چهارشنبه 28 آبان 1399 , 11:20
و ما اگر عمر طولانیش دهیم در ...
کل من علیها فان
چرا_از_پیر شدن_متنفریم؟!
قاعدهی بالا رفتنِ سن، همان چیزی است که خدا در سورهی یاسین آورده:
"وَمَنْ نُعَمِّرْهُ نُنَکِّسْهُ فِی الْخَلْقِ" (عمر هرکسی را که طولانی کنیم، در آفرینش واژگونه(و ناتوان)ش میکنیم.)
ناتوان شدن بعد از توانایی، دردی است که چون به مرور رشد میکند، انسان میتواند به آن عادت کند و حتی دوستش داشته باشد.
شاید به همین دلیل است که آدمها دوست دارند عمر طولانی داشته باشند؛ حتی اگر بدانند که ناتوان(تر) خواهند شد.
پدربزرگ دوست من از دوستداران عمر طولانی بود و برایش زحمت میکشید. قبل از این چند باری در موردش شنیدهام.
تا جایی که یادم هست، مرغ و تخم مرغ نمیخورد، غذایی جز گوشت خالص و برنج را قبول نداشت و روی برنج هر وعدهاش باید کرهی محلی داغ شده میریخت.
آن طور که من متوجه شدم، برنامهاش برای زندگی تا بینهایت بود. تیپ و ظاهرش را همیشه کنترل میکرد. کت و شلوار، پیراهن سفید و کفش چرم عسلیرنگش، دائمی بود.
بزرگترها میگویند از همان جوانی، کم کار میکرد و هیچ وقت خودش را برای چیزی به زحمت نمیانداخت. (کار نکردن تقریبا به معنی واقعی کلمه، هیچ کار نکردن است.)
پسر بزرگش حالا نزدیک هفتاد سال سن دارد ولی اگر از خودش میپرسیدی چند سال داری، میگفت "حدود 70. شناسنامهام را اشتباه گرفتهاند." (البته شناسنامهاش را اشتباه گرفته بودند؛ اما نه زودتر از تولدش. بلکه چند سال بعد از تولدش.)
با همهی اینها، تا حدِ کمی، بیش از دیگران زندگی کرد و بیماری خاصی هم نداشت. اما کهولت، همراه همیشگی افزایش سن است. چند سال گذشته را بدون توان حرکت گذراند. نمیتوانست بهخوبی صحبت کند و بهتنهایی غذا بخورد.
بین صحبتهای تنهاییمان، یک بار گفت "من همین که بتوانم نفس بکشم هم برایم کافی است."
تعریفش از زندگی را هیچ وقت نفهمیدم؛ اما قناعتش به زنده ماندن خیلی برایم عجیب بود.
سالهاست به این فکر میکنم که زندگی در دهههای ششم و هفتم، اندازهی این روزها ارزش ندارد و چه بهتر که تمام شود. اما هر بار پدربزرگ دوستم به عنوان عجیبترین طرز تفکر، ذهنم را درگیر میکند.
علاقهاش به نفس کشیدن، ترس از عذاب آن طرف هم نبود. مرد مهربانی که کار خاصی هم در زندگی نکرده و تقریبا آزار خاصی هم به دیگران نرسانده. نماز و روزهاش را مقید بود و احتمالا ترسی از عذاب نداشت.
دیروز خبر دادند که فوت کرد. در حدود صدسالگی یا بیشتر. بدون هیچ بیماری خاصی و یا حتی کرونا. صرفا کهولت، توان ادامهی زنده بودن را از او سلب کرد. همانطور که چند سال پیش همین کهولت، توان زندگی کردنش را گرفته بود.
امروز دفن شد. اما فکر میکنم هیچ وقت علامت سوالی که برایم به وجود آورد، دفن نخواهد شد. سوالی که همراه با ترس است. ترس از عادت کردن به زندگی و قناعت به زندهماندن.
پیرمرد جالب و خوشخنده، جذابترین عضو خانوادهی پدری بود و در حاشیهی زندگی من و دیگران، زندگی و دیروز در همان حاشیه فوت کرد.
دوستش داشتم و برای نرسیدن به باقی اهدافش ناراحت شدم.
اگر دوست داشتید برای پیرمردی که چنین سوال مهمی را به نوهاش هدیه داد، حمد بخوانید.
والسلام علی من اتبع الهدی
| محمدرضا سابقی