شناسه خبر : 75055
جمعه 09 خرداد 1399 , 18:45
اشتراک گذاری در :
عکس روز

گفت و گو با جانباز ۷۰% "اکبر حسین زاده" (بخش سیزدهم)

کمپوت های گیلاس کجا می رفت؟!

روزهای پیش از عملیات ها هم حال و هوای خاص خودش را داشت. هم شبیه جنگ بود و هم شبیه زندگی عادی! شاید هم آمیخته ای از جنگ با زندگی! با روحیه و امیدی منحصربه فرد که رزمنده ها در دل جنگ و سختی ها داشتند...

فاش نیوز - روزهای پیش از عملیات ها هم حال و هوای خاص خودش را داشت. هم شبیه جنگ بود و هم شبیه زندگی عادی! شاید هم آمیخته ای از جنگ با زندگی!... از شیطنت و شوخی و قهر و آشتی در آن پیدا می شد تا سختی های آمادگی برای جنگ و رزم شبانه و انفجار و مجروحیت.

 حاج "اکبر حسین زاده"، جانباز صبور راوی این خاطرات، آنچنان جذاب و زیبا این درهم آمیختگی حیات با جنگ و جنگ با حیات را با تمام خرده کاری های تلخ و شیرینش برای ما تعریف می کند که بلند شدن از پای صحبت هایش کاری بس سخت می شود. چرا که او این واقعیت های تلخ و شیرین روزهای دفاع مقدس را با پوست و گوشت خود حس کرده و حتی این درک بالا از رخدادهای آن روزگار را در هنگام صحبت با زبان بدنش هم به نمایش درمی آورد.

گاهی با شیرینی های خاطرات و شیطنت های یاران شهیدش بلند می خندد و گاهی با یاد شهادت یا مجروحیت عزیزی، صدایش چون رودی به دریا رسیده، آرام می گردد و می توانی تلاطم دریای خاطرات درون سینه اش را به خوبی احساس کنی. روزهایی که سرشار است از خاطرات گفتنی و شنیدنی ای که تکرارنشدنی هستند. او در این بخش، از خاطرات شیرین و شوخی های ایام جبهه بیشتر گفته و روحیه و امید منحصربه فردی را که رزمنده ها در دل جنگ و سختی ها داشتند، بیشتر به رخ می کشد.

در این بخش از گفت و گو با "حاج اکبر"، در ساختمان آناهیتا و رزم های شبانه قدم می زنیم و آنچه تا آغاز عملیات بیت المقدس دو بر رزمندگانمان رفته را از پیش چشم می گذرانیم.

خاطرات خواندنی پیش از عملیات جانباز "حسین زاده" را با هم می خوانیم.


فاش نیوز: در بخش قبلی قرار شد مانور بزرگی در حد گردان صورت بگیرد. ادامه بدهید.

- بله. من آن موقع معاون دسته بودم. جز اینکه کار انفجارها را انجام می دادم، باید نیرو را می بردم و می آوردم و همچنین کارهای تدارکات نیز انجام می دادم. یک گودرزی داشتیم که درشت هیکل بود و چاق. پوتین اندازه پایش پیدا نمیشد! الان هم هست. مداح بود و شر و شور. وقتی در صبحگاه ها و پیاده روی های بین روز می دویدیم، اسم می برد که چه کسانی بریده اند یا در اصل خسته شده اند. مثلا" پشت هم می گفت: بریده بریده! اکبر بریده، مهدی بریده! بعد خودش چون چاق بود و جلوی گردان می دوید، نفس خودش زود می گرفت و این "بریده بریده" ها را خودش با نفس نفس زدن و لحن خاصی می گفت.

یک روز به او پول دادیم و گفتیم برو برای خودت شهر، پوتین بخر. انقدر شکمو بود که رفته بود شهر و همه پولش را ساندویج و خوردنی خورده بود! از او پرسیدیم: پوتین چه شد؟ گفت: گرسنه ام بود، خوردم. یکی دو بار این اتفاق افتاد و پولی که به او می دادیم که برود پوتین بخرد را می رفت و خوراکی می خورد. خلاصه یک بار گرفتیم و او را زدیم! من و قاسم یاراحمد. بعد این گودرزی رفته بود پیش بابای قاسم، شکایت ما را کرده بود. بعد عمو یاراحمد آمد ما را دعوا کرد که چرا این بچه را اذیت می کنید؟! حالا این بچه پول پوتین را خورده که خورده باشد!

 در این مدت بچه های جدیدی آمده بودند که قرار بود شهدای بعدی گردان باشند. شهید مهدی فخرالدین برزی، رحمانی، غلامی و بچه های جدیدی بودند که بسیار خوب و عارف و معنوی بودند. حاج کیانی را که به خاطر دارید! مسئول تدارکات بود. من را عین بچه اش تر و خشک می کرد. برای همه. لباس هایمان را می شست، رسیدگی می کرد و همان آماده کردن تغذیه بعد مانورها را داشت. حالا اگر یادتان باشد حاجی کیانی این کار را از والفجر 8 در سال 64 می کرد تا الان که سال 66 است.

حاجی کیانی درحال حنا گرفتن صورت قاسم یاراحمد

فاش نیوز: الان هنوز وارد 66 نشده ایم؟

- نه. بیت المقدس دو در دی ماه سال 66 اتفاق افتاد و ما الان قبل از عملیات هستیم. خلاصه حاجی کیانی را می گفتم. او اهل نماز شب بود و سیمش هم وصل بود. حاج کیانی می رفت شب ها و نماز شب می خواند. ما دیگر در چادر نبودیم که کنارمان محوطه ای یا حسینیه ای باشد! همه گردان در یک ساختمان 5 طبقه بودند، در زیرزمین هم بچه ها می رفتند و می خوابیدند، اتاق ها هم کوچک بودند. به هر دسته ای یک واحد آپارتمان داده بودند که دو سه تا اتاق داشت و خیلی جایی نبود!

 حاج آقا شب ها بیرون از ساختمان می رفت، یک دشتی بود که دشت را رد می کرد و یک مرکز زباله بود که مال کرمانشاه بود و آن را هم رد می کرد و می رفت توی کوه برای خواندن نماز شب. ما قدیمی ها می دانستیم حاج آقا نماز شب خوان است و کجا می رود! بچه ها به او التماس دعا می گفتند و درخواست اینکه با او بروند یا بیدارشان کند. یکی دو نفر هم با او رفته بودند و ترسیده بودند و نرفته بودند! آخر خیلی راه دوری می رفت! مرکز زباله هم جای جالبی نبود و شب ها جای هر آدم ناجوری مثل دزد و معتاد بود!

 یکی دو بار من به او گفتم حاج آقا مرا هم ببر. حالا من خیلی نماز شب خوان نبودم! یک بار آمد مرا صدا زد و من بیدار نشدم و بنده خدا رفت. فردا صبحش دیدیم سرش مجروح شده! با ناراحتی گفتیم: حاج آقا! چی شده؟! متوجه شدیم که وقتی می رفته، در راه زمین خورده و شیشه سرش را بریده بود! خلاصه چند باری اذیتش کردم و می گفت تو که بیدار نمی شوی! من هی صدایت می کنم و تو آخرش هم نمیایی! فقط بچه ها را اذیت می کنیم.

 برای کل گردان 6 تا سرویس بهداشتی بود و 600- 700 نفر آدم! تازه بچه های گردان های دیگر هم چون ساختمان ها کنار هم بود، گاهی می آمدند. بند حمایل که می بستیم، خشاب و نارنجک داشتیم و ماسک و سرنیزه. سرد بود و برای نماز صبح گاهی انقدر صف سرویس طولانی بود که نمازت قضا میشد. عمو یاراحمد به بند حمایل ما یک چیزی اضافه کرده بود. رفته بود شهر برای گروهان آفتابه کوچک خریده بود، بعد بچه ها مسخره می کردند که آفتابه هم به تجهیزات انفرادی اضافه شده! واقعا" هم مفید بود.

  خوب من معاون دسته بودم و مجبور بودم با دسته حرکت کنم. برای آن مانور بزرگی هم که گفتیم، من بودم، بچه های تخریب هم بودند. رضا خلوجینی که اسمش را تغییر داده به فخرالدینی هم خودش تخریبچی بود. بچه های تخریبچی بودند و عملا" انفجارات را دست آنها دادیم. گردان وقتی راه می افتاد، به دو ستون 15 -20 نفری می شد. من هم وسط ستون راه می رفتم. توی مانورها معمولا" نارنجک را از داخل ستون به بیرون می اندازند که انفجار داشته باشیم.

 مهدی خراسانی و محمود برنا آن شب آمده بودند، برای آبدیده تر شدن بچه ها، نارنجک را از بیرون توی ستون می انداختند! دیگر وسط مانور بود و هی حجم آتش کم و زیاد میشد، یکدفعه دیدم یک نارنجک وسط ستون افتاد! منفجر شد و بچه ها خوابیدند! من هم فریاد که رزمنده نخواب! بلند شو! برو! ... خلاصه گرد و خاکی بلند شد! می گفتیم هیچ کس نخوابد! هر کس هم مجروح شد، کسی نایستد و برود!

در همین گیر و دار بودیم که یک نارنجک جلوی پای من انداختند! حالا من می خواستم بخوابم، نمی توانستم. چون به نیروها گفته بودم نخوابید! اگر هم نمی خوابیدم، خودم مجروح می شدم. خلاصه نخوابیدم و این منفجر شد و به دست من ترکش خورد. بردند و دست مرا بستند. می خواهم بگویم اینطور حجم آتش زیاد بود که در رزم ها مجروح می شدیم. انقدر حجم فوگازها زیاد بود که توی صورتت می خورد. ناگفته نماند که نارنجک ها صوتی بودند وگرنه همه ازبین می رفتند! مانور تمام شد.

معمولا" در ستون کشی هاو پیاده روی ها فرمانده بین ستون راه می رفت و بیشتر می آمد و با من که رفیق بودیم حرف میزد. من و مهدی خراسانی معمولا" ته ستون بودیم. با اینکه من معاون دسته بودم ولی ته ستون بودم. با هم صحبت می کردیم. مهدی خراسانی نمی دانم چه گفت که من از مهدی قهر کرده بودم. نه حالا قهر آنچنانی! بین خودمانی بود.

 یک شب ما رفته بودیم پیاده روی و شب بود. مهدی ما را به پشت مرکز زباله برد و می خواست صحبت کند. من هم به او توجه نمی کردم. او هم آمد و یک لگدی هم به من زد و من هم هیچی نگفتم. خوب فرمانده گروهان بود. شروع به صحبت کرد و عملیات را توضیح داد. بعد گفت: آن ته ستونی ها همه دقت کنند. ما همه شما را دوست داریم، شما هم باید ما را دوست داشته باشید. کسی هم حرف زیادی نزند!

خیلی بامزه بود! با آن مدل ریاست مآبانه اش، اینطوری می خواست از دل من دربیاورد. ما آن شب با هم آشتی کردیم. او یک فرمانده بود و نیازی به من نداشت! فقط دلش به من مانده بود و این از زلالی بچه های جنگ بود.

فاش نیوز: اینها از حال و هوا و شوخی های دوران جنگ بوده.

- حالا چند تا شوخی برایتان بگویم. توی گردان ما باید به شناسایی می رفتیم. یک روز رفتیم شناسایی. مهدی خراسانی خیلی شر بود. کادر گروهان بودند. محسن شیرازی و بقیه. در همان آناهیتا رفته بودند طرف بیابان ها که منطقه مانور را شناسایی کنند. داشتیم می رفتیم که یکدفعه مهدی گلنگدن را کشید و گفت: بخیز! سینه خیز برو! و شروع به شلیک کرد.

حالا همه بچه ها کادر، معاون دسته، مسئول دسته، معاون و پیک گروهان و... بودند. خلاصه بچه ها را سینه خیز می برد و به چه بدبختی ای اسلحه را از دستش می گیرند. مهدی گفت: ببخشید من شوخی کردم! دوباره می روند و نمی دانم چطور می شود که دوباره اسلحه دست او میفتد، دوباره داد میزد: بخیز! و تق و تق شلیک می کرد. خلاصه بچه ها را حسابی اذیت کرده بود. هی می گفتیم: مهدی نکن! و گرفتند و حسابی او را زدند.

توی ساختمان آناهیتا جای پریزها هنوز خالی بود و از این اتاق به اتاق بغل راه داشت. برمی داشت فیتیله انفجاری را از جای پریزها می داد آن طرف و می ترکید! همه هم می ترسیدند. یا سمبه را داغ می کرد و می فرستاد این طرف، شما حواست نبود و یکدفعه می خوردی بهش و می سوختی... و از این جور شوخی ها.

ولی شجاع بود. شب عملیات برای اینکه گروهانش اول به خط بزنند، با حاج محمود امینی دعوا داشتند. جگر گاوی داشت! وسط شناسایی هی به حاج محمود می گفت: حاج محمود ما اول می رویم ها! ما اول می زنیم به خط ها!... انقدر می گفت تا حاج محمود می گفت: باشد! ولم کن! تو برو.

یک بار رضا خلوجینیی را اذیت کرده بود. رضا هم تخریبچی بود و می دانست مواد یعنی چه! گفته بود برایت دارم!
 یک زیرزمینی بود که معمولا" کسی نبود و می رفتیم ورزش می کردیم یا باستانی کار می کردیم. چون خنک بود گاها" بچه ها برای استراحت آنجا می رفتند. نزدیک های ظهر بود و از پیاده روی برگشته بودیم. مهدی خراسانی و قاسم یاراحمد رفته بودند آن پایین خوابیده بودند. رضا هم یک فتیله انفجاری را برداشت، رویش یک چاشنی گذاشت و سیمش را کشید تا طبقه پنجم و از همانجا منفجرش کرد.

 همه گردان ریختند بیرون و فکر کردند حمله هوایی شده! و هواپیماها حمله کرده اند و گردان حمزه را زدند! یک شرایط آشفته ای شد. دیدیم مهدی خراسانی و قاسم، با پیراهن پاره و از سرتا پا از گچ سفید بیرون آمدند! مثل میت شده بودند! حالا رضا دلش را گرفته بود و از آن بالا می خندید. ما هم وحشت زده بودیم و فهمیدیم کار رضا بوده که می خواسته مهدی را تنبیه کند!

فاش نیوز: الان ایشان زنده هستند؟

- بله بازنشسته سپاه است. او خودش جسور بود و می خواست بچه هایش را زبده کند که شب عملیات زمینگیر نشوند.

 قبلا" گفته بودم جایی بود که بنام مطهری معروف بود. قرار شد که ما از آناهیتا جاکن بشویم و برویم مطهری. یک جا رفتیم در نزدیکی های مهاباد، یک محوطه جنگلی بود و تپه ماهور بود. شروع کردیم به چادر زدن و خیلی طول کشید. ظهر شد و ناهار خوردیم. خیلی برای بچه ها سخت شد. گل و باران و برف بود. آن شب را به سختی گذراندیم. زمستان بود دیگر.

 دو روزی نگذشته بود که گفتند گردان باید مرخصی برود. در این میان، مهدی صاحب قرانی مریض شده بود. آپاندیسش عود کرده بود. او را آوردم تهران و بردم دکتر و برگشتم. وقتی برگشتم، گفتند که مطهری حالت کفی دارد و ممکن است کوموله و دموکرات بیایند، باید برویم یک جایی که تپه مانند باشد. رفتیم در ارتفاعی چند کیلومتر آن طرف تر از مطهری، منتها بالای تپه بود. جنگلی بود و قشنگ و خوش آب و هوا. صبح چادر را علم کردیم و مشمی کشیدیم که آب نیاید و چند شبی هم آنجا بودیم. باز هم آنجا راهپیمایی می رفتیم. یک شب دسته خودمان می خواست برود راهپیمایی. قاسم سر ستون بود و من ته ستون. ستون را راه انداختیم. همیشه در عملیات ها رمزی را برای خودمان مشخص می کردیم یا مثلا" پیام می دادیم که یک کیلومتر دیگر باید به چپ بپیچیم. از سر ستون هر کس باید به نفر پشت سرش درگوشی می گفت تا به ته ستون برسد. می گفتند بخوابید یا حالا هر پیامی!

حالا وسط راه بودیم و بسیار هم سرد بود. یکدفعه یک پیام آمد: جوجه، جیلاس، جلابی!(گوجه، گیلاس، گلابی). من تعجب کردم که خدایا! کی دارد شوخی می کند؟! ما پیام ها را با قاسم بسته بودیم. حالا من گفتم کسی شوخی کرده و اهمیت ندادم. دوباره پیام آمد و چند بار تکرار شد! من کنجکاو شدم. رفتم و رفتم تا رسیدم به آن دو نفری که گفته بودم اسمشان نوکاریزی و کشاورز بود. حالا این دو تا مسئول گردان و معاون در لشگر دیگری بودند! اینجا آمده بودند که مدتی ناشناس توی جنگ باشند. منتها من می شناختمشان.

گفتم: بیایید بیرون! اسلحه را مسلح کردم و گفتم بشمار سه، می دوید دست به آن تک درخت می زنید و برمی گردید. حالا آنها برای خودشان جایگاهی داشتند. تق و تق شلیک کردم و آنها هم دویدند! گفتم: مرد حسابی! وسط پیاده روی شوخیتان گرفته؟! گفتند: خوب می خواستیم بچه ها یک کم بخندند. خلاصه تنبیهشان کردم و بشین، پاشو و بدو، بایست! اسرافیل هم که گفته بودم یک پایش مصنوعی بود.

فاش نیوز: کدامشان پایش قطع بود؟

- اسرافیل کشاورز. الان هم زنده ست. خلاصه گفتند گردان باید مرخصی برود و بعد برای عملیات برگردد. رفتیم و برگشتیم. من دو روز دیرتر آمدم. بچه ها رفته بودند آناهیتا سازماندهی شده بودند و من رسیدم. گفتند باید بروید چمران. یک خط جلوتر از مطهری. بچه ها را برده بودند به سقز و در یک گاوداری یک شب خوابیده بودند. بچه ها می خندیدند و به شوخی می گفتند: گاوها! به خط !

 رضا سیدی را که یادتان هست در پاتک 31 فروردین دیده بان ذوالفقار بود و خوراکی هایش را خوردیم. او همان کسی ست که نقش بسزایی در دفع پاتک دشمن در فاو داشت که با شناسایی منطقه و اعلام به موقع و سریع موقعیت دشمن، باعث شد حجم آتش سنگینی را به روی دشمن ریختند و این کار باعث عقب نشینی دشمن شد.

من و او با هم یک تویوتا گرفتیم و آمدیم آناهیتا، دیدیم همه رفته اند. نمی دانستیم. چون وقتی تهران بودیم، خبری از جبهه دیگر این طرف نمی آمد. رسیدیم به ما گفتند بچه ها رفته اند سقز، گاوداری فلان جا. بروید آنجا.

 با چه سختی ای یک ماشین جور کردیم و رفتیم. رسیدیم گفتند همین دیشب از اینجا رفته اند! حالا من هم معاون دسته. یک شب در گاوداری ماندیم و راه افتادیم. گفتند گردان الان در عقبه لشگر است. رفتیم و وقتی رسیدیم غروب بود، گفتند گردان اینجا نیست! صبح رفته اند و امشب، شب عملیات است.

گفتیم ای داد بیداد. جا ماندیم. با چه سختی ای کسی را پیدا کردیم و گفتند ماشین تدارکات دارد می رود چمران. اگر می خواهید با این بروید. حالا ما همه چیز همراهمان بود. پلاک داشتیم. مجوز ورود هم داشتیم. فقط دیر کرده بودیم. خلاصه سوار این ماشین شدیم و راه افتادیم.

شما تصور کنید شب و برف در کردستان. خطر کوموله و دموکرات. دشمن که معلوم نبود. در مسیر طوفان برف و بوران گرفته بود و در ارتفاع بودیم که ماشین پنچر شد! یادم نیست که زاپاس نداشتیم یا جک، به هرحال مانده بودیم. خیلی هم ماشینی نبود. همان ماشین ها هم که بودند، در آن وقت شب می ترسیدند بایستند. به کمک خدا بالاخره یکی ایستاد و کمکی کرد و این لاستیک عوض شد. ترس داشتیم که امشب می خواهند به خط بزنند و ما نرسیده ایم. خودمان را کشتیم تا ساعت 12 بود رسیدیم، دیدیم همه در چادرها خوابند. انقدر ناراحت شدیم که نگو! اینهمه دویده بودیم برای هیچ! ما از هولمان یک راه سه چهار روزه را در دو روز آمده بودیم!

فاش نیوز: چه اتفاقی افتاده بود؟

- نمی دانم حالا می خواستند به خاطر مراقبت های جنگ، آن هم در کردستان! رد گم کنند یا زمان عملیات عوض شده بود. ما هیچ عملیاتی را روز و ساعت دقیقش را نمی دانستیم. این تکنیک نظامی بود. خلاصه جا خوردیم. رفتم زیر پتوی مسئول دسته و گفتم قاسم بگذار من هم بخوابم. قاسم بیدار شد و خوشحال و روبوسی کردیم و اظهار شادی که به عملیات رسیده ام. ما 4- 5 روز آنجا ماندیم.

یک حمید پاک نژاد داشتیم که الان هم هست. ما با هم رفیق بودیم. صبح که شد بچه ها به من گفتند: اکبر! این چه وضعی ست؟! این حمید می رود کیف بچه ها را خالی می کند و می رود شهر چیزی می خرد و ...! بحث دزدی نبود البته! بهم شکایت کردند. می رفتند گاهی از کیف بچه ها پول برمی داشتند و می رفتند شهر چیزی می خوردند. رفاقتی بود. خلاصه من کمی دعوایش کردم و گفتم حمید! خجالت بکش. آبروی ما را بردی. او هم می گفت من نکردم!

خلاصه در همین چمران بودیم، آذوقه کم بود. تدارکات یا نیامده بود یا نمی دادند و برای شب عملیات نگه می داشتند. حمید پاک نژاد و شاه آبادی و یکی دو نفر دیگر، رفته بودند و چادر تدارکات را شناسایی کرده بودند که بروند و برای بچه ها خوراکی بیاورند. یک چاله تونل کنده بودند از بیرون چادر تا داخل چادر! جلوی چادر هم که شب ها نگهبان بود و کسی جرات نمی کرد برود. از داخل تونل رفته بودند داخل چادر، یک جعبه کنسرو ماهی و یک جعبه کمپوت گیلاس که گیر کسی نمی آمد! برداشتند و آوردند. بعد هم چاله را پر کرده بودند.

ما دیدیم که دسته ما همه ش کنسرو و تن ماهی می دهند. گفتم: حمید! قضیه چیست؟! گفت اکبر! صدایش را درنیاور! از تدارکات کش رفته ایم! حالا تدارکاتچی ها هم دیده بودند که جنس هایشان از دستشان رفته، به فرمانده گردان گفته بودند ببینید چه کسی اینها را برداشته! حالا اینها هم برای اینکه دستشان رو نشود، یک چاله آن ته کنده بودند و وقتی اینها را می خوردند، آشغال هایش را شبانه دفن می کردند که کسی نفهمد!
 

  عباس اعتمادیان از گردان ما رفت و به گردان انصار پیوست. در همین ایام بود که 2- 3 نفر از تهران اعزام گرفته بودند ولی چون دیر آمده بودند، گردان ما جا نداشت. محمود علیان نژاد و رضا هدایتی. رضا قبلا توی گردان با ما بود. او را پذیرفتیم ولی محمود به گردان مسلم رفت. پیش محمود دریایی و قاسم کارگر و دیگر کم کم برای عملیات آماده می شدیم.

حالا چند تا خاطره بگویم. توی چمران هوا سرد بود و آب یخ می زد. اگر بچه ها نیاز به حمام داشتند، مصیبت بود. دائم برف و باران و گِل و شل بود. خیلی بچه ها سختشان بود. حالا مثلا" شب میشد و شام می خوردیم، بعد می دیدیم که ظرف ها نیستند. می رفتی و می دیدی که بچه های کم سن گردان یا آنها که بسیار معنوی بودند، یخ منبع آب را شکسته اند و ظرف ها را می شویند.

آب کم بود. 5- 6 نفر گاهی با یک قوطی وضو می گرفتند. شهید بهزاد اصغری که بعد از جنگ شهید شد و فرمانده گردانمان بود، آن موقع در قوطی های فیلم های عکس قدیمی که بسیار کوچک بودند وضو می گرفت. تازه آب هم اضافه می آورد.

واقعا" سخت بود. من حالا به شوخی می گویم می رفتند غذا می دزدیدند. واقعا" سخت بود. واقعا" غذا کم بود و نبود! همان جعبه هایی که مثال زدم را اگر می خواستید توزیع کنید بین آنهمه آدم، واقعا" باید چه کار می کردید؟ مثلا یک جعبه تن ماهی برای یک گردان 700 نفره!

نفر سمت چپ جانباز شهید بهزاد اصغری

فاش نیوز: شما به زیبایی، یک کمپوت گیلاس را از دو جنبه در نگاه رزمنده ها توصیف می کنید. شیرینی و سختی اش را.

- حالا یک چیز بامزه برای شما بگویم. کمپوت گیلاس یا آلبالو خوب طرفدارش بیشتر است. بعد بقیه. مثلا"  ور از چشم تدارکاتچی، رفته بودند کاغذ روی کمپوت گیلاس را با زردآلو عوض کرده بودند و به اسم کمپوت زردآلو آورده بودند و در چادرشان می خوردند. به یک دسته دیگر هم به اسم گیلاس داده بودند و زردآلو از آب درآمده بود! از این شوخی ها هم بود.
 

من یک سرود و موسیقی ای بود که مال گلریز بود، خیلی دوستش داشتم و بیت المقدس دو را با این سرود مرور می کنم. اینکه می خواند: اندک اندک جمع مستان می رسند. گاها" این سرود را در گردان پخش می کردند و حال و هوای خاصی ایجاد می کرد. هنوز هم پخش بشود، من حال عجیبی پیدا می کنم.

 چند تا دعا یا موسیقی روی من خیلی اثر می گذاشت. یکی مناجات امیرالمومنین نورایی ست که آن موقع در سوریه خوانده بود. در میان خواندنش داستانی را تعریف می کرد که یک برده سیاهی بوده که کار می کرده و شب به شب یک درهم به او می دادند. او یک درهم را برمی گردانده و می گفته من این را نمی خواهم. فقط بگذارید من شب ها آزاد باشم. بعد می رفته قبرستان گریه می کرده. صاحب او کنجکاو می شود که این چرا اینطوری می کند؟ کار می کند و آخرش شب هم پول نمی گیرد و فقط می خواهد برود برای خودش. نکند خلاف می کند. می روند دنبالش و می بینند در قبرستان گریه می کند. او هم که می بیند فهمیده اند، از خدا می خواهد که جانش را بگیرد.

نورایی در این مناجات، این داستان را به حالت روضه می خواند و این را صبح معمولا" برای ما پخش می کردند و بچه ها می رفتند داخل شیارها، قبرها، داخل حسینیه و با این مناجات سیمشان وصل شد. تا آخر جنگ این مناجات بود. اینها در حال و هوای بچه ها خیلی تاثیرگذار بود. شما آنجا باید هم با نفس می جنگیدی هم با دشمن تا دندان مسلح و هم با طبیعت! و موسیقی اندک اندک یا این مناجات در اتصال روحی بچه ها خیلی موثر بود.

خلاصه ما رسیدیم به عملیات بیت المقدس 2 که بماند برای دفعه بعد.

فاش نیوز: خیلی ممنونیم از شما.

 

ادامه دارد...

 

گفت و گو و عکس از شهید گمنام

خط ویلچر جانبازان، امتداد خون شهداست (بخش اول گفت‌ وگو با حسین‌زاده)

وصیت بی نظیر یک شهید مرفه! (بخش دوم گفت‌ وگو با حسین‌زاده)

ماجرای نورافکن های شب عملیات! (بخش سوم گفت‌ وگو با حسین‌زاده)

پاتک تاریخی 31 فروردین! (بخش چهارم گفت‌ وگو با حسین‌زاده)

اسم رمزی که بعثی ها را گیج می کرد! (بخش پنجم گفت‌ وگو با حسین زاده)

رزمنده مجروحی که جان به عزرائیل نمی داد!(بخش ششم گفت و گو با حسین زاده)

روی موج عشق در کانال دوئیجی!(بخش هفتم گفت و گو با حسین زاده)

نفس های تنگ کانال! (بخش هشتم گفت و گو با حسین زاده)

شهیدشدگان پیش از شهادت! (بخش نهم گفت و گو با حسین زاده)

خواب راحت بر روی جنازه بعثی (بخش دهم گفت و گو با حسین زاده)

فالوده ای که ختم به شهادت شد (بخش یازدهم گفت و گو با حسین زاده)

ماجرای شناسایی دم ظهر! (بخش دوازدهم گفت و گو با حسین زاده)

اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi