شناسه خبر : 79924
پنجشنبه 11 دي 1399 , 18:51
اشتراک گذاری در :
عکس روز

خاطره ان شب پاییزی خیلی سرد

اکبر کاشانی حصاری - گردان حنین، گردان خط شکن.

دو روز قبل از عملیات ولفجر بود که فرمانده گردان دستور به خط شدن را با تمام تجهیزات را داد، طولی نکشید همه در یک ستون به خط شدند و با دستور فرماندهی گردان به حرکت درآمدند. ساعت دو و نیم عصر پیاده روی شروع که ساعت شش غروب رسیدیم به گردان حضرت علی اصغر (ع).

همه بچه های دو گردان وگردان هایی که بعد به جمع ما اضافه شدند از یک تیپ (به نام تیپ یک صد و ده «110») همگی اعزامی از ورامین بودیم. جای شما خیلی خالی، شام را تدارکات رساند و همه دور هم خوردیم. بعد هم دعای توسل خوانده شد، چه صفای وچه خلوص پاکی داشتند بچه ها.

بعد از دعا، فرمانده تیپ سخنرانی کرد و گفت بچه ها خوب از همدیگر طلب حلالیت وبخشش کنید، چون عملیات نزدیک است. برادران یک دیگر را در آغوش گرفتند و اشک ریزان از هم طلب حلالیت می کردند بعد از اعلام استراحت شد و رزمنده ها در چادرهایی که از قبل نیروهای دارکات برپا کرده بودند به استراحت پرداختند.

فردای آن شب حدود ساعت 24 باسوت فرمانده گردان ها، همه به خط شدند و گردان ما (حنین) اولین گردانی بود که سوار بر ماشین های تویوتا از زیر دروازه قرآن عبور کردند و راهی منطقه عملیات شدند. به ما گفته بودند گردان حضرت عل اصغر (ع) خط شکن و گردان ما حنین به عنوان پشتیبان  وارد عمل شوند. خلاصه رفتیم و رفتیم و حدود ساعت سه شب رسیدیم به نزدیکی های خط مقدم و از ماشین پیاده شدیم.

ماشین ها برگشتند تا گردان های بعدی را به ما ملحق کنند.

بادستور فرماندهی، گروهان به گروهان پشت خاکریزها پناه گرفتیم. پیر گردان ما با سطلی پراز حنا که با قاشق کف دست بچه ها می گذاشت به آرامی به بچه ها می گفت ذکر صلوات بر زبانشان جاری باشد. می گفت می خواهیم به عراقی ها بگوییم اینجا ایران است و مرز دلیران، و با این کارها به بچه ها روحیه می داد. یکی دیگر از آن مجاهدان پیر، با لباس سفید سقایی می کرد و آب به بچه ها می داد که در همان لحظه من به یاد امام حسین (ع) و اهل بیت بزرگوارش  افتادم و اشک از چشمانم سرازیر شد.

بالاخره دستور حرکت بی سر و صدا و در سکوت شب صادر شد. چند لحظه ای منوری بالای سرمان روشن شده بود همه به آرامی زمین گیر شدیم بودیم .

مجددا حرکت کردیم و بالاخره رسیدیم به اول کانال. یک دفعه صدای ول وله عراقی ها به گوش مان رسید و گویا متوجه حضور ما شده بودند و شروع به تیراندازی و ریختن اتش سنگین بر سرما کردند.

با فریاد الله واکبر و یاحسین بچه ها کانال به کانال پیشروی کردیم  و تعدادی از نیروهای دشمن را به هلاکت رسانیدیم و سنگرها وکانال ها را پاک  سازی می کردیم. چند نفری هم از ما شهید و مجروح شده بودند که به عقب فرستاده شدند. ساعت هشت صبح بود که گردان پشتیبان رسید و جایگزین ما شده و خط را از ما تحویل گرفت. داشتیم عقب می آمدیم که عراق شروع به پاتک زد و آتش بسیار سنگینی از گلوله توپ و خمپاره بر روی منطقه میریخت .اسمان را دود واتش وبوی باروت پرکرده بود که حتی نفس کشیدن هم سخت بود وساعتی بعد گردان بعدی برای ملحق شدن به گردان جایگزین ما ریخت.

فرمانده گروهان به بچه ها گفت درهمین کانال بمانید تا آتش کم بشود و بعد وارد دشت شویم.

تا ماشین ها برسند چند دقیقه ای طول کشید که دوباره آتش گلوله ها شدت گرفت. فرمانده به ما گفت باید برگردیم جلو و برویم کمک بچه ها. در حین برگشت بودیم که یک لحظه احساس کردم مثل یک تیکه کاغذ روی هوا می چرخم. نه می دیدم و نه چیزی میشنیدم. بعد از چند روز که به هوش آمدم دیدم دست و پایم را به تختی بسته اند، در اطرافم مجروحان زیاد دیگری بودند، نمی دانستم کجا هستم و چه شده؟

بعد از چند روز سراز بیمارستانی در تهران درآوردم و بعد از بهبودی نسبی با لباس بسیجی نو مرا با ماشین به خانه خودمان فرستادند.

این نوشته، خلاصه سرگذشت این حقیر در گردان حنین بود.

جا دارد در اینجا از همه عزیزانی که برای من زحمت کشیدند تشکر کرده و از آنان حلالیت بطلبم.

اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi