شناسه خبر : 74043
جمعه 05 ارديبهشت 1399 , 16:10
اشتراک گذاری در :
عکس روز

گفت و گو با جانباز ۷۰% "اکبر حسین زاده" (بخش پنجم)

اسم رمزی که بعثی ها را گیج می کرد!

کربلای یک را تاریخی تعریف نمی کند بلکه لباس خاکی به تنمان می کند، دوربینی به دستمان می دهد... و ما را با خود در تمام فراز و نشیب ها، نشستن و برخواستن ها و اتفاقات همراه می کند... ساده و صمیمی! با او میدوی، می نشینی، می ترسی، می خندی و بغض می کنی!...

فاش نیوز - در بخش پیشین گفت و گو با جانباز حاج "اکبر حسین زاده"، او به زیبایی رخدادها و خاطرات خویش را از بعد عملیات والفجر 8 و در خط پدافندی فاو و ماجرای پاتک 31 فروردین ماه 65 را شرح داد.

 در این بخش  (بخش پنجم)، "حاج اکبر" به سراغ مقطع آمادگی برای عملیات کربلای یک می رود و با زیبایی هرچه تمام تر ما را با خود به داخل کانال های عملیات کربلای یک و ارتفاعات قلاویزان می برد. او با شوقی وصف ناپذیر تک به تک اتفاقات و جزئیاتی را که به خاطر می آورد بازگو می کند. با شیرینی هایش می خندد و با تلخی هایش بغض می کند! از سراپای واژه هایش می بارد که چقدر خاطراتش را دوست دارد و دل در گروه آنها نهاده تا بتواند این فاصله فراق از عزیزان شهید و همرزمان هم نفس خورشیدش را تاب بیاورد.

  حاج اکبر حسین زاده، کربلای یک را تاریخی تعریف نمی کند بلکه لباس خاکی به تنمان می کند، دوربینی به دستمان می دهد... و ما را با خود در تمام فراز و نشیب ها، نشستن و برخواستن ها و اتفاقات همراه می کند... ساده و صمیمی! با او میدوی، می نشینی، می ترسی و می خندی و بغض می کنی!...

همراه با او به خط پدافندی مهران می رویم... پیش از عملیات کربلای یک....
 

فاش نیوز: دفعه قبل شما از بعد پاتک 31 فروردین برگشتید. بعد به کجا رفتید؟

-  قرار شد ما به خط پدافندی مهران برویم. 2- 3 ماه بعد از پاتک بود، حدودهای مرداد ماه. کم کم داریم به سوی خط پدافندی و بعدش عملیات کربلای یک می رویم.

 رفتیم جایی بنام سنگ شکن، جایی بنام رودخانه گاوی هم پشتمان بود. برای پدافندی مهران رفتیم. چند شب ماندیم و برگشتیم. بعد چون چند شب آنجا بودیم و خط را شناسایی کرده بودیم. من بالای خاکریز دیده بان بودم و نگهبانی می دادیم.

 یک خاطره جالب بگویم. من بالای خاکریز در حال نگهبانی بودم. من معمولا" کلاه سربازی سرم نبود! حالا آن شب از شانس سرم بود. این کار خدا بود که من سالم بمانم. یکدفعه دیدم یک گلوله قرمز دارد می آید! فکر می کنم گلوله آر پی جی بود. آمد و زیر خاکریز خورد! بعد من
سر جایم برگشتم که یکباره یک چیزی خورد توی کلاهم و گفت: دینگ!! یک تیری خورده بود توی سرم و من به پایین پرتاب شدم.

 فرمانده دسته آقای محسن گودرزی نامی بود که الان هستند. یک حاج باقر و یک امدادگر هم بود.

محسن گودرزی و شهید نعمت الله جانمحمدی

 سمت راست کلاه سبزعباس حاج باقر، کلاه خاکی چپ شهید فخرالدین برزی

 

تیر نتوانسته بود از کلاه رد شود، کلاه را له کرده بود و سر من خون آمد. دستم را زدم دیدم خون از سرم می آید، داد زدم خون! خون! امدادگر! مثل این جهودها که خون می بینند! دردی هم آنچنان نبود اما بیشتر ترسیده بودم. مرا خواباندند و دیدند چیز خاصی اصلا" نشده! آخر شما که تیر می خورید از همان ابتدا نمی فهمید که تیر خوردید، کمی بعدتر متوجه می شوید. خلاصه یکی دو شب ماندیم تا خط را برای عملیات شناسایی کنیم. فقط یک چیز جا ماند.

 
فاش نیوز: چه وقتی؟ در آن فاصله دو سه ماهه قبل از آمدن به خط مهران؟

- بله. در این فاصله 2- 3 ماهه ما به کرخه رفتیم. یکی را داشتیم بنام علیرضا نان گیر که بچه میدان تسلیحات بود و شهید شد. باهم خیلی رفیق بودیم و شوخی می کردیم. بچه عارف و نماز شب خوانی بود. من شب می آمدم آب می ریختم رویش و او می پرید. می خندیدیم. بعد او یک شب می آمد یک لیوان آب می گذاشت بالای سر من و می گفت به او بگویید فلانی آمد این آب را گذاشت و رفت.

این شوخی های آب بازی از بعد از عملیات والفجر 8، وقتی که می رفتیم سمت دوکوهه در قطار شروع شد. این کل کل هی ماند و تا دو سه ماه بود. خیلی سربه سر هم می گذاشتیم.

حالا بیاییم جلو دوباره و الان دو سه شب مانده در مهران به شب عملیات. این شوخی همچنان ادامه داشت. بچه ها در رودخانه گاوی آب تنی می کردند. دیدم علیرضا دارد می آید. من هم در آب بودم. از پشت پرتش کردم داخل آب! گفت تلافی می کنم. آمد دید لباس های من بیرون است. تهدید کرد بیندازد داخل آب ولی دلش نیامد و نینداخت! علیرضا در همین عملیات کربلای 1 در مرحله اول شهید شد.


فاش نیوز: پس برای عملیات رفتید؟

- ما آماده شدیم برای عملیات. ظهرش آمدیم توی خط و استرس داشتیم که شب قرار است عملیات شروع شود. شب شد و رمز عملیات بین بچه ها شد "چفیه ات چه رنگی ست؟" چون عراقی ها گچ و پژ ندارند، این را گذاشته بودیم که اگر عراقی ها وسط کار بین ما درآمدند و نتوانستند تلفظ کنند، ما بفهمیم.

 قرار شد دسته ما از توی خاکریز رها شویم و برویم. یک دسته هم از توی کانال بیایند. بعد آن دو کانالی که بود، در انتها به هم دست بدهیم. دست دادن یعنی به هم رسیدن و متصل شدن وقتی قرار بود مثلا" از چند طرف یا محور حمله ای بکنیم و در یک جایی به هم برسیم یا منافذ را ببندیم و خط را پر کنیم که راهی برای عراقی ها نماند و یک جا به هم برسیم.

ما از دو محور می آمدیم. محور ما که لشگر 27، گردان حمزه، شب اول میزد، با بچه های کانال متصل شویم و از طرف دیگر لشگرها و گردان های دیگر. آمدیم برویم که دیدیم چند تا منور رفت توی هوا. بعد خاموش شد و فرمانده ها تشخیص دادند که چیزی نیست و بروید!

 یک حاج حمزه داشتیم که پیرمردی بود. یک پیرمرد چهارشانه قدبلند ترک. قاسم، فرمانده گروهانمان را خیلی دوست داشت و ما زیاد سربه سرش می گذاشتیم. ما با فرمانده گروهان که شوخی می کردیم، او چون دوستش داشت، با لهجه ترکی می گفت" نه. قاسم ولایت داره! قاسم سعادت داره! ما سر قاسم اذیتش می کردیم.

حاج حمزه
 

 یک دوست هم محله ای هم داشتم بنام حمزه که بهش می گفتیم حنظله! با پسر دیگری بود بنام اکبر قربانی که الان هم هستند. اینها یا امدادگر بودند و یا حمل مجروح بودند. ته ستون بودند و من هم چون تخریبچی دسته بودم، پشت آنها بودم. ستون را راه انداختند و رفتیم و یک جایی گفتند بنشینید. بعد گفتند تخریبچی بیاید. آنها دنبال تخریبچی لشگر بودند، من فکر کردم با من کار دارند. رفتم جلو.

 فرمانده گروهان قاسم کارگر بود. گفت تو چرا آمدی؟ گفتم مگر نگفتی تخریبچی؟ گفت نه با تو کسی کار ندارد! برو الان بچه های تخریب می آیند. گفت برگرد برو.

سمت راست شهید حسن شادالوئی معاون گروهان، وسط قاسم کارگر فرمانده گروهان، سمت چپ جانباز شهید بهزاد اصغری


 محمد فراهانی که پیشتر گفته بودم، شوخ بود و او هم نشسته بود. یکی از بچه ها به او گفت: چیه ممد؟! کُپ کردی! محمد بلند شد وسط میدان مین شیطنت و به قولی حرکات موزون! هی گفتیم بنشین الان تو را می زنند! با ناراحتی گفت: این به من می گوید ترسیده ام و کُپ کرده ام! او را نشاندیم.

 خلاصه عملیات شروع شد. درگیر شدیم و در همین میان حاج حمزه تیر خورد. داد میزد مُردم. محمود شمسیان که الان در گروه جهادی هم هست، آنجا بود. داد میزد: شمسیان خلاصم کن. محمود شمسیان هم به شوخی گلنگدن را کشید و گفت بزنم! ... او هم ناراحت داد میزد و بد و بیراه می گفت. شوخی داشتیم دیگر.

محمودشمسیان سمت راست، محمدفراهانی سمت چپ



اینها را می گویم که بدانید دفاع مقدس ما فقط تلخی و سختی نبود. اینها را هم داشت.



 فاش نیوز: بله حتما شیرین بوده که شما اینطور به آن ایام ارادت دارید.

- بله . بالاخره مجروحان را بردند عقب. ما هم با این رمز "چفیه ات چه رنگی ست" هی رفتیم و رفتیم تا به آن یکی دسته، دست دادیم و خط را شکستیم.

روز اول عملیات بود. قرار بود که تخریبچی ها بیایند و یک معبری را بزنند که از داخلش بتوانند بلدوزر و لودر و تانک و نفربر و ...
برای شب های بعدی عملیات جابجا کنند. تابستان بود و هوا گرم. سمت مهران بسیار گرم است! کمبود آب هم داشتیم.

 لشگر پهلویی ما هم بچه های لشگر سیدالشهداء یا عاشورا بودند که چند تایشان در میدان مین گیر کرده بودند! هر لشگری یک محوری داشت. ما بودیم، عاشورا و سیدالشهداء و پنج نصر بود و ....هر کس حدی را در دست داشت. اول بچه ها فکر کرده بودند که عراقی اند! و بعد با جریاناتی کمکشان کردند و نجاتشان دادند.

ما یک رمضان صاحبقرانی داشتیم که شهید شد. رضا سیدی هم که در پاتک 31 فروردین آذوقه اش را خوردیم و دیده بان لشگر بود، با رمضان دوتایی یک تویوتا از تهران گرفته بودند بیاورند لشگر که نمی دانم چطوری! با آن تویوتا آمده بودند داخل خط.

شهید رمضان صاحب قرانی

 

 گفتیم رمضان تو چرا آمدی اینجا؟! نه پلاک داشت نه هیچی! می خواستند ببرندش لشگر دیگری، آمده بود پیش ما. آن شب عملیات شد و کار را انجام دادیم و برگشتیم تا گردان های دیگر تحویل گرفتند و بزنند به خط. آمدیم عقب و دوباره سازماندهی شدیم. قرار شد مرحله آخر هم ما دوباره بزنیم به خط. جایی بود که یک دشت بود، بعد میشد ارتفاع که بهش می گفتند قلاویزان. بعد از مهران می شود. قرار شد ما قلاویزان را هم بزنیم و بگیریم.

  شب آمدیم شناسایی که از کجا بزنیم و چطور بگیریم و ...! قرار شد که ما یک دسته با یک تانک از توی دشت بیاییم و برویم و بزنیم. از آن طرف هم بچه های دیگر بیایند، برسیم دم کوهپایه قلاویزان و با بچه ها قلاویزان را پاکسازی کنیم و در واقع برویم پشت توپخانه عراق. حالا بعدا" فهمیدیم که از بقیه در محورهای دیگر که جلو رفته بودند، بیشتر رفته بودیم.

 نزدیک صبح شد و قرار شد به خط بزنیم. من در کربلای یک دیگر تخریبچی نبودم. پیک گروهان شده بودم. پیک معاون گروهان، شهید حسن شادآلویی. بچه نارمک و بسیار عارف و شجاع، خیلی خاص و دوست داشتنی بود. توی قلاویزان باهم به خط زدیم. از این طرف ما آمدیم و آنها هم از روی تپه آمدند و وقتی داشتیم به هم می رسیدیم، نمی دانستیم آنها بچه های خودمان هستند. هوا تاریک بود و پرسان پرسان فهمیدیم بچه های خودمان هستند. تا به هم دست دادیم.

یک بچه هم محله ای هم داشتیم بنام سید حجت الله حسینی که وقتی رسیدیم و به هم دست دادیم، سراغش را که گرفتم، فهمیدم که شهید شده است.

نفر وسط شهید حجت الله حسینی و نفر سمت چپ شهید احمد حسینی

 

 هوا گرگ و میش بود. عراقی ها یک فرمانده ای داشتند که انگار نمی دانست عملیات شده و خطشان شکسته و داشت می آمد با دو تا بیسیم چی و دو تا پیک. حدودا" 4- 5 نفر. فکر کرد ما نیروهایش هستیم. گفت: تعال! تعال! یکی از بچه ها بنام کاکاوند بود که گفت چه کار کنیم؟ گفتیم بزنیمشان. با نارنجک دنبالشان کردیم و انداختیم و منفجر شد و از بین رفتند. وسط عملیات باید جلو می رفتیم.

 آمدیم توی قلاویزان و داخل کانال ها و می رفتیم جلو. خیلی جلو رفته بودیم نزدیک توپخانه عراق شاید به اندازه یکی دو کیلومتر، قرار شد که برگردیم چون بقیه از ما جا مانده بودند و عقب تر بودند. عملا" در دل دشمن بودیم و گفتند بیاید عقب! برگشتیم و رسیدیم.

 فرمانده گروهانی بود بنام شهید حمید سُربی که خیلی جالب بود که هیچ ترکشی و ... نخورده بود و سالم بود. وقتی که ما رسیدیم و در کانال مستقر شدیم، سُربی شهید شده بود. رفتم بالای سرش دیدم خمپاره خورده و یک ترکش ریز خورده و ظاهرش کاملا" سالم است. ترکش خورده بود به قرآن توی جیبش و از قرآن رد شده بود و خورده بود به قلبش و شهید شده بود. سُربی برای خودش یلی بود و فرمانده ای قابل! خیلی شهادت و نوع شهادتش روی من اثر گذاشت!

فرمانده گروهان ۳ شهید حمید سربی


 قرار شد یکسری از بچه ها جلوی کانال باشند و یک تعدادی عقب تر. سُربی اینها جلو بودند، قرار شد ما هم با شهید شادآلویی که من پیکش بودم، نیروها را بچینیم و آنجا خط پدافندی بشود. آن طرف تر گردان عمار عملیات کرده بودند، منتها چون یکسری کارهای محور را بلد نبودند، یکسری کارها را ما باید انجام می دادیم.



 ما اصلاحی داریم در جنگ بنام زخم مکنده. بین قفسه سینه و قلب خلائی ست که اگر سوراخ شود و اکسیژن وارد شود، این خلأ از بین می رود و کشنده است. راهش این است یا باید از این پَدهای بیمارستانی استریل داشته باشید که بگذارید رویش تا خلأ از بین نرود. چون وازلین دارد و جلوی تبادل هوا را می گیرند.

  معمولا امدادگرها با شروع عملیات و مجروحیت ها در همان اوایلش هرچه داشتند مصرف میشد. داخل کانال داشتم می رفتم که دیدم یک بسیجی افتاده و زخم مکنده پیدا کرده. منم یک پِیک بودم و چیزی نداشتم. فقط یک کلاشینکف دستم بود. گفتم این زخم تو مکنده ست! درستش کن. داری میری، الان میفتی. نگو ترکشی که سینه را سوراخ کرده بود، از پشتش درآمده بود و من متوجه نشده بودم.

 رفتم یک مشمی پیدا کردم. چون می گفتند اگر پد مخصوصش نبود، یک مشمی بگذارید و رویش یک سنگ، همان حالت خلأ را ایجاد می کند. من این را بستم و گفتم بلند شو برو عقب. رفت برای خودش این طرف و آن طرف، تا وقتی خبر رسید که شهید شده!

 رفتیم محور دیگری و خط را تشکیل دادند. مسعود شادآلویی به من گفت که اکبر! گردان عمار فلان جا هستند، بچه ها را به آنجا ببر. تپه ای بود. چون من دو بار آنجا رفته بودم و شناسایی و ... می شناختم و خط پدافندی بودم، محورها را بلد بودم.
 
گفت یک دسته نیروست که مال گردان عمار است، اشتباهی آمده اند اینجا. اینها را ببر محل استقرار گردان عمار و برگرد. آمدم بروم پایین که آنها را ببرم، از دور دیدم یکی انگار کیسه انفرادی را بغل کرده و افتاده! با خودم گفتم کیسه انفرادی اینجا چه کار می کند!؟ نگو یک عراقی چاق و گنده بوده که تیر یا ترکشی خورده و نصف بدنش را برده بود که من فکر کردم کیسه انفرادی ست! نگو یک آدم نصفه ست که آنجا افتاده!

فاش نیوز: چگونه آن دسته را بردید؟

- من این بچه ها را برداشتم و راه افتادیم. نیم ساعتی راه رفتیم تا به یک دوراهی رسیدیم. من توی ذهنم بود که باید سمت راست برویم. من دودل شدم و همان سمت راست هم درست بود. سمت چپ میدان مین می رفت و سمت راست می رفت بالا توی کانال و پیش بچه ها! خوب کم سن بودیم. خلاصه رفتیم سمت چپ! دیدیم ای وای! میدان مین است! خوب باید برمی گشتیم. خمپاره و توپ می خورد و ممکن بود حتی پای بچه ها روی مین برود! خیلی خطرناک بود. چند نفری پیر بودند و شروع کردند به غر زدن که چرا بلد نیستی، میاری و ...؟! حالا من هی معذرت و خواهش که حاج آقا! ببخشید حالا کاری ست که شده! توروخدا بیایید برویم. حالا راضی نمی شدند بیرون بیایند! این طرف توی دشت بود و دشمن دید داشت! دل توی دلم نبود که الان خمپاره می خورند یا پای کسی روی مین می رود! با چه سختی ای اینها را راضی کردیدم که برگردیم.

چند نفر آشنا در گردان عمار داشتم که مرا می شناختند. یکی بود بنام "رهبر" که با هم حال و احوال کردیم. چون نیروهایش را آورده بودم و رسانده بودم، کلی مرا تحویل گرفت. کمبود نیرو داشت. آبی خوردم و خداحاظی کردم و برگشتم.

 آمدم همان جایی که صبح با مسعود خداحافظی کردم. گفتم مسعود کجاست؟ گفتند شهید شده! خمپاره خورده بود. من با مسعود هم از قبل والفجر 8 رفیق بودم، خیلی ناراحت شدم. اینجا خط پدافندی یا حفاظتی عملا" تشکیل شد و قرار شد ما عقب بیاییم و کربلای یک تمام شد.



دوباره سازماندهی شدیم.  یادم نیست که ماه آذر بود یا دی، قرار شد به خط پدافندی مهران در همان قلاویزان برویم. دیگر من نیروی دسته نبودم و پیک گروهان بودم.
قرار شد که برج 10 کربلای 5 را برویم.

کربلای 5 بماند تا دفعه بعدی...

 
فاش نیوز: سپاسگزاریم از شما

ادامه دارد...
 

گفت و گو و عکس از شهید گمنام

 

 

بیشتر بخوانید

 

خط ویلچر جانبازان، امتداد خون شهداست (بخش اول گفت‌وگو با حسین‌زاده)

وصیت بی نظیر یک شهید مرفه! (بخش دوم گفت‌وگو با حسین‌زاده)

ماجرای نورافکن های شب عملیات! (بخش سوم گفت‌وگو با حسین‌زاده)

پاتک تاریخی 31 فروردین! (بخش چهارم گفت‌وگو با حسین‌زاده)

 

 

کد خبرنگار: 20
اینستاگرام
خیلی جالب بود ..
سلام
چقدر از ته دل تعریف میکنن
من قسمت های قبلی رو هم خوندم
صمیمانه گفتن و ادمو با خودشون میبرن به اون خاطرات
معلومه تعلق خاطر خاصی دارن
خدا حفظشون کنه و در همین مسیر باقی بمانند
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi