شناسه خبر : 74505
یکشنبه 14 ارديبهشت 1399 , 18:32
اشتراک گذاری در :
عکس روز

غنیمت گرفتن یک تانک با نارنجکی که منفجر نشد!

داودآبادی با بیان خاطره‌ای مطرح کرد؛
 
پژوهشگر دوران دفاع مقدس نوشت: سریع یه نارنجک از کمرم درآوردم و ضامنش رو کشیدم. همین که خواستم بندازم توش، دیدم من با این سن‌وسال که نمی‌تونم بپرم پایین و در برم. راستش تانک هم از این «تی ۷۲»‌ها بود. نویِ نو هم بود. دلم نیومد بترکونمش.
 
کد خبر: ۳۹۳۵۰۸
تاریخ انتشار: ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۹ - ۲۰:۵۸ - 02May 2020
 

«حاجی مهیاری» با غنیمتی که گرفت وِرد زبان رزمندگان شد

 

 

 

 

 

به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، «حمید داودآبادی» رزمنده، جانباز و پژوهشگر دوران دفاع مقدس است که تاکنون کتاب‌های زیادی از خاطرات خود را تألیف و منتشر کرده است. وی خاطره‌ای از عملیات «رمضان» را در صفحه مجازی خود منتشر کرده که در ادامه آن را می‌خوانید:

«چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۳۶۱ - شب عید فطر - شلمچه - عملیات رمضان؛

«حاج مهیاری» از پیرمردهای با صفای گردان «حبیب» بود که با لهجه غلیظ اصفهانیش، لازم نبود بپرسی بچه کجاست. آن هم به یک پیرمرد با آن سن‌ و سال و آن حاضرجوابی و تندی، بگویی‌: «حاجی جون بچه کجایی؟» اگرهم جرأت می‌کردی و می‌پرسیدی، اخم می‌کرد و درحالی که مثلاً عصبانی شده بود، می‌گفت‌: «بچه خودتی فسقلی. با ۵۰، ۶۰ سال سنم به من می‌گی بچه؟»

حاجی مهیاری در عملیات «رمضان» گُلی کاشت که وردِ زبان همه بچه‌ها شد. شنیدن ماجرا‌های حاجی، از زبان خودش شیرین‌تر بود. وقتی از او پرسیدم، گفت: «صبح روز عملیات، وقتی رسیدیم به کانال پرورش ماهی، خیلی خسته بودم، رفتم توی سایه یه تانک که کنار خاکریز بود، استراحت کنم. همین که نشستم کنارش، متوجه شدم از توی اون سر و صدا میاد. اول فکر کردم بچه‌های خودمون هستند. به‌زور از تانک رفتم بالا. درش باز بود. توش رو که نگاه کردم، دیدم سه تا نرّه خر عراقی دارن با هم‌ دیگه زِرزِر می‌کنند.

سریع یه نارنجک از کمرم درآوردم و ضامنش رو کشیدم. همین که خواستم بندازم توش، دیدم من با این سن‌ و سال که نمی‌تونم بپرم پایین و در برم. راستش تانک هم از این «تی ۷۲»‌ها بود. نویِ نو هم بود. دلم نیومد بترکونمش. از همون بالا داد زدم و اون بدبختا که ترسیده بودن، شروع کردن به «دخیل الخمینی» (پناه می‌برم به خمینی) گفتن. بهشون حالی کردم که سر خر را کج کنند و بیان طرف خاکریز خودمون. جات خالی، آوردم تحویل‌شون دادم».

وقتی پرسیدم: «با نارنجک چی‌کار کردی؟»

گفت: «هیچی. چی‌کار بایست می‌کردم؟ حیف بود بترکه. ضامنش رو زدم سر جاش و گذاشتم کمرم».

حاج «علی‌اکبر ژاله‌مهیاری» پیر جبهه‌ها، پدر شهید «علیرضا مهیاری»، سرانجامش این بود که تا پایان جنگ مردانه و غیرت‌مندانه حضور پیدا کند.

فرزندش می‌گفت: «جنگ که تمام شد، پدرم همواره حسرت زیارت کربلا را می‌خورد تا این‌که چند سالی بعد از پایان جنگ، روز ۲۷ فروردین ۱۳۷۱ در آرزوی کربلا، جان به جان‌آفرین تسلیم کرد و در بهشت‌ زهرا (س) قطعه ۵۵ ردیف ۱۰۱ شماره ۴ آرام گرفت».

نقل از کتاب: تبسم‌های جبهه

اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi