شنبه 12 مهر 1399 , 13:20
گفت و گو با بانو "نظری" همسر جانباز نخاعی محسن الله دادی
چراغی که به بهشت رواست، به دنیا حرام است
اگر برگردید دوباره همین مسیر را میآیید؟ بله.اگر برگردم همین مسیر را میآیم و خیلی با شجاعت به جلو میروم. زندگی با جانباز یک رنگ ملکوتی دارد. کمکهایی که میبینید در خیلی از زندگیها نیست ولی میبینی که دست خدا با تو هست، تفاوتش در حس کردن خداست.
فاش نیوز - خیلی اتفاقی مهمان دفتر ما شدند. متانت و وقار این زوج، بهعلاوه مهربانی و معرفتشان باعث شده بود تا ارادت ما به این جانباز و همسرش دوچندان شود. جانباز نخاعی، محسن اللهدادی و همسرش در هفتهی دفاع مقدس به دفتر فاشنیوز آمدند و این توفیق نصیب ما شد که با بانویی مومنه و مکرمه آشنا شویم که اسوهی صبوریهای زینبگونه و عاشقیهای یک رهرو حضرت زهراست.
خانم نظری نمیدانست که ما مشتاق گفت و گو با او هستیم؛ اما به محض طرح این درخواست، او با همان متانت و وقار خاص خود، پذیرفت و با ما به گفت و گو نشست.
آرامش آسمانی و بزرگواری بانو نظری، نگاه زیبای او به زندگی و مسیری که با دل طی کرده بود، ما را به این رساند که جانباز اللهدادی بسیار خوش اقبال بوده که خداوند همسفری بیبدیل به او عطا فرموده؛ و ما از همکلامیاش پی بردیم که بار یک زندگی هر چند همراه با سختیها و مشکلات، اما سراسر ایمان و محبت را بردوش می کشد.
نظر شما عزیزان را به این گفت و گوی خواندنی جلب میکنیم:
فاشنیوز: لطفاً خودتان را معرفی کنید، کجا به دنیا آمدید و در چه خانوادهای؟
- من مهناز نظری هستم. در یکی از محلههای جنوبی شهر تهران به دنیا آمدم. پدرم کفاش هستند و کفشِ دست دوز مردانه تولید میکنند، 85 سال سن دارند و یکی از پیشکسوتان این صنعت هستند ولی هنوز هم دارند کار میکنند و الحمدلله با این سن و سالشان و شرایط کرونا همچنان فعالیت خود را دارند. ما همیشه به پینههای دست پدرم و نان حلالی که برای ما همیشه آوردند افتخار کردیم. خدا را شکر زندگی متوسط و خوبی داشتیم.
فاشنیوز: چند خواهر و برادر دارید؟
- ما 5 خواهر و برادر بودیم که برادر بزرگترم 17 ساله بودند که در جبهه شهید شدند.
فاشنیوز: یعنی پسر اول و فرزند اول؟
- بله؛ برادرم مرتضی فرزند اول بودند که شهید شدند. بعد از ایشان خواهرم مژگان هستند، بعد من هستم و بعد از من هم یک برادر داریم؛ آقا خشایار و بعد هم یک خواهر کوچکتر به نام مژده.
فاشنیوز: مادرتان خانهدار هستند؟
- بله مادرم خانهدار هستند.
فاشنیوز: متولد چه سالی هستید؟ چه ماهی و چه روزی؟
- من متولد 29 اسفند 1349 هستم؛ آخرین روز سال.
فاشنیوز: شما زمانی که انقلاب شد حدوداً 8 سال داشتید. چیزی از اوضاع و احوال متوجه میشدید، آن زمان در خانواده چه خبر بود و آیا پدر فعالیتی داشتند؟
- کلاس اول ابتدایی بودم؛ بله آن زمان که من 7 سال داشتم برادرم 13 ساله بود و ما تقریباً 4-5 سال با هم فاصلهی سنی داشتیم. خب ما بچه بودیم و هنوز به نوجوانی هم نرسیده بودیم اما خب آقاجون فعالیت داشتند؛ پدرم درحد همان فعالیتی که همه داشتند ولی قبلش خیر. قبل از انقلاب یک زندگی آرام و معمولی داشتیم دور از سیاست ولی پدرم اهل دین و ایمان بودند، با پدربزرگ و مادربزرگم زندگی میکردند و خیلی مقید بودند. من به یاد دارم همان تظاهراتهایی که بود را میرفتیم. چون منزل ما در محلهی پیروزی بود و نزدیک شهدا بودیم، از 17 شهریور به ما خواه ناخواه اعلان شد. چون آن زمان هم انقدر برجسازی و خانههای بلند نبود و من 17 شهریور را یادم هست که فروشگاه بزرگ کوروش را آتش زدند؛ تمام آن اتفاقات را به خاطر دارم.
فاشنیوز: پس ناخودآگاه، چه میخواستید و چه نمیخواستید به خاطر محل زندگیتان بیشتر در آن جریان قرار میگرفتید چون در مسیر بودید؟!
- بله.
فاشنیوز: شما را با این که کم سن بودید، به تظاهرات میبردند؟
- زمانهایی که درگیری بود خیر ولی قبل از پیروزی انقلاب، تظاهراتهای بزرگی مثل عاشورا و راهپیماییهای بزرگی که امام دستور دادند و همه ریختند بیرون بله؛ پدر و مادرم ما را میبردند. یادم هست برای آمدن امام خمینی، زمانی که آمدند، پدرم گفتند نه؛ شما زیر دست و پا له میشوید و ما را نبردند، جاهای پر ازدحام ما را نمیبردند.
فاشنیوز: جنگ که شروع شد در سال 59، آن زمان برادر بزرگ شما چند ساله بودند؟
- آن موقع برادر من تازه سوم راهنمایی بود.
فاشنیوز: همان اوایل جنگ به جبهه رفتند یا گذاشتند از جنگ یک زمانی گذشت؟
- برادرم سال 1361 رفت. زمانی که 17 سال داشت و دو سال از جنگ گذشته بود. پدر و مادرم خیلی دیر بچهدار شدند و 7 سال طول کشید تا خدا برادرم را بهشان داد. خب همه یعنی پدربزرگم، مادربزرگم تعصب خاص و علاقهی خاصی به برادرم داشتند چون نوهی اول بود، پسر اول بود و خیلی برایشان عزیز کرده بود؛ به همین دلیل خیلی مخالفت میکردند و نمیگذاشتند. میگفتند حداقل دیپلمت را بگیر، جنگ را یاد بگیر، برو سربازی، بعد.
فاشنیوز: پدر چطور راضی شدند؟
- خیلی درگیری داشتند با آقاجون. آقا جون میگفتند به هیچ عنوان نمیگذارم بروی.
فاشنیوز: یعنی انقدر ایستاد تا پدرتان را راضی کرد؟
- بله صبر کرد تا آقا جون را راضی کرد و بالاخره بعد از یک کشمکش. یعنی به جایی رسید که آقا جون من به هیچ عنوان دست بزن نداشت ولی بحثشان ادامه پیدا کرد و دنبال برادرم دوید که بزندش. ما یک پناهگاه داشتیم که پدربزرگ و مادربزرگم بودند. منزل پدرم طبقهی سوم بود. برادرم دوید تا طبقهی سوم و پدربزرگم جلوی آقا جونم را گرفت که این کار را نکند. آقاجون یک مقدار نشست و پدربزرگم کمی با ایشان صحبت کرد که صلوات بفرست. انقدر خشم نداشته باش که دیگر آخر شب، پدر، برادرم را صدا کرد و گفت بیا پایین، کارت دارم. برادرم رفت پایین و آقا جون گفت من نمیخواهم که وقتی مملکت آباد شد و این جنگ تمام شد و وقتی من نباشم، تو من را لعنت کنی و بگویی پدرم نگذاشت من از میهنم دفاع کنم. این جنگ تمام میشود ولی من نمیخواهم که تو من را یک دیکتاتور بدانی و بگویی من نگذاشتم بروی؛ من مانعت نمیشوم ولی فکرهایت را بکن. من نمیخواهم که تو بروی و از تو راضی نیستم اگر که بروی و هیچ کاری نکنی و کشته شوی. حداقل برای کشورت یک کاری انجام بده، اگر هم قرار است کشته شوی. اینجا بود که برادرم خودش را روی پاهای آقا جونم انداخت و گفت قبل از خودت یک چراغ به بهشت فرستادی.
فاشنیوز: شاید همان زمان هم میدانسته! چقدر بصیر.
- خیلی رفت نزد پیشنماز مسجد که آنها هم فرمش را امضا کنند، معتمدین محل ولی هیچ کس امضا نکرد چون همه میدانستند که ما چقدر برادرم را دوست داریم و این پسر برای ما چه جایگاهی دارد، هیچکس راضی نمیشد. همسایههایمان که پدر شهید بودند و در مسجد فعال بودند هیچ کدام حاضر نشدند فرمش را امضا کنند و میگفتند ما نمیتوانیم جواب حاج نظری را بدهیم تا این که خود آقاجونم راضی شدند و برادرم رفتند.
فاشنیوز: خب پس سال 61 برادر رفت و شما شدید 11-12 ساله. رفتنشان را به خاطر دارید؟
- بله فروردین سال 61 برادرم رفت. خوب بهخاطر دارم چون من و برادرم و خواهرم مژگان پشت هم بودیم و دو سال، دو سال با هم فاصله داشتیم و خیلی به هم وابسته بودیم. خوب یادم هست که برادرم میرفتند پادگان امام حسین و آنجا دورهی آموزشی میدیدند. یک هفته برادرم نبود و ما هیچوقت از هم جدا نبودیم. وقتی برادرم بعد از یک هفته برگشت، اصلاً انگار رشد کرده بود و یک هیکلی به هم زده بود. حالا بماند که در آن یک هفته من و خواهرم چقدر گریه کرده بودیم. وقتی که برگشت همینطور که نشسته بود، من سرم را گذاشتم روی پایش. یک شلوار بسیجی خاکی پایش بود و همینطور گریه کردم. هیچوقت یادم نمیرود روی شلوارش با خودکار یک کادر خیلی کوچک مثلاً 1در 3 کشیده بود. مستطیل شکل و نوشته بود یا صاحب الزمان. همینطور که من سرم را گذاشته بودم و گریه میکردم، گفت چرا گریه میکنی؟ برای اینکه برادرت سرباز امام زمان شده است؟ گفت گریه نکن. من سرباز امام زمان شدم، شما باید افتخار کنید. مدام هم میگفت اگر من را بکشند، اگر من اسیر شوم، اگر بگویند که به امام بد بگویم، اگر بمیرم چنین حرفی را نمیزنم. چون مادرم خیلی به برادرم وابسته بود و خیلی علاقهی شدیدی به او داشت. در واقع مادرم را آماده میکرد که مامان اگر من اسیر شوم، خودم را میکشم، اگر بگویند که به امام بد بگویم یا به این نظام بد بگویم. مدام وصیت میکرد که اگر کسی پیرو آقای خمینی نیست، اگر کسی پیرو ولایت فقیه نیست، من راضی نیستم در تشییع جنازهی من شرکت کند.
آن زمان ما تمکن مالیمان خوب بود. پدرم شغل آزاد داشت. مثلاً آن زمان نفت گیر نمیآمد، کپسولهای گاز نبود، بچهی کوچک داشتیم و شیر خشک نبود ولی آقاجون من، به واسطهی رابطههایی که داشت در محل کارش، خب کاسب بودند و بازاری بودند، یک بشکهی نفت داده بودند کارگرها آورده بودند درب منزل و برادرم برگرداند. میگفت مردم نفت ندارند. ما هم نمیخواهیم؛ حتی رفت قالبهای کفش از کارخانهی آقاجون آورد، آن زمان قالبهایی که در آنها کفش میدوختند، چوبی بود. این قالبها را ما در منقل میگذاشتیم و میسوزاندیم برای گرمای خانه ولی برادرم نگذاشت آقا جون بشکهی نفت را بیاورد و گفت ما هم مثل همهی مردم. یک بچهی 16-17 ساله بود ولی حکومتی داشت؛ خیلی روح بزرگی داشت.
فاشنیوز: ایشان در چه تاریخی و چه عملیاتی شهید شدند؟
- اسفند سال 1361 به جبهه اعزام شد و در فروردین 1362 در عملیات والفجر 1 شهید شد؛ برادرم تخریبچی بود، در آن عملیات برادرم مفقودالاثر شدند و 14 سال مفقودالاثر بودند. تمام این 14 سال خیلی سخت گذشت یعنی مدام فکر میکردیم که برادرم برمیگردد، هرکس به ما میگفت خانوادهی شهید، ما ناراحت میشدیم و میگفتیم ما خانوادهی شهید نیستیم. برادرمان برمیگردد، داداش باید برگردد. قول داده است که برگردد. سال 75 بود که پیکر برادرم را با 700 شهیدی که در ایام عاشورای سال 75 آوردند، آوردند.
فاشنیوز: جزء آن پیکرها بودند؟
- بله، ما میرفتیم. من و خواهرم دیگر ازدواج کرده بودیم و میرفتیم یواشکی و به دور از چشم مادرم در مراسم تشییع پیکر شهدا شرکت میکردیم. وقتی اسرا را آوردند، مادرم اینها رفتند سر مرز. تمام چیزهایی که در این فیلمها نشان میدهند، شیار 143، قشنگ سرگذشت زندگی ما بود. مادرم دنبال اسیرها میرفت با همان قاب عکس برادرم که دستش بود. یک بار عکس برادرم را در بین اسرا پیدا کردیم و پلیس جنایی تأیید کرد که این عکس متعلق به مرتضی نظری است و مربوط به لحظهی اسارت بود. 4 خانواده دست گذاشته بودند که این عکس بچهی ماست، چهار تا عکس را بردند که با روشهایی که خودشان داشتند آن زمان برادر من اسمش درآمد که این عکس ایشان است. به همین دلیل میگفتیم برمیگردد و خیلی امیدوار بودیم ولی بعد از جنگ و بعد از این که دیدیم برادرم برنگشت خیلی میرفتیم با خواهرم به معراج شهدا سر میزدیم که ببینیم برادرم هست، خبری میتوانیم بگیریم یا نه. هر دفعه که اعلام میکردند شهید آوردند، مادر من مریض میشد و حالش بد میشد برای همین به او نمیگفتیم، اخبار روشن نمیکردیم که متوجه نشود.
فاشنیوز: شما در چه سالی ازدواج کردید؟
- من در سال 68- 69 ازدواج کردم.
فاشنیوز: یعنی 5-6 سال قبل از برگشتن برادرتان؟
- بله.
فاشنیوز: جریان ازدواجتان با آقای الله دادی چه شد؟
- آقای الله دادی بچه محلمان بودند منتهی من اصلاً ایشان را ندیده بودم و نمیشناختم. مادرم به واسطهی همین جلسات و نذر و نیازهایی که در محل میگذاشت، خانمها خیلی رفت و آمد میکردند و یک بنده خدایی ما را معرفی کرده بود. آمدند و خانوادهی من خیلی مخالفت 100% کردند که نه!
فاشنیوز: آقای الله دادی هم رفته بودند جبهه و نخاعی شده بودند و با این شرایط آمده بودند خواستگاری؟
- بله، من گفتم خب حالا بیایند ببینیم چه میشود که با مخالفت بسیار شدید پدرم مواجه شدیم. پدرم میگفتند ما دِین خودمان را دادیم و دیگر بیشتر از این نمیخواهم تو هم سختی بکشی، ما دِینمان را به این کشور و آب و خاک دادیم و موضع خیلی سختی داشتند.
اسم شناسنامهای ایشان محسن است ولی خانوادهشان مسعود صدایش میکردند. برای همین من نمیتوانم بگویم محسن. وقتی آقای الله دادی آمدند خواستگاری، همان جا اولین سوالی که پدرم از ایشان کرد این بود که پسرم! شما در چه حمله ای دچار این وضعیت شدید؟ آقا مسعود گفتند من والفجر1 سال 62. یعنی تمام آن آتش فروکش کرد، ما اصلاً نمیدانستیم نه میشناختیم و نه خبر داشتیم. ایشان سرباز بودند و برادر من بسیجی بود، ایشان شمال فکه بودند و برادر من جنوب فکه بودند ولی تمام این مسائل با هم همزمان بوده است.
فاشنیوز: یعنی همان زمان که ایشان قطع نخاع میشوند، برادر شما هم مفقودالاثر شدند!
- بله؛ در واقع برادر من شهید شده بودند. وقتی میخواستند بروند به سختی و با عصا راه میرفتند، به سختی نشست و همهی خانوادهاش معطل شدند تا آتل پایش را ببندد و بتواند از جایش بلند شود. آقا جونم به من گفت تو میتوانی؟ نشست و برخاستش را ببین؛ ببین میتوانی چنین شخصی را تحمل کنی؟ من هم که یک دختر زبر و زرنگ بودم که در و دیوار را میگرفتم و بالا میرفتم. ما پسر بودیم، دختر نبودیم که بگوییم خیلی نازپرورده بودیم. خیلی پرجنب و جوش بودیم، پدرم گفت تو میتوانی یک ساعت معطل شوی تا بند کفشش را ببندد؟ چنین چیزی را در خودت میبینی؟ من هم گفتم آره! پدرم گفت ولی من مخالفم.
فاشنیوز: چرا گفتید آره! اصلاً به ازدواج با جانباز فکر کرده بودید؟
- بله در ذهن خودم دوست داشتم. آن زمان تبلیغات بود و دوست داشتم، برای خودم یک افتخار بزرگی بود. در آن محیط و آن زمان و آن جو برایم یک افتخار بزرگ بود، برای من یک مدال بود، انگار برایم یک حسرت بود ولی خودم را در آن اندازه نمیدیدم که مثلاً یک چنین سعادتی نصیبم شود. گفتم آقا جون اگر داداش برگردد و یک چنین وضعیتی داشته باشد، شما برایش نمیروید خواستگاری؟ پدرم یک مقدار خشمش فروکش کرد و گفت ببین الان جوان است. اگر چند سال دیگر بدتر شد و افتاد، همیشه به این شکل نیست که تو میبینی، خوب و خوش است و توانایی دارد میتواند از جایش بلند شود. میگوید راه میروم، کارهایم را خودم انجام میدهم، ولی 10 سال دیگر، 20 سال دیگر اینگونه نیست. گفتم خب آقاجون شما 10سال بعد یا 20 سال بعد همین هستید؟ اگر نبودید و دور از جان سکته کردید، مامان شما را دور می اندازد؟ من هم آن زمان مثل مامان.
فاشنیوز: درست گفتید؛ شما استدلالتان درست بوده و بصیرت داشتید. قانع شدند؟
- بله قانع شدند و این شد که ما ازدواج کردیم به همین راحتی.
فاشنیوز: الان چند فرزند دارید؟
- دو دختر داریم که یکی از دخترهایم ازدواج کرده است.
فاشنیوز: به چه اسمهایی و چند ساله؟
- ملیکا متولد اسفند 1370 که ازدواج کرده است و یک دختر دارد، فاطمه هم متولد 1381 است. ملیکا ایام ولادت امام زمان به دنیا آمد و به همین دلیل اسم مادر امام زمان که ملیکا بود را برایش انتخاب کردیم، من خیلی دوست داشتم. فاطمه شب قدر به دنیا آمد. فاطمه دقیق هجدهم ماه رمضان به دنیا آمد.
فاشنیوز: خب زندگی با یک جانباز قطع نخاعی چگونه است، چه تجربه ای کردید؟
- ببینید یک رنگ خاصی است؛ رنگی نیست که مثلاً بگویید آبی است یا صورتی است. من میتوانم بگویم یک رنگ ملکوتی است.
فاشنیوز: طعمش چطور؟ سخت است، تلخ است؟
- هم سختی دارد و هم شیرینی دارد. طعمش هم خاص است نه تلخ!
فاشنیوز: میتوانیم بگوییم مثل همه ی زندگیها است چون همه ی زندگیها تلخی و شیرینی دارد؟
- یک طعم خاص معنوی کنارش هست. ما هم مثل همهی زندگیها تلخی و شیرینی داریم ولی یک چیزهای خاصی که متمایزش میکند، همان معنوی بودنش است. همان کمکهایی است که میبینید در خیلی از زندگیها نیست ولی میبینی که دست خدا با تو هست، تفاوتش در حس کردن خداست.
فاشنیوز: شما این مورد را در زندگی با آقای الله دادی حس کردید؟
- بله حس میکنم.
فاشنیوز: چطور مردی هستند؟ یک مقدار از همسرتان برایمان بگویید.
- مرد خوبی هستند؛ خانواده دوست هستند. من خیلی از این موضوع راضی هستم که خانواده دوست هستند. اوایل برایم خیلی سخت بود که چرا اینقدر مادرش را دوست دارد و یا چرا اینقدر به مادرش شدیداً وابسته است ولی بعدها که یک مقدار بیشتر عقلم رسید، دیدم که خیلی نعمت بزرگی است این دوست داشتن مادرش و این که خیلی قدر میداند زحمات هر کسی را. زمانی که مسعود مجروح شده بوده وضعیت خیلی بدی داشته و خانوادهی خیلی خوبی داشتند یعنی 5 دایی دارد که داییهایش پا به جفت میایستند و نوبتی هر کدام به مسعود خدمت میکردند، یک برادر دوقلو دارد که خیلی پا به جفت ایستاده و هنوز هم مثل همیشه کمک میکند، خودشان هم بندهی خدا مجروح هستند و در گردنشان ترکش دارند. خانوادهی خیلی خوب و حامی داشته که کمکش کردند و مسعود هنوز دارد جبران میکند. یعنی سالها گذشته است و گاهی من میگویم مسعود حالا تو مثلاً دیگر برای این کارشان نرو؛ میگوید نه من یادم میآید که داییام آمد شب تا صبح بالای سر من ایستاد و من تا صبح چه حال خیلی بدی بودم و خدایی سالها است که دارد جبران میکند یعنی کوچکترین خوبیشان را بدون پاسخ نگذاشته است.
فاشنیوز: من فکر میکنم که این شخصیت عمومیشان است مثلاً بین جانبازان هم خیلی عزیز هستند، من در کلاس متوجه شدم.
- بله، مسعود خیلی مهربان است. خیلی با سادگی کلاً مهربان، خیلی خالص و بی شیله پیله است. یعنی اصلاً بدجنسی ندارد که بگویید نقشه بکشد. خداراشکر خوب است، اگر مثلاً با دوستانش بیرون برود که حالا به عنوان مثال شیرینی بخرند که خیلی خوشش آمده باشد، محال است آن را برای ما نخرد و نیاورد یعنی حتی این را در یک گوشهی ذهنش نگه میدارد و داریم جایی میرویم یکدفعه میبیند که جایی آن شیرینی را دارد، سریع میزند کنار و باید برود آن را بخرد تا خیالش راحت شود که این کار را برای من و بچهها هم انجام داده است.
فاشنیوز: پدر خوبی هستند؟
- بله الحمدلله بچهها راضی هستند و دوستش دارند، پدربزرگ خوبی هم هست.
فاشنیوز: آقای الله دادی چقدر هنوز روی آن مرام زمان جنگ خودشان و آن هدفی که رفتند، هستند و چقدر این فرهنگ را به دخترانشان منتقل کردند؟
- صد در صد است. یعنی مسعود یک قدم هم عقب ننشسته است. الان زمانه خیلی فرق کرده است، خیلی چیزها را میبیند و خیلی اذیت میشود، خیلی حرص میخورد، غصه میخورد. بی حجابی میبیند، مسئولین را میبیند و جفاهای زمانه را میبیند، آدمهایی که عوض شدند را میبیند واقعاً اذیت میشود. من خیلی با او صحبت میکنم، میگویم بالاخره مسعود جان آن زمان گذشت، زمانه الان این شده است. ما نباید شمشیر بگیریم دستمان و با مردم بجنگیم به خاطر اینکه ما رفتیم برای اینها جنگیدیم.
فاشنیوز: ولی ایشان یک قدم هم از چیزی که بودند تغییر نکردند؟
- خیر اصلاً تغییر نکرده است.
فاشنیوز: دخترانش هم مثل خودشان فکر میکنند؟
- بله.
فاشنیوز: شما هر دو به عنوان پدر و مادر توانستید فرهنگ خودتان را منتقل کنید؟
- بله خداراشکر و الحمدلله راضی هستیم. دامادی هم که وارد خانوادهی ما شده است پسر معتقد و خوبی است یعنی کسی است که با ما همگام است، من همیشه از همین ترس داشتم. واقعاً پسردار شدیم، خیلی پسر شریفی است و ما خیلی از ایشان راضی هستیم.
فاشنیوز: اگر برگردید دوباره همین مسیر را میآیید؟
- تازه یاد گرفتم چه کار کنم؛ بله اگر برگردم همین مسیر را میآیم و خیلی با شجاعت به جلو میروم.
فاشنیوز: حرفی دارید که در مورد جانبازان به مسئولین یا بنیاد بزنید؟ در مورد رسیدگیها و یا درمان ها. اگر به عنوان همسر یک جانباز بخواهید حرفی بزنید، میگویید چه کار کنند؟
- ببینید ما دیگر مظلومتر از اینها نداریم در جامعهمان. من منظورم وضع اقتصادی نیست. در اجتماعی که رفتند و تلاش کردند برای ثبات این نظام مظلومتر از این جانبازها نداریم. کسانی هستند که مثل پرچم هستند جلوی مسئولین ما، کسانی هستند که وقتی جوانی که برای این نسل است اینها را روی ویلچر میبیند یک مقدار متحول میشود. ما از این عزیزان مظلومتر نداریم، این ها خیلی دارند سختی میکشند.
فاشنیوز: چه کاری نکردند؟ چه کار باید کنند؟
- اگر من مشکل خودمان را بخواهم بگویم، ما سالها پردیس زندگی کردیم طبقهی 5 یک آپارتمان و با همین وضعیتش ما آسانسور نداریم. با همین وضعیتی که دارند آقای الله دادی خودش را بالا میکِشد. من یادم هست که جلسهای بود و ما را دعوت کرده بودند. من رفتم پیش رئیس بنیاد شهید و اعلام کردم که وضعیت همسر من این است و ما دیگر بریدیم، حدود 14 سال پیش. خود ایشان گفتند که من خجالت میکشم، شرمم میشود از این که این خانم بلند میشود و میگوید همسر من اینگونه است و ما از این بابت در مضیقه هستیم. گفتم یا بیایید خانهی ما را بردارید و یا این که یک طبقه پایین تر به ما بدهید، گفتند چشم ما رسیدگی میکنیم و در همان جلسه تمام این صحبت ها خاک شد تا همین الان.
مثلا این چنین موضوعی را مسئولین نمی دانند؟! چیزی که خودشان میدانند دیگر من چه بگویم؟ من میدانم که بچه ام گرسنه است، خودم را بزنم به خواب؟ مگر میشود بی خبر بود؟
فاشنیوز: به نظر شما با خبر هستند ولی کاری نمیکنند؟
- بله، با خبرند ولی اولویتهایشان دیگر جانبازان نیستند، مسئولین ما اولویتهایشان فرق کرده است وگرنه الان تک تک این جانبازان مخصوصاً جانبازان 70 درصدی پرونده دارند. توی مسئول نباید یک بار بیایی در خانهی جانبازی که از سال 62 تا الان که 99 است و ببینی این جانباز دارد چگونه زندگی میکند؟ کجا دارد زندگی میکند؟ یک بار به خودت زحمت دادی پلهها را بیایی بالا و ببینی او با این وضعیتش چگونه میرود بالا؟ این میشود بی خبری؟
اگر من یک مسئولیتی را قبول کردم که به یک مجموعه برسم این وظیفهی من است. همهی این بچهها، همهی این رزمندهها در بنیاد پرونده دارند، خدا شاهد است تا حالا هیچ کس نیامده است در منزل ما. یک بار منزل مادرم بودیم و حال آقا مسعود بد بود، ما چند ماه منزل مادرم ماندیم. چون مسعود نمیتوانست پلهها را بالا و پایین برود. همان زمان چون پدر و مادر شهید بودند، شهردار منطقه ی 14 آمد دیدن خانوادهی شهید. نمیدانم چه مناسبتی بود، هفته ی جنگ بود، 22 بهمن بود یادم نیست که ما هم آنجا بودیم.
مادرم همان جا گفت ببینید داماد من که اینجا خوابیده است و حال ندارد. به این دلیل است که وضعیت خانه اش به این شکل است. میدانید آن آقا به ما چه چیزی گفت؟ گفت چقدر خوب! دور هم دارید زندگی میکنید. این میشود بیخبری؟
به نظر من این میشود بی خیالی، میشود بی مسئولیتی. اگر من که خودم یک آدم عادی هستم بروم جایی که ببینم یک خانمی مشکل دارد، من یک آدم عادی هستم ولی میآیم به دو نفر که بالاخره دستشان میرسد میگویم بروید ببینید این بندهی خداها دارند چگونه زندگی میکنند نه این که بگویم چه خوب دارند با هم زندگی میکنند.
فاشنیوز: دست شما درد نکند خیلی لطف کردید.
گفت و گو از شهید گمنام
عکس از مهرنوش یاسری
علی برکت الله .... هرچه لعن و نفرین دارید آدرسش واشینگتون دی سی است ....
بعد سی سال دور میدونا این جمله دوباره تکرار میشه ...
قوپن خریدارم . قوپنیه .... قوپن ...