سه شنبه 13 آبان 1399 , 16:46
مجموعه خاطرات رزمندگان و ایثارگران خوزستان (۱)
خدا کمک کرد پایمان به نخلستان نرسد!
به علت تاریکی هوا و وجود عراقیهای تحت محاصره در لابهلای نخلستان و احتمال درگیری و غافلگیری، تصمیم گرفتند وارد نخلستان نشویم و شب را در کنار همان خاکریز، سپری کنیم.
فاش نیوز - در اواخر بهمن سال ۱۳۶۴، بعدازظهر روز سوم یا چهارم بعد از عملیات والفجر ۸ بود. ما در گردان جعفرطیار مرحله به مرحله خط ال (L) را که کنار جاده فاو امالقصر بود، تحویل داده و هر گروهان به نوبت به عقب برگشتیم. از گروهان تقوی که به فرماندهی برادر حاج «اسماعیل زبیدی» بود و ما در آن بودیم، حدود چهل تا پنجاه نفر باقی مونده بودیم که به عقب برگشتیم. در حال برگشتن از خط یک که منطقه دشت و نمکزار بود، به نخلستان رسیدیم که هوا در حال تاریک شدن بود. به علت مجروحیت فرمانده گروهان، حاج «اسماعیل زبیدی» در زمان بازگشت از خط، جانشین ایشان، برادر حاج «محمد ذات عجم» با ما بودند.
حدود سیصد تا چهارصد متری قبل از نخلستان، حاج محمد دستور توقف دادند و کل ستون با فاصلهی هر نفر، حدود دو تا سه متر، کنار خاکریزی نشستیم. حاج محمد با مشورتی که با فرمانده دسته ما (دسته یک) حاج «عباس یوسفی» و معاونشان برادر «علی کوهگرد» داشتند، به علت تاریکی هوا و وجود عراقیهای تحت محاصره در لابهلای نخلستان و احتمال درگیری و غافلگیری، تصمیم گرفتند وارد نخلستان نشویم و شب را در کنار همان خاکریز، سپری کنیم.
حاج عباس من و چند نفر دیگر را صدا زد و گفت: "برید این سنگرهای اطراف رو بررسی و پاکسازی کنید که عراقی درونشون نباشه" ...
ما هم از خاکریز گذشتیم و وارد یک محوطه شدیم که تعداد زیادی سنگر با بیسیمهای بلند و سنگر جلسات فرماندهی که صندلیهای زیادی دور یک میز چیده بودند و تعداد بسیار زیادی پوشه و پرونده و... متوجه شدیم که وارد قرارگاه عراقیها شدهایم. حدود بیست تا سی جسد در اطراف پراکنده بودند و خوشبختانه هیچکس دیگری نبود. برگشتیم و به حاج محمد گفتیم قرارگاه خالیست و هیچکس نیست...
کم کم هوا کاملاً تاریک شده بود ولی منورهایی که مدام شلیک میشد، اطراف ما را که بین خط یک و دو بودیم، روشن میکرد. حاج محمد گفت: "هرکسی برای خودش یا دونفره، چالههای کوچیک درست کند" ما هم با سرنیزه و سمبهی اسلحه و این چیزها در حال کندن جانپناه بودیم که تا صبح از ترکشهای خمپاره که هر از گاهی در اطرافمان میخورد، در امان باشیم.
بعضی از بچه ها درحال نماز خواندن بهصورت نشسته بودند و من هم نماز مغرب را خوندم و خواستم نماز عشا را شروع کنم که دیدم چند نفر بهصورت نیمخیز با اسلحه و در حالت دویدن بهطرف من که تقریبا وسط ستون بودم هستند! وقتی به حدود پنج تا شش متری من رسیدند، بهشان گفتم: "برادر شما کی هستین؟؟؟" چون منورها از پشت سر ما بودند، وقتی منور روشن میشد، ما آنها را بهخوبی میدیدیم ولی آنها که منور روبرویشان قرار میگرفت، بهسختی میتوانستند ما را تشخیص بدهند.
با صدای من همه با هم نشستند ...
دوباره صدا زدم: برادر شما از کجا اومدید ؟؟؟
*برادر ...*
*برادر ...*
در این لحظه یهو بلند شدند و با سرعت پا با فرار گذاشتند و به طرف نخلستان میدویدند.
«علی کوهگرد» که متوجه صدای من شده بود، داد زد: عراقیان... عراقیان و شروع به تیر اندازی به سمتشان کرد ...
ناخودآگاه چندین نفر از چالهها بیرون پریدیم و در حال تیراندازی به سمتشان حرکت کردیم ...
صدایی را شنیدم که میگفت: دشتبان حرکت کنید.
حدود پنجاه، شصت متری که رفتیم، صدای آخ و ناله یک عراقی بلند شد که "انا مسلم انا مسلم" و دستهایش را بالا گرفته و نشسته بود. یک جسد هم چند متر آن طرفتر افتاده که چندین تیر به او خورده بود. حاج عباس گفت: چند نفر برن جلوتر، ولی زیاد نرید جلو و زود برگردید. اسیر عراقی را هم که تیر به پایش خورده بود، با خودمان به کنار خاکریز آوردیم. یک تشک از توی قرارگاه آوردیم و انداختیم کنار سنگر فرماندهی و آن اسیر را روی آن قرار دادیم.
یکی از بچهها با چفیه، پای عراقی را محکم بست و دوستانی که عربی بلد بودند، شروع کردن با او صحبت کردن. اسیر مجرح از داخل جیبش، یک مهر کربلا درآورد که نشان بدهد شیعه است (البته نیروهای عراقی میدانستند با این کار ترحم نیروهای ایرانی را جلب میکنند و حتی غیرشیعهها هم این کار را میکردند).
دوستمان از او پرسید: چند نفر بودید و کجا میرفتید؟ اسیر عراقی با آه و ناله گفت: ما چند شب است که در نخلستان در محاصرهایم. امشب تصمیم گرفتیم که از این مسیر که کسی نیست، از پشت به خط شما بزنیم و با درگیری از خط عبور کنیم و به طرف عراق برویم. تمام روز از بالای یکی از نخلها مسیر را چک میکردیم و اطمینان داشتیم که کسی توی مسیرمان نیست ولی نمیدانم چطور شما را ندیده بودیم و در حین حرکت با شما برخوردیم!
آن اسیر تا صبح کنار سنگر ماند و صبح با روشن شدن هوا، درحالی که بهشدت زیر بمباران هوایی قرار گرفته بودیم، آن را به عقب منتقل کرده و خودمان هم به عقبهی گردان و دیگر گروهانها ملحق شدیم.
برای شادی روح شهدایی که در خط L به فیض شهادت نائل آمدند، سرداران شهید حاج محمدزمان شالباف، محمدعلی بابازادگان، مجید غزیعلی، برندکام و دیگر شهدای عزیز صلوات
راوی: حاج اسماعیل شبرنگی، رزمنده گردان جعفر طیار
گفتوگو از جعفری