شناسه خبر : 77043
شنبه 01 شهريور 1399 , 16:25
اشتراک گذاری در :
عکس روز

گفت‌وگو با همسر آزاده‌ی شهید، سرلشکر خمامی

حماسه‌ی زندگی در متن یک زندگی حماسی

به به عروس خانم هستن، شربت آوردن. گویا این جمله رمزی بوده که علامت پسندیده شدن بوده. سینی را که به طرف آقای داماد گرفتم، ایشان به شوهرخواهرشان تعارف می‌کردند که در این فاصله مرا بهتر ببینند.

فاش نیوز - به بهانه 26 مردادماه و سال‌روز بازگشت غرورآفرین آزادگان سرافرار به میهن اسلامی و در شرایطی که ویروس کرونا رفت و آمدها را محدود کرده، در آخرین روزهای گرم مردادماه به دیدار همسر آزاده‌ی شهید، سرلشکر محمد فرپور خمامی‌رفتیم تا سپاس و قدردانی خود را نسبت به سال‌ها خدمت صادقانه به این سرباز وطن و همچنین صبوری ایشان ابلاغ کنیم.

البته افتخار آشنایی با بانو فاطمه کرم توفیقی بود که درچندین ویژه‌ برنامه‌ی گرامیداشت آزادگان نصیبم شده بود؛ بنابراین بانو با آغوش باز پذیرایمان شد.

اگرچه به رسم میهمان‌نوازی، با شربتی خنک، جگر گرمازده و تشنه‌ی ما را خنک می‌سازد اما گرمای مهر و صفای محبت ایشان دلگرممان می‌کند.

 آزاده‌ی شهید، سرلشکر «محمد فرپور خمامی» از دلاورمردان نام‌آشنای ارتش جمهوری اسلامی ایران است. سرباز شجاع وطن که در 8 سال دفاع مقدس، مردانه جنگید و درحالی که زخمی‌بود، به اسارت دشمن درآمد و 5سال و اندی از عمر گرانمایه‌ی خود را در اردوگاه‌های رژیم بعث عراق گذراند و پس از بازگشت سرافرازانه به میهن، سرانجام در سال 1377 براثر مصدومیت شیمیایی در جبهه، شهد شیرین شهادت نوشید.

بانو فاطمه کرم همچنین خواهر خلبان جاویدالاثر، محمدرضا و خواهر جانباز علی‌رضا کرم است. زمانی که از او می‌خواهم تا درخصوص برادر جاویدالاثرش محمدرضا برایمان بگوید، برای لحظاتی احساس خواهرانه‌اش از پس گذشت سال‌ها، دوباره غلیان می‌کند. غمی‌بزرگ بر دلش سنگینی می‌کند و سرنوشت ناپیدای برادر، خیلی زود چشمانش را به اشک می‌نشاند.

خواهر از مهرماه سال 59 می‌گوید که تنها 5ماه از ازدواج برادرش می‌گذشت که برای یک عملیات پرواز می‌کند و این آخرین دیدار او و خانواده بوده است. که چیزی حدود 40سال از آن روزها می‌گذرد، حالا فرزند او که خود صاحب دو فرزند است، هر نقطه‌ای از کشور را که گمان می‌برد اثری از پدر در آنجا باشد ،به جستجو می‌رود تا شاید نشانی از گم‌شده خود بیابد.

حالا پای صحبت‌های جذاب و شنیدنی این بانوی چشم‌انتظار و صبور می‌نشینیم تا با او در سرزمین خاطرات و حرف‌های شنیدنی او همراه شویم.

فاش نیوز: برای شروع، لطفاً از کودکی و نوجوانی خودتان و اینکه در چه خانواده‌ای رشد پیدا کردید برایمان بگویید.

- فاطمه کرم هستم، متولد 1333 در خرمشهر. دومین فرزند خانواده که اولین فرزند، برادرم محمدرضاست که در حال حاضر مفقودالاثر هستند و یک خواهر و سه برادر دیگرم در یک خانواده‌ای تقریبا مذهبی؛ چرا که به‌اقتضای شرایط اجتماعی حاکم بر کشور، بی‌حجابی در مدارس اجباری بود. البته بنده از کلاس چهارم با چادر به مدرسه می‌رفتم، اما در محیط مدرسه اجازه‌ی گذاشتن حجاب را نداشتیم. پدرم و مادرم پسرعمو و دخترعمو هستند و اصالتا همدانی که پس از ازدواج به خرمشهر مهاجرت می‌کنند. پدرم مغازه خوار و بارفروشی داشتند و مادرم خانه‌دار بودند. همگی فرزندان در خرمشهر متولد شده‌ایم.

 

فاش نیوز: قدری از نوع تربیت خانوادگی خودتان بگویید.

- با آنکه مادر من تا چهارم ابتدایی درس خوانده بود و پدرم تا ششم، اما تربیت‌ها و آموزه‌هایی که از آنها آموختیم صدسال دیگر هم تکرار نمی‌شود. معمولا فرزندان آن‌گونه تربیت می‌شوند که عملا از پدر و مادر آموخته‌اند. مادرم خانم بسیار باسلیقه‌ای بود که پارچه می‌خرید و خودش برای ما لباس می‌دوخت. فقط برای مدرسه و یا مهمانی اگر خریدی لازم بود از بیرون انجام می‌شد و تنها برای خرید کفش، همراه مادرم می‌رفتیم. پدر و مادر اگر جایی صلاح می‌دیدند ما را می‌بردند وگرنه حق نداشیم حتی منزل دایی و عمو برویم. قبلش هم مادرم شرط می‌کرد اگر اصرار کردند که بمانید، اگر گفتم بمانید که هیچ، ولی وقتی گفتم خودتان می‌دانید یعنی بفهمید که نباید بمانید.

 

فاش نیوز: خانواده‌تان در ابتدای جنگ چه شرایطی داشت؟

- بنده تا سال51 درخرمشهر بودم و بعد هم ازدواج کردم و به تهران آمدم، اما با شروع جنگ، برادرانم جزو نیروهای مردمی، برای دفاع در شهر حضور داشتند. دایم با خانه مادرم تماس می‌گرفتند که در شهر نمانید و به‌جای امن بروید. و اینکه عراق منطقه پلیس راه خرمشهر را محاصره کرده؛ اما مادرم قبول نمی‌کرد که بچه‌ها(پسرها) بمانند. اما بالاجبار پذیرفت. پدر و مادر خانه و زندگی را رها کردند و درحالی که هیچ وسیله‌ای برای تردد نبود و تنها با یک دمپایی در پایشان، با ماشین‌های سواری و خاور تکه‌تکه تا همدان آمده بودند. در جنگ مرتب برادرانم زخمی می‌شدند و دوباره به جبهه برمی‌گشتند؛ تا اینکه دولت وقت اعلام می‌کند کسانی که جنگ‌زده هستند به تهران بیایند. از سویی چون خواهر و برادران کوچکترم در دانشگاه قبول شده بودند، پدر و مادر به تهران می‌آیند و از طریق بنیاد مهاجرین جنگی خانه‌هایی در دولت‌آباد به آنان داده می‌شود و آنان تا پایان جنگ در آنجا ساکن می‌شوند. پس از پایان جنگ دولت پیشنهاد می‌کند یا به خانه‌هایتان برگردید و یا همین خانه‌ها را خریداری کنید. البته خرمشهر آن زمان تبدیل به خرابه‌ای شده بود و اگر هم به شهر برمی‌گشتند، دیگر کسی نبود و خانه‌ها همه ویران شده بود. ازطرفی بچه‌ها درس و دانشگاه‌شان درتهران بود. ناگزیر همان آپارتمان را خریدند و ساکن شدند.

 

فاش نیوز: خاطره‌ای از مقاومت مردم شهر و رزمندگان دارید؟

- بله خاطرم هست مادرم آب یخ و یا شربت درست می‌کرد و به نخلستان‌ها، جایی که رزمندگان در آنجا سنگر گرفته بودند می‌برد. برادرم می‌گفت این جنگ رفت تا 7-8 سال طول بکشد و با خیانتی که بنی‌صدر کرد و می‌گفت: «بگذارید دشمن به داخل شهرها بیاید، در داخل بهتر می‌توانیم شکستشان بدهیم»! خرمشهر را دستی‌دستی به عراق داد که اگر نبود تدبیر حضرت امام(ره) و جان‌فشانی مردم و رزمندگان، نتیجه‌ی جنگ واقعا مشخص نبود.

 

فاش نیوز: برگردیم به ادامه‌ی گفت وگویمان و اینکه چندساله بودید تصمیم به ازدواج گرفتید؟

- بنده تا کلاس یازدهم و در رشته تجربی خوانده بودم و یک سالی مانده بود که دیپلمم را بگیرم. خانواده‌ی آقای خمامی‌ به خواستگاری آمدند و من هم از خداخواسته قبول کردم.

 

فاش‌نیوز: خواستگاری چطور انجام گرفت.

- من یک روز از مدرسه آمدم که مادرم گفت امروز میهمان داریم. اتفاقا رسم بود دخترها پس از پایان مدرسه یک جشن دورهمی‌ دخترانه می‌گرفتند و از هم‌کلاسی‌ها دعوت می‌کردیم. مادر گفتند یکی از بستگان، خواستگار معرفی کرده و... من همان‌جا زدم زیرگریه.

البته بعدها فهمیدم که آقای خمامی نیز به خواهرشان گفته بود من در تهران کسی را نمی‌شناسم؛ اگر شما کسی را می‌شناسید معرفی کنید. ایشان هم به همین بستگان ما می‌گوید و ایشان هم اولین نفر، مرا معرفی می‌کند. خواستگاری کاملا" سنتی بود و اولین بار خانواده به‌صورت سنتی، ابتدا خواهر آقای خمامی، به همراه همین خانم رابط و چند خانم دیگر برای دیدن ما آمدند؛ که در مرحله‌ی بعد، آقای خمامی‌ به‌ همراه مادر و خواهرشان و چند تن از اقوامشان به منزل ما آمدند.

 

فاش‌نیوز: قصد ادامه تحصیل نداشتید؟

- حقیقتاً زندگی شرایط سختی داشت. امکانات امروزی که برای بچه‌ها فراهم است، برای من فراهم نبود. پنج شش بچه در یک اطاق، تکالیف، خواب و بازی‌مان در همان یک اطاق بود؛ و اینکه مدرسه‌مان دو شیفت بود. صبح تا دوازده ظهر به خانه می‌آمدیم و بعد از ناهار، ساعت 2 مجدد به مدرسه برمی‌گشتیم تا 5 بعدازظهر. گرمای خورستان هم که وحشتناک بود و راه دور و کوچه‌ها خاکی. زمستان هم که باران می‌آمد و خاک خرمشهر هم به طور طبیعی چسبنده بود. من یک کفش در خانه‌ی یکی از دوستانم که کوچه‌ی آنها آسفالت بود گذاشته بودم. هر روز کفش‌های گلی‌ام را خانه‌ی آنها می‌گذاشتم و کفش‌های تمیز را به‌پا می‌کردم و به مدرسه می‌رفتم؛ مجدد، موقع بازگشت، دوباره درب خانه‌ی آنها کفش‌هایم را عوض می‌کردم و کفش‌های گلی را می‌پوشیدم. فکرش را بکنید چقدر عذاب‌آور بود!

 

فاش نیوز: ادامه خواستگاری چگونه برگزار شد؟

- درست موقع خواستگاری من اوریون گرفته بودم و تب شدید هم داشتم. اتفاقاً خواهر آقای خمامی‌ بعدها می‌گفت من هیچ زمانی شما را به آن زیبایی ندیده بودم چرا که جایی که من نشسته بودم، آفتاب مستقیم به صورتم تابیده بود و صورتم را سرخ و سفیدتر کرده بود.

خانمی‌ که واسطه بود، ابتدا به اطاق آمد و گفت به دخترتان بگویید بدون حجاب بیاید! من گفتم نمی‌پذیرم چرا که همانطور که قبلاً اشاره کردم من از کلاس چهارم ابتدایی چادر سر می‌کردم. البته چادر هم چادر کدری و گلداری بود که قدیم‌ها سر خانم ها بود. مادرم هم آمد و گفت موقعی که شربت را میاوری، ابتدا به طرف خانمی‌ که مسن‌تر هستند (مادر داماد) می‌بری و پس از تعارف به خانم‌ها به سراغ آقایان می‌روی. همین که شربت را بردم، مادر آقای خمامی‌ بلافاصله گفت: به به عروس خانم هستن، شربت آوردن. و گویا این جمله رمزی بوده که علامت پسندیده شدن بوده. تعارفات خانم‌ها که تمام شد، با سینی شربت به طرف آقایان رفتم. سینی را که به طرف آقای داماد گرفتم، ایشان به شوهرخواهرشان تعارف می‌کردند که در این فاصله مرا بهتر ببینند. تعارف که تمام شد، کنار مادرم نشستم و درحالی که تب و سرگیجه زیادی داشتم گفتم مادر من حالم خوب نیست بروم استراحت کنم که سوالات کم کم شروع شد و من هم به ناچار جواب می‌دادم و پس از مدتی از اطاق بیرون آمدم.

گویا آنها که خانه ما را ترک می‌کنند از پسرشان سوال می‌کنند جاهای دیگر هم برویم ایشان می‌گوید نه اگر اینجا شد که شد اگر نه من به تهران برمی‌گردم.

فاش نیوز: برای اولین بار که ایشان را دیدید، چه حسی داشتید؟

- خدا شاهد است که من اصلاً ایشان را نگاه نکردم.

 

 فاش نیوز: شرایط ایشان در آن زمان چه بود؟

- ایشان درجه دار مخابرات بودند.

 

فاش نیوز: در ادامه چه گذشت؟

- ایشان که پسندیدند، تماس گرفته بودند که از ما جواب بگیرند. مادرم گفت چه بگویم. گفتم: من اصلاً ایشان را ندیدم! از طرفی آنها هم عجله داشتند که مراسم بله برون را بگیرند و تکلیف مشخص شود. خلاصه زمان بله برون مشخص شد و مادرم گفت امشب ایشان را ببین. حیاط را برای مهمان‌ها فرش کردیم و خودم هم داخل اطاق برای مرتب کردن شیرینی و شربت ماندم. البته آن زمان رسم نبود که دختر در بله برون شرکت کند. مادرم گفت من در اطاق را باز می‌گذارم، شما آقای داماد را ببین. امشب باید جواب قطعی را بدهیم. گفتم چشم اما بازهم پیش خودم گفتم اگر همزمان سرم را بلند کنم که ایشان را ببینم، اگر ایشان هم سرش را بلند کند، نمی‌گوید چه دختر پررویی؟ خدا شاهد است باز هم ایشان را ندیدم. خلاصه حرف‌ها و صحبت‌ها زده شد و مهریه هم تعیین شد که فردا برای خرید برویم و مراسم عقد برگزار شود، سپس ایشان به تهران بروند.

میهمانان که رفتند مادرم پرسید چی شد؟ گفتم من ندیدم. این بار مادرم دعوایم کرد که مگر مردم مسخره دست ما هستند؟ گفتم هر چه شما بگویید و با این حرف موافقت خودم را اعلام کردم.

 فردا صبح ایشان به همراه مادرشان آمدند تا برای خرید برویم. خرمشهر شهر کوچکی بود قرار شد برای خرید به آبادان برویم که وسایل شیک‌تری داشت. ایشان که با مادرشان وارد حیاط شدند، من هم به اتفاق مادرم از اطاق بیرون آمدیم و یک آن که سلام کردند. من ایشان را دیدم. در راه هم ایشان گفتند: عروس خانم اگر اینجا هم چیزی نپسندید، اجباری در کار نیست و الان یک خرید جزیی می‌کنیم و خرید اصلی را از تهران انجام می‌دهیم. خریدهای اولیه از قرآن، حلقه، آیینه و شمعدان و چادرمشکی و چادر نماز و... انجام شد.

 

فاش نیوز:  در نگاه اول به نظرتان چطور آمدند؟

- بسیار بسیار زیبا. من به قسمت بسیار معتقدم چرا که در طول مدت زندگی ایشان را به زیبایی روز اول ندیدم. به قدری به دل من نشستند که حدی نداشت.

 

فاش نیوز: خاطره ای از آن روز در ذهن دارید؟

- بله اتفاقاً روز عروسی که داماد از یک حیاط به حیاط ما وارد شد، خدا شاهد است دختربچه ای پشت سر من ایستاده بود. گفت: اه چه داماد زشتی! در حالی که من خوزستانی بودم و سفید و بور و ایشان که بچه مازندران بودند، سبزه و رنگ موی تیره و...

 

فاش نیوز: آیا خواسته ای از سوی شما و ایشان مطرح نشد؟

- خیر. چون آن زمان این مسائل مرسوم نبود. فقط ایشان گفتند من دانشکده افسری امتحان داده ام و ممکن است این سه سال برای شما سخت باشد اما بعدها درجه من بهتر می‌شود. می‌توانید تحمل کنید؟ گفتم شرط خانواده و مادر من اصلا این هست که من با خانواده شما زندگی کنم.

 

فاش نیوز: تاریخ ازدواجتان چه زمانی بود؟

- من در سال 1351 و در سن 17 سالگی ازدواج کردم و به تهران آمدم. البته شرط مادرم برای ازدواج این بود.

 

فاش نیوز: شرط شما و خانواده برای ازدواج چه بود؟

- مادرم شرط کرده بود با خانواده همسرم یعنی با مادرشوهر و خواهرشوهرم زندگی کنم چرا که معتقد بود دختر من شهرستانی است و نمی‌تواند به تنهایی زندگی کند. او حتی یک خرید ساده را هم نرفته. بنابراین اجازه نمی‌دهم که در تهران تنها زندگی کند.  همسرم در آن زمان در دانشگاه شبانه‌روزی تهران(امام علی) مشغول به تحصیل بود. بنابراین من با خانوده همسرم سه سال با هم زندگی کردیم تا ایشان درسشان به پایان رسید و ایشان لیسانس علوم سیاسی خود را گرفتند.

 

فاش نیوز: اگر تمایل دارید میزان مهریه تان را هم بفرمایید.

- 40 هزار تومان پول رایج کشور و 18 مثقال طلا مهریه ام بود.

 

فاش نیوز: اختلاف سنیتان با همسرتان چقدر بود؟

- 12 سال. من 17ساله بودم و همسرم حدود 28ساله بودند. یعنی یک اختلاف سنی 12ساله.

فاش نیوز: این اختلاف سنی، مشکلی برایتان در زندگی ایجاد نمی‌کرد؟

- خیر. زیرا من در این سال‌ها بسیار چیزها از ایشان آموختم. من یک دختر 17ساله بودم و ایشان 28 ساله. گاهی که به خاطر سن کم اشتباهاتی را انجام می‌دادم، ایشان اصلا به روی خود نمی‌آورد و در یک فرصت مناسب حتی ایشان از من عذرخواهی می‌کرد و دلیلی برای کار من می‌آورد و واقعا مرا شرمنده می‌کرد.

البته این نکته را هم عنوان کنم که ایشان هم برای دانشکده افسری امتحان داده بود و هم آموزشگاه افسری جزء. افسری جزء جوابش زودتر آمده بود و حتی یک ماه هم لباس پوشید. یک شب ایشان آمدند و گفتند من دانشکده افسری هم پذیرفته شدم که شرایط بهتری دارد و درجات بالاتری هم دارد اما سه سال طول می‌کشد. من سه سال کنار شما نیستم. شما باید با خانواده من زندگی کنید و دوری مرا تحمل کنید. اما در افسری جزء، یک سال و نیم طول می‌کشد و درجات کوتاه‌تر هست و نهایت با درجه افسری بازنشسته می‌شوم حالا شما انتخاب کنید. یعنی ایشان خودرای نبودند. من هم به ایشان گفتم هر کدام که شرایط بهتری است را انتخاب کنید. من حرفی ندارم و قبول کردم.

 

فاش نیوز: این سه سال چگونه گذشت؟

- شاید باورتان نشود اما بهترین روزها و شیرین ترین روزها را در کنار خانواده همسرم سپری کردم. روزهایی که من آشپزی می‌کردم، خواهرشوهرم ظرف‌ها را می‌شست و زمانی که ایشان آشپزی می‌کرد، من کارهای منزل را انجام می‌دادم. به من بسیار محبت می‌کردند به طوری‌که پس از سه سال با گریه از هم جدا شدیم. یعنی شب‌هایی که ایشان نبودند، مادرشوهرم که نرس بیمارستان اخوان بودند بنابراین یا خواهر شوهرم و یا دختر ایشان پیش من می‌خوابید که تنها نباشم. همسرم هم دو شب در هفته به خانه می‌آمد. یک ماه پس از ازدواجم باردار شدم که دخترم مهرنوش در سال 1352 به دنیا آمد.

مهر و محبت خانواده همسرم نسبت به من و نوه شان بی‌انداره بود به طوری‌که تا دو سالگی دخترم مادرشوهرم تمام کفش‌هایش را می خرید و پیراهن‌هایش را خواهرشوهرم خریداری می‌کرد. در حال حاضر هم که مدت 22 سال از شهادت همسرم می‌گذرد، هنوز هم با خانواده ایشان رابطه بسیار خوبی داریم و رفت و آمد می‌کنیم. من در کنار آنها بسیار محبت دیدم.

فاش نیوز: زمان تولد اولین فرزندنتان همسرتان کنارتان بودند؟

- خیر چون موقع امتحانات ایشان بود. خواهرشوهرم می خواست به آقای خمامی اطلاع بدهد که من نگذاشتم. گفتم گناه دارد موقع امتحاناتش است. بعد که بیاید خودش بچه را می‌بیند. البته ایشان شماره تلفن داده بود که هرزمان وقت به دنیا آمدن بچه بود، حتما به من خبر بدهید که خودم بیایم. همیشه هم که زنگ در را می‌زد من خودم در را باز می‌کردم. این بار من در رختخواب بودم و خواهرشوهرم رفته بود. همسرم که وارد اطاق شد و دید من خوابیده ام و دخترم هم کنارم هست، زبانش بند آمده بود. جلو آمد و گفت و با گلایه گفت چرا به من اطلاع ندادید؟ مگر شما بی کس و کار بودید؟ بیمارستان نگفتند که شوهر شما کجاست؟ و... بلافاصله رفت گل فروشی و یک دسته گل بسیار زیبای گل سرخ و یک شاخه گل سفید آورد و گفت شاخه‌های گل قرمز مال شما و آن شاخه گل سفید برای دخترمان است. تا صبح هم بیدار نشست و بچه را به آغوش داشت و منتظر بود تا چشمانش را باز کند. بعد هم اذان و اقامه و وان یکاد را در گوشش تلاوت کرد و نماز صبح را که خواند، برگشت پادگان.

بعدها می‌گفت اول به عشق شما به خانه می‌آمدم و حالا دو نفر شده اید. زمانی هم که برای آموزش می‌رفت، می‌شد که ماه‌ها از هم بی‌خبر بودیم و تنها راه ارتباطی نامه بود.

فاش نیوز: از خصوصیات و شخصیت شهید خمامی‌برایمان بگویید.

- بسیار بسیار عالی همراه با احترام. هیچ‌گاه به یاد ندارم که نام ایشان را صدا کرده باشم. ایشان برای من تنها یک همسر نبودند. بلکه یک معلم، دوست، معشوق و همه کس من بود. مادرشوهرم همیشه می‌گفت من هیچگاه بدون وضو به بچه‌هایم شیر نداده ام و یا بدون وضو نام آنان را صدا نکرده ام به خاطر همین نام محمد را اسفندیار صدا می‌زد. من هیچگاه همسرم را به نام کوچک صدا نمی‌زدم. تا زمانی که فرزند نداشتیم آقا، بعد هم که فرزندانم به دنیا آمدند، به زبان بچه‌ها بابا و پیش دوستانش هم آقای خمامی صدایشان می‌کردم. ایشان هم هیچ‌گاه برای راحتی نام مرا نصفه و نیمه صدا نمی‌کردند و مرا همیشه "فاطمه خانم" خطاب می‌کردند. صوت بسیار دلنشینی در تلاوت قرآن داشتند. در طول 5 سال اسارت 11سال نمازقضا به جا آورده بودند. پس از بازگشت از اسارت به‌خاطر شکنجه‌های روحی و جسمی و روانی که برای ایشان گذشته بود گاهی عصبانیت‌های کوتاه و گذرایی داشتند. گاها" در خواب می‌دیدم که دست یا پاهایش بی اراده می‌پرید. زمانی که بچه‌ها اذیت می‌کردند با صدای بلند صلوات می‌فرستاد. برخوردشان با تک تک اعضای خانواده، دوستان و آشنایان و فامیل بسیار محترمانه بود. زمانی که بچه‌ها از در وارد می‌شدند جلوی پای آن بلند می‌شد. بچه‌ها، خواهر، مادر  و حتی مادر مرا از از پیشانی می‌بوسید. با پسرهایمان کشتی می‌گرفت. بسیار چشم پاک بودند. اعتقادات بسیار قوی داشتد.

 

فاش نیوز: ایشان در زندگی چگونه بودند؟

- مشارکت در زندگی حرف اول را می‌زد حتی در زندگی مشترک. بسیار متدین و معنوی بودند. زمانی که ایشان به رحمت خدا رفتند من به خانه آمدم، پدرم را بغل کردم و گفتم مرا ببخشید اما ایشان مادر، پدر و عشق من بود. چرا که من خیلی چیزها از ایشان آموختم. غیرممکن بود ایشان بیرون از خانه بدون ما چیزی بخورند و یا به تنهایی به تفریح بروند. به معنای واقعی، زندگی ما مشترک بود. بسیار مهربان و صمیمی. تاکید بسیار زیادی روی نماز اول وقت داشتند و اینکه زن بیرون از خانه بلند صحبت نکند. سر سفره که بودیم اول برای من غذا می‌کشید بعد برای دیگران و خودش. بسیار خوش سفر بود. نذر کرده بود پس از بازگشت از اسارت به تعداد سال‌های اسارتش دور حرم امام رضا طواف کند. اعتقادات محکم و زیادی به ائمه علیهم السلام داشت. ایشان به معنای واقعی یک مومن بودند. نظافت را در بالاترین حد رعایت می‌کرد. رفتارش در خانه الگوی بسیار خوبی برای پسرانمان بود. هرجا می‌رفتیم برای بچه‌ها و نوه‌ها وعروس ها هدایایی هرچند کوچک خریداری می‌کرد. اگر میهمانی می‌رفتیم، می‌گفت خانم شاید بچه ای آنجا باشد شکلاتی چیزی داخل کیفتان باشد چرا که بچه‌ها چشمشان به شماست.

 

فاش نیوز: گوشه‌ای از رفتار ایشان را با نزدیکان و حتی سربازانش بیان بفرمایید.

- برای سربازانش بسیار احترام قائل بود و هر کاری از دستش برمی‌آمد برای آنها انجام می‌داد. زمان طاغوت، یک بار ما شاهرود بودیم یکی از سربازانش برای مرخصی به روستایشان رفته بود. موقع برگشت مینی بوسشان چپ می‌کند و سرباز را به بیمارستان دامغان می‌برند. با آقای خمامی‌ به عنوان فرمانده تماس می‌گیرند. ایشان که به بیمارستان می‌رود می‌بیند خون نیاز هست. ایشان می‌گوید من میاورم. 60 کیلومتر با ماشین خودش تا شاهرود آمده بود و در آن سرمای شدید شیشه ماشین را پایین می‌کشیده که کیسه خون فاسد نشود و آن را بیمارستان دامغان می‌رساند. با من تماس گرفت که یکی از بچه‌هایم تصادف کرده و تنها فرزند خانواده است. یک نذری بکنید که حالش خوب شود. من همانجا نذر آقا ابوالفضل(ع) کردم که بحمدلله خطر رفع شد و غذایی پختیم و در روستا پخش کردیم.

اگر سربازی برایش هدیه و تحفه ای میآورد هرگز قبول نمی‌کرد. یک بار سربازی بسته ای را برای من آورد. من هم فکر کردم شاید خود ایشان فرستاده باشد، آن را قبول کردم. وقتی منزل آمدند گفتم آقا شما چیزی فرستاده بودید؟ گفتند نه. گفتم سربازی آن را آورد.  می‌گفت زمانی که بچه‌هایم (همه سربازان را فرزند خود می‌دانست) مرخصی می‌روند، هدیه ای می‌آوردند که اولاً این عادت می‌شود و در ثانی اگر سربازی دستش خالی باشد، به سختی می افتد. بنابراین اگر کسی چیزی آورد، شما اصلاً قبول نکنید و اگر هم چیزی بخود ایشان می‌دادند، میان سربازان تقسیم می‌کرد.

 

فاش نیوز: چگونه با فضای انقلاب و سپس جنگ تحمیلی گره خوردید؟

- پس از سه سال که آقای خمامی‌ درسشان تمام شد، ما مرتب در شهرها و نواحی مختلف مانند شیراز و... خانه به دوش بودیم و از این شهر به آن شهر مهاجرت می‌کردیم. پس از سه سال من تازه جهیزیه ام را باز کردم.

به شیراز که رفتیم یک سال و نیم شیراز بودیم که به تهران آمدیم. سال 55 بود که فرزند دومم را باردار بودم و در خانه مادرشوهرم بود که خبر دادند باید به شاهرود منتقل شویم. من تا پایان زایمان تهران بودم و سیزدهمین روز تولد فرزندمان بود که ایشان دنبالم آمد و به شاهرود و از آنجا به چهل دختر رفتیم. کم کم زمزمه‌های انقلاب به گوش می‌رسید. در منطقه چهل دختر در خانه‌های سازمانی مستقر بودیم و در آنجا آماده باش های نظامی‌ شروع شده بود.

 همسرم مذهبی بود اما نمی‌توانست آزادانه در این مراسمات شرکت کند و به سربازانش گفته بود ما خادم مردم هستیم و حتی حق ندارید یک تیر به طرف مردم شلیک کنید. اما چون پوکه‌های اسلحه‌ها را شبانه باید تحویل دهید آنها را یا داخل جوب‌ها و یا هوایی شلیک کنید. البته این اطلاعات را سربازان به ما می‌دادند و خودش اصلا چیزی نمی‌گفت. بحمدالله که انقلاب شد و سربازانش هم برایش شعار می‌دادند "خمامی خمامی، تو افسر امامی".

 تا اینکه سال 60 ایشان از لشگر 92 زرهی اهواز به جبهه رفتند. مرتب یک ماه یا 40 روز در جبهه بودند و ده روز مرخصی می‌گرفتند و به ما سرمی‌زدند. با وجودی که ایشان فرمانده بود و می‌توانست برای خودش مرخصی رد کند اما هیچ‌گاه این کار را نمی‌کرد. سر موقع برمی‌گشت تا دیگران هم به مرخصی بروند. موقعی که از جبهه می‌آمد، بچه‌ها غریبی می‌کردند و زیر پتو قایم می‌شدند. ده روزی که می ماند تا می‌آمدند عادت کنند، مرخصی تمام می‌شد به پدر می چسبیدند. پسر کوچکم که آن موقع 2سالش بود، از هول اینکه پدر نرود، کفش هایش را بغل می‌گرفت و تا سر کوچه می‌دوید. یک روز برای راه انداختن ایشان به راه آهن رفتم. آن زمان منزل ما در فردیس کرج بود. به تهران آمدیم و بعد هم میدان راه آهن تا دم قطار که سوار شد. این بچه تا قطار دور بشود، می‌دوید و اشک می‌ریخت به طوری که همسرم در نامه ای که نوشت تاکید کرد که دیگر او را با خودتان نیاورید.

 

فاش نیوز: در طول حضور ایشان در جنگ، مجروح هم شده بود؟

- بله. یک بار در آزادسازی خرمشهر زخمی‌ شده بود و ترکش‌های متعددی در پا و دستش بود که مدتی در بیمارستان 502 بستری بود. مدتی بیماری سالک گرفت. یک بار هم که دشمن شیمیایی زده بود، ماسکش را به سربازش داده بود و خودش شیمیایی شده بود. این وضعیت ادامه داشت تا اینکه سال 65 زمان آزادسازی فکه رسید. آن زمان ایشان در لشکر 16 زرهی قزوین بود. در عملیات آزادسازی فکه که اسناد آن هم موجود هست، زمانی که با بی‌سیم‌چی صحبت می‌کند. آن زمان تازه درجه سرگردی هم گرفته بود و لباس‌هایش نو بود من هم برای محکم کاری درجات آن را مجدد محکم‌تر سر جایش دوخته بودم، ایشان بعدها تعریف می‌کرد زمانی که دیدم درحال اسارت هستیم باید درجات را می‌کندیم تا شناسایی نشویم. اینها را چنان دوخته بودید که کنده نمی‌شد.  

فاش نیوز: از اسارت ایشان چگونه با خبر شدید؟

- ایشان در شب اول ماه مبارک رمضان 1365 به اسارت درمی‌آیند. چند روز قبل به خواهرش زنگ می‌زند که تولد مهدی (پسرمان) است شما بروید آنجا که تنها نباشند. من هم پس از عملیات خودم را می‌رسانم. من هم با خود گفتم حالا که فردا اول ماه رمضان هست بروم کمی خرید کنم. از خانه که بیرون آمدم هنوز به نصف‌های کوچه نرسیده بودم که دیدم دخترخاله ام به همراه شوهرش که ایشان هم نظامی‌ بودند به سمت من می‌آیند. گویا آنها از اسارت آقای خمامی خبر داشتند (از طرف برادرزاده اش که سرباز آقای خمامی‌ بود، از اسارت ایشان با خبر شده بود) برای همین قبل از آمدن به خانه ما، به منزل خواهر آقای خمامی‌ رفته بودند و به آنها خبر داده بودند. لذا مرا به خرید بردند و من دیدم کم کم برادرشوهرم و خواهرشوهرم و اقوام کم کم به منزل ما آمدند و نشستند. خواهرشوهرم گفت شما یک گوسفند برای برادرم ذبح کنید! من هم گفتم وقتی که بیاید این کار را می‌کنیم. دوباره آنها اصرار کردند اما من علت را متوجه نمی‌شدم. بالاخره شک کردم و گفتم چرا شما اینقدر به این موضوع اصرار می‌کنید؟ گفتند چیزی نیست خدا رو شکر سالم هست! گفتم یعنی چی که سالم هست؟ گفتند دوستانش دیده اند که اسیر شده!

 

فاش نیوز: در آن لحظه چه حسی پیدا کردید؟

- فقط جیغ زدم و با یاحسین(ع) از هوش رفتم و دیگر چیزی نفهمیدم. زمانی به هوش آمدم که دیدم به صورتم می‌زنند تا مرا به هوش بیاورند. به خاطر بچه‌ها کم کم به خودم آمدم. دوستان و اقوام دلداریم می‌دادند. خدا را شکر کنید که اسیر است اما من متوجه نبودم و می‌گفتم با تجربه بدی که از سرنوشت برادرم محمدرضا داشتیم، می‌ترسیدم مفقود شود. نمی‌دانستم جواب بچه‌ها را چه بدهم.

 

فاش نیوز: مطلع هستید اسارتشان چگونه اتفاق افتاده بود؟

- بله ایشان درحالی که مقاومت کرده بود و زخمی‌شده بود، اسیر شده بود. خودشان تعریف می‌کردند مرا درحالی که خونین بودیم در یک سلول انفرادی انداختند. کمی‌ که گذشت صدای اذان آمد و ذکر اشهد ان امیرالمومنین علی ولی الله شد. با خود گفتم اینجا یا نجف هست و یا کاظمین و سامرا. همانجا به آقا موسی بن جعفر(ع) متوسل شدم. ناگهان نگهبان در را بازکرد و گفت چه کار داری؟ گفتم می خواهم بروم دستشویی. دیدم پلاستیک آورد و زخم پایم را بست و صابونی داد وشلنگ آب گرمی و من هم خون‌های روی لباسم را شستم و وضویی گرفتم و همان‌جا به سجده افتادم.

 

فاش نیوز: چگونه از اسارتشان یقین حاصل کردید؟

- تصمیم گرفتیم به لشگر قزوین سری بزنیم تا تاییدیه اسارتش را بگیریم. در آنجا هم اسارت را تایید کردند. پس از مدتی خبر دادند که روزنامه‌ای در یکی از سنگرهای عراقی‌ها پیدا شده که طی آن در عملیاتی که عراق انجام می‌دهد و اسم آن عملیات را هم "رمضان المبارک" می‌گذارند، همسرم را در آن به تنهایی به‌عنوان فرمانده و عکس سربازانش را هم گروهی در آن چاپ کرده بودند. ارتش جمهوری اسلامی هم این عکس‌ها را کپی کرد و به هر خانواده ای که فرزند اسیری داشت آن را داد. از آنجا به هلال احمر مراجعه کردیم و پرونده تشکیل دادیم. شش ماه که گذشت اولین امضا به همراه کارتی که در آن وضعیت جسمانی اسیر را توضیح داده بودند، برایمان آمد. با این شماره پرونده به هلال احمر می‌رفتیم و اگر نامه ای برایمان می‌آمد دریافت می‌کردیم و یا خودمان ارسال می‌کردیم.

 

فاش نیوز: در این نامه‌ها معمولا چه چیزهایی عنوان می‌شد؟

- حجم نامه‌ها محدود بود و به سلام و احوالپرسی تمام می‌شد. معمولا ایشان عینک و عکس بچه‌ها را می خواست که برایش بفرستیم. امضای مخصوصش برای من بود و برای بچه‌ها معمولا فقط خط خطی می‌کرد. همواره فرزندانمان را با لفظ گرامی‌ شروع می‌کرد و جالب تر اینکه چون بچه‌ها به تازگی به مدرسه می‌رفتند، ایشان نامه‌ها را با زیرو زبر می نوشت که راحت تر بخوانند.

 

فاش نیوز: واکنش فرزندان در غیاب پدر چه بود؟

- دائم سراغ پدر را می‌گرفتند. دخترم که اولین فرزندمان بود بسیار حساس بود و از مدرسه که می‌آمد، مدام گریه می‌کرد. کلاس اول ابتدایی که بود هر نامه ای که به پدر می نوشت حتما یک بیت شعر عاشقانه بالای نامه بود. یک بار از مدرسه آمد و گریه می‌کرد. وقتی علت را پرسیدم، گفت معلممان گفته چه اشکالی دارد که دخترها جوراب بابایشان را بشویند و گریه کنان می‌گفت حالا من چه کار کنم؟! کلی دلداریش می‌دادم که پس شما اگر جای فرزندان شهدا بودی چه می‌کردی؟ پدر تو روزی از اسارت می‌آید و... من هم در این مدت هم برایشان مادر بودم و هم پدر. با اتومبیل پیکانی که به صورت قرعه کشی از سوی ارتش به همسرم تعلق گرفته بود، بچه‌ها را همه جا می‌بردم .از مهمانی و سینما و... که کمتر غصه بخورند. بیشتر در مناسبت‌های خاص نظیر ازدواج پسرهایم که در شب دامادی در سالن چشم انتظار پدر بودند و این برای همه سخت بود به طوری که دور از چشم همه در گوشه سالن گریه می‌کردم.

فاش نیوز: بازگشت از اسارت وی چگونه اتفاق افتاد؟

- اگر خاطرتان باشد از پذیرش قطعنامه تا بازگشت اسرا 2سال طول کشید. ما هم کم کم ناامید شده بودیم و حتی زمانی که تاریخ قطعی بازگشت آزاده‌ها را اعلام کردند، باز هم باور نکردیم. تا این که یکی از دوستان دخترم تماس گرفت که مهرنوش نام پدر شما را هم جزء آزادگان خوانده اند باورمان شد. آن موقع دخترم در دبیرستان تحصیل می‌کرد. بسیار خوشحال شدیم. دادیم خانه را نقاشی کردند. فامیل و اقوام از شهرستان آمدند. همسایه‌ها همه کوچه را آذین بستند و گل و گلدان چیدند و چراغانی کردند. خانه مان شلوغ و پررفت و آمد بود که تلفن زنگ زد.  دخترم گوشی را برداشت و دیدیم یک لحظه جیغ می‌زند بابا بابا. دیگر نمی‌توانستیم گوشی را از او بگیریم. به سختی که گوشی را از او گرفتم، خودم بدتر از او فقط گریه می‌کردم و نمی‌توانستم حرف بزنم. ایشان زمانی که به تهران می‌رسند تنها شماره تلفن منزل خاله‌شان را در خاطر داشتند که با ایشان تماس می‌گیرند و ایشان برای اینکه ناراحت نشوند، فوت مادر را از ایشان مخفی می‌کنند و می‌گویند مادرتان به سفر مشهد رفته است و بعد هم شماره منزل خودمان را به ایشان می‌دهد.

 از طرفی اسرا که به ایران وارد می‌شدند ابتدا کرمانشاه و بعد هم سه روزی در پادگان قصرفیروزه قرنطینه بودند و بعد هم پادگان شهرپسند کرج  آمدند و اطلاع دادند که در آنجا هستم. همه سریع آماده شدیم و به طرف پادگان حرکت کردیم. جمعیت بسیار زیادی آمده بودند به‌خاطر همین درب پادگان را هم بسته بودند و تنها یک نفر را راه می‌دادند. همه را پیاده کردم و تنها رفتم داخل پادگان. از آنجایی که ایشان فرمانده بودند خبرنگارها هم برای گرفتن مصاحبه آمده بودند. برادرم جلوتر از من رفته بود وقتی آمد، گفتم چطور بود؟ گفت فقط قدری پیر شده. من هم نذر کرده بودم که به محض دیدن ایشان سجده شکر کنم. در حیاط بودم و ایشان از طبقه بالا به پایین که می‌آمد به محض اینکه چشم در چشم شدیم، همانجا روی خاک افتادم و سجده شکر کردم.

 

فاش نیوز: تغییرات جسمانی ایشان تا چه حد بود؟

- نه تنها ایشان بلکه همه آزاده‌ها بر اثر کمبود ویتامین بدنشان لاغر و چهره‌ها زرد شده بود. بعدها ایشان تعریف می‌کرد که با آن هوای بسیار گرم منطقه عراق بدون کمترین امکانات بودند. شب اولی که به خانه آمد تمام نگاهش به آسمان بود و می‌گفت اولین شبی است که ستاره‌ها را می‌بینم.

زمانی که خواستیم ایشان را به منزل ببریم، از طرف ارتش اجازه ندادند و گفتند باید طی مراسمی و با استقبال مردمی این کار انجام شود. یکی از همسایه‌ها آن زمان ماشین پاترول داشت. شاید باور نکنید یک مسافت ده دقیقه ای از سر شهرک تا درب خانه  ده دقیقه به طول می انجامید. از هجوم مردم کاپوت پاترول قراضه شده بود. درب خانه را بستند و ایشان را از بالای پشت بام بردند داخل. یک وانت با بلندگو هم گذاشتند تا ایشان با مردم از خاطرات اسارت تعریف کند.

 

فاش نیوز: خاطراتی از آن روزها در ذهن دارید بیان بفرمایید.

- پسر کوچکم اینقدر ذوق کرده بود و شادی می‌کرد که دو سه روز بعد، صبح که پدرش نماز صبح را خوانده بود، دیدم که تشنج بدی کرده. همانجا سریع او را به بیمارستان رساندیم. دکتر با دیدن او گفت چه اتفاقی افتاده که اینطور تشنج کرده؟ گفتیم پدرش اسیر بوده و تازه برگشته و دکتر گفت از هیجان زیاد این اتفاق افتاده. به طوری که در یک روز این بچه 4 بار تشنج کرد. به طوری که تا مدت‌ها این وضعیت ادامه داشت تا اینکه با تلاش و پیگیری بهبودی حاصل شد.

همان شب که به مهمانان شام دادند، غذای ما را هم دادند که در کنار هم به اتفاق بچه‌ها شام بخوریم. من روسری ام را که برداشتم پسر کوچکم که زمان اسارت پدر 2سال داشت و حالا کلاس اول ابتدایی بود با تعجب گفت مامان!!! گفتم ایشان پدر شما و محرم است ...

هر کسی که به دیدن ایشان می‌آورد، فقط میوه می‌آورد. به طوری که ایشان می‌گفت بعد از پنج سال برای اولین بار بود که خربزه می خورد. چندین گوسفند جلوی پای ایشان ذبح شد. همه اهل محل و کوچه به یاری آمده بودند و خانه را جارو می‌زدند و می‌گفتند این آزاده متعلق به تمام محله بلکه ایران است. البته پزشکان تا سه روز به منزل ما سر می‌زدند و توصیه می‌کردند که معده اینها ضعیف هست و کم کم باید تغذیه شوند. با سوپ غذایتان را شروع کنید. از دست هر کسی چیزی نخورید شاید که منافقین قصد آسیب داشته باشند.

با این خستگی، بازدید مردمی هم داشتیم. مردم از 8 صبح برای دیدن ایشان می‌آمدند. از مسجد محل، بسیجی‌ها با ضبط صوت می‌آمدند خاطرات را می‌شنیدند.

 

فاش نیوز: گویا مادرشان بسیار چشم انتظار بودند. آیا موفق به دیدار فرزندشان شدند؟

- مادر ایشان زن بسیار باشخصیتی بودند. متاسفانه ایشان دو ماه قبل از پایان اسارت همسرم به رحمت خدا رفتند و خودشان هم می‌گفتند که من بازگشت محمد را نخواهم دید. همسرم مدت سه روز که در قرنطینه بود، زمانی که تماس می‌گرفت و حال مادر را سوال می‌کردند اقوام می‌گفتند ایشان برای زیارت به مشهد مشرف شده اند. زیرا هیچ‌گونه شوکی نباید به ایشان وارد می‌شد. وقتی که آمدند همسایه‌ها خیابان را بسته بودند و جشن گرفته بودند. دو یا سه روز پس از بازگشتشان بود که یکی از فامیل‌های ایشان از شمال آمد و به محض دیدن ایشان گفت تسلیت می‌گویم. اینجا بود که همسرم فهمید مادرشان به رحمت خدا رفته است. ناراحت شد که چرا جشن گرفته اید؟ و... و با همان لباسی که از اسارت برگشته بود سر مزار مادر رفت و خاک تربتی را که از کربلا دوستانش برایش آورده بودند را سر مزار مادر ریخت. البته ایشان در اسارت هم موفق به زیارت امام حسین(ع) نشده بودند که حکایت شنیدنی دارد.

ایشان چون فرمانده آسایشگاه هم بود بعثی‌ها می‌گویند شما که فرمانده هستید جلوی دسته و باقی بچه‌ها هم پشت سر شما  درحالی که باید به ضد رژیم ایران شعار بدهید، شما را به کربلا ببریم. ایشان هم نمی‌پذیرند و می‌گویند خود آقا امام حسین(ع) هم راضی نیست ما با این ذلت به زیارت برویم و فرموده اگر دین ندارید لااقل آزاده باشید. بنابراین ایشان را به زیارت نمی‌برند اما بچه‌هایی که به زیارت می‌روند خاک و تربت امام حسین(ع) را برای ایشان می‌آورند که ما هم همان تربت را در گلاب خیس کردیم و بالای سر مزار مادرشان ریختیم. بعد هم دعای کمیل گرفتیم و مراسم گذاشتیم.

فاش نیوز: مشکلات جدی جسمانی ایشان از چه زمانی شروع شد؟

- متوجه شده بودم که کم کم رنگ چهره اش به زردی می‌زد. برای دخترم که سال دوم دانشگاه بود، مدام خواستگار می‌آمد و ایشان می‌گفت تا زمانی که خودم هستم می خواهم عروسی او را ببینم. ابتدا فکر می‌کردم شاید غصه تهیه جهیزیه را می‌خورد. از طرفی خواهر ایشان تومور مغزی داشت. این شد که برای سلامتی خواهر دو ماه روزه گرفت و ماه رمضان، سه ماه ایشان پی درپی روزه بود. بعد از ماه رمضان کم کم لقمه در گلویش گیر می‌کرد و به زور لقمه را فرو می‌داد. بعد از کلی عکسبرداری و آندوسکوپی گفتند سرطان ریه است. گویا دشمن در جبهه شیمیایی می‌زنند و او ماسک خود را به یکی از سربازانش که ماسک داشته می‌دهد.

 از آن زمان مشکلات شروع شد. از این دکتر به آن دکتر. دست آخر به یکی از پزشکان گفتم اگر مشکل ایشان حاد است، اصلا جراحی نکنید. گفتند نگران نباشید! و مجدد نمونه برداری کردند و شیمی‌درمانی را شروع کردند. در ماه یکی دو بار شیمی‌درمانی انجام می‌شد و این درحالی بود که در بیمارستان هفته ای بستری می‌شدند. روزها من کنار همسرم و شب ها بچه‌ها کنار پدر می‌ماندند. باز می‌گفتند عمل می‌کنیم و غده را درمیاوریم و این درحالی بود که غده تمام بدن ایشان را گرفته بود. معده، لوزالمعده، صفرا و پانکراس را درگیر کرده بود و دکتر گفت دیگر هیچ کاری نمی‌شد کرد. گفتم وای بر من! البته ایشان خودشان کامل در جریان نبودند. مدام ورزش می‌کردند و کوه می‌رفتند و واقعا هم حالشان به لحاظ روحی خوب بود اما  از زمانی که یکی از پزشکان پرونده را پیش خود بیمار شروع کرد به نقاشی کردن شکل معده و بعد رو به خودش گفت: آقای خمامی غده تمام بدن شما را فرا گرفته و ما کاری نمی‌توانیم بکنیم، به یکباره ایشان از درون فرو ریخت. شخصی که تمام اخبار کشور را مو به مو دنبال می‌کرد، روزنامه‌ها را خط به خط می خواند، از زمانی که به خانه برگشتیم داخل اطاقش رفت و بیرون نیامد. هرچه می‌گفتم بیایید کنار ما می‌گفتند بگذارید بچه‌ها راحت باشند.

شب تولد آقا امیرالمومنین حالش بسیار دگرگون شد. از ایشان خواستم که برای خودش دعا کند. ایشان سرش را بالا گرفت و ازته دل گفت علی(ع) راحتم کن. گفتم شفایت را بخواه. گفت این دعا برای من شفاست. دائم کلافه بود. ماه آخر دیگر چیزی از گلویش پایین نمی‌رفت از طریق لوله هم که غذای میکس شده را داخل می‌داد، به گلو نرسیده بیرون می‌آمد. درد بدنش به قدری زیاد بود که روزی 9تا مورفین می‌زد. یک ماه تمام صبح تا شب من در بیمارستان کنارش بودم. شب که می‌شد پسرهایم تا صبح می ماندند. تا اینکه ماه مبارک رمضان شد. دیگر شیمی‌درمانی را قطع کردند. در راه گریه‌هایم را می‌کردم، جیغ هایم را می‌زدم اما به خانه که می‌رسیدم به خاطر بچه‌ها آرام و ساکت بودم. خدا را به حق گنجشکانش قسم می‌دادم، به حق ریگ‌های بیابان‌ها و برگ‌های درختانش قسم می‌دادم که او را از من نگیرد.

 یک روز که دعا می‌کردم، پسرم گفت چرا نمی‌گویی که به آنچه پدر راضی است؟ آن را از خدا بخواه. این حرف درس بزرگی برایم بود. گفتم خدایا هرچه خودت صلاح می‌دانی بهترین هست. یک شب حالش بسیار بد بود و دائم بیهوش می‌شد. هرچه اصرار کردم من هم شب بمانم، برادرشوهرم که جزء کادر پزشکی بیمارستان بودند قبول نکرد و گفت بچه‌ها را هم ببرید. خانه آمدیم و استراحت کردیم و سحری که خوردیم، گفتم کمی‌ بخوابم. هوا که روشن تر شد بروم بیمارستان. تازه چشمم گرم شده بود که مرا با صدای بلند صدا کرد (فاطمه خانم) سریع بیدار شدم و نشستم گویا همان لحظه که مرا صدا کرده، زندگیش تمام شده بود. بلند شدیم آماده شدیم و رفتیم بیمارستان. همیشه اینطور بود که وقتی پایین بیمارستان می‌رسیدیم، تماس می‌گرفتیم که همراهی که هست پایین بیاید و کارت همراه را به من بدهد. دیدم بدون اینکه سوال کنند و یا جلویم را بگیرند مرا راهنمایی کردند. وقتی رسیدم دیدم اطاقش خالی است و دانستم که به شهادت رسیده است.

شهادت ایشان چه زمانی اتفاق افتاد؟

- دی ماه سال 1377

 

فاش نیوز: آیا نوه‌هایشان را هم دیده بودند؟

- بله اولین نوه ام را زمانی که ایشان در بیمارستان بودند. البته چون همسرم اعتقادات خاصی داشت هر طفلی که در فامیل متولد می‌شد، از همسرم می‌خواستند که در گوشش اذان و اقامه بگوید و اسمش را بگذارد. نوه اولمان هم که به دنیا آمد، ایشان در بیمارستان بستری بود با آنکه به شدت ضعیف شده بود و حتی تاب نگهداری یک نوزاد کوچک را به سختی داشت اما نوزاد را در بغلش گذاشتیم و ایشان اذان و اقامه را در گوشش خواند و نامش را گذاشت.

 

فاش نیوز: جای ایشان چقدر در زندگیتان خالی است؟

- جای ایشان به لحاظ فیزیکی واقعا" خالی است اما به لحاظ معنوی ایشان همیشه در کنار ما هستند. همانطور که خود خداوند هم در قرآن به زنده بودن شهدا اشاره می‌کنند. من همیشه از ایشان می خواهم که برای فرزندانمان دعا کنند. زیرا لقمه حلالی که پدر به خانه‌مان آورده، باعث شده که فرزندان خوب و صالحی داشته باشیم.

 

فاش نیوز: آیا حضور ایشان را در زندگی حس می‌کنید؟

- بله قطعا. البته شاید باور نکنید به طوری که پسرم می‌گوید هر زمانی که برای من مشکلی پیش می‌آید، با پدرم مطرح می‌کنم و حل می‌شود و یا برای خود من بسیاری مواقع که سر مزارش می‌روم و یا زمانی که در خانه هستم، با عکس هایش صحبت می‌کنم آرام می‌شوم. شاید باور نکنید زمانی که خبر خوشحالی به او می‌دهم، عکسش می خندد.

فاش نیوز: اگر قرار باشد به زندگی تان نمره ای بدهید، از یک تا بیست چه نمره ای می‌دهید؟

- من نمره 100 را می‌دهم چون بیش از حد از زندگی ام با ایشان راضی بودم.

 

فاش نیوز: برادرتان چگونه جاوید الاثر شدند؟

- من فرزند سومم (مهدی) را باردار بودم. ایشان متولد 1330 و سه سالی از بنده بزرگتر بودند. با ازدواج من ایشان هم دیپلم خود را گرفت و به تهران آمد و برای شرکت در آزمون دانشکده نیروی هوایی امتحان داد. ایشان هم سه سال به طور شبانه روزی در دانشکده بودند و چون مجرد بود به منزل ما می‌آمد. سه سال دوره ایشان که تمام شد، برای گذراندن دوره تکمیلی باید به آمریکا می‌رفتند. یک سال و نیم هم در آمریکا دوره دیدند و دوره تکمیلی را در ایران گذراندند. هرچه می‌گفتم شما ازدواج کنید، قبول نمی‌کردند و چون پدرم ورشکسته شد ایشان می‌گفتند تا زمانی که خانه‌ای برای آنها خریداری نکنم، ازدواج نمی‌کنم. تا اینکه خانه‌ای برای آنان خرید و خودش هم در سال 58 ازدواج کرد و چون بیشتر اقوام ما در همدان زندگی می‌کردند و ایشان برای سرکشی به اقوام رفته بودند که دختر یکی دیگر از اقوام را می‌بینند و قرار ازدواج می‌گذارند و پس از مدتی هم همسر ایشان باردار بوده که 5 مهر 59 برای یک ماموریت اعزام و دیگر از ایشان خبر نداریم. درحالی که هنوز جنگ به صورت رسمی‌ آغاز نشده بود به همسرم می‌گوید آقای خمامی! عراق تا 40 کیلومتری خاک ما پیشروی کرده. ایشان زندگیش را به بوشهر منتقل کرده بود که با شروع تحرکات و برای اینکه همسرش تنها نباشد آنها را به همدان برده بود و خود  برای دوره به تهران رفته بود.

فاش نیوز: اطلاع دارید چه اتفاقی برای ایشان افتاده؟

- هر ساله همان روز را برایشان مراسم می‌گیریم. ابتدا که شهادت ایشان را اینگونه اعلام کردند که چند فروند هواپیما که برای عملیات می‌روند، موقع برگشت بال هواپیما مورد اصابت قرار می‌گیرد و اینکه هواپیما دو کابین و دو خلبان دارد و برادر من کابین پشت بوده. با ضدهوایی که می‌زند، ایشان از هواپیما بیرون می‌پرد. خلبان نظری می‌گوید ما عملیات را در عراق انجام دادیم و برگشتیم ضدهوایی های عراق شروع به آتش کردند و به بال هواپیما اصابت کرد. گفتم رضا به نظرم بال هواپیما را زدند. دیدم رضا جوابی نداد. دیدم در کابین دو باز هست و خبری از محمدرضا نیست! اما چون پشت سرهم ضدهوایی عراق می‌زد، نمی‌توانستم برگردم ببینم چه اتفاقی افتاده. کمی‌بعد دکل های برق شلمچه را دیدم. حدس می‌زنم ایشان در مرز شلمچه افتاده باشد. ایشان که به پایگاه اطلاع می‌دهد، او را نمی یابند. 

 اتفاق جالب اینکه خلبان دیگری به‌نام محمدرضا کرمی هم بود که همنام برادر من و حتی نام پدر و مادرش همنام پدر و مادر ما بود با این اختلاف که فامیل ایشان کرمی و برادر من محمدرضا کرم هست و تنها اختلاف که آن خلبان شیرازی و برادر من متولد خرمشهر بود. البته هواپیمای او را می‌زنند و خلبانش نیز به شهادت می‌رسد. البته برادر مرا به طور غیررسمی و روی حدس و گمان اسیر اعلام می‌کنند. البته یک بار یک پرستار با خانه مادرم تماس گرفت که من شب کشیک بودم و ایشان از رادیو عراق اعلام کردند و شماره ای دادند که با خانواده تماس بگیریم اما زمانی که به هلال احمر می‌رفتیم، می‌گفتند تا به صورت مکتوب از عراق نامه ای برای ما نیاید، ما نمی‌توانیم به خانواده امیدواری بدهیم. حدس و گمان‌های مختلفی بود. یک‌سری می‌گفتند دست عراقی‌ها افتاده. یک‌سری از اقوام ما در آمریکا بودند. از آن طریق پیگیری کردند اما نتیجه‌ای حاصل نشد. پس از آن که آزاده‌ها بازگشتند، از طرف دولت جمهوری اسلامی یک پرچم سیاه و یک نامه به خدمت همسرشان بردند و این پایان ماجرا بود.

فاش نیوز: یعنی دیگر پیگیری و اقدامی حتی از سوی خانواده نشد؟

- البته 6-7 سال پیش از پدر و مادر نمونه دی ان ای گرفته شد و در قطعه 50 گلزار شهد هم یادمانی برایشان ساختند. اما امسال به تازگی (قبل از شروع کرونا) یک خانم که البته وکیل هم هستند، از یکی از روستاهای الشتر خرم آباد لرستان تماس گرفتند و گفتند من خوابی دیدم. یک جوان با لباس خلبانی روی یکی از سنگ مزارها نشسته. وقتی مرا دید گفت: من از مردم شما گله دارم. چرا به زیارت ما نمی‌آیید؟ گفتم چطور؟ جواب داده بود من (تمام مشخصات خود را گفته بود) پدر و مادرم فکر می‌کنند مفقودم ولی من اینجا هستم. این خانم این خواب را فراموش می‌کند تا اینکه دوباره این خواب را می‌بیند. برای همین احساس مسوولیت می‌کند و به بنیادشهید استان مراجعه می‌کند و با کلی جستجو در اینترنت به همان (خلبان محمدرضا کرمی) می‌رسد و از طریق آن خانواده، خانواده ما را پیدا می‌کند ومن هم با صحبتی که با آن خانم داشتم گفتم اجازه بدهید این موضوع را از طریق ایثارگران نیروی هوایی پیگیری کنیم که در حال حاضر با پیدایش و شروع کرونا این ماجرا فعلا" مسکوت مانده است.

البته از ایشان یک فرزند پسر به یادگار باقی مانده که خود حالا صاحب دو فرزند نیز می‌باشد و اتفاقاً به یاد پدر، اسم فرزند بزرگتر را محمدرضا گذاشته و در همدان زندگی می‌کنند. زمانی که از موضوع اطلاع پیدا کرد در تماسی با عمویش، سریعا" به روستای دورافتاده الشتر می‌رود و آن دو شهید گمنام را در حالی که بسیار غریبانه و در یک فضای رقت انگیز به خاک سپرده اند، زیارت می‌کند.

 

فاش نیوز: روزهای تلخی‌ست؟

- بله همینطور است شاید باور نکنید اما هر آزاده ای که برمی‌گشت، مادرم به دیدنش می‌رفت تا بلکه خبری از محمدرضا بیابد. حتی زمانی به منزل شهید لشگری رفت. برادرم هر سال موقع تحویل خانه پدری‌مان بود. چه زمانی که مجرد بود و چه زمانی که متاهل شده بود. از آن سال به بعد دیگر مادر سبزی سفره عید سبز می‌کند و نه به سیزده بدر می‌رود. هر ساله 5 مهر ماه هم به یاد برادر همه سر سنگ مزارش جمع می‌شویم. حتی فرزندش یک سنگ مزار خالی در باغ بهشت همدان نصب کرده و هر شب جمعه سر مزار پدر می‌رود تا دلم را آرام کند. یک بار گفتند قرار است چند شهید خلبان را بیاورند؟ ابتدا تصمیم گرفتم که بروم البته شب خواب دیدم که پدرم یک قبری را می‌کند. من هم یک شاخه گل رز در آن قبر قرار دادم و درخواب به خواهرشوهرم گفتم کدام خواهری را دیدی که با دست خودش گلش را دفن کند و یا پدری که برای گلش قبر بکند؟ صبح زود که بیدار شدم دیدم پاهایم به شدت درد می‌کند. گفتم هر طور شده باید برای تشییع شهدا بروم. به طوری‌که مسافت طولانی از آزادی تا فردوسی را پیاده رفتم و اشک ریختم، شاید یکی از این شهدا برادر من باشد. زمانی که سر سنگ مزارش می‌رویم، مادرم گریه می‌کند و می‌گوید تو باید سر مزار من می‌آمدی نه من سر مزار تو، گریه و زاری می‌کند. اگر پیکرش هم بیاید، باز از این چشم انتظاری بیرون می‌آییم.

فاش نیوز: صحبت‌های پایانیتان را هم می‌شنویم.

- یک بار یکی از همسایه‌ها مرا دید و گفت شما دو شهید داده اید و  چرا خانه‌تان اینقدر کوچک است؟ گفتم مگر شهدای ما برای خانه و زندگی مادی رفته بودند که حالا سهم‌خواهی کنیم؟ ما خانه بزرگی داشتیم که پس از شهادت همسرم آن را فروختم و میان فرزندانم تقسیم کردم و برای خودم هیچ سهمی نخواستم و حتی به لحاظ محضری هم امضا کردم. مهریه ام را هم زمانی که ایشان در جبهه بود، به ایشان بخشیدم. چرا که به این اعتقاد داشته و دارم ایشان در زندگی برای من بسیار خرج کرده است. زیرا خرج زایمان داشته ام، مسافرت‌هایی که ایشان مرا برده بنابراین مهریه ام بر ایشان حلال حلال است. همیشه به فرزندانم سفارش کرده‌ام وجود پدرتان نعمتی برای من بود و نبودشان را هم تحمل می‌کنم. لقمه حلال ایشان باعث شد که فرزندان خوبی هم به لحاظ اعتقادی و هم به لحاظ اخلاقی تربیت کنیم که من همواره به درگاه الهی از این بابت سجده شکر می‌کنم.

گفت و گو از صنوبر محمدی

اینستاگرام
ایشان قهرمان خوبی‌ها بود. صبور و مهربان و فداکار بود. شجاعتشان زبان‌زد بود. روحشان شاد و یادشان گرامی
خانم کرمی عزیز خداوند به شما سلامتی و صبر عنایت بکنه که این همه مشکلات رو به تنهایی گذروندی و روح شهیدتون شاد
..باسلام... مصاحبه بسیارعالی بود..این بانویِ گرانقدر چند سالی ست ازدوستان بنده محسوب میشود وبنده ازایشان درس عشق ووفاداری صبر ومتانت را اموختم...
سلام بر لب های خندان
سلام بر غیرتمندان
سلام بر زندگی منهای حقارت
سلام بر آیه های جسارت
سلام بر ایثار بی اجازه
سلام بر زنان آزاده

با درود بر شرف انسانهای خوب و متعهد و با آرزوی نابودی ظلم و ستم. متن بسیار تاثیر گذاری بود. یاد و خاطرات هر دو عزیزتان گرامی. مردان شریف و باغیرت ایران همیشه در ذهنمان خواهند بود و فداکاری ایشان و رنجی که بر خانواده ها تحمیل شد را از یاد نخواهیم برد
به وجود خانم های بزرگواری مثل شما افتخار میکنیم همسر شهیدتون همنشین امام حسین ع باشن
باسلام.
بسیار زندگی تراژدیک و البته درس آموزی بود. و واقعا زندگی این شهید و همسرش قابلیت پرداختن در قالب کتاب، فیلمنامه های متعدد از زوایای مختلف زندگی، روایت راویان از ایثار اجتماعی برای نسل جوان و حتی اگر اغراق نکرده باشم قابلیت گنجاندن در کتاب درسی دانش آموزان می باشد. اما افسوس که مدیران و مسئولین فرهنگی دولت و حتی بنیاد شهید در قبال اینگونه زندگی شهدا فقط مهر سکوت بر لب زده اند و منفعل از هر اقدامی هستند!!!!
از همینجا به این بانوی بزرگ و شهید بزرگوار ادای احترام داریم و امیدوارم فرزندان این شهید سعید قدر زحمات و مشقات و صبوری پدر و مادرشان را بدانند و افتخارات پدر را ادامه دهند.
مثل همیشه این گفتگوی خواندنی و سوژه مناسب از تفکرات معنوی و ارزشمند خانم صنوبر محمدی نشات گرفته تست.
امیدواریم موفق باشند و عاقبتشان بخیر .
فاش نیوز هم که سپاسگزارش هستیم
از صمیم وجودم سلام و درود و صلوات می فرستیم بر روح پاک و مطهر این شهید والامقام و وطن پرست و نثار روح پاک و ملکوتی اش فاتحه مع صلوات :
من با تمام وجودم کلمه به کلمه و حرف به حرف خاطرات همسر ایشان و این مادر صبور را خواندم ،البته در ۸ مرداد سال۱۴۰۲ از تلویزیون صحبتهای ایشان را شنیدم و سرچ کردم نام شوهر آزاده و دلاور ایشان را
که الحق و الانصاف صبوری، استقامت، معنویت و آزادگی را در عکسهای وی کاملا هویدا و روشن است ،البته چون من خودم چون متولد نقطه صفر مرزی و شهر مهران هستم و زمان جنگ ۱۳ سالم بود دقیق یادم هست که در این منطقه حلبانانی را ساقط کرده ویا اسیر شدند و یا به شهادت رسیدن که نمونه آن سرلشکر خلبان حسین لشکری بود که دقیقا ۵ روز قبل جنگ تحمیلی در روبروی مهران بنام زرباطیه عراق هواپیمایش را زدن و اسیر شد
لذا مجددا صبر و شکیبایی برای همسر گرامی شان سرکار خانم فاطمه کرم که مادر عزیزم من هم هست خواستارم و علو درجات برای تمام شهدای وطنم مخصوصا این شهید والامقام و وطن پرست از ایزد منان خواستارم
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi