شناسه خبر : 73210
پنجشنبه 22 اسفند 1398 , 13:29
اشتراک گذاری در :
عکس روز

سرنوشت وحید با شهید شهبازی گره خورد

همسر شهید شیبانی گفت: وحید همیشه می‌گفت «زینب سادات من موتورم را خیلی دوست دارم» پاسخ می‌دادم، «شهید محمود شهبازی هم به موتورش علاقه داشت!» وحید می‌خندید و می‌گفت، «او تا وقتی حبّ موتور را کنار نگذاشت، شهید نشد! یک روز عاقبت من هم، مثل شهید شهبازی می‌شود!».
تاریخ انتشار: ۲۲ اسفند ۱۳۹۸ - ۰۵:۲۶ - 12March 2020

مدافعان وطن شهدای زنده‌ای هستند که در میدان نبرد تنها نام پدرشان عبدالله است و وطن‌شان صیانت از ایران؛ همان‌هایی که برای هویت، برای مردم تلاش می‌کنند؛ همان‌هایی که تا زمان رسیدن به لقاءالله در گمنامی باقی می‌مانند. همان‌ها هستند که ایران سربلند را سربلندتر می‌دارند و دست دشمنان دون را از کشور با صلابت ایران دور می‌دارند. این‌ها چه تفاوتی با همان شهدای گمنام گلزار شهدا دارند که نام پدرشان عبدالله است و وطنشان ایران... و به راستی‌که به احترامشان باید ایستاد؛ و وحید از جمله این قهرمانان است...

انسان‌ها را از روی ظاهرشان قضاوت نکنید

جوانی مهربان، صبور و باایمان و متولد ۲۲ اسفند ۱۳۶۰ در تهران. او هشت سال بیشتر نداشت که پدرش را از دست داد و از آن پس مادر مومن وی الگوی وحید در زندگی شد. او در سال ۱۳۸۳ با دختری آشنا شد که برای ازدواج با وی باید شرط مهریه پدر عروس را می‌پذیرفت و چشم بر آرزوی خود که خواندن خطبه عقد توسط حضرت آقا بود، می‌بست. وحید سکوت کرد و شب ولادت حضرت معصومه (س) زیر پرچم حرم امام حسین (ع) خطبه محرمیت‌شان در مسجد قرائت شد. هرچند شغل او در ابتدا مخالفت همسرش را در پی داشت؛ اما در دوران آشنایی با شرط آن‌که آقا داماد ثواب نیمی از تمام ماموریت‌های خود را تقدیم عروس خانم کند، ازدواج‌شان شکل گرفت.

دلدادگی وحید به شهدا از نخستین روز‌های جوانی هویدا بود و از همان ابتدا به عضویت گروه تفحص درآمد. او و همسرش هر دو هم عقیده بودند و به همین دلیل برای ماه عسل به مناطق عملیاتی جنوب کشور رفتند تا با شهدا عهد ببندند که راه‌شان را ادامه می‌دهند.

انسان‌ها را از روی ظاهرشان قضاوت نکنید

زندگی سرتاسر عشق و محبت‌شان هرچند کوتاه؛ اما زیبا بود. ثمره هشت سال زندگی عاشقانه زینب سادات و وحید، دو فرزند به نام‌های «فاطمه حورا» و «محمدوحید» شد. دختر خردسال او هنگام شهادت پدر، چهار سال بیشتر نداشت و محمدوحیدش هیچ‌گاه معنای حقیقی واژه پدر را درک نکرد. چراکه وحید در واپسین روز‌های چشم انتظاری برای در آغوش گرفتن فرزند پسری که مدت‌ها بی قرار آمدنش بود، در اولین روز از اسفند ۱۳۹۱ در ماموریتی به کردستان به همراه رفقای شهیدش، به آرزوی خود رسید و به جرگه شهدای امنیت و اقتدار پیوست. محمدوحید حالا پا جای پای پدر گذاشته و نه تنها صورتش که ان‌شاءالله در آینده سیرتش نیز هم‌چون پدرش می‌شود.

به مناسبت سالروز ولادت شهید «وحید شیبانی» گفت‌وگوی خبرنگار دفاع‌پرس با «سیده عذرا علوی» همسر ایشان را می‌خوانید.

انسان‌ها را از روی ظاهرشان قضاوت نکنید

دفاع‌پرس: در ابتدا از ماجرای ازدواج‌تان بگویید؟

تمام صحبت‌های جلسه اول خواستگاری ما به گفت‌وگو پیرامون ولایت فقیه ختم شد. وحید می‌خواست یقین پیدا کند که حضرت آقا را به عنوان ولی فقیه قبول دارم یا خیر؛ چراکه خودش بسیار به ایشان علاقه‌مند بود و آرزو داشت آن حضرت خطبه عقدمان را بخواند. تمامی شرایط این امر نیز فراهم بود به غیر از تعداد مهریه من، که پدر به هیچ عنوان برای کم کردن آن کوتاه نمی‌آمد. وحید مدت‌ها تلاش کرد تا پدر را متقاعد کند؛ اما تلاشش بی نتیجه ماند. در نهایت از وحید خواهش کردم که اگر از انتخاب خود برای شریک زندگی اطمینان دارد، در برابر شرط پدر کوتاه بیاید! وحید بزرگوارتر از آن بود که فکر می‌کردم؛ چراکه پذیرش شرط پدر، برابر با از دست دادن آرزوی‌مان بود، یعنی خواندن خطبه عقد توسط حضرت آقا... او سکوت کرد و قصه ما آغاز شد...

شب ولادت حضرت معصومه (س) خطبه محرمیت‌مان در مسجد جاری شد. هرچند آن روز‌ها مسیر کربلا بسته شده بود؛ اما به تازگی پرچمی متبرک به ضریح امام حسین (ع) به مسجد رسیده بود. حضار آن پرچم را آوردند و هنگام عقد روی سر ما نگاه داشتند... پس از اتمام خطبه، به همراه وحید دو رکعت نماز شکر در محراب مسجد به جا آوردیم...

انسان‌ها را از روی ظاهرشان قضاوت نکنید

وحید اولین ۱۳ رجب زندگی مشترک‌مان را در ماموریت سپری می‌کرد. من هم تصمیم گرفتم به اعتکاف بروم. او شب ولادت حضرت علی (ع) من را به مسجد «علی بن حسین» رساند. در جوار این مسجد، آرامگاه پنج شهید گمنام است. از وی خواستم با هم‌دیگر به زیارت شهدا برویم. پس از زیارت گفتم، «وحید جان، امشب هدیه من به مناسبت روز مرد به شما متفاوت با بقیه افراد است. من می‌خواهم همینجا در کنار شهیدان شاهد، مهریه‌ام را به شما ببخشم و تنها همان ۱۴ سکه را نگه دارم... می‌دانم در برابر حرف پدرم مجاهدت کردی؛ اما مهم نیت ما بود که هر دو می‌خواستیم مهرمان، مهر حضرت زهرا (س) باشد؛ بنابراین من مابقی مهریه‌ام را به شما می‌بخشم همسر عزیزم.»

انسان‌ها را از روی ظاهرشان قضاوت نکنید

دفاع‌پرس: ارادت بسیار شهید شیبانی به شهدا و حتی انتخاب چنین سفری برای ماه عسل از کجا نشأت می‌گرفت؟

هرچند سن وحید اجازه حضور وی در جنگ تحمیلی را نداد؛ اما وحید بهترین روز‌های جوانی خود را برای یافتن پیکر مطهر شهدای جامانده، در مناطق عملیاتی جنوب کشور سپری کرد. تصاویر ثبت شده از روزگار تفحص، میزان حال خوب وحید از کاری که می‌کرد را به رخ می‌کشد. او شیفته شهدا بود و حتی برای ماه عسل، زیارت آن بزرگواران در اولویت انتخاب‌های‌مان بود. ناگفته نماند که طی هشت سال زندگی مشترک، چندین مرتبه دیگر نیز راهی سرزمین نور شدیم.

دفاع‌پرس: شهید شیبانی با کدام شهید ارتباط قلبی برقرار می‌کرد؟

وحید به شهید «عباس بابایی» ارادت بسیاری داشت و می‌گفت، «شهید بابایی از نفس خود فرار کرد که شهید بابایی شد...» وقتی دلیل حرفش را می‌پرسیدم، خاطره دویدن نیمه شب شهید بابایی در آمریکا برای دوری از شیطان را بازگو می‌کرد...

انسان‌ها را از روی ظاهرشان قضاوت نکنید

دفاع‌پرس: از بارزترین خصوصیات اخلاقی همسر خود بگویید؟

من به عنوان کسی که هشت سال همدم و همراه او بودم، با یقین می‌گویم، هیچ‌گاه عصبانیت وحید را ندیدم. وحید سراسر نور و آرامش بود. او مصداق بارز آیه «لِکَیْلَا تَأْسَوْا عَلَىٰ مَا فَاتَکُمْ وَلَا تَفْرَحُوا بِمَا آتَاکُمْ» بود. تعادل در رفتار و کردار او مشهود بود و هیچ موضوعی نمی‌توانست او را بسیار مغموم یا بسیار مسرور کند. هیچ وابستگی به مسائل مالی نداشت و همواره تاکید می‌کرد، «هر چه روزی ما باشد همان می‌رسد، شما به دنبال مال دنیا نروید! بگذارید مال دنیا به دنبال شما بیاید! از من به شما نصیحت، هیچ‌گاه خودتان را برای مال دنیا آزار ندهید!»

وحید به سبب علاقه‌ای که به دعای کمیل داشت، نام مستعار خود را کمیل گذاشته بود.‌ او نسبت به پرداخت خمس و سال مالی‌ بسیار حساس بود. پس از شهادت وحید نماینده ولی فقیه در ستاد مشترک سپاه پاسداران با بیان خاطره‌ای از وی نقل کرد، «چند روز پیش از شهادت، شهید کمیل به دفتر من آمد و مبلغی بیشتر از آن‌چه باید تحت عنوان خمس پرداخت می‌کرد را تحویلم داد. گفتم کمیل جان این مبلغ خیلی بیشتر از آن مقداری است که باید بپردازی! وحید خندید و گفت، حاج آقا می‌خواهم بیشتر بپردازم تا پاکِ پاک شوم و زلال بروم...»

انسان‌ها را از روی ظاهرشان قضاوت نکنید

یکی دیگر از بارزترین خصوصیات اخلاقی وحید روابط اجتماعی بالای وی بود. دامنه دوستانش وسیع و با هر طیفی ارتباط برقرار می‌کرد. ظاهر خودش نیز به شکلی بود که اصطلاحا امروزی نامیده می‌شد. وحید با ظاهر و رفتار خود همه را مجذوب می‌کرد. او همواره متذکر می‌شد، «هیچ‌گاه انسان‌ها را از روی ظاهرشان قضاوت نکنید! قلب آن‌هاست که اهمیت دارد. هنر آن نیست که یکی شبیه خودت را به راه بیاوری! چرا که او خودش در این مسیر قرار دارد! هنر آن است کسی را به راه بیاوری که مثل شما نیست!»

انسان‌ها را از روی ظاهرشان قضاوت نکنید

یک بار در خیابان با فردی احوال‌پرسی کرد که از لحاظ ظاهری بسیار با هم متفاوت بودند. وقتی نسبتش با آن مرد را پرسیدم گفت، «وی زمانی دوست کلاس زبانم بود! سادات خانم نمی‌دانی او چقدر دوست داشتنی است!» وحید به زبان انگلیسی علاقه وافری داشت و تافلش را نیز دریافت کرده بود.

پس از شهادت وحید برادرم می‌گفت، «در مراسم ترحیم پسری با مو‌های بلند و ظاهری متفاوت، عکس وحید را در آغوش گرفته و دورتادور مسجد می‌چرخانده و گریه می‌کرد. او چه نسبتی با وحید داشت زینب؟» متوجه شدم او پسر همان مادری است که با ظاهری متفاوت در مراسم حضور یافت و به من گفت، «پسرم پس از شنیدن خبر شهادت همسرتان از خود بی خود و تمام اتاقش پر از تصاویر شهید شیبانی شده است. نمی‌دانم او با پسر من چه کرده که این چنین وی را شیفته خود کرده...»

دوست کلاس زبانش هنوز هم گاهی اوقات تماس می‌گیرد و از مشکلاتی می‌گوید که با واسطه قرار دادن وحید رفع شده است.

انسان‌ها را از روی ظاهرشان قضاوت نکنید

دفاع‌پرس: گمان می‌کردید همسرتان روزی به شهادت برسد؟

وحید همیشه می‌گفت، «زینب سادات من موتورم را خیلی دوست دارم» پاسخ می‌دادم، «شهید محمود شهبازی هم به موتورش علاقه داشت!» وحید می‌خندید و می‌گفت، «او تا وقتی حبّ موتور را کنار نگذاشت، شهید نشد! یک روز عاقبت من هم، مثل شهید شهبازی می‌شود!»

دو ماه پیش از شهادت، تلویزیون خبر شهادت تعدادی از سربازان گمنام امام زمان (عج) در شمال غرب کشور را داد. وحید من را صدا کرد و گفت، «زینب سادات ما را می‌گوید!» گفتم، «وحید، شما یک پاسدار ساده هستید!» پاسخ داد، «عزیزم، بخواهی یا نخواهی، من هم رفتنی هستم. من هم یکی از همین سربازان آقا (عج) هستم. باید این واقعیت را بپذیری...» گفتم، «باشه. حالا که می‌خواهی شهید بشوی، قول بده ما را هم به مقام خانواده شهدا برسانی!»

انسان‌ها را از روی ظاهرشان قضاوت نکنید

دفاع‌پرس: با توجه به شرایط جسمی‌تان چطور رضایت دادید شهید شیبانی به ماموریت بروند؟

روزشمار وحید برای در آغوش گرفتن فرزندمان از زمانی‌که متوجه جنسیت او شد، آغاز شد. هر روز زمان باقی مانده را حساب می‌کرد و هر لحظه صبر او کمتر می‌شد. این ناآرامی در ماه هفتم بارداری به اوج خود رسید. به نحوی‌که هر روز، چندین مرتبه از احساس خود برای دیدن پسرش، سخن می‌گفت.

یک ماه بیشتر نمانده بود. شواهد نشان می‌داد، ماموریتی جدید در راه است. یک‌روز گفتم، «وحید، ممکن است تا تولد پسرمان به ماموریت نروی؟! می‌شود به فرمانده‌تان بگویی یک ماه ماموریت‌های شما را لغو کند؟! فرزندمان که متولد شد، مثل سابق هرکجا می‌خواهی برو؛ اما تا آمدنش، فقط پیش ما بمان. می‌شود؟!» او پاسخ داد، «زینب سادات مگر می‌شود کار اسلام و مسلمین را روی زمین گذاشت؟! متاسفم عزیزم. من باید بروم...»

زمانی‌که خبر شهادتش را شنیدم گفتم، «بهترین مزد خدمت خالصانه برای اسلام و مسلمین گوارای وجودت همسر قهرمانم.»

انسان‌ها را از روی ظاهرشان قضاوت نکنید

دفاع‌پرس: برسیم به روز آخر...

سرنوشت می‌گفت، امروز آخرین روز سفر زندگی دنیوی با همسفر بهشتی‌ام است. شرایط جسمی و روحی مساعدی نداشتم. من و وحید ماه‌ها چشم انتظار در آغوش گرفتن پسرمان بودیم؛ اما درست هنگام سر رسیدن این انتظار، باید برای همیشه با او خداحافظی می‌کردم. از طرفی سه روز بیشتر از شنیدن خبر فوت یکی از اقوام نمی‌گذشت. پدر جوانی که به میمنت ولادت نوزاد خود نذر کرده بود سه روز روزه بگیرد و درست روز آخر ادای نذرش تصادف می‌کند. نمی‌توانستم هضم کنم، اکنون چگونه این نوزاد سه روزه و مادر تازه فارغ شده‌اش می‌توانند برای همیشه با تکیه‌گاه زندگی‌شان وداع کنند. از وحید می‌پرسیدم و او با آرامش پاسخ می‌داند، «زینب سادات عزیزم، دنیا همین است! همه یک روز می‌رویم. انا لله و انا الیه راجعون...» وحید شاید می‌دانست و من نمی‌دانستم چند روز دیگر خودم نیز به سرنوشت آن زن دچار می‌شوم...

انسان‌ها را از روی ظاهرشان قضاوت نکنید

پیکر وحید را برای آخرین بار به محل‌کارش منتقل کردند. نمی‌دانم چطور شد؛ اما زمانی‌که به خود آمدم دیدم در کنار پیکر وحید عزیزم در آمبولانس هستم. تمام خاطرات هشت سال زندگی کوتاه، اما بی نهایت شیرین‌مان در عرض چند ثانیه از خاطرم عبور کرد... یاد حرف وحید در یکی از مراسم‌های حاج منصور افتادم، «همسر عزیزم مبادا در غم از دست دادن من، شکوه کنی! آن لحظات فقط برایم زیارت عاشورا بخوان!» تلفن همراهم را روشن کردم. سرم را روی تابوتش قرار دادم و با گذاشتن صوت زیارت عاشورا حاج منصور، به وصیتش عمل کردم. به منزل رسیدیم. پس از وداع، برای آخرین بار مرد زندگی‌ام را از خانه قشنگ‌مان بدرقه کردم. این بار دوستانش اجازه ندادند تا خانه ابدی وحید را در آمبولانس همراهی کنم. بهانه می‌آوردند که مسیر طولانی و شرایط جسمی شما نامساعد است. سکوت کردم و به آمبولانس خیره شدم. نمی‌خواستم آخرین لحظات حضور جسم او در کنارم، تنهایش بگذارم. با وساطت یکی از همکاران دوباره به وحید رسیدم. چه سرّی بود میان او و شهید بابایی، نمی‌دانم. اما یک روز خانم حکمت مرد زندگی‌اش را تا آرام‌گاه ابدی تنها در آمبولانس بدرقه می‌کرد و امروز همسر وحید. وحیدی که شیفته شهید بابایی بود.

ثانیه‌ها به سختی می‌گذشتند. شاید اگر بچه‌ها نبودند، من هم در برابر این غم تاب نمی‌آوردم. به تابوت وحید نگاه می‌کردم و آرام با او سخن می‌گفتم. «وحید جانم، قرارمان این نبود که تو تنها بروی و من تنها بمانم... یقین داشتم تو به هر چیزی که بخواهی می‌رسی... می‌دانستم یک روز مزد مجاهدت‌های خود را می‌گیری... این سرنوشت حق تو بود... تو شهید زنده بودی... اما... چرا تنها رفتی...»

نزدیک اذان ظهر بود که مدفن وحید، او را در آغوش گرفت. نمی‌دانم چه بر سر آن صورت زیبا آمده بود که اجازه ندادند برای آخرین بار با او دواع کنم. فقط می‌گفتند، «از پیکری که ۴۰ دقیقه در آتش مانده، چه انتظاری دارید...» من را بلند و از وحیدم دور کردند. صدای الله اکبر اذان بلند شد. همان‌جا ایستادم و روی یک زیلو نماز ظهر خواندم. دیگر مراسم تمام شده بود. همه داشتند می‌رفتند؛ اما من نمی‌توانستم همراه زندگی‌ام را تنها بگذارم. همراهی که دیگر دیدار با او تنها در خواب و رویا میسر می‌شد...

 

انسان‌ها را از روی ظاهرشان قضاوت نکنید

دفاع‌پرس: گمان می‌کنید چه عاملی سبب می‌شود انسان‌ها به این مقام برسند؟!

گمان می‌کنم جمله سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی پاسخ کامل این سوال باشد. «تا کسی شهید نبود، شهید نمی‌شد... شرط شهید شدن، شهید بودن است...» وحید نفس خود را شهید کرده بود و یک شهید زنده بود. او حقیقتا باید شهید می‌شد؛ چراکه نفسی برایش باقی نمانده بود...

دفاع‌پرس: چطور این واقعیت را پذیرفتید؟

با زیبایی شهادت کنار آمدیم، چرا که شهادت واقعا زیباست. حتی من نحوه شهادت وحید را هم زیبا می‌بینم و می‌گویم، «خوش به حالت، که هم‌چون حضرت زهرا (س) پرواز کردی. در آن لحظه حتما آن حضرت را زیارت کردی... با ایشان رفتی... شاید هم در آغوش امام حسین (ع) قرار گرفتی...» واقعا سرتاسر شهادت حضور اهل بیت (ع) را به رخ می‌کشد و معنای خوش به حالت می‌دهد. این‌که وحید کجاست آرام‌مان می‌کند. او اکنون در کنار ارباب (ع) است؛ ما را می‌بیند و دعای‌مان می‌کند و چه عاقبت به خیری بالاتر از شهادت؟ من اکنون معنای حقیقی بندگی را درک می‌کنم...

فقط تنها حقیقتی که من را می‌سوزاند حسرت آخرین وداع با وحیدم است... حتی این حسرت سوزاننده‌تر از خبر شهادت اوست... چراکه آخرین لحظه دفن هر انسانی، عزیزانش او را می‌بینند و با او وداع می‌کنند؛ اما من وحیدم را ندیدم... با صورت زیبایش وداع نکردم و حسرت آخرین نگاه تا ابد همراه من است...

انسان‌ها را از روی ظاهرشان قضاوت نکنید

دفاع‌پرس: لحظات سخت تولد فرزندی که پدر ماه‌ها چشم‌انتظار او بود، چگونه سپری شد؟

خیلی سخت بود. هنگام تولد فاطمه حورا وحید کنارم بود و این بار عکس او را با خود به بیمارستان برده بودم. هرکس آن عکس را بالای تختم می‌دید، اشک می‌ریخت. از بخش خارج می‌شدم تا دیدن اقوام حال‌ و هوایم را دگرگون کند؛ اما آن‌ها هم اشک می‌ریختند. من گریه می‌کردم؛ آن‌ها گریه می‌کردند.

پس از زایمان وقتی چشم گشودم، پدرم را دیدم. چشمان متورمش دوباره بارانی شد. همیشه وقتی مادری فرزند تازه متولد شده خود را می‌بیند، همه به او تبریک می‌گویند؛ اما آن روز همه فقط گریه می‌کردند.

دفاع‌پرس: خواب شهید را می‌بینید؟

بله، بسیار. یک شب در بحبوحه جنگ سوریه با داعش، خواب دیدم که وحید به منزل آمده و لباس‌هایش را جمع می‌کند. با خوشحالی گفتم، «وحید شما برگشتی؟!» خندید و پاسخ داد، «بله من آمدم!» گفتم، «پس چرا داری ساکت را جمع می‌کنی؟» گفت، «باید بروم!» با ناراحتی گفتم، «کجا می‌خواهی بروی؟! تو که تازه برگشتی!» گفت، «باید بروم سوریه!» همه اعضای خانواده شاهد گفت‌وگوی ما بودند. با چشمانم از آن‌ها التماس کردم که، شما او را منصرف کنید! اما سکوت کردند. وحید ادامه داد، «آمدم که به سوریه بروم تا شهید بشوم!»

من یقین دارم اگر وحید در کردستان به شهادت نمی‌رسید، در سوریه به آرزوی خود می‌رسید. او مرد شهادت بود.

انسان‌ها را از روی ظاهرشان قضاوت نکنید

دفاع‌پرس: و در انتها از عذرا بودن تا زینب سادات شدن‌تان را برای‌مان بگویید؟

پیش از ازدواج یکی از اساتیدم گفت، «نام زینب خیلی به شما می‌آید!» دیگر گه‌گاهی دوستانم به شوخی زینب صدایم می‌زدند. در همین بحبوحه مادر وحید به خواستگاری من آمد. او که نام من را از دوستانم می‌پرسد، می‌گویند زینب است و همین نام به گوش وحید می‌رسد. طی جلسات خواستگاری نیز، آن‌ها من را زینب می‌نامیدند و پدرم اصلاح می‌کرد، او عذراست!

پس از ازدواج هرگاه به وحید می‌گفتم، نام من عذراست! لبخند زیبایی روی صورتش نقش می‌بست و می‌گفت، «تو زینب سادات من هستی!» وحید هیچ‌وقت، من را عذرا صدا نکرد؛ و این چنین زینب سادات شدم... عذرای شیطان پیش از ازدواج در زندگی با وحید به زینب سادات صبوری تبدیل شد که آرامش بزرگ‌ترین ثمره زندگی‌اش است و من در زندگی به دنبال آرامش بودم و با انتخاب وحید به آن دست یافتم. حالا که به سرنوشت خویش می‌اندیشم، می‌بینم، حقیقتا من باید زینب سادات می‌شدم؛ چراکه این نام مسیر زندگی ام را تغییر داد، شخصیتم را دگرگون و اخلاق و ایمانم را تکامل بخشید...

منبع: دفاع پرس
اینستاگرام
شهید وحید شیبانی عزیز از همکلاسی من در دوره راهنمایی بود چقدر این پسر درس خون و مودب بود خداییش تو کلاس بهش حسودی می کردم تو کلاس معلم ها هم براش احترام خاصی قائل بودند ما از شهرک نامجو نقل مکان کردیم و در محل جدید زندگی در شهرک شهید بروجردی نیز وحید رو اونجا میدیدم که متوجه شدم اونا هم اونجا ساکن شدند بیشتر با موتور میدیدمش بهش خیلی احترام می گذاشتم چون با بقیه فرق داشت هیچوقت متوجه نشدم که پدرش در کودکی او فوت کرده پنج سال بعد از شهادتش متوجه عروج ملکوتیش شدم شهادت لایقش بود ولی کاش حالا حالاحا زندگی می کرد این همکلاسی با شخصیت روحش شاد باشه
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi