یکشنبه 14 دي 1399 , 10:15
وقتی با کلاه آهنی من نذر و نیاز میکردند!
مرتضی خاکپور - ... ۱۶//۹ ۱۳۵۹ ترکش گلوله تانک سمت راست سرم را شکافت. سوار نیسان وانت شدم؛ جلو نشستم، یک کلمه حرف زدم بیهوش شدم. (ترکش از جلوی کلاه آهنی وارد و از پشت سرم خارج شد و سالها در حوزهی علمیهی خواهران تهران با کلاه من نذر و نیاز میکردند!) بعد از چند روز عمل به هوش آمدم؛ و چون حالم بحرانی بود، نمیتوانستند به تهران اعزامم کنند.
«اسدالله هاشمی» فرمانده فدائیان اسلام، مرا با خودش به مقرشان در هتل کازینوی آبادان برد. دو هفته با پرستار از من مراقبت کردند تا زنده ماندم. وقتی به مقر خودمان فرستادندم، همه همرزمانم را شهید کرده بودند. وسایلم را به سردخانه فرستاده بودند. سمت چپ بدنم از وسط لب تا دست و پا فلج بودم.
در ایستگاه هفت، هر روز یک خشاب «ژس» با عراقیان رد و بدل میکردیم و تعطیل میکردیم تا فردا از نو! البته نیروی زمینی ارتش با یک موشک تاو و یک توپ روی جیپ، بغل ما بود که شلیک میکرد. عراقیها هم هر روز با هلیکوپتر روی سر ما بود که تیر ما به او اثر نمیکرد. هر روز با تانک به ما شلیک می کردند. جای فرار نداشتیم؛ مجبور به جنگیدن بودیم .... در هر کشوری اینها را کتاب مینوشتم الانه میلیاردر بودم .......
چه عجب بالاخره یه حرف حساب به درد بخور نوشتی
با اینکه نصفه نیمه نوشتی ولی قلمت هم که خوبه. این خاطرات به این قشنگی حیفه خاک بخوره
حیف این قلمت نیست که صرف دری وری های تکراری دیگه می کنی؟!