دوشنبه 17 آذر 1399 , 15:40
فقط کار خدا بود!
محمدعلی شاکری سیاوشانی (جانبار دفاع مقدس) - در ادامه خاطرات خود از عملیات والفجر یک، روز سوم عملیات دشمن از سمت راست ما برای درهمشکستن قسمت میانی، عملیات پاتک سنگینی را علیه ما آغاز کرد؛ در حالی که ما در این قسمت ۳گردان بودیم ولی طی ۳روز گذشته خیلی از دوستان شهید یا مجروح شده بودند؛ ولی از ۳گردان به استعداد ۳ گروهان پیاده، بدون حتی یک نفربر هم نداشتیم برای دفاع در مقابل حدوداً ۳ تیپ دشمن، با دهها تانک و نفربر و بالگرد.
همانطور که در قسمت قبلی نوشتم بعد ناکامی دشمن و از دست دادن قسمتی از تجهیزات و نفرات خود، در حالی که ما از هر نظر نسبت به دشمن ده درصد هم نه امکانات داشتیم نه نفرات؛ ولی بعد از دفع پاتک دشمن، حالا دیگر خودم جزو مجروحین بودم؛ مجروحینی که دو روز بود در صحنهی نبرد مانده بودند و بیشتر مجروحین از تشنگی به شهادت رسیدند. برای منتقل کردن به پشت خط، به دلیل شرایطی که وجود داشت اگر بخواهم کامل بنویسم، یک جلد کتاب ۱۰۰برگی لازم است، امکانپذیر نبود ولی هرگز از درگاه خداوند ناامید نشدیم البته چند نفر از مجروحین اگر کمی توان داشتن شب پیاده رفته بودن پشت خط، هرچند سه چهار نفری در حین عقب رفتن به شهادت رسیدند.
کمکم به غروب نزدیک میشدیم. از طرفی نایی نداشتم که بمانم، از طرفی هم وجدانم قبول نمیکرد که از همرزمانم جدا شوم، از طرفی دیگر هم به دلیل جراحت های وارده، توانی برای عقب رفتن نداشتم. شرایط سختی بود. فرماندهی داشتیم به نام سروان ابتهی چند بار گفت: برو عقب گفتم: امشب را میمانم فردا میروم با ناراحتی گفت: بیشتر مجروحین که شهید شدن دیروز حالشان بهتر از تو بود آن وقت معلوم نیست که فردا شرایط بهتر از امروز باشد.
مانده بودم بین ماندن و رفتن، چون از طرفی هم شب تاریک و آتش بسیار شدید دشمن و موانع گستردهای سر راه با تنی مجروح بلاخره نزدیک غروب بود که حرکت کردم بیایم عقب. حدود ۲ساعتی آمدم؛ تا کنار کانال اول که رسیدم، نشستم؛ ولی آنقدر دشمن طی ۳روز گذشته منطقه را گلوله باران کرده بود که کانال تقریباً پر از خاک شده بود.
شب بسیار سختی بود. از طرفی دردهای شدید و آتش بسیار سنگین دشمن وسط میدان مین و تشنگی بیش از حد. گلولههای منور دشمن هم یک لحظه خاموش نمیشد؛ ولی به دلیل انفجارهای پی در پی، تمام منطقه را دود فرا گرفته بود. مینها هم جابجا شده بود. اصلأ معبری که شب اول برای نفرات باز شده بود مشخص نبود.
تیر و ترکش مثل باران میبارید، چاره نداشتم؛ باید راه را ادامه میدادم. کم کم راه افتادم. کمی که آمدم، به قسمتی رسیدم که زمین رملی بود؛ حتی آمدن هم خیلی سخت بود. هرچه قدم برمیداشتم باز سر جای خودم بودم، ولی آنقدر مشکل بود که هیچ چیز برایم اهمیت نداشت؛ هیچ واهمهای نداشتم که چه اتفاقی میافتد ولی با این حال نگران همرزمانم بودم؛ چون از پشت سر تدارکات به همین عنوان امکانپذیر نبود؛ حتی آب، غذا، هم نداشتند. مهمات هم بسیار کم بود؛ بخصوص گلولهی آرپیجی. معمولاً پاتکهای دشمن هم اوایل صبح شروع میشد. شرایط سختی بود.
با تمام مشکلاتی که سر راهم بود، تا صبح آمدم به سنگری رسیدم که قبل از شروع عملیات، سنگر استراحت بود. درب سنگر نشستم. چند لحظه گذشت. به داخل سنگر نگاه کردم؛ دیدم یک بیست لیتری آنجاست؛ نگاه کردم دیدم کمی آب دارد. از تشنگی زبانم به سقف دهانم چسبیده بود. با اینکه میدانستم آب برای کسی که مجروح شده باشد و خونریزی هم دارد خوب نیست، ولی برایم مهم نبود. کمی از آب بیست لیتری خوردم؛ چند لحظه بعد دیگر چیزی متوجه نشدم؛ کسی هم آنجا نبود.
نزدیک ظهر بود، مثل کسی که بیهوش باشد، به هوش آمدم، ولی نمیدانستم اینجا کجاست. هر چند میدیدم دشمن با سلاحهای دوربردتر اینجا را هم میزند؛ ولی به دلیل موج انفجارهای این چند روز گوشهایم آسیب دیده بود. صداها را خیلی ضعیف میشنیدم. شاید یک ساعتی بود که کنار یک تپهای نشسته بودم. دیدم بغل تپه چندتا سنگر زیرزمینی هست که آنتن بیسیم از بغل آنها بیرون آمده. کمکم رفتم کنار سنگرها، دیدم سرگرد بسطامی که معاون فرمانده گردان خودمان بود اینجاست. فکر کردم گردان آمده عقب؛ بعد متوجه شدم به عنوان رابط و هماهنگ کنندهی یگان با قسمت عقبه در خط مقدم هستند.
سرگرد بسطامی دید که مجروح شدم، گفت: کجا بودی؟ شرایط را تا بغل سنگری که آمده بودم گفتم، تعجب کرده بود. با اینکه صبح که آمدم کنار سنگر، اصلاً هیچ کسی آنجا نبود. کمی آب خوردم؛ تا نزدیک ظهر اصلاً هیچ متوجه نشدم چه کسی مرا برده بود قسمتی که سرگرد بسطامی بود. اصلأ هیچی نمیدانم. چند لحظه گذشت؛ آمبولانسی آمد آنجا. بسطامی راننده آمبولانس را صدا زد گفت که فوری مرا برساند بیمارستان صحرایی خاتمالانبیا؛ که نهایتاً به بیمارستانی در شهر قم آورده بودند.
شاید بنده لیاقت شهید شدن را نداشتم. سالها از آن دوران میگذرد، ولی به این باور رسیدهام که طی این دوران، از صدمات ناشی از جنگ رنج میبرم. گاهی اوقات از خیلی چیزها و کارها نا امید میشوم، ولی درد و رنج را یک نعمت الهی میدانم که خدا به بنده داده تا درد و رنج دیگران را بفهمم؛ و به این باور رسیدم شبی را که از میان باران آتش، و زیر پایم هر جا قدم میگذاشتم وسط میدان مین بود، حتی توان خم شدن هم نداشتم، و در واقع هیچ دلیل و هیچ امیدی نبود که به پشت خط بیام. گذر از آن همه موانع، آن هم باتنی مجروح، از عهدهی بشر خارج بود. فقط کار خدا بود.
هنوز بعد از سالها، بیشتر شبها با اینکه دارو مصرف میکنم، تا صبح بیدارم. بسیار سخت است، گاهی اوقات به خاطر نخوابیدن بدنم درد میگیرد و با هیچ مسکنی هم آرام نمیشود.
دو بار دیگر هم بعدها مجروح شدم. حدود پنج سال پیش به خاطر خانوادهام رفتم دنبال احراز مجروحیت؛ قسمتی از یک صورتسانحهی اولیه را پیدا کردم. نهایتاً اندکی درصد ازکارافتادگی لحاظ کردند؛ البته شاید برای بنده اینگونه باشد. درصد لحاظ شده یک عدد است؛ ولی صدمات وارده یک واقعیت. نمیدانم بعضی چی فکر میکنند، با حال و روزی که بنده دارم، اگر تمام دنیا را به بنده ببخشند، هیچ معنایی ندارد. بله وظیفه بنده بوده؛ ولی هرگز وظیفهی خانوادهام نبوده است!
قرار بر این بود و هست که فرهنگ ایثار و شهادت را به نسل آینده انتقال دهیم؛ نه درد و رنج را. بنده هرگز از درد و رنج خودم نمینالم؛ ولی بخاطر عدهای که از درد و رنج بنده بینصیب نماندند نالانم؛ و گاهی از عملکرد دیگران نا امید میشوم، ولی هرگز از درگاه خداوند ناامید نشدم. اینجاست که می گویم هرگز از درگاه خداوند ناامید نشویم. (والسلام)