شناسه خبر : 76364
شنبه 28 تير 1399 , 09:15
اشتراک گذاری در :
عکس روز

اخلاص از بچه های جنگ، غفلت از مسئولین!

بچه های جنگ حتی یک فکرشان به این سمت و سو نمی رفت که روزی مستمری بگیرند یا صدقه ای با عنوان کمک معیشت و یا حقوقی دریافت کنند.

فاش نیوز - خاطرات آبان و آذر ماه سال شصت و چهار نباید هرگز از تاریخ دوران جنگ تحمیلی پاک شود.

صبح یک روز هرچه تلاش کردیم تا واحد اعزام نیروی سپاه ما را اعزام کند نشد، چون هی ایراد می گرفتند. یکی می گفت برادر! جبهه جنگ شما همین جاست، برو و به خواهران و برادرانت رسیدگی کن، چون فرزندان شهید هستند و همه صغیر و مادرت هم نیازمند کمک! و یکی دیگر هم می گفت تکلیفت نیست.

خلاصه از من اصرار و از مسئولین انکار که ناگهان عبدالرضا نظری به همراه الله کرم محمدی که همسایه بودند با هم رسیدند. آقای عباسی مسئول اعزام نیرو رو به ما کرد و گفت: آقایان اینجا نمانید و بروید، چون اعزام نداریم. خُب من چون فرزند شهید بودم یک جورایی خودم را جدای از آن دو عزیز می دانستم و فکر می کردم با اصرار بالاخره راضی به اعزامم می شوند.

ساعت نزدیک یازده بود که یکدفعه به ذهنم رسید که دیروز جهاد سازندگی استان فراخوان نیرو داده است! به عبدالرضا و الله کرم گفتم اگر مایل هستید به جبهه برویم، بیائید برویم پشتیبانی جنگ جهاد.

حرکت کردیم و رفتیم پشتیبانی جنگ جهاد استان. آقای احمدی مسئول آنجا بود. به محض وارد شدنمان گفت: اتفاقا نیرو نیاز داریم، برای اعزام به کردستان و مریوان. با شنیدن این خبر در پوست خود نمی گُنجیدیم. سریع فرم ها را پُر کردیم، البته با ارائه رضایت نامه از اولیاء. آقای احمدی گفت: بروید رضایت نامه بیاورید تا اعزامتان کنم.

رفتیم سه تا برگه امتحانی خط دار تهیه نمودیم و در ایوان بانک سپه نشستیم و من نویسنده رضایتنامه ها شدم. الان هم در پشتیبانی جنگ موجود است. قسمت تاریخ و امضا را با کلمات انگلیسی نوشتم که یعنی بله سرپرستمان نوشته است. این دو عزیز هم در قید حیات هستند. از مادر الله کرم که مادر شهید غلامرضا محمدی هست کمی ترس داشتیم. مجبور شدیم برویم خدمت ایشان و صحبت کنیم در جهت رفتن اجازه بگیریم.

مادرش گفت به یک شرط رضایت می دهم که الله کرم تحویل شما باشد و همینطور بیاوری تحویلم بدهی.

گفتم: چشم مادر. انگار فرمانده کل قوا بودم آنقدر غرور داشتم که نوشتم و تحویل خاله پری مادرالله کرم دادم که ظرف سه ماه الله کرم تحویل من است و همینطور بیاورم تحویلش دهم. سرذوق رفتیم نامه ها را تحویل آقای احمدی بدهیم. وقتی رسیدیم گفت: بروید هفته آینده روز فلان بیائید تا اعزام شوید.

گفتم برادر خواب دیدی خیر باشد ما همین الان می خواهیم برویم تا یک هفته دیگر نه تحمل داریم و نه شرایط اجازه می دهد بمانیم.

احمدی گفت: شرایط چی؟ مگه چه خبر است؟ گفتم داداشم امام فرموده رفتن به جبهه واجب کفایی است و بچه های خطاط بسیج در حال دیوارنویسی این کلام هستند و ما تحمل صبر نداریم. بنده خدا پسر خیلی خوبی بود. یک لندکروز به ما داد و به راننده گفت: این سه برادر را ببر شهرکرد و برگرد.

رفتیم شهرکرد، برادرلله گانی مسئول اعزام بود. ایشان گفت شنبه بیائید اعزام می شوید عبدالرضا و الله کرم نگاهی به من کردند و با زبان بی زبانی گفتند دور است. نشستم روی صندلی کنارلله گانی گفتم: اخوی ما باید همین حالا برویم. این یک تکلیف است. خندید و گفت تکلیف چی؟ چه تکلیفی؟

آخر سن و سالمان هم به جایی نمی خورد که از تکلیف و ادای دین و این بحث ها سخن بگویم. گفتم: تکلیف، اسلحه پدرم است که روی زمین افتاده و من باید آن را بردارم. این را که گفتم ناگهان منقلب شد. نهایتا یک مینی بوس داد و ما سه نفر سوار شدیم به سمت کردستان رهسپار شدیم. فردای آن شب به سنندج رسیدیم که اولین ورودی شهر، گشت سپاه ایست داد.

ایستادیم گفت: کجا؟ گفتیم مریوان.

گفت نمی شود. تنمان لرزید

گفتیم خدایا نکند نگذارد برویم. گفتیم برادر: ما با دردسر رسیدیم اینجا.

گفت: برادرم تامین جاده را چیدند و تردد ممنوع است، شب را بروید سپاه سنندج. صبح ساعت هفت بروید. کیف کردیم.

ما را به مقر سپاه هدایت کردند و رفتیم آنجا.

اما به قدری خسته بودیم که اصلا نفهمیدیم چطور خوابیدیم و کی به سرعتِ برق ساعت هفت شد. صبحانه کره و مربای هویج بود، آن را خوردیم و به سمت مریوان راه افتادیم.

جاده تقریبا شبیه جاده های روستاهایی بود که این طرف و آن طرفشان سرسبز بود. به مریوان رسیدیم و مرکز پشتیبانی جنگ جهاد وسط شهر بود. رفتیم داخل، اولین نفری که دیدیم عمو سیف الله بود. پیرمردی اهل چم های سامان با محاسنی خیلی بلند و بدنی نحیف و پیرمردانه بود.

  به محض پیاده شدن عمو سیف الله، طبق وظیفه ای که داشت، آمد پیشوازمان و سه بسته به ما داد. این بسته ها لوازم شخصی استحمام بود و برای ما مسایل شرعی را شرح داد. 

من گفتم عمو اسم شما چیست؟ گفت: سیف الله.

گفتم ای شمشیر خدا، من بچه حوزه علمیه هستم و اینها را خوب می دانم.

گفت: ساکت شو. اینجا حوزه نیست، اینجا مریوان است و هر آن ممکن است از پشت، سرت را بریده و با خودشان ببرند. بنابر این جهت اخذ جایزه باید مطهر و دائم الوضو باشید.

گفتیم چشم امر امر شماست. حمام را مرتب کرد، گویی این کار را که می کرد حال عجیبی داشت و ما نمی دانستیم او مشغول چه خدمت بزرگی به رزمندگان است، استحمام کردیم و رفتیم آسایشگاه. این روزِ ما با استراحت و آشنایی با چهره های عاشقان سنگرسازان بی سنگر سپری شد.

چهره هایی مانند مهندس شهید حجت الله شمس که در حقیقت مظلوم واقع شده است و بعد از سی و پنج سال از شهادت ایشان، حداقل من حقیر جایی ندیدم که نامی از این شهید بزرگوار و خدماتی که در طول مدتی که در مریوان و مناطق تحت پوشش ارائه کرده بود، برده شود.

یا اینکه از شهیدحجت الاسلام حاج عیسی توسلی امام جمعه وقت فرخشهر که همراه مهندس شمس در جاده پاوه اورامانات در کمین دشمن افتادند و به شهادت رسیدند، جایی نامی برده نشده است. اگر چه نام آنها در دل هاست.

ما به خوبی می دانیم که درد را از هر سمتی که بنویسی و بخوانی باز هم درد است. چرا که ما فقط گفتیم و می گوییم که شهدا حق بزرگی به گردن ما دارند، ولی در حقیقت رسالتمان را انجام ندادیم.

مدتی در پادگان مریوان بودیم ولی تفکیک شدیم و هر کداممان به یک واحد رفتیم. من مسئول تبلیغات جنگ ستاد حمزه سید الشهدا شدم. نظری رفت نظامی و حفاظت از پادگان، محمدی هم شد عضو سنگرسازان و با شهید معزز آیت الله ترکی همراه شد.

خدا می داند که ما جنگ را تکلیف می دانستیم، اصلا کسی با ما پیش زمینه صحبتی نداشت. شاید امروز دشمنان بیمار گونه ارزش ها، بگویند که جنگ نامشخص بود و شما را شستشوی مغزی می دادند!

ولی خدا را به خون پاک شهدا گواه می گیرم که اکیدا کذب است. شاهد این موضوع، سخن آن دو نوجوان اصفهانی است که بارها تلویزیون مصاحبه آنها را به نمایش گذاشته است. آنجا که خبرنگار هندی در آسایشگاه می خواهد با آزادگان مصاحبه کند و نوجوان شانزده ساله اصفهانی مصمم و با اراده می گوید: چون حجاب نداری من مصاحبه نمی کنم و خبرنگار مجبور می شود در مقابل دوربین و ضبط تصویر، موهایش را بپوشاند تا رزمنده شانزده ساله چند کلمه با او سخن بگوید. 

آن یکی نوجوان شعری می خواند برای خبرنگار که: ای زن به تو از فاطمه این گونه خطاب است / ارزنده ترین زینت زن حفظ حجاب است.

صادقانه چه کسی می توانست در افکار این ها دخل و تصرفی داشته باشد؟ مگر آنها نمی دانستند که اسیر شده اند، مگر نمی دانستند دشمن دشمن است و هر گونه مانور ارزشی دادن جوابش می شود کابل های برقی و شکنجه که باید تحمل کنند؟

پس چه عاملی بانی این همه عظمت بود، خود یک بحث بسیار پیچیده و زمان بر است.

 شهدای مظلوم آبان و آذر 64

وقتی شهیدحاج عیسی به مریوان آمد در همان لحظه ورود تک تک رزمندگان را در آغوش  کشید. خدا گواه است که با هر رزمنده ای شاید کمتر از سه دقیقه دیده بوسی و مراوده داشت، حتی با امام جمعه.

به محض خداحافظی از حاج عیسی کاملا تجدید قوا و تاثیر این ملاقات و دیده بوسی نمایان بود. انگار که رزمنده نیرویی خاص گرفته باشد. یعنی چهره رزمنده با یک ساعت قبل، اگر نگوئیم به طور کامل ولی صادقانه تغییر کرده بود.

حاج آقا در نمازخانه نشست و همگی دورش جمع شدیم. از فعالیت ها گفت. از امام راحل گفت و از ارزش ها. نماز را خواندیم. حسب وظیفه دعای فرج را حقیر ما بین نماز خواندم. صوتی تقریبا خوب داشتم و ادای حاج صادق آهنگران را در می آوردم. نماز که تمام شد حاج آقا در مورد حقیر از حاج علیرضا کوهستانی مسئول پادگان پرسید.

دیدم با هم صحبت می کنند. بعد از مدت زمان کوتاهی حاج آقا سمت من آمد و گفت فرزند شهید هستی؟ گفتم بله. آقا دست گردنم انداخت و صادقانه با یک حس عجیبی گریه کرد. این نوع لمس کردن و تکان خوردن حاج آقا مرا هم منقلب کرد.

خیلی ما را تحویل گرفت، خدایا شهدا که بودند چه خصوصیاتی داشتند چرا دیگر تکرار نشدند؟ شب به صبح رسید و سه روز است که حاج عیسی با یک لندکروز استیشن خاکی رنگ از استان به منطقه آمده است.

خصلت کردستان این بود و دشمن جایگاهش نامشخص بود، حاج عیسی همراه مهندس شهید حجت الله شمس و دو پاسدار عزیزی بنام های شهیدان مختاری و نفر سوم که با ایشان همراه بودند سوار لندکروز شدند.

حاج علیرضا گفت: فلانی شما هم دوربینت را بردار و همراه حاج آقا و بچه ها بروید، ضمن اینکه از منطقه و فعالیت ها دیدن می کنند شما هم عکس تهیه کن بفرستیم استان. این حرف خوشحالم کرد، به سرعت دویدم اتاقم و یک دوربین "یاشیکای ژاپنی" بود با دو حلقه فیلم، برداشتم و به سرعت به سمت ماشین دویدم.

صدای عطسه از جلو ماشین آمد حاج عیسی دست مبارک شان را روی سینه ام گذاشت و فرمود برادر... شما نمی خواهد بیایی. گفتم حاجی من تبلیغاتی ام و وظیفه دارم که همراهتان باشم و عکس تهیه کنم و گزارش کار بنویسم، با خنده گفت نه. اشک را در چشمانم دید.

حاج عیسی فرمودند: برادر شما که خیلی باید معتقد باشی و توجهم را به آیه قرآنی "اطیعوالله واطیعوالرسول والامرمنکم" جلب نمود. این جمله را که فرمود دهانم قفل شد، ماشین حرکت کرد. با بغضی عجیب نگاهش می کردم. گفتم خدایا این بچه ها را دست شما سپردم. از پادگان به سمت پاوه خارج شدند. جایی که بچه های جهاد استان ما در آنجا فعالیت می کردند.

ما هم ناراحت و بغض آلود از اینکه سعادت همراهی از ما سلب شد رفتیم داخل شهر که این هم خود داستانی دارد.

ساعت چهار به وقت شهادت از سپاه بیسیم زدند که لندکروز حاج آقا و بچه ها به کمین خوردند و به شهادت رسیده اند. همه پادگان مبهوت از شهادت آنها بود.

حاج آقا شب قبل از شهادت در نمارخانه پادگان از یک معامله بزرگ با خداوند تبارک و تعالی سخن گفته بود و ما مخاطبش بودیم و حالا این فیض و معامله با خدا محقق شده بود.

 دور تا دور پادگان را پارچه سیاه زدند، پیکرهای مطهر از یک تپه به یک دره رفته بودند. من از اینکه بعد از سه سال دوری از پدر شهیدم، امروز وصالم با پدر محقق نشده بود ناراحت بودم. پهنای صورتم از اشک خیس شده بود.

 اعتقادات آن روزها اینگونه و به سبک امروزی نبود، قلب ها خیلی به خدا و ارزش ها وصل بود. خلاصه همراه یک اکیپ برای آوردن پیکرها راهی منطقه شدیم. کالیبر تیربار دشمن در یک پیچ کاملا محدود نصب شده بود. ماشینی که از سمت مریوان به پاوه در حرکت بود، به آن طرف تپه مسلط نبود اما کسی که از این طرف به سمت مریوان می رفت، می توان گفت که تسلط داشت.

 به محض اینکه لندکروز روی پیچ رسیده بود، تیر بار دشمن، ماشین را به رگبار بسته بود و راننده و هر چهار نفرشان را زده بود. وای خدایا چه می دیدم؟ لباس های عمو سیف الله و تن خونین مهندس شمس، واقعا که چه صحنه ای بود. با هر سختی ای که بود شهدا را از دره تخلیه کردند، چهره های نورانی و شهدایی، چه کسی قادر بود به چهره ای که روزها قبل به انسان آرامش می داد و پر از تقوا بود نظر کند؟ اما الان غرق در خون و جای فشنگ ها دقیقا در جای جای پیکرشان نمایان بود.

حاج عیسی توسلی امام جمعه ای که قابل احترام بود برای همه استان، حالا به سمت خدا رفته بود. چقدر جالب بود شب گذشته  از "ارجعی الی ربک" سخن می گفت و حالا پیکرش رجعت نموده بود. این ها با آن منش و مرام رفتند، با خواست خویش رفتند و توقعی هم نداشتند.

خدا گواه است اگر شما در جبهه به کسی می گفتی فلانی شهید که شدی، حقوق می دهند به زن و بچه ات، یک ساعت می خندید. اگر به کسی می گفتی پرونده جور کن تا بعد از جنگ کمیسیون پزشکی برای احراز جانبازی ات اقدام کند تا درصد بگیری، کلی می خندید و به تمسخر می گرفت!

اینها از کجا آمده بود، این روحیه از کجا نشات می گرفت؟

صادقانه بگویم اگر بچه های جنگ مثلا در طول روز صد فکر به ذهنشان می رسید، اما حتی یک فکرشان به این سمت و سو نمی رفت که روزی مستمری بگیرند یا صدقه ای با عنوان کمک معیشت و یا حقوقی دریافت کنند و یا حتی درصد جانبازی بگیرند.

آنها می گفتند راه قدس از کربلا می گذرد. منطق این بود که مبارزه با کفر شروع شده و باید تا انتهایش رفت و همه سرزمین های اسلامی را از دست کفار نجات داد. این منطق غالب جبهه بود.

امام راحل فرمود: جام زهر را سر کشیدم!

درباره این سخن امام کتاب و مطالب زیادی باید نوشت. اما آیا بعد از جنگ ما توانستیم آبان و آذر شصت و چهار را به نسل های بعدی منتقل کنیم یا در این امانتداری هم ناموفق بودیم؟ سخت است عدم انتقال این فرهنگ.

اینگونه است که کسی همه هستی اش را در طبق اخلاص قرار داده و فدای شخصی دیگر بکند، بعد خانواده آن شخص یک درخواست خیلی جزئی از او داشته باشند اما تمکین نکند.

داستان شهدا و جانبازان ما دقیقا همینطور شده است، آنها زندگیشان را صرف ما کردند و با بدترین وجه ممکن، با سخت ترین گلوله های آتشین دشمن، از پای درآمدند؛ شهید شدند و مجروح شدند و به اسارت رفتند.

امثال ما فقط می گوییم، شهدا ما شرمنده ایم...

حال که به خود و اعمالمان نگاه می کنیم، می بینیم از فرط این همه شرمنده گفتن، شرمنده ایم.

ما مانده ایم و باید تا فرصتمان تمام نشده است با همه توان پشت سر رهبری معظم حرکت کنیم و به منویات معظم له برای انجام رسالتمان گوش جان بسپاریم.

درغیر این صورت ناگهان بانگی برخواهد خاست که خواجه رفت. آنگاه رو به رو خواهیم شد با شهدا و امام شهدا و حُکما" حرفی برای گفتن و دفاع از اعمال و رفتارمان نخواهیم داشت؛ چرا که شهدا و امام شهیدان (ره) هم خط و هم مسیر را به ما نشان داده بودند.

امید آن داریم که خدای سبحان صدای پر از گناه ما را بشنود و به کرم و لطف خویش یاریمان کند تا دور نشویم از این فرهنگ ناب و ان شاالله تصویری از خودمان به جای بگذاریم تا به معشوق وصل شویم، تا بلکه مستجاب الدعا شویم.

رضا امیریان

اینستاگرام
بله ما اصلا به هیچ چیز فکر نمی کردیم فقط به فکر نجات کشور و ناموسمان و انقلاب بودیم ولی کسانی بودند که به فکر این روزها بودند چه جوری خودشان را بکشند بالا
چقدر خوب که یک نوجوان که داغ پدر دیده باز هم احساس تکلیف کند و چقدر غمناک که کسی نمیتواندحال شما را درک کند شهدا شرمنده ایم
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi