سه شنبه 23 دي 1399 , 16:15
به مناسبت سومین سالگرد جانباز شهید، حاجمحمد قبادی
چهار فصل عاشقی، و شکفتن
فاشنیوز - همسفر! یادت عقدهى پنهان گلویم را مىفشارد. چشمهایم را مىسوزاند. دوست دارم گریه کنم. دوست دارم کمى با صداى بلند گریه کنم تا راحت شوم. دوست دارم یکریز از تو حرف بزنم. مهربان! اى که به من آموختى که حسی فراتر از انسان و فروتر از خدا نیز هست؛ و آن دوست داشتن است.«از زبان همسر»
متن زیر دست نوشتهی جانباز شهید، حاج محمد قبادیست که در سالگرد عروجش، توسط همسرش ارسال شده است:
شبى را به یاد دارم که عکس امام را داخل منازل مىانداختیم. صاحب یکى از خانهها متوجه عکس شد. با سر و صداى بسیار دنبالم کرد ولى نتوانست مرا بگیرد.
مدارس به سبب اعتراض و اعتصاب تعطیل شده بودند. در تمامى تظاهرات شرکت مىکردم و از اینکه مردم ایران را انقلابى مىدیدم بسیار خوشحال بودم.
به وقت حکومت نظامى، شبها بیرون از خانه بودیم و در خیابانها راهپیمایى مىکردیم. شبى مأمورینى به ما تظاهرکنندگان حمله کردند. من به سمت مینى بوسى که در محلهمان پارک شده بود رفتم. خود را به ماشین چسباندم. تعدادى مأمور به طرفم تیراندازى کردند، شیشههاى ماشین خرد شدند. صاحب ماشین وقتى متوجه شد که مأمورین به خاطر من به ماشینش تیراندازى کردند به منزل ما آمد و دعواى سختى کرد که چرا باعث شدم ماشینش آسیب ببیند.
روزها و شبهاى انقلاب را هیچگاه فراموش نمیکنم همهى روزهاى انقلاب براى من خاطره است.
وقتى امام آمد مثل همه در پوست خود نمىگنجیدم و براى آمدن امام لحظهشمارى مىکردم.
در آن زمان بیشتر از پانزده سال نداشتم ولى مسائل انقلاب و اسلام و امام برایم بسیار پر اهمیت بود. نمازم را مرتب مىخواندم و تمام تلاشم این بود که در رفتار و گفتار و برخوردهاى اجتماعى از ائمه و حضرت امام الگوبردارى کنم.
وقتى انقلاب به پیروزى رسید و اعتصابها شکسته شد. ما نیز به مدرسه رفتیم. در حیاط مدرسه نماز جماعت و سخنرانى مىگذاشتیم.
براى اینکه فعالیتهایمان را ساماندهى کنیم، در مدرسه انجمن اسلامى تشکیل دادیم و از طریق روزنامههاى دیوارى، مطالب جدیدى را به بچههاى مدرسه ارائه مىکردیم.
هر وقت شهیدى را مىآوردند، با انجمن مدرسه به اتفاق دانشآموزان و معلمان به منزل شهید مىرفتیم و مجالس شهید به دست اعضاء انجمن، با مداحى و غیره اداره مىشد.
جداى از فعالیتهاى زیاد در مدرسه، با تعدادى از دوستان برنامهی هیئت هفتگى در منازل یکدیگر گذاشتیم. در این جلسات اعضاء هیئت ملزم بودند با مطالعهی کتابهاى مختلف و نوشتن مقاله و شعر و سرود کارهایشان را ارائه دهند.
سال ٥٩ که صدام به ایران حمله کرد، برنامهی کمک به جبهه و اعزام به جبهه در رأس کارها شد.
دبیرستان ما سلمان فارسى نام داشت. اجازه مىخواهم نام تعدادى از شهداى مدرسهمان را ذکر کنم. حمید رشتچى، رضا یوسفى، داوود آشورى، منصور سلمانى، منصور محرمى، نجفى، فلاحى و ...
وقتى به فرمان امام نهضت سوادآموزى تشکیل شد، من دورهی سوادآموزى را گذراندم. درحالى که در دبیرستان تحصیل مىکردم، کلاس سوادآموزى را هم تشکیل مىدادم و مردم را ترغیب به سوادآموزى مىکردم. بعدها در آسایشگاه هم که بودم با آن حال و جسم ضعیفم صبح زود در قسمتى از باغ آسایشگاه یا جایى دیگر، تدریس سواد به سواد آموزان را ادامه دادم.
یادم هست یک بار به مشقربان، آبدارچى آسایشگاه سر کلاس درس گفتم:
مشقربان! سماور چند بخش است؟
و او جدى گفت:
سه بخش؛ سر سماور، بدنه سماور که آب مىریزم و بخش سوم، آتشدان آن. خودم تا مدتها از یادآورى آن روز مىخندیدم.
************************************
دیگر درس و مدرسه و فعالیتهاى این چنینى راضىام نمىکرد؛ پس خود را براى رفتن به جبهه آماده کردم. چارهاى نداشتم؛ باید مخفیانه مىرفتم.
از خانوادهی شهدا خجالت مىکشیدم که من زنده ام؛ در حالى که آنها فرزندان خود را از دست دادهاند.
از قیل و قال مدرسه حالى دلم گرفت. مبتلا شدم به عشق، به شور، به حال.
١٨سالگى و هوایى شدن، هوایى شدن در هواى دوست، افتادن در دریایى که پایان آن را نمىدیدم.
برادر مىگفت:
محمد! جنگیدن سخت است
محمد! روحیهی تو لطیف است
اما من دست بردار نبودم؛ به حکم «مارأیت الا جمیلاً».
جنگ هم زیباست؛ اگر خون عاشق پاى معشوق بریزد.
«ومن عشقنى عشقته؛ و من عشقته قتلته؛ و من قتلته فعلى دیته؛ ومن على دیته و أنا دیته».
گاه حیران، گاه مجنون، نداى هل من ناصر ینصرنى در جانم شعله مىکشید.
آهسته به پدر گفتم: رسید آواز پنهان.
«دمى با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت»
فکه! رمل و گریه
فکه! ترکش و عطش
فکه! اولین تجربهام از جنگ
فکه! قتلگاه شهیدان
فکه! رفیقانى شفیق که گهگاهى مىدیدمشان اما از دور.
چرا من هنوز ایستادهام؟
و آن شب، و آن راه، راهى در شب!
مىکشید مرا،
مىبرد مرا،
شب عملیات.
سال ٦٢، والفجر یک، فکه!
و آن راه و آن شب
مىکشید مرا
مىبرد مرا
و به هواى شهادت، با پاى پیاده رهسپار میدان مین
میدان مین، میدان تله!
گرگ و میش شب
مىکشید مرا
مىبرد مرا
زخم عشق و از پا افتادن
من هنوز ایستادهام؟
منتظر ماندم.
به پنجره خیره شدم!
منتظر که خوب شوم!
کى خوب مىشوم؟
کى دوباره به جبهه مىروم؟
و صدا کردم پرستار! اصلاً تا کى باید در بیمارستان بمانم؟
قرار نیست دوباره راه بروم.
قرار نیست دوباره جبهه بروم.
قطع نخاعى شدن یعنى براى همیشه نشستن
روى چرخ
روى چرخ
روى چرخ
آه رفیقان!
هرجا رفتم از شما گفتم. زبانتان شدم. دستتان شدم. پایتان شدم. دلتان شدم.
آه رفیقان!
هر جا رفتم از شما گفتم!
از شما نوشتم
آه رفیقان!
خوبم؛ خوب شدم ....
واقعاخوشا به سعادتشون
انشاالله که شهدا مارو فراموش نکنن