جمعه 27 تير 1399 , 13:58
عاقبت خوش خلقی
«محمود پازوکی» در اول مرداد سال 1328 در پاکدشت دیده به جهان گشود و سرانجام در 23 فروردین سال 1362 در فکه به شهادت رسید و در ده امام پاکدشت به خاک سپرده شد.
از تهران، «محمود پازوکی» در اول مرداد سال 1328 در پاکدشت به دنیا آمد. وی پس از گذراندن تحصیلات به سوی جبهههای نبرد با دشمن بعثی شتافت و سرانجام در 23 فروردین سال 1362 در فکه به شهادت رسید و در ده امام پاکدشت به خاک سپرده شد.
در کتاب السابقون به بخشی از زندگی شهید پازوکی اشاره شده است که در ادامه میخوانید:
مثل همیشه با چهره ای بشاش و خندان وارد حیاط شد. خواهر کوچکش کنار حوض نشسته بود و لباسهایش را می شست. از همان دور سلام کرد و گفت: به به آبجی ما هم دیگه بزرگ شده و لباسهاشو خودش میشوره. بعد جلوتر آمد و در حالی که دست و رویش را میشست شوخی کنان کمی آب به خواهرش پاشید و گفت ببینم خواهر کوچولو شلوار داداش محمودُ هم میشوری؟ خواهرش با لبخند جواب داد چرا که نه. شاید کوچیک باشم، اما یادم نرفته که اون روز چقدر تو درسام به من کمک کردی. محمود بلند خندید و گفت همون روزی که امتحانت رو بیست شدی؟ ای ناقلا اون بیسته رو که به من ندادی میخوای این جوری جبران کنی؟ باشه قبول. شلوارم رو بشور به جای اون بیست. قربون آبجی کوچولوم. خواهر اخمی کرد و گفت: دوباره به من گفتی کوچولو چند بار بگم من دیگه بزرگ شدم. و او هم به برادر آب پاشید. محمود دستهایش را به نشانه تسلیم بالا برد و در حالی که از او دور میشد گفت باشه باشه هر چی شما بگی آبجی کوچولو و خنده کنان به سمت اتاق دوید.
مادرش را که دید مثل همیشه دستهایش را بر سینه گذاشت کمی خم شد و گفت: سلام! نوکرتیم مادر جان. امر کن تا اطاعت کنیم. مادر با خوشرویی جواب سلامش را داد وبعد از احوال پرسی گفت چه عجبه که یک بار بدون موتور اومدی. نکنه فروختیش؟ او گفت: نه مگه میشه من اسب آهنی تیز روام رو بفروشم از مدرسه که اومدم دادمش به یکی از بچههای بسیج که موتور خودش خراب شده بود. قراره شب بیاره براش درست کنم. مادر گفت قربون پسر همه فن حریفم.
بعد از ظهر همان روز خواهرش مقدرای پول به محمود داد و گفت این پولا تو جیب شلوارت بود و محمود گفت: وای یادم رفت بهت بگم یک جیبم پولای خودم بود و یک جیبم پولای بسیج حالا همش قاطی شد. وای حالا چکار کنم. اما وقتی چهره معصوم و نگران خواهر را دید با خنده گفت: این که ناراحتی نداره همش میشه برای بسیج و من دیگه پول ندارم. راستی بیایید یه چیزی براتون تعریف کنم کمی بخندید؛ دیروز که رفته بودم نفت بگیرم میگفتن تا نگی جاوید شاه بهت نفت نمی دیم منم گفتم جوید شاه گفت یعنی چی؟ گفتم یعنی یونجه و کاه جویده. همه اعضای خانواده محمود بلند خندیدند اما در پشت تبسم مهربان مادر نگاهی بود سرشار از نگرانی و اضطراب. ناصر برادر کوچک محمود گفت: پس چه جوری نفت گرفتی داداش؟ خوب دیگه داداش جان شوخی، خنده، مهربونی و خوش خلقی روشی یه که همیشه جواب می ده، پیامبر ما هم با همین اخلاق خوب بود که تونست در دل مردم جا بگیره و روز به روز به تعداد یارانش اضافه کنه.
با اینکه آرامترین فرزند خانواده بود و از هیچ چیز ایراد نمیگرفت؛ اما وقتی فرصتی دست میداد شروع به صحبت کردن از دین و مسائل مذهبی می کرد. فرقی نداشت خانه باشد یا کلاس درس یا حتی کوچه و خیابان، داشتن روابط اجتماعی قوی و کنار آمدن با انواع شخصیتها و سلایق؛ باعث شده بود دوستان زیادی داشته باشد.
علاقه خاصی هم به کارهای فنی داشت به خصوص از موتور سیکلت خیلی خوب سر در میآورد و کارش هم با موتور بود. با وجود اینکه معلم بود و در کانون هم کار می کرد، اوقات فراغت کوتاه و محدودی داشت که با دوست صمیمیاش شهید مسعود غلامی در تپههای ده امام موتور سواری می کرد. تا اینکه با شروع جنگ همین فراغت اندک نیز از بین رفت و تمام فکر و ذکرش جبهه بود و جنگ.
معلمی را که بزرگترین آرمانش بود و بهترین راه خدمتگزاری رها کرد و در فراسوی آن، آرمان زیباتر و بزرگتری یافت به رنگ آرامش. شهادتی به رنگ سبز یا آبی را چون مرواریدی گرانبها در صدف پاک قلبش پرورش داد و برای دست یابی به آن کمر همت بست.
چندین بار به جبهه رفت و آمد و وقتی برمیگشت، به مدرسه می رفت و درس عاشقی میداد، همه همکاران و دانش آموزانش او را بسیار دوست میداشتند. برق چشمانش هنگامی که از مردان جبهه حرف می زد تماشایی بود. دانش آموزان میدیدند که آقای پازوکی فقط اهل حرف زدن نیست بلکه اهل عمل است و وقتی بهتر متوجه شدند که محمود به شدت از ناحیه کمر مجروح شده و جبهه رفتن برایش ممنوع شده بود. اما او اهل نشستن نبود. این بار می خواست با نام جعلی به جبهه برود. خواهر بزرگترش سینی آب و قران را بالای سرش گرفت اما چون محمود قد بلند بود سرش به سینی خورد و همه آب به زمین ریخت. قران هم در حال افتادن بود که خواهر آن را گرفت. محمود لبخندی زد و گفت: این نشانه خوبی است، خداحافظ برای همیشه، من دیگه برنمیگردم.
سیلاب اشکهای مادر سرازیر شد و همه را به گریه انداخت. محمود جلو رفت و اشکهای مادر را پاک کرد و صورتش را بوسید و خطاب به همه گفت: ای بابا شما چرا این جوری می کنید شوخی کردم میخواستم ببینم چقدر منو دوست دارید. نمی دونستم جدی می گیرید. اما مادر میدانست که این آخرین دیدار با فرزند دلبندش است و پدر نیز که خود تحصیل کرده و فرهنگی بود بغضش را فرو داد و محمودش را برای آخرین بار در آغوش فشرد و گفت: من به تو افتخار میکنم. برو که انشاءالله خدا پشت و پناهت باشه برو و راه امام حسین (ع) رو ادامه بده و مطمئن باش که حق بر باطل پیروز می شه.