یکشنبه 18 آبان 1399 , 12:44
فشار مخارج زندگی
فشار خرج خانه و اجارهنشینی از یک طرف و بیکاری از طرف دیگر رمقی برای آنها نگذاشته بود. به هر دری زدند کار پیدا نکردند. تا اینکه تصمیم گرفتند پیش شهردار بروند. با امیدواری به شهرداری رفتند و با آقای شهردار صحبت کردند «ما را استخدام کنید، ضرر نمیبینید. به خدا اگر از کارمون راضی نبودید، خب! میتوانید ما را بیرون کنید.»
شهردار از یک طرف دلش میسوخت و از طرفی بودجهای نداشت که استخدامشان کند. حس کرد در بد مخمصهای گیر کرده، گفت: من شما را استخدام میکنم. آن سه مرد در حالی که جان تازهای گرفته بودند و دعا میکردند برگشتند. آقای شهردار تبسم غمگینی کرد و نشست تا روی ورق سفیدی مطلبی یادداشت کند.
مدتی از ملاقات این سه مرد گذشت. در این مدت هر کدام هر ماه هزار و 750 تومان حقوق میگرفتند. دیگر آه نمیکشیدند، ولی غُر میزدند که ما این همه کار میکنیم بعد شهردار پولش از پارو بالا میرود. همه برای خواندن نماز ظهر به نمازخانه رفتند. آقای شهردار موقتا خودش امام جماعت بود. بین دو نماز یکی از این سه مرد جرأت پیدا کرد و به شهردار گفت: این انصاف است که ما زحمت بکشیم و حق مأموریت و مزایا را شما بگیرید؟ شهردار نگاه عمیقی کرد و بیآنکه حدیثی بخواند به نماز ایستاد. روزها گذشت و آن آقای شهردار که کسی جز شهید مهدی باکری نبود، از شهرداری رفت. او که حقوقش 7000 تومان بود، تقسیم بر چهار میکرد و سه قسمت دیگر را به این سه نفر میداد. آنها وقتی این را فهمیده بودند که خیلی دیر شده بود!
برداشت از خبرگزاری صاباح نیوز
خداوند بیامرزد خدا رحمتش کند عاشق اقامهدی باکری هستم عاشق خدا بیامرز حاج اقا احمدکاظمی هستم که فرمانده ام بودعاشق حاج اقا نصرالهی هستم خداوندبیامرزدبخدا اینها فرشته بودند وقتی حاج اقا نصرالهی در بانه شهیدشد دوست و دشمن گریه میکردن خودم باچشم خودم دیدم وقتی ازتلوزیون شنیدم حاج اقا احمدکاظمی شهیدشد دوماه مریض شدم حتی انگزه ام برای زندگی از بین رفت فقط گریه میکردم وقتی اقامهدی باکری شهیدشد در لشگر۳۱ عاشور بودم شوکه شدم اشکم خشک شدوقتی اقامهدی برایمان سخنرانی میکرد من کیف میکردم عاشق صحبت هایش بودم امایه روز درلشگر۸نجف اشرف جمع شده بودیم حاج اقا احمدکاظمی برای ما سخنرانی کند روی خاک جمیعت زیادبود من هم تقریبا چهارم پنچم صف نشسته بودم وقتی سرم را برگردانم به عقب نگاه کنم ناباورانه دیدم حاج اقا پشت سر م بالباس ساده بسیجی خیلی هم خاکی بوده نشسته من حول شدم خجالت کشیدم پاشدم حاج چرا اینجا نشستی دست من را گرفت کشید طرف خودش گفت بشین پسرم من و تورا یه خدا آفریده شایدپیش خدا توازمن عزیزترباشی من خیلی جوان بودم ناراحت شدم گفتم من خاک پایت هم نیستم باز ناراحت شد دستش را کشید سرم عزیزتوهنوز وقت نکردی گناه کنی چندوقته به حدتکلیف رسیدی گقتم یک سال و خرده خندید رفت برای سخنرانی بله انها فرشته بودندانها به هیچ چیزفکرنمیکردندبجز به ایرانمون به دین مون من دوستشون داشتم دوستشون دارم دوستشون خواهم داشت
بدرود