پنجشنبه 23 بهمن 1399 , 10:05
به بهانهی سالگرد عملیات والفجر ۶ و به یاد شهید حسن یگانهقناعتی
وزید یاد تو و برگهای خاطره ریخت...
آن لحظه را فراموش نمیکنم؛ دنیا روی سرم آوار شد و دیگر توان ایستادن روی پاهایم را نداشتم. روی زمین نشستم و دستم را روی سرم گرفتم....
فاش نیوز - اسفندماه سال 62 در منطقهی چیلات دهلران مستقر بودیم؛ شهیدحسن یگانهقناعتی، اعزامی از رشت هم با ما بود. حسن جوانی فوقالعاده ماخوذ به حیاء و فروتن بود؛ به نحوی که با حیاتر از حسن در جمع ما نبود. همگی دوستش داشتند و هر کسی مشکلی یا اختلافی پیدا میکرد نزد حسن میرفت و حسن مانند یک آدم پخته و بیطرف، با همه برخورد میکرد.
در دوم اسفند ماه سال 62 عملیات والفجر6 در همان منطقه آغاز شد. ما را به دو گروه تقسیم کردند و گروه اول که حسن جزو آنان بود شب اول وارد منطقه عملیاتی شدند. ما چند کیلومتر پائینتر از خاکریز اول بودیم و قرار بود از شب دوم جایگزین شویم. شب اول که تمام شد، غروب روز دوم عملیات، نیروهای قبلی برگشتند و حسن با آنها نبود. از بچهها سراغ حسن را گرفتم. سرشان پائین بود تا یکی از بچهها گفت حسن دیشب شهید شد! آن لحظه را فراموش نمیکنم؛ دنیا روی سرم آوار شد و دیگر توان ایستادن روی پاهایم را نداشتم. روی زمین نشستم و دستم را روی سرم گرفتم. این خبر یکی از بدترین خبرهایی بود که در زندگیام به من رسیده بود و برایم قابل هضم و درک نبود.
23 سال گذشت. در سال 83 وقتی پس از 21 سال توانستم با تلفن، اصغر حاجیمحمدی، یکی از بچههای آن گروه در رشت را پیدا کنم. در سال 85 با خانواده به دیدن اصغر رفتیم. روز دوم بود که از اصغر خواستم به مزار حسن برویم. عصر بود و به قطعهی شهدای شهر رشت رفتیم. پسرم 13 ساله و دختر اصغر 11 ساله همراه ما بودند. بر سر مزار حسن رسیدیم. پس از 23 سال، خاطراتم زنده شد و سوار ماشین زمان شدم و به عقب بازگشتم و تصور کردم با حسن در حال گفتوگو هستم. به حسن گفتم: حسن جان، تو شهید میشی و سالها بعد من و اصغر با بچههایمان به مزار تو میآئیم. یک لحظه از این تصور حال غریبی به من دست داد و گفتم حسن جان، تو چقدر مظلوم و غریبی! دیگر تحمل آنجا را نداشتم. به اصغر گفتم برگردیم. اصغر گفت همین؟ گفتم برویم اصغر برویم!
سوار ماشین که شدم حالم بدتر شد. خیلی تلاش کردم و نشد؛ ناگهان بغضم ترکید و بشدت به گریه افتادم؛ از معصومیت و مظلومیت حسن. بچهها عقب ماشین پلک نمیزدند و ساکت بودند. اصغر هم پشت فرمان به آرامی اشک میریخت. مدام نام حسن را صدا میکردم و نمیتوانستم خودم را کنترل کنم. حسابی اشک ریختم تا سبک شدم.
حالا پس از گذشت 37 سال، این عکس تنها چیزی است که از حسن برایم به یادگار مانده است؛ حتی یادم نیست از کی و کجا گرفتم، اما یاد و خاطرهاش تا ابد با من هست و احساس تکلیف میکنم خاطرات امثال شهید حسن یگانهقناعتی را برای نسلهای بعد تکرار کنم. نسلها باید بدانند این کشور چگونه به اینجا رسید و امثال حسنها کی بودند. شهدای هشت سال دفاع مقدس جوانانی بودند که روی هر دشت و بیابانی و هر زمینی راه رفتهاند، آن خاک متبرک شده است؛ جون راهشان استمرار راه امام حسین (ع) و حضرت امام خمینی (ره) بود؛ و یادشان تا ابد شعله ور است!
با درود و صلوات به روح تمامی شهدای هشت سال دفاع مقدس. والسلام
| مرتضی قنبریوفا