلی با هم رفیق هستیم و اگر شب عملیات اتفاقی برای هر کدام از ما بیفتد، نفر بعدی نمی تواند کارش را انجام بدهد و من نمی خواهم این رفاقت و صمیمیت باعث شود که نتوانم به تکلیفم
درست عمل کنم.

۹ سال بعد پیکر مطهر محمد بازگشت و من هنوز هم حسرت می خورم که چرا با این همه صمیمیت او را نشناخته بودم.
حاج قاسم، فرمانده گروهان ما هم در روزهای پایانی دفاع مقدس آسمانی شد.

یادشان گرامی و راهشان پُر رهرو باد.

کد خبرنگار: 20
اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi