پنجشنبه 03 مهر 1399 , 10:29
گفت و گو با جانباز مدافع حرم، دکتر مجتبی نظری
جانبازمدافع حرمی که حرارت دست حاجقاسم دردش را تسکین داد
اولین بار حاجقاسم آنجا به عیادت من آمدند. ایشان پرسیدند: حالت چطور است؟ گفتم: خیلی درد دارم. ایشان دستشان را روی دستم گذاشتند که حرارت دستشان...
فاش نیوز - دکتر مجتبی نظری قبل از اعزام به سوریه و عراق برای دفاع از حرم ائمه معصومین و حضرت زینب کبری (س) شاغل در شهرداری تهران و دارای همسر و یک پسر نازنین بود.
پس از حضور در جبههی محور مقاومت، به «ابوامیر» مشهور شد و در راه دفاع از اعتقادات و منافع ملی مجروح و جانباز گردید. اینک راوی حوزهی مقاومت در موزهی انقلاب اسلامی است.
او از اینکه چگونه حرارت دست حاج قاسم درد ناشی از مجروحیتش را تسکین داده میگوید.
پای صحبتهای این جانباز مدافع حرم مینشینیم.
لطفا خودتان را معرفی فرمایید.
- جانباز مدافع حرم، مجتبی نظری هستم. متولد 25 خرداد 1363 که متأهل و دارای یک فرزند پسر 12 ساله هستم. پیش از اعزام، در سازمان مدیریت پسماند شهرداری تهران، مدیر ایستگاه خدمات شهری بود. دکترای مدیریت دارم. من از 1390 به مطالعه در خصوص ایدئولوژی داعش پرداختم. وقتی با یک فرد یا گروه قرار است مبارزه شود، استراتژی به راحتی تدوین میشود. ولی در مبارزه با یک تفکر که دائم در حال تطور است، مبارزه دشوارتر است. داعش نیز در سراسر جهان افراد اهل افراط یا تفریط را جذب کرد؛ افرادی که ذاتاً بد نبودند ولی ذاتاً بیمار بودند و نگرشی خودحقپندار ارائه کردند که حتی دیگر گروههای اهل سنت را نیز به رسمیت نمیشناخت. آنها ابتدا با مقالات و کتبی در فضای مجازی آغاز کردند و سپس کلاسهایی تشکیل شد که افراد گزینششدهی این کلاسها به تبلیغ مفاهیمشان پرداختند. ابتدا افراد کمی را تطمیع کردند و سپس نبرد نظامی را آغاز کردند. برایم جالب بود که شیعیان، مسیحیان، یهودیان و حتی اهل سنت را به قتل میرسانند و اصلاً برای بشریت زیان دارند. خیلی احمقانه از برخی احادیث تشیع، مانند احادیثی که دربارهی سیاهپوشان برحق در آخرالزمان وجود دارد، سوءاستفاده کردند تا خود را حکومت حقهی آخرالزمان مطرح کنند. افرادی سرخورده، بیمار و نیازمند خودنمایی را به سوی خود جلب کرده و پرورش دادند.
مقر حکومتشان کجا بود؟
- در موصل عراق، پایتخت حکومت شامات یعنی سوریه و عراق و بهتدریج کل خاورمیانه را تشکیل دادند ولی اندیشهی آنها از مفتیهای وهابی عربستان و پاکستان نشأت میگرفت.
پس به عنوان یک ایرانی شیعه، چه ضرورتی به مبارزه با آنان دیدید؟
- در تعالیم دینی ما مرز جغرافیایی معنی ندارد. هر جا مظلومی هست و بتوانیم به او کمک کنیم، باید کمک کرد. علت اصلی این بود که برای بشریت و سپس برای شریعت من زیانبار هستند. زیرا با اسلامهراسی نگاه دنیا به مسلمانان و اسلام تغییر کرد. نشستها و کنفرانسهای ایدئولوژیک جهان به این سمت میرفت که دولت منتسب به پیامبر مهربانی، تمامی زحمات 1400 سال گذشته بزرگان اسلام را نابود میکرد.
نشانههای این دولت به شیعه نزدیک بود یا اهلسنت؟
- اینها تلفیقی از عقاید غیرمستند شیعه و عقاید نزدیک به وهابیت ارائه کردند تا رنگوبوی دین به کارشان دهند. رفتارشان در هیچیک از عقاید شیعه و اهلسنت دیده نشده است. این یک ایدئولوژی خودساخته با رویکرد استفاده از ذخایر زیرزمینی خاورمیانه و بازار انرژی بود.
داعش چه خطری برای منافع ملی جمهوری اسلامی داشت؟
- من بازار بردهفروشان موصل را دیدهام که دختران عراقی را در ردههای سنی 8 الی 9 سال تا 40 ساله میفروختند. اگر مبارزه با داعش نبود این رخداد برای ناموس ایرانی نیز رخ میداد.
اولین بار چه زمانی اعزام شدید؟
- اولین بار اواسط تیر 1393 برای یک دورهی 70 روزه به سوریه رفتم که نزدیک به 70 درصد سوریه در اختیار داعش بود و با گلولههای بُرد پایین، دمشق و زینبیه را هدف قرار میدادند. جنس نبرد در سوریه با عراق تفاوت داشت. تعداد گروههای شبهنظامی مخالف سوریه متعدد و بعضاً متضاد بود. آن زمان شکست دادنشان آسانتر بود. حمایت بینالمللی به اتحاد آنان انجامید. کار در سوریه بسیار دشوار شد و اگر مدل تربیتی حاجقاسم نبود، بسیار قبل از اینها شکست خورده بودیم.
بعد از آن دورهی 70 روزه حدود 26 روز به عراق رفتم. وضعیت وحشتناکی بود. نیروهای تکفیری بهطور کامل سامرا را در اختیار قرار گرفته بوده و در 16 کیلومتری نجف بودند. حامی مالی داعش در عراق، دختر صدام بود. از آمریکا، فرانسه و ناتو تسلیحاتی تهیه میکرد که نیروهای نظامی ما در عراق و سوریه نداشته و ندارند. این مبارزه از نظر لجستیکی قابل قیاس نبود. اگر خواست اهلبیت و قلب رزمندگان نبود، به پیروزی نمیرسید. همان زمان قرار بود در یک عملیات آفندی به بیجی در 50 کیلومتری موصل برویم؛ که بسیاری از نیروهای مدافع حرم، از جمله همرزم سمنانیام، احمد رشیدی در آنجا به شهادت رسیدند. در آن عملیات شروع به بمباران کور محدوده ما کردند. مانند دفاع مقدس که نیروهای بسیجی جنگ را اداره کردند، اینجا هم با هدایت حاجقاسم و آموزههای شهادتطلبانهی او، نیروهای مردمی عراق جنگ را هدایت کردند.
مسئولیت شما در سوریه چه بود؟
- در سوریه و عراق از تیپ خطشکن بودم و بهطور خاص تکتیرانداز بودم.
چرا به ابوامیر معروف شدید؟
- لقب ابوامیر قناس را به دلیل نام پسرم امیرعلی روی من گذاشتند. نام عربی نیروهای ایرانی برای تسهیل ارتباطگیری با نیروهای بومی منطقه بود. قناس هم برای تشخیص توانایی رزمی فرد بود. مثلاً لقب مهندس شهید ابومهدی برای توان مهندسی جنگ بود. ایشان و هادی عامری را دیده بودم در عراق. شهید ابومهدی و حاجقاسم مانند یک روح در دو بدن بودند. انگار که یک معلم آنان را تربیت کرده باشد. شکل برخورد آنان با رزمندگان و جدیتشان در تصمیمگیری و فرمانهای نظامی بسیار شباهت داشت. وقتی حرکت میکردیم و دستوری میآمد که آن کار را انجام بدهید، اینقدر مشابه بود که نمیتوانستیم تشخیص دهیم دستور ابومهدی بود یا حاجقاسم.
در سوریه چه کسی نقشآفرینی مشابه ابومهدی را داشت؟
- در نیروهای بومی سوریه کسی در قوارهی این نبود که در کنار حاجقاسم بایستد و عمده بار جبههی مقاومت در سوریه بر دوش حاجقاسم بود. زمانی که در سوریه بودم، کسی مانند ابومهدی ندیدم.
حاجقاسم را چه زمانی دیدید؟
- سال 1395 که مجروح شدم، دو بار به عیادت من آمدند.
ماجرای مجروحیت چگونه بود؟
- قبل از عملیات آزادسازی موصل در اواخر مرداد 1395 محدودهای به اسم مزرعه را آزاد کرده بودیم که با خاک یکسان شده بود. نیروگاه برق بزرگی در نزدیکی آن بود که رشتهکوهی به نام الجبالالمکهول در آن محدوده بود. قرار بود نیروها قبل از عملیات آزادسازی موصل، در شهرکی 600 واحدی در نزدیکی مزرعه اسکان یابند. شکل اسکان در عراق به صورت پادگانی نبود. در هر منطقهای بعد از پاکسازی و اطمینان از امنیت و حدود دو الی سه هفته، ادوات در آنجا مستقر میشد. من در خانهای در مزرعه اسکان یافتم که ردههای ارشد مانند فرماندهی تیپ نیز قبل از انتقال به شهرک، آنجا بودند. یک روز قرار به نظافت منازل ششصد واحدی بود که من چون سرما خورده بودم، با آنها نرفتم. تقریباً مزرعه خالی شده بود. بچهها بعد از نماز صبح حرکت کردند. تمام پنجرهها روزنامهپوش شده بود. سروصدایی شنیدم. از کنار روزنامه دیدم که دو نفر با لباس حشدالشعبی ولی با نقاب بودند و مشخص شد آن لباس، صرفاً پوشش است. دیدم که در حال زیرورو کردن باغچه منزل هستند تا حجمی از مواد منفجره را کار بگذارند. بهخصوص که فرماندهان دو تیپ خطشکن حشدالشعبی در آن منزل ساکن بودند. ابتدا پیامکی به یکی از دوستان دادم و خبر دادم. آنها حدود 7 الی 8 دقیقه با ما فاصله داشتند. اینجا من یک خطای انفرادی انجام دادم. میتوانستم به پشتبام بروم و این دو نفر را بزنم ولی اولین قبضه سلاحی که دستم آمد را برداشتم. درب را باز کردم و آنان متوجه حضور من شدند. پشت درب دو بشکه گازوییل بزرگ گذاشته بودند که کسی از بیرون نتواند داخل منزل شود. آنها به سمت پشت منزل حرکت کردند و وقتی سلاح را برمیداشتم یادم نبود که دیشب به یکی از دوستان تذکر داده بودم که گلنگدن آن سلاح مشکل دارد و مسلح نمیشود. به سختی آن را مسلح کردم که مهاجم از فاصلهای کمتر از یک متر مرا زد. گلوله از پشت خارج شد و اعصاب دست چپم به شدت آسیب دید و به پشت افتادم. احساس کردم که دارد از من دور میشود. سپس چشمانم را باز کردم و دیدم که یکی از آنها رفته و دیگری روی دیوار منزل ایستاده است. به سختی ایستادم و او را هدف قرار دادم و دیگری فرار کرد و به دجله زد. بعد برای اینکه تعداد معدودی که در دیگر مناطق مزرعه هستند مرا بیابند، تیر هوایی زدم. خودم را سینهخیز به ایوان ورودی منزل رساندم تا مرا ببینند. چند دقیقه بعد نیروهای ایرانی مرا یافتند و به سختی بشکهها را جابجا کردند. مهدی پسر ابوکاظم، معاون پشتیبانی تیپ اولین نفری بود که مرا یافت. به او گفتم به پسرم امیرعلی بگوید: «من تا لحظه آخر پای عقیدهام ایستادم. پای عقیدهات بایست حتی به قیمت ریختن خونت». مرا با آمبولانس به سمت بیمارستان شهر بیجی بردند. پزشک اورژانس گفت شدت جراحت بالاست و باید به سامرا منتقل شود. در راه آمبولانس به یک تله انفجاری برخورد کرد و منفجر شد. راننده و بهیار به شهادت رسیدند ولی من زنده ماندم. جراحت شدیدتر شد. بینایی چشم چپ و شنوایی گوش چپم آسیب دید. 4 الی 5 دقیقه طول کشید تا مرا بیرون آوردند و بعد مرا به بیمارستان امام مهدی(عج) سامرا بردند. بلافاصله به اتاق عمل منتقل شدم. یک پزشک ایرانی از صنعت نفت به نام دکتر رحیمزاده که برای کمک به مدافعان حرم آمده بود، وقتی فهمید ایرانی هستم، گفت کاری که میخواهم انجام دهم هم بسیار درد دارد و هم اینکه نمیتوان به دلیل خونریزی شدید، بیهوشت کرد. ناگزیر پذیرفتم. درد بسیاری داشت. چندین بار بیهوش شدم و دوباره به هوش آمدم. بعد از بهبود نسبی، از بیمارستان سامرا به بیمارستان مدینهةالطب در بغداد معرفی شدم. دقایقی قبل از رسیدن من، انفجاری در بغداد رخ داده و مجروحان بالایی را به آن بیمارستان منتقل میکردند. به همین خاطر حدود 8 ساعت بدون مراقبت و مداوا در بیمارستان بودم تا پزشک آمد. بهخاطر این بدرفتاری، آقای عامری از حشدالشعبی، آن پزشک را روز بعد اخراج کردند. بعدها مشخص شد پزشکی که دیر به من رسیدگی کرد، وهابی بود و عمداً با رزمندگان چنین میکرد. سپس مرا به بیمارستان مدینهالصدر نجف منتقل کردند و وضع بدی داشتم.
حاجقاسم بر بالین همرزم
- اولین بار حاجقاسم آنجا به عیادت من آمدند. ایشان پرسیدند: حالت چطور است؟ گفتم: خیلی درد دارم. ایشان دستشان را روی دستم گذاشتند که حرارت دستشان درد شدیدم را کاهش داد. با تیم پزشکی با عتاب سخن گفتند و بسیار سفارش مرا کردند. ولی به دلیل ضربه به حافظه، ایشان را نشناختم. به واسطهی موج شلیکی که به من اصابت کرد، حدود 4 ماه به طور کلی حافظهام را از دست دادم و به همین خاطر بخشی از حافظهی کوتاهمدت بهشدت صدمه دید. حال من بعد از مدتی بدتر و علائم حیاتی قطع شد و دستگاهها را از من جدا کردند. بدنم را به سردخانهی بیمارستان منتقل کردند تا آمادهی تشییع در نجف و کربلا کنند. وقتی خواستند مرا برای تشییع ببرند، متوجه شدند که هنوز زنده هستم. به بخش مراقبتهای ویژه منتقل شدم و دوباره احیا شدم. این مسائل توسط پزشکان آن بیمارستان مکتوب شده است. این بار وقتی چشم باز کردم، بار دیگر حاجقاسم را دیدم. حدود نیمماه بستری بودم و دکتر مجید از پزشکان عراقی مصاحبهای با تلویزیون کرد و مرا به عنوان شفایافتهی آستان اباعبدالله(ع) معرفی کرد و تصویر امآرآی مرا نشان داد که مسیر حرکت گلوله برخلاف مسیر معمول و مستقیم، به سمت قلبم، مسیر دیگری را پیموده که قلبم صدمه نبیند. من مقداری شناخته شدم و افرادی پای پیاده از اقصینقاط عراق برای عیادت من آمدند. آنها رسمی دارند که برای بیمار گل و شیرینی و میوه نمیبرند. پول میدهند. به همین جهت مبالغ زیادی برای من جمعآوری شد. من که حافظهای نداشتم و پدرم هم جانباز هستند و شرایط سفر به عراق را نداشتند. شوهر عمهی من به بیمارستان برای مراقبت از من آمده بود و این مبلغ بهطور یکجا به دفتر آیتالله سیستانی تقدیم شد که زیارت شیرینی برای من رقم خورد که یک ساعت در حرم امیرالمومنین، یک ساعتی در حرم اباعبدالله و یک ساعتی هم در حرم حضرت عباس، تنها زیارت کردم که این زیارت بعد از مجروحیت، نسبت به زیارت نجف و کربلا قبل از مجروحیت، مقداری معرفت زیارتم افزایش یافت. ما غصهی گلوله خوردن به حرم اهلبیت را خوردیم. بعد از بازگشت به ایران در اواسط شهریور 1395 چون اطلاعات پزشکیام دیر ارسال شد، بیمارستانی مرا پذیرش نکرد. حدود 24 روز در منزلم بودم و زخمم عفونت کرد و حالم بدتر شد و متأسفانه کسی به من رسیدگی نکرد. مهرماه در بیمارستان بقیهالله(عج) پذیرش شدم و چند روزی در اغما بودم. پس از هشیاری مدتی در بخش اعصاب و روان بودم تا حافظهام برگردد.
حرف پایانی
- به قصد شهادت نرفتم. به قصد مبارزه با دشمنان دین رفتم و مخالف کسانی بودم که فقط به قصد کشتهشدن آمده بودند؛ زیرا نهفقط برای خود، بلکه برای دیگران نیز خطر داشتند و هدف اصلی را مختل میکردند. دیگر اینکه ما بعد از حاجقاسم یتیم شدیم. قوت قلب ما بعد از مقام معظم رهبری، ایشان بود. بعد از مرخصی از بیمارستان کسی به دیدنم نیامد و دیگر انتظار دیدار کسی را هم نداشتم. من کمیسیون پزشکی شرکت نکردم و صرفاً بر مبنای گزارش درگیری 5درصد جانبازی برایم در نظر گرفتند. در حالی که دست چپم به طور کلی از کار افتاده است. چشم چپم نزدیک به 30 درصد بینایی و گوش چپم نزدیک به 30 درصد شنوایی دارد. سال 1397 اعتراض زدیم که گفتند خبر میکنیم. ما نه ادعایی داشتیم و نه داریم. میگویند بچهها برای دفاع از حرم پول میگیرند. من قبل از دفاع از حرم، در شهرداری کار میکردم. بعد از بازگشت، کارم از من سلب شد. در حال حاضر شروع به ایدهپردازی در زمینههای مدیریت راهبردی، هم در خصوص منابع انسانی و جذب آن و هم در زمینههای فروش و فرآیندهای اقتصادی کردهام. دوستان میآیند و درخواستشان را به من اعلام میکنند و من با مطالعه در بازار هدف و نوع فعالیتشان، راهکارهایی به آنها پیشنهاد میکنم. من در منطقه مسئولیتم را تلاش کردم به درستی انجام دهم. دیگران هم به این پرسش دربارهی مسئولیت خود پاسخ دهند. بعدها در تاریخ مشخص خواهد شد که من نه، مدافعان حرم چه کردند و مرزهای سیاسی را جلو بردند تا به جای درگیری در کرمانشاه در موصل درگیر شوند. هنوز هم حاضرم بروم.