شناسه خبر : 72904
چهارشنبه 28 اسفند 1398 , 15:00
اشتراک گذاری در :
عکس روز

گفت و گو با جانباز نخاعی، "سید کاظم علوی" (بخش چهارم)

جمله ای که پدر عروس را راضی کرد!

شاخصه خاص این بخش از گفت و گو چگونگی آشنایی سید کاظم با همسرش و ماجرای جالب ازدواج ایشان است و اینکه خداوند چگونه راه را برای تشکیل یک خانواده خوشبخت و سعادتمند هموار کرد.

فاش نیوز - در قسمت پیشین یعنی بخش سوم گفت و گو با جانباز سید کاظم علوی، وی از جریان نخاعی شدنش تا درمان خود در کشور آلمان تعریف کرد. سید کاظم، بسیار ریزبینانه و جزء به جزء، تمام خاطرات و وقایع را به شکلی دلنشین توصیف کرد.

  در بخش چهارم گفت و گو، سید کاظم از زمانی که به ایران برگشت می گوید و نحوه ادامه تحصیل. همچنین شاخصه خاص این بخش از گفت و گو چگونگی آشنایی سید کاظم با همسرش و ماجرای جالب ازدواج آنهاست و اینکه این دو انسان شریف و بزرگ چگونه خانواده را برای این ازدواج راضی کردند و خداوند چگونه راه را برای تشکیل یک خانواده خوشبخت و سعادتمند هموار ساخت.

سید کاظم با عشقی خالصانه همراهی ها و بودن های همسر خویش را قدردان است و آنچنان که از والدین خویش سپاسگزار است، به همانگونه زیبایی های بیشمار هم نشینی و سالیان زندگی با همسرش را بیان می کند.

بخش چهارم گفت و گو با سید کاظم علوی را با هم می خوانیم:

فاش نیوز: خب سال 1365 شد و شما برگشتید ایران و این هم از وضعیت راه رفتنتان! شما متولد چه سالی بودید؟

-  1347 یعنی 18 ساله بودم.

فاش نیوز: بعد از آن چه شد و چه کار کردید؛ زندگی را چگونه ادامه دادید؟

- من در همان ایام بعد از مجروحیتم آمدم و وارد مسجد صاحب الزمان شدم که قوی ترین مسجد دزفول بود و الان هم بیشترین جلسات و بیشترین جذب نونهالان تا جوانان را دارد. آنجا من دوباره رفتم در ترکیب بچه های سرپرستیِ جلسات و فعال شدم، با وضعیت حادی که داشتم. به طوری که برایم مرتب صندلی این طرف و آن طرف می کردند. مثلاً می خواستم نماز بخوانم برایم یک صندلی می گذاشتند، می خواستم به جلسه بروم برایم یک صندلی دیگر می بردند.

فاش نیوز: درستان چه شد؟

- در همین دوران با این که هنوز اوضاع و احوال جنگی بود من در دبیرستان رزمندگان ثبت نام کردم. عرض کردم که ما به صورت جنگ زده به منزل یکی از دوستانمان رفته بودیم که مدیرعامل یک شرکت بودند و در اطراف شهر یک باغ  ویلا داشتند، من معمولاً آنجا می رفتم و درس می خواندم. ما با بنیاد شهید هماهنگ کرده بودیم که بیاید و من را از آنجا ببرد به حوزه های امتحانی تا من امتحان بدهم و برگردم؛یعنی به شکل غیرحضوری من درس خواندم  و امتحان دادم.

فاش نیوز: از چه مقطعی شروع شد ؟

- دوم دبیرستان. من هنرستان بودم و دوم دبیرستان بودم که درس را ناقص گذاشتم کنار و به جبهه رفتم. بعد که آمدم هم دوم را دوباره امتحان دادم، هم سوم را و هم دیپلم را.

فاش نیوز: هنرستان یا دبیرستان؟

- هنرستان بودم که خواندم. در هنرستان که دیپلمم را گرفتم با دبیرستان رزمندگان به صورت غیر حضوری، سال بعد فکر می کنم سال 1368 بود یا سال 1369- 1370 جایی که من کنکور داده بودم، کنکور ریاضی داده بودم و فوق لیسانس معماری علم و صنعت قبول شدم که متاسفانه آن زمان چون تسهیلات استخدامی یا آموزشی ایثارگران نبود به من اجازه ی ثبت نام در دانشگاه را ندادند و گفتند شما دیپلمت را در شهریور گرفتی. گفتم من در این سالی که دیپلم گرفتم 2-3 عمل جراحی داشتم، هر کاری کردم، تا نزد توکلی رفتم، نزد معاون وزیر رفتم، متاسفانه بهانه های الکی می آوردند و نگذاشتند من دانشگاه  ثبت نام کنم. گفتند: برایت یک امتیاز قائل می شویم چون نگذاشتیم ثبت نام کنید، آن هم این است که قبولیت را کَن لم یکُن می کنیم تا سال بعد بتوانی شرکت کنی.

فاش نیوز: معماری علم و صنعت؟      

- بله. یکسره کارشناسی ارشد بود.

فاش نیوز: یعنی از دیپلم یک سره فوق لیسانس؟

- بله آن زمان معماری از دیپلم به کارشناسی ارشد بود که متاسفانه نگذاشتند. خیلی هم پیگیر شدم، هم سازمان سنجش رفتم، هم وزارت علوم رفتم و گفتند قانون این است.

فاش نیوز: این اتفاق که افتاد جنگ تمام شده بود؟

- بله، سال 1368 جنگ تمام شده بود.

فاش نیوز: سال بعد چه کار کردید؟

- من دوباره مرتب کلاس های کنکور رفتم و درس خواندم. دوباره یک قبولی در کنکور داشتم و آن هم مهندسی برق قدرت بود، الکتروموتور. یک مقدار برای افرادی مثل ما سنگین است اگر الکترونیک بود خوب بود ولی برق قدرت چون با الکتروموتورها و برق های سنگین و فشار قوی سر و کار دارد برای ما از لحاظ جسمی یک مقدار سنگین بود. آن را هم استخاره گرفتم و خوب نیامد و نخواستم. چون دو نفر از دوستان نزدیکم تجربی بودند رفتم کنکور تجربی خواندم و یک مقدار شناسنامه ام را دست کاری کردم.

فاش نیوز: یعنی چه کار کردید؟

- کپی هایم را کردم علوی موسوی. برای این که بتوانم بعد از قبولی دومم دوباره کنکور بدهم. کنکور تجربی دادم. سالی بود که همراه با خانمم همزمان شرکت کردیم، من علوم آزمایشگاهی قبول شدم خانمم مامایی کرمانشاه.

فاش نیوز: در این زمانی که درموردش صحبت می کنید خانمتان را می شناختید؟

- خیر. هنوز آشنا نشده بودیم، نهایتاً چندسالی که پشت کنکور بودم  دو قبولی داشتم. یکی از قبولی هایم را که آنها قبول نکردند و یکی را هم خودم نخواستم. بعد به این نتیجه رسیدم که اگر یکی دو سال شرکت کردم و قبول نشدم به این دلیل است که چون دوبار قبولی داشتم و شرکت نکردم من را قبول نمی کنند. تا رسید به سالی که با خانمم نامزد بودیم.

فاش نیوز: این چه سالی است؟

- سال 1376

فاش نیوز: همسرتان را چگونه پیدا کردید، جریان ازدواجتان چگونه بود و در چه سالی بود؟

- اجازه دهید ابتدا در مورد اشتغالم بگویم. همان جایی که گفتم نزد یکی از آشناهایمان در باغ ویلایشان بودیم، معمولاً من یک تخت و بستر داشتم و یک گوشه ای بستری بودم. وقتی همه می رفتند سر کارشان، بچه های فامیل که جنگ زده بودند می آمدند کنارم و من اینها را سرگرم می کردم، با اینها اسم و فامیل بازی می کردم، بازی های بچه گانه؛ من خوابیده و بچه ها دور و بر من شلوغ می کردند و من بچه ها را سرگرم می کردم.  تا این که همین فامیلمان آمد به من گفت: آقا کاظم اگر احیاناً دوست داری که حوصله ات سر نرود، ما در شرکت یک اتاق مخابرات و بی سیم راه انداختیم، اگر شما دوست داری بیا آنجا مشغول شو. من حرفی به ایشان نزده بودم ولی ایشان از بس آدم فهمیده ای بودند و اوضاع و احوال من را دیده بودند که وضعیتم خاص است، یک اتاق آماده کرده بودند که هم یک دستگاه مادر بی سیم آنجا بود با یک دستگاه مرکز مخابرات و دستگاه مرکز پیج. رفتم آنجا و گفتم بله من از خدایم است، آدم مشغول باشد خیلی راحت تر وقتش را می گذراند.

فاش نیوز: این اتفاق مربوط به چه سالی است؟

- سال 1366. اولین روز هم که رفتم چون مدیرعامل من را معرفی کرده بود همه ی افراد شرکت، رئیس مالی و رئیس اداری و رئیس کارگزینی همه آمدند دور من و گفتند بیا این فرم ها را پر کن، یکی گفت آزمایشی ولی این بنده خدا گفت: نه همین الان رسمی اش کنید، نیازی نیست 3 ماه آزمایشی بیاید. از همین الان رسمی اش کنید. یعنی تاریخ استخدام من فکر می کنم 6/4/1366 است یعنی همان اولین روز که رفتم تاریخ استخدامم خورد. آن موقع معمولاً سرویس می آمد دنبالم، راننده ی مینی بوس یا استیشن می آمد کمکم و آن قابلمه ی غذایی که مادرم برایم می گذاشت که ساعت 3 نهارم را بخورم را برایم می آورد. وقتی می رفتم آنجا در اتاق  را می بستم که مثلاً اوضاع و احوال شخصی خودم را از لحاظ این که می خواستم یک مقدار به خودم برسم یا از نظر استراحت یا چکاپ خودم راحت باشم. مثلاً می خواستم روی صندلی دراز بکشم یا اینجور موارد در اتاق را می بستم و قفل می کردم و در اختیار خودم بودم. این بود که در همین سال های 66 تا چندین سال بعد کارهای مختلفی هم در کنار این کارم انجام می دادم، چون مرکز تمام شرکت آنجا بود از همه ی اوضاع و احوال شرکت اطلاع داشتم و از مسئولین می پرسیدم مسائل دامداری ها را، کشت و برداشت را تا این که من دو کار اساسی داشتم بین سال 1366 تا 1376 که به ازدواجم می رسد و برایتان می گویم. آنجا بعضی اوقات شیفتی بودم، یا عصر می رفتم تا اول شب یا اول شب می رفتم تا صبح. بیرون از شرکت در خانه هم که بودم با توجه به بررسی هایی که انجام داده بودم دیدم یک قسمتی از شرکت یک بنده خدایی که نگهبان بود دو تا بره ی کوچک ماده دارد. دو تا بره ی کوچک ماده هم زیرشان است. یعنی علاقه ای که من به آن مسئولین نشان می دادم  و مدام سوال و جواب می کردم که مثلاً چقدر زاد و ولد داشتند، کِی زایمان بره ها بوده و کِی زمان گرفتنشان از مادر است و این داستان ها. می گفت: آقا سید یک نگهبانی داریم که دو میش دارد و دو بره ی ماده ی خوشگل هم زیرش است. یک مثلی داریم در عشایر که وقتی می خواهند بگویند فلانی سهم خیر به فلانی داده می گویند بره ی میش به او داده است یعنی بره ی ماده یا گاو ماده منبع خیر و برکت است. گفتم: خیلی خوب است آقای قنبری. بنده خدا فوت کردند خدا رحمتشان کند. گفت: اگر دوست داری بگویم بروی برداری آنها را. گفتم: خیلی خوب است، من هم از خدا خواسته، یک بچه ی پر جنب و جوش؛ آن زمان نمی دانم سال 67-68 بود تقریباً 3-4 سال بعد از استخدامم، هر 4 تای آنها را یعنی دوتا میش بزرگ و دوتا بره های زیرش را من 20000 تومان خریدم، بدون چک و چانه گفتم: چند؟ گفت: 20 تومان. گرفتمشان بعد گفت: این دو میش غیر از این دوتا بره هایشان حامله هم هستند و دو تا بچه در شکمشان دارند که دو سه ماه دیگر به دنیا می آیند. من چون دوست داشتم آوردمشان و گفتم می توانم از اینها نگهداری کنم. این را هم در پرانتز بگویم که زمانی که من مجروح شدم خانه ای که ما داشتیم در یک بن بست خیلی تنگ بود. یعنی موتور سه چرخه ای که بنیاد به من داده بود به زور می رفت، سال 1368 از پدرم اجازه گرفتم و گفتم: بابا اگر اجازه می دهی ماشالله خانه مان 6 اتاق دارد، کهنه ساز است، باصفاست ولی بدی که دارد این است که در کوچه است. قدیم به جای ایزوگام پشت بام ها را کاه گل می کردند. گفتم ما بخواهیم اینجا را کاه گل کنیم یک ماشین می آوریم مثلاً 10 هزار تومان تا سر خیابان بگذاریم، تا بخواهیم بیاییم و بگذاریمش در خانه و ببندیم 100 هزار تومان هزینه باید کنیم و این خیلی سخت است برای ما. گفت: حقیقتش من نه پولی دارم نه چیزی. واقعاً آدم با تقوایی بود یعنی وقت فوت کرد فقط یک سکه که از جایزه ی بانک ملی برده بود از ایشان مانده بود. هیچ پس انداز و سرمایه و اندوخته ای نداشتند. خلاصه گفت: من نمی توانم ولی اگر خودتان می توانید انجام دهید. گفتیم خب یک کوچه آن طرف تر هم ماشین رو است، بزرگتر است، نوساز است ولی نیمه کاره است. اگر اجازه دهید یک روز برویم خانه شان و با اجازه ی خودتان، شما بزرگ ما هستید و این صحبت ها را کنید تا بتوانیم خانه مان را عوض کیم. همه ی کارها هم بر عهده ی خودم یعنی هیچ کس نه تواناییش را داشت و نه می توانست و نه اراده اش را داشت.

من به همراه برادر بزرگترم که با خود من مجروح شد و بعدها باجناق هم شدیم چون من با خواهرخانم ایشان ازدواج کردم؛ رفتیم خانه ی این بنده خدا و گفتند ما خانه مان را 830 هزار تومان می فروشیم و این خانه ای که بزرگتر است و در کوچه ی خیلی پهن تری است و ماشین رو است را 1 میلیون و 520 هزار تومان، حتی پدرم 20 تومانش را هم چانه نزد. گفت: بچه ها می توانید؟ گفتم: اگر شما اجازه دهید بله می توانیم. ما هم که معامله گر نبودیم، بچه بودیم و تازه اولین معامله مان بود. پدرم گفت: اگر می توانید بسم الله. خلاصه قول و قرار گذاشتیم، من هرچه این طرف و آن طرف زدم آن خانه مان را که فروختیم 830 هزار تومان  تا 1 میلیون و 520 هزار تومان نزدیک 700 و خرده ای کم داشتم که یک مقدارش را پس انداز داشتم، یک مقدار قرض کردم، کلی وام های 20 تومانی و 30 تومانی تا این که توانستیم فراهم کنیم. یکی از دوستان پدرم خیلی آدم خیری بود، به پدرم گفتم اجازه هست من بروم و از عمو 100 هزار تومان قرض بگیرم، گفت: برو ولی بر عهده ی خودت. من رفتم و تا مدتها که می خواستم این پول را برگردانم می گفت: برو من احتیاج ندارم ولی من گفتم: نه من پولی را که قرض کردم باید برگردانم به شما. یعنی به اعتبار پدرم که رفتم گفت: اگر ندادی هم ندادی. منظور این که آن خانه را بزرگ کردیم و آمدیم این طرف که نزدیک 700 و خرده ای برای پول خریدش نیاز داشتیم و کلی هم تعمیرات داشت که نوساز شود و بتوان در آن نشست. فکر می کنم سال بعدش هم ازدواج برادرم بود سال 1368  که متناسب با ازدواج یک مقدار هم آب و رنگ داشته باشد. کنارش جای دو اتاق خالی بود که قدیمی بود و هنوز نساخته بودند. من این گوسفندها را که خریده بودم با پله و یک نرده ی خاصی آنجا را محصور کردم و مرتب می رفتم از همان شرکت کشاورزی که بودم برایشان علوفه، ذرت و یونجه می آوردم و همان جا از اینها نگه داری کردم تا این که کشید به عید ماه رمضان. من در شرکت شب کار بودم که دیدم صبح زود تلفن زنگ می زند، گفتم: احتمالاً این میش ها زائیدند. سریع جواب دادم و دیدم بله یکی از میش ها همان شب عید یک بره آورده بود یعنی 4 تا بودند شده بودند 5 تا و یکی شان هم چند وقت بعد به دنیا آمد. یک نر و یک ماده که شدند 5 ماده و یک نر که 6 تا شدند. اینقدر برایم جالب بود و همه را هم به مشارکت کشانده بودم، پدرم یک جمله ی قصار دارد خدا رحمتش کند می گفت: آقا کاظم از مرده هم کار می کشد، اینقدر که همه را درگیر کار می کند. قضیه اش این بود که صبح زود پدرم بلند می شد برای نماز مثلاً 5 صبح، این بره ها هم عادت دارند که اول سحر بروند چرا. این بره ها مدام سر و صدا می کردند تا این که بابا بنده خدا که اول می خواست برود برای وضو گرفتن این بره ها می آمدند و به پر و پای بابا می پیچیدند که چیزی به ما بده، قاعده اش این بود یک کیلو دو کیلو ذرت و یا جو می گذاشتیم برای صبحشان کنار که این ها بخورند و جان بگیرند؛ یک کاسه داشتیم که پدرم آن را پر می کرد و می ریخت در جای غذاخوریشان و بره ها ساکت می شدند، بعد می رفت بنده ی خدا دنبال نماز خواندن صبحش. می گفت: من پیرمرد را هم به بیگاری می کشید. این یک بساطی شد تا من یک مقدار این بره ها را نگهداری کردم، یک چوپانی داشتیم که می گفت: هوا که گرم می شود این ها اذیت می شوند، شکمشان مریض می شود و پُف می کند، کبدشان زردی می شود. این ها را بیاور من در گله نگهداری می کنم، این شد که من این بره ها را بردم در گله ی آنها و باعث شد که  با ایشان شریک شوم، دفترچه ی دامی گرفتم به نام خودم و کارهای دامپزشکی شان  را خودم انجام می دادم، یواش یواش زیاد شدند، یک سری دیگر می خریدیم و پروارشان می کردیم. من یک سوله خریدم و به صورت صنعتی پرواربندی رسمی اش کردم، یک دوره آنجا پرواربندی گاو بستیم و گاو خریدیم و پروار کردیم. چند دوره ای شد هم این دامداری را داشتیم و هم کنار دامداری چند هکتار کشاورزی انجام می دادیم. یک دوستی داشتم که بیکار بود، حقیقتش من به خاطر این که او مشغول به کار شود و دستش به کار بند شود خودم را با این وضعیتم به زحمت فوق العاده می انداختم ولی به قول معروف به خاطر این که  این بنده ی خدا هم با من است به یک  کار و کاسبی برسد. بعد از این چند سری کارهای متفاوت و مختلف به این نتیجه رسیدم که به سمت ازدواج و تشکیل زندگی مشترک بروم.

فاش نیوز: خودتان به این فکر افتادید که ازدواج کنید؟

- بله. دوره ای بود که در بین بچه های مسجد همیشه به بچه ها می گفتم که دعا کنید اگر قسمت شد که ازدواج کنیم  خدا یک کسی بهتر از خودمان را نصیبمان کند که بتوانیم آن کمبودهای خودمان را با مکمل خودمان جبران و تکمیل کنیم و این شد که در سال 1374-1375 به این فکر رسیدم که دیگر در سن ازدواج هستم و اگر مسن تر شوم سخت تر خواهد بود.

فاش نیوز: خانواده، پدر و مادر چیزی نمی گفتند؟

- آنها از طرف بعضی از آشناها که معمولاً همه ی فامیل ها هم دارند، که دستشان در کار خیراست و پیش قدم می شوند، یک پیشنهاداتی می دادند که دهن پر کن باشد. مثلاً فلانی دختری است که مانده، قبول می کنید برای آقا کاظم بگیریمش یا مثلاً فلان دختر، دختر فلانی است که به خاطر این موردش تا حالا ازدواج نکرده است ببینیم قبول می کند بدهیمش به یک جانباز.  

فاش نیوز: یعنی موردهایی را که کمبود یا نقصی داشتند را به خاطر این که شما را دچار معلولیت می دانستند به شما پیشنهاد می دادند؟

 - بله. غیر از فامیل های خودمان و خود من. من اصلاً خودم را کم نمی دانستم، واقعاً جانبازهایی هم که برانکاردی و گردنی هستند هیچ کمبودی در خودشان نمی بینند. درست است که محدودیت حرکتی و یا جسمی داریم ولی هیچ کم و کاستی نسبت به یک شخص سالم نداریم. درست است که زندگی یک توانایی های حداقلی را می خواهد ولی اگر شخص مقابل واقعاً فهمیده باشد و یک شخصی متناسب با جانباز باشد و فرهنگ و اعتقادش به اندازه ی همان جانباز نخاعی و گردنی باشد می گوید نه  اگر همین الان هم 100 بار به خواستگاری من بیایند من به این شخص بله می گویم. مثل همین خانم خود من خیلی خواستگارهای سرپاتر و جنتلمن تر و با اصالت تر داشتند ولی به روحیه ی اعتقادی ایشان نمی خوردند و قبول نکردند. من آن زمان بین دوستان صمیمی خودم که حرف می زدیم می گفتند اگر قرار باشد ازدواج کنی و به مادرت بگویی برود خواستگاری، چه کسانی را می گویی؟ من می گفتم: من  3 نفر در نظرم هست. یک نفرشان دختر پسرعموی پدرم بود، یک نفرشان هم دختر یکی از آشناهایمان بود و سومین نفر هم که درواقع اولین نفری بود که مد نظرم بود خانمم بود. یعنی من تا زمانی که پیشنهاد بدهم ایشان را ندیده بودم، موقعی که رفتیم خواستگاری و اولین نشست ها را قبل از خواستگاری داشتیم که با هم صحبت کنیم من ایشان را ندیده بودم.

فاش نیوز: پس چطور ایشان را در نظر گرفته بودید؟

- مثلاً با خودم می گفتم که ایشان خواهرِ زن داداشِ من هستند، خب من زن داداش خودم را دیده بودم و می دانستم که خانواده شان یک خانواده ی محجوب و به قول معروف پنهانی هستند، در دزفول می گوییم برداشته هستند، مثل بعضی از خانواده ها که دخترهایشان را در ویترین می گذاشتند و یا در بعضی از مهمانی ها رسماً می آیند پذیرایی می کنند نبودند؛ این ها قایم و پنهان بودند نه این که خدای ناکرده منزوی باشند خیر به هیچ عنوان رسم نداشتند که خود نمایی کنند. معمولاً خانواده ای مثل ما ندید و مثل قدیم ازدواج می کردند.

 

فاش نیوز: پس در واقع خانمتان را با توجه به خانواده انتخاب کردید؟

- بله. بعد من یک خواستگار کوچکی داشتم که دختر برادرم بود که باجناقم هم هست یعنی دختر خواهرهمین خانم خودم؛ ریحانه خانم که آن زمان خب از یک طرف هم دختر برادرم بود و از طرف دیگر دختر خواهر خانمم. نه این که من خیلی به این عزیز محبت می کردم، مرتب همه جا با من بود و در همه ی فعل و انفعالات من بود، چپ و راست می رفت و این ها را می گذاشت کف دست خاله اش. خاله اش می گفت من را کچل می کرد اینقدر که می گفت عمو کاظم اینجوری رفته، عمو کاظم اینجوری خورده، عمو کاظم اینجوری خوابیده، عمو کاظم اینجوری می کنه، عمو کاظم اینجوری می گوید و ....   

فاش نیوز: پس همه ی زندگی شما را برای خانمتان تعریف می کرده است؟

- بله یعنی خواستگار اصلی من این دختر بچه 7-8 ساله بود قبل از این که من عنوان کنم، بعد من به مادرم گفتم برویم خواستگاری برای خواهر عروسمان. خب یک بار رفتند و آنها گفتند که دخترمان می خواهد درس بخواند، بار دوم که رفتند به مادرم گفتم مامان ببخشید می دانم که زحمتتان هم می شود ولی سمج شو، هر حرفی زدند مثلاً اگر گفتند می خواهد درس بخواند بگو با هم درس می خوانند. اگر گفتند می خواهد ادامه ی تحصیل دهد بگو باشه  عیبی ندارد هر موقع خواست ادامه ی تحصیل هم بدهد. درست است که من دوست دارم خانمم خانه دار باشد ولی اگر دوست دارد درسش را ادامه دهد ایرادی ندارد بخواند، می خواهد کار کند باشه  کار کند هر کاری می خواهد بکند من هم همین کار را می کنم چون ما می خواهیم با هم دوست باشیم و این مسائل را بعداً با هم حرف می زنیم.

فاش نیوز: خانمتان چند سال از شما کوچکتر است؟

- حدود 10 سال، من 1347 هستم و ایشان 1357. من وسط های مهر هستم و ایشان آذرماه هستند. تقریباً 2-3 ماهی کمتر از 10 سال می شود.

فاش نیوز: شما همان سال 1376 به خواستگاری رفتید؟

- بله ما در سال 1376 نامزد بودیم.

فاش نیوز: شما تقریباً 29 سالتان بوده و ایشان 19 سالشان بوده است؟

- بله.

فاش نیوز: ایشان هم پشت کنکوری بودند؟

- بله.

فاش نیوز: بعد چه اتفاقی افتاد؟ مادرتان رفتند اصرار کردند؟

- دو سه باری به مادرم گفتم مامان برو، ببخشید ولی پیله شو. واقعاً هم همینطور بود دو سه باری رفتند عزیزی کردند. یعنی فکر می کنم خانواده ی ما یک خانواده ای ایده آل و در حد خانواده ی پدر خانمم بود. بعضی ها می گویند پدرمان اینقدر ما را محدود کرد بیچاره شدیم، بدبخت شدیم. الان خانم من چپ و راست دعا می کند پدرش را که اینقدر محدودش کرده و برای حجابش سخت گرفته است، حتی اجازه نمی دادند که تلفنی جواب یک فرد غریبه را بدهند، حتی اگر دامادمان به عنوان مهمان می آید نمی خواهد شما پذیرایی کنید. آن طوری که سنگ تمام برای حفظ آبرو و حفظ وجاهت یک دختر باید لازم باشد را پدرشان انجام دادند؛ یعنی الان هم با این که پدرشان  3-4 سالی هست که فوت شدند باز دعایش می کند به خاطر کارهایی که برایشان انجام داده است و می گوید خوب کاری کرده است.

فاش نیوز: الان متوجه هستند و می فهمند که پدرشان چه کاری کرده است!

- بله. می خواهم بگویم آن موقع خانواده ای مثل خانواده ی پدر من که هفت پشتمان روحانی بوده هم، خانواده ی ایده آلی برای آنها بود ولی یک مقدارته دل پدر و مادرش بود که دلشان نمی آمد دخترشان را بدهند به جانباز و فکر می کردند که زندگی با جانباز خیلی سخت است.

فاش نیوز: این طبیعی است چون همه فکر می کنند زندگی با جانباز سخت است!

- بله.

فاش نیوز: پس اولین بار گفتند می خواهد درس بخواند، دومین و سومین بار که رفتید چه گفتند؟

- مادرم می رفت. دو سه باری که مادرم رفت گفتند می خواهد درس بخواند، قصد ازدواج ندارد و مدام بهانه می آوردند تا این که من گفتم مامان پیله شو. خدا هم از یک طرف هوای من را داشت. پدر ایشان اعداد ما را در حروف ابجد داده بود به یک عارفی و او گفته بود که  این دو عددهایشان خیلی جفت است و خیلی هم با محبت هستند. از طرف دیگر مادرش خواب دیده بود و صبح بلند شده بود با گریه و زاری که این چه خوابی است که من دیدم. خواب دیده بود که در هال خانه شان نشستند و چند نفر از علما و آقای امام خامنه ای و آیت الله خمینی و پدر من نشستند در مجلس قسمت پذیرایی، بعد می بیند که سقف هال شکافته می شود و چند فرشته می آیند پایین و دخترشان را با یک تابوت می برند بالا و صبح با گریه  زاری بیدار می شود. ما یک روحانی داشتیم که بنده خدا نابینا بود و ذاکرِ خیلی باطن دارِ اهل بیت بود، این خواب را برای ایشان تعریف می کنند قبل ازاین که به ما قطعی بله را بگویند. می گویند ما همچین خوابی دیدیم، به این ها می گوید یک شخص خیلی خوبی برای دخترتان می آید؛ نگران نباشید چون فرزندتان خیلی جایگاه رفیعی دارد و یک شخص متشخص برای دخترتان می آید خواستگاری.

فاش نیوز: یعنی در اصل آن خواب نماد این بوده است که این ازدواج فرد را به مرتبه ی بالاتری می رساند!

- بله. به قول معروف می گویند این یک پیوند آسمانی و پیوند الهی است. خلاصه جواب دادند باشه بیایید صحبت کنیم. بعدها مادر خانمم می آید نزد مادرم و از دانشگاه آزاد و بنیاد شهید می آیند عیادت مادرم برای تجلیل از خانواده ی شهدا. به مادرم می گویند خدا رحمت کند شهیدتان را، جانبازتان کجاست و چه کار می کند؟ مادرم می گوید: اهواز دانشگاه است و ایشان هم مادر خانمش است. اینها شروع  می کنند با مادرخانم من به احوال پرسی و می گویند: خب چطور شد که شما فرزندتان را دادید به یک جانباز 70% ویلچری؟ من این چند جمله  را از زبان آنها می شنوم که مادرم تعریف می کند. می پرسند خودتان راضی بودید؟ برادرانش، عموهایش همه راضی بودند؟ مادرخانمم می گوید: نه والله نه  من راضی بودم  نه برادرانش نه خواهرانش، نه خاله، نه عمو، هیچ کس راضی به این وصلت نبود. می پرسند: پس چگونه این قضیه پیش آمد و سر گرفت؟ می گوید: حقیقتش دخترم نشسته بوده  جلوی پدرش و مدام گفته.... گفته..... نمی دانم چه گفته که پدرش مدام گریه کرده است. حالا احتمالاً اصولی که داشته را برای پدرش تعریف کرده که این برای حفظ امنیت ما و سلامتی ما رفته به جبهه.

فاش نیوز: یعنی خانم شما جلوی پدرش نشسته و مدام با ایشان حرف می زده و گریه می کرده است؟

- گریه می کرده است که پدرش راضی شود ولی دل پدرش رضا نبوده است، پدرش با این که سخت گیر بودند ولی خیلی مهربان و بامحبت بودند. تا این که جمله ی آخر را که به پدرش می گوید: این که بابا شما به خودتان و آینده تان مطمئن هستید؟ این که فردا صبح که می خواهید تا سر کوچه به خرید بروید مطمئن هستید که سالم به آن طرف خیابان می رسید؟ پدرش می گوید: جانباز است، من دلم نمی آید. آخرین جمله ای که می گوید در این همه حرف های دختر و گریه های پدر به این جمله می رسد که بابا شما فردا صبح که می خواهید تا سر کوچه به خرید بروید مطمئن هستید که سالم به آن طرف خیابان می رسید؟ هر چه قسمت است! هرچیزی تقدیر هر شخص است! مردن یا سالم ماندن دست خداست. چیزی است که برایمان نوشتند و این شد که پدرشان رضایت دادند. بعد قرار گذاشتیم که به قول خودمان نشانه گذارون یک تکه طلا می دهیم به عنوان این که نامزدیم. چند ماه بعد فکر می کنم تولد حضرت فاطمه بود، قبل از عید و اوایل اسفند عقد کردیم که پدرش گفت: عقد کنید و بروید سر زندگیتان چون عقد و عروسی تمام بچه هایش یک روزه بود ولی با توجه به شرایط من، ما  6 ماهی فقط مکاتبه ای و تلفنی با هم صحبت می کردیم و نامه نگاری می کردیم که هم من از اوضاع و احوال خودم بیشتر به ایشان اطلاع بدهم و هم آشنایی بیشتری پیدا کنیم و نهایتاً 4-5 اسفند 1376 عقد کردیم و قرار گذاشتیم 5 فروردین 1377 که عروسی را برگزار کنیم. عروسی هم عروسی خیلی مفصلی بود چون واقعاً همه به خصوص بچه های مسجد انتظار داشتند، تقریباً 1200 نفر ما مهمان دعوت کرده بودیم.

 فاش نیوز: شما هم که عزیز بودید و همه ی دوستانتان باید می آمدند، طرفداران و فامیل و یک فرشته هم که خدا به شما داده بود و باید برایش یک عروسی مفصل می گرفتید!

- بله. خدا شاهد است، من یک چیز جزیی برای شما بگویم؛ اولین بار که بعد از عقد با هم رفتیم یک دوری بزنیم از اولین سوپرمارکت دوتا آبمیوه خریدیم با یکی دوتا تی تاپ، یک بچه ای کنار مغازه بود که خانم من گفت: آقا کاظم این طفلک فکر کنم چیزی ندارد که بخورد، یکی اضافه بخر که بدهیم به این بچه. همان جا مرام خانمم برای من مشخص شد، ماشالله خیلی بخشنده و مهربان است. مراسم هم به این شکل بود که ما 4-5 خانه را اجازه گرفته بودیم و صندلی چیده بودیم، بچه های مسجد هم 60- 50 نفری بودند که همه سرپا پذیرایی می کردند، هم پذیرایی و هم تمییز کردن. من یک آشپز آورده بودم در یکی از خانه هایی که میز و صندلی چیده بودیم، کنارش چند طاق ایوانی مانند و تالاری شکل داشت که آنجا دیگ های طبخ برنجش را گذاشته بود و همان جا کباب درست می کرد تازه به تازه، به سیخ می کشید و پذیرایی می کردند تا ساعت 11 شب که یکی از بچه ها آمد و گفت: آقا کاظم ماشالله همه ی بچه ها آمدند و رفتند، همه شام خوردند و این آشپز دارد همینطور کباب می گیرد. گفتم: خب به او بگویید که دیگر کافی است و کباب نگیرد. جای شما خالی کلی کباب پخته مانده بود برای فردا با کلی هم گوشت آماده برای به سیخ کشیدن که گذاشتیم در فریزر و یک هفته هر کس را که فکر می کردیم نیامده و یا نرسیده که بیاید درست می کردیم و می خوردند.

فاش نیوز: چه عروسی باشکوهی داشتید! چند خانه و این همه مهمان! چقدر خوب!

- بله. مادرم همیشه می گوید: هر وقت به فکر عروسیت می افتم دلم باز می شود. اتفاقاً فیلمش را هم داریم. الان من خودم به بچه ها می گویم که کت و شلوار نپوشید تا شب عروسی، من با لباس معمولی رفته بودم برای عقد حتی حنابندان هم با همان لباس معمولی بودم. حنابندان ما تقریباً شاید 4ساعت طول کشید، از سر شب تا 1 نیمه شب. باران می زد و بچه ها من را با تخت و ویلچر بلند می کردند می بردند زیراین طاق خانه که ماشین هایمان بود و دور می زدند و می رقصیدند.

روز عروسی که رفتم دنبال خانمم، قبل از آن رفتم گل فروشی. یک روز بارانی هم بود و نم نم باران می زد، از درب گل فروشی که  آمدم با عصا می رفتم. فیلمبردار آمد گفت: باید از لباس پوشیدنت هم فیلم بگیرم، گفتم باشه. خب من یواش یواش شلوارم را پوشیدم، پیراهنم را پوشیدم، کتم را هم پوشیدم، فیلمبردار دوربین را که گذاشت زمین گفت: آقای علوی واقعاً خیلی عوض شدی. گفتم: چطور؟ گفت: ماشالله کت و شلوار خیلی به شما می آید. این همان نکته ای بود که می خواستم بگویم و این که لباس دامادی فرق می کند. در گل فروشی هم چون زمین خیس بود و فیلمبردار هم داشت از من فیلمبرداری می کرد، دو سه قدم داشتم تا بیایم داخل ماشین، بعضی اوقات که ممکن بود بیفتم و حواسم پرت می شد، عصایم را جلوتر می گذارم چون لیز می خورد. من که داشتم می آمدم یک متری فیلمبردار که رسیدم عصایم لیز خورد.

 فیلمبردار مثل یک فرشته فوری رسید، آمد و دوربین را گرفت در یک دستش و با دست دیگرش زیر بغل من را گرفت و نگذاشت من بیفتم وگرنه با آن همه لباس و این داستان ها به افتضاح کشیده می شدم. جالب اینجا بود که وقتی ما رفتیم خانه ی خانمم، از پچ پچ هایی که شنیده می شد می فهمیدم که می گفتند: چقدر به هم می آیند، خیلی شبیه هم هستند. از آن طرف قرار گذاشته بودیم که یک اتوبوس بیاید دنبال خانواده ی عروس، من و خانمم جلوی درب می خواستیم با پدر و مادرش خداحافظی کنیم.

 چندوقت پیش خانمم می گفت: طفلک مادرم، اینقدر ناراحت بوده و گریه کرده شب عروسی که از خانه  رفتیم غش کرده و افتاده است زمین. جلوی درب هم راننده ی اتوبوسمان گفته بود حاج آقا بفرمایید این اتوبوسی است که در نظر گرفتیم برای شما، پدرخانمم هم گفته بود: به توچه! تو چه کاره ای؟ بدو برو! دعوایش کرده بود به خاطر عصبانیتی که از رفتن دخترش داشت. من و خانمم از جلوی در آمدیم و من گفتم: هیچ حرفی نزن برو ... برو که حسابی عصبانی است. فیلمبردار هم دزدکی از ته اتوبوس داشت یک مقدار فیلمبرداری می کرد، دایی خانمم پشت سر خانمم بود و من هم کنارش می آمدم. گفتم: ببخشید زحمت دادیم، با اجازه. گفت: بروید ... بروید وگرنه به شما هم یک چیزی می گوید. خانمم می خواست دستش را ببوسد با عصبانیت گفت: برو دیگر برو سوار شو؛ اینقدر برایش سخت بود. 

فاش نیوز: اولین باری که با خانمتان حرف زدید بعد از این که جواب مثبت دادند از ایشان پرسیدید که چرا شما را انتخاب کرده است؟ تنها دلیلش همین خواب بوده است؟

- نه نگفتم و ایشان هم چیزی نگفتند. مثل مردم عادی با هم رفتار کردیم. من به ایشان گفتم: من دوست دارم که با هم دوست باشیم و این آشنایی و محبتی که به هم داریم مثل دو دوست کهنه نشود، کم نشود، قدیمی نشود. اینقدر از در و دیوار، از تهران و دزفول و اهواز با خانمم تماس می گرفتند و حرف های عجیب و غریب می زدند؛ یکی از صحبت هایی که آن زمان شد این بود که می گفت: به من گفتند تو هر وقت درد داری سرت را به در و دیوار می کوبی! گفتم: من زیاد درد دارم، دردم هم معمولاً هر زمان که هست به جز خودم نمی گذارم کسی بفهمد مگر این که کسی خودش بخواهد بفهمد و یا گفته بودند که من 14 عمل جراحی انجام دادم و یا گفته بودند که تو به خاطر ماشینش می خواستی با او ازدواج کنی. من آن زمان یک ماشین خیلی خوشگلی داشتم، ماشینی داشتم هیوندای خیلی بزرگ که الان آن مدل نیست. مدل های قدیم خیلی لوکس بود مثل بنزهای قدیم خیلی جادار و بزرگ، قرمز گوجه ای. این ماشین 30 بار ماشین عروس شده بود، خودم تزئین کرده بودم برای بچه های مسجد، دوستان، فامیل ها و آشناها و همسایه هایی که ماشین نداشتند با 10-15 هزار تومان روبان می زدیم و چند شاخه گل می بردم و دو تا دسته گل به درب جلو و عقب می زد یا مثلاً خودمان تزئین می کردیم. بیستمین عروسی عروسی خودم بود. به خانمم گفته بودند به خاطر ماشینش و به خاطر داراییش می خواهی با او ازدواج کنی. به خاطر این که دانشگاه قبول شوی می خواهی بروی! این بنده خدا هم گفته بود: هرجور راحتین فکر کنید.

فاش نیوز: پس سال 1377 که ازدواج کردید هر دو همان سال 1377 کنکور قبول شدید؟

- بله. ما رفته بودیم مشهد ماه عسل، ماشین من هم خیلی جا دار بود و یکی از باجناق هایم که باجناق بزرگم می شوند آقای پورمرشد که سپاهی بود؛ ایشان ماشین نداشتند با اگر داشتند فکر کنم وانت بود. ایشان هم 5 بچه داشت که با خودشان 7 نفری با ما  آمدند. از مشهد زیارت کردیم  و آمدیم شمال،  بابلسر دوتا سوئیت کنار دریا گرفتیم و 2-3 شبی را آنجا گذراندیم. روزنامه ی قبولی کنکور را در بابلسر از دست مردم گرفتیم اسم هایمان را پیدا کردیم و دیدیم که هردو قبول شدیم. من علوم آزمایشگاهی اهواز قبول شده بودم و ایشان مامایی کرمانشاه؛ که من از آنجا باجناقم را بردم رساندم مشهد و از مشهد دوباره به سرعت رفتم کرمانشاه و همان جا به خاطر شرایط جانبازی ام با مدارک دست و پا شکسته ای ثبت نام کردم و همان موقع ترم مهمانش را گرفتم برای اهواز که آمدیم دزفول یک شب، دو شب استراحت کردیم و فردای آن روز رفتیم اهواز و هردو ثبت نام کردیم.

فاش نیوز: شما رفتید اهواز درس خواندید و خانه تان دزفول بود؟

- بله.

فاش نیوز: فاصله اهواز تا دزفول چقدر بود؟

- تقریباً فاصله اش 160 کیلومتر است؛ آنجا خوابگاه گرفتیم.

فاش نیوز: خانمتان هم ترم اولش، ترم مهمان آمد اهواز؟

- بله آمد اهواز، ترم اول و دومش را مهمان گرفتم و ترم سوم که سال دوم می شد کلاً انتقالی اش را گرفتم.

فاش نیوز: پس ایشان هم با شما آمد اهواز درس خواند؟

- بله. آمدند اهواز و یک خوابگاه 40-50 متری متأهلی گرفتم، هرچند پله داشت ولی با هزار مکافات، با عصا و دست به نرده گرفتن من خودم را می کشاندم بالا، ماشینم را هم می گذاشتم جلوی درب خوابگاه.

فاش نیوز: ماشالله خیلی فعال هستید خدا حفظتان کند.

- زنده باشید.

فاش نیوز: شما فقط همان لیسانس علوم آزمایشگاهی را گرفتید و یا درستان را ادامه دادید؟

- خیر همان لیسانس را گرفتم، خیلی دوست داشتم ادامه دهم ولی چون خیلی اذیتم کردند دیگر زده شدم.

فاش نیوز: چه اذیتی؟ از لحاظ تردد یا دستگاه های اجرایی شان؟

- خیر، تشکیلات کادر آموزشی دانشگاه علوم پزشکی اهواز خیلی اذیت کردند.

فاش نیوز: یعنی چه کار می کردند؟

- بله، معمولاً خیلی مراعات جانبازها را نمی کردند و متاسفانه خیلی بد برخورد می کردند.

فاش نیوز: چطور اینگونه بودند با این که اهواز خودش یک شهر جنگ زده بوده است؟

- متاسفانه خیلی خیلی بد بود. مثلاً گاهی اوقات من یک معرفی به استاد می گرفتم و مطمئن بودم که استاد می داند. کلی می خواندم، می رفتم سر جلسه استاد می آمد می گفت نه من اصلاً یادم نیست. می گفتم: استاد من رو در رو به شما گفتم می روم می خوانم برای آزمون هایی که از همه می گیرید می آیم امتحان می دهم. سر جلسه ای که می رفتم با همه ی این مکافات ها و پله ها، می نشستم سر جلسه، برگه ها را توزیع می کرد به من که می رسید می گفت: نه این برگه دست خودم  باید باشد. من یادم نیست که برای شما برگه ی نمونه سوال تکثیر کرده باشم. می گفتم: خدا خیرتان دهد من با این وضعیت آمدم یعنی امکان دارد من را با این وضعیت ویلچری و عصا یادت برود و یا بگویید شخص دیگری بوده است؟ چطور این را می گویید؟ مثلاً خانمم می رفت برای من انتخاب واحد کند یا نمونه سوال بگیرد و یا نمره هایم را می رفت می گرفت خیلی اذیتش می کردند در صورتی که می دیدیم همان جا با افرادی که ببخشید خیلی بدحجاب بودند، خیلی بد ظاهر بودند خیلی خوب رفتار می کردند انگار که ما آنجا فقط غیرعادی بودیم.

فاش نیوز: یعنی اهواز در دهه ی 70 این شکلی بوده و با این که هنوز از جنگ خیلی نگذشته بود، اینقدر فراموش شده بود قدردانی از شماها؟

- بله. بعد از آن یک ترم آمدیم تهران دانشگاه شهید بهشتی، ترم تابستانه و در همان یک ماه و نیم ترم تابستان من خوابگاه گرفتم که اصلاً محال بود. به ما می گفتند اصلاً باشید و اینجا بمانید. تشکیلات سلف و خدمات دانشجویی و ... اینقدر که احترام می گذاشتند. به خانمم می گفتم که اگر ما می توانستیم از مامان و بابا دل بکنیم آن زمان؛ فقط به خاطر مامان و بابا نتوانستیم. آن 4 سال مقطع اهواز هم هر هفته ما می رفتیم دزفول، خانمم می گفت: ما حداقل چهارشنبه و پنج شنبه می آییم دزفول حداقل جمعه را برگردیم اهواز. می گفتم: نه یک شب بیشتر پیش مامان اینا بمانیم بهتر است صبح زود می رویم. می گفت: بابا من همیشه دیر می رسم سر کلاس یا تاخیر می خورم، ولی شما این کار را نمی کردی که مثلاً شب قبلش برگردیم. می گفتم: خب حالا چکار کنیم.           

فاش نیوز: پس آن مدت هم به خاطر پدر و مادرتان که بیشتر کنارشان باشید دل نمی کندید. اگر می توانستید دل بکنید اصلاً می رفتید یک جای دیگر!

- بله. من مطمئنم اگر اینطور بود هم من می توانستم دکترا داشته باشم هم خانمم ولی متاسفانه نشد. من یک موردی را به شما بگویم؛ یک نکته ای را که به خانمم می گفتند که منصرفش کنند از ازدواج با من این بود که می گفتند: تو می دانی که ایشان اصلاً بچه دار می شود یا نمی شود؟ خانمم با کمال جسارت و آگاهی و بینش می گفت: فوقش اگر بچه دار نشدیم یک بچه از بیرون می آوریم یا مثلاً به خانمم می گفتند: دوست نداری دستش را بگیری و با هم قدم بزنید؟ از هر ترفندی می خواستند استفاده کنند تا نظرش را عوض کنند حتی باجناق بزرگم گفته بود اگر رویت نمی شود که هدیه های نامزدیت را برگردانی بده به من، من برایت پس می دهم که قضیه تمام شود. اگر هم می خواهی دانشگاه بروی من بهترین دانشگاه هزینه ات را هم می دهم.

فاش نیوز: خانم شما چه جوابی می دادند وقتی که می گفتند نمی خواهی دستش را بگیری و قدم بزنی؟

- می گفت ما با ماشین این طرف و آن طرف می رویم.

فاش نیوز: یعنی به آنها فهمانده بود که من به این چیزهای کوچک فکر نکردم و اصل انتخابم چیز دیگری بوده است! 

- بله چیزی فراتر از این حرف هاست. آیا آنهایی که تا 3-4 اول دستشان در دست همدیگر است در خیابان، در محافل، در سینما و یا هر کجای فامیل دست هایشان از دست های همدیگر در نمی آمد آیا همه ی آنها زندگیشان شده به 5 سال بکشد؟ این هم هست.

فاش نیوز: یعنی لزوماً آنها خوشبخت تر نیستند!

- آن تظاهر و تعصب بیجا بنای بر اصالت فرد نیست.

فاش نیوز: خانم شما والا انتخاب کرد و شما نگاهتان نگاه ارزشمندی بوده. در واقع آن حرفی که به پدرش زده، نشانه از بلندی فکرش دارد که هر کدام از ما هم می توانیم در اثر یک سانحه قطع نخاعی شویم.

- بله درست است. این را هم عرض کنم که توسط هم برادرم که باجناقم بود و هم باجناق بزرگترم به کنایه و آشکارا به من می گفتند که به نظر خودت می توانی بچه دار شوی؟ می گفتم: اگر تست هم بخواهم بگیرم باز خواست همان خواست خداست. یک نفر را می بینی 2 متر هیکلش است، قهرمان بدنسازی و فلان رشته است ولی نمی تواند بچه دار شود، یا قسمت نیست یا یک مورد جزیی در تمام آن توانایی های سالم بودنش هست که جور نمی شود ولی من خودم فکر نمی کنم مشکلی داشته باشم. مثل همه ی آدمها  اگر قسمت باشد که بچه دار می شوم و اگر هم قسمت نبود اصراری نیست. خدارو شکر در آن 4 سالی که درس خوانده بودیم پدرم به قول معروف به کنایه به مادرم کفته بود به اینها بگو اگر وقت نمی کنند بچه بیاورند و بزرگ کنند، بچه بیاورند ما بزرگ کنیم.  

 

ادامه دارد....

 

گفت و گو از شهید گمنام

عکس از مهرنوش یاسری

کد خبرنگار: 20
اینستاگرام
گفتگوی خوبی بود کلا دزفولیا آدمای خوبی هستند . شهید گمنام هم زحمت کشیدند .
ولی عکسها خوب نبود شاکله زاویه بندی نداشت جای یه شاخه گل رز به نیت شهدای هشت سال دفاع مقدس خالی بود ...
سلام فاش امیدوارم حال همتون خوب باشه . دیروز نگرانتون شدم. یهویی چرا گپ می کنید؟ یه نصف روز تو لک فرو میرید .
بازم سانسور کردی فاش ؟
عکاس ، عکاس ، عکسارو خوب ننداخت ! کلا عکسای خوبی نگرفت مقبول عوامه .
شکلات و پرتقال این هوایی را خوب انداختند .
سلام از این مصاحبه خوشم نیامد .
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi