31 فروردين 1403 / ۱۰ شوال ۱۴۴۵
شناسه خبر : 80805
پنجشنبه 30 بهمن 1399 , 11:10
پنجشنبه 30 بهمن 1399 , 11:10
پربیننده های امروز
مقاله و یادداشت
باید جریان داشته باشیم!
علیرضا رجایی
تفکر انقلابی و روحیه جهادی اساس تفکر بچه های انقلاب است
داریوش بهمن یار
روحیۀ ملی، عزت نفس، پهپاد و موشک نقطهزن
سید مهدی حسینی
وعده صادق!
امانالله دهقان فرد
دیوار خیبر فرو ریخت؛ پیدا و پنهان عملیات ایران
محمد ایمانی
پاسخ موشکی به موشهای صهیونیست
سیدحسین اخلاقیدوست
شگفتانه حمله تاریخساز!
محمدکاظم انبارلویی
ایران کلید حل معماهای محال است
احمدرضا بهمنیار
دیجیتالیسم، عیدانه و عقل فطری
سید مهدی حسینی
ادبیات ایثار و شهادت
گزارش و گفت و گو
«سربازان نیار» روایتی از خاطرات «کلام اله اکبرزاده»
کتاب «سربازان نیار» روایتی از خاطرات کلام اله اکبرزاده است که به قلم ساسان ناطق نوشته و در انتشارات سوره مهر منتشر شده است.
خبرگزاری میزان -کتاب «سربازان نیار» خاطرات کلام اله اکبرزاده نوشته ساسان ناطق، حاوی ۷۷ ساعت مصاحبه این رزمنده درباره روزهای جنگ و عملیاتهای مختلف و تلاش و جانفشانیهای رزمندگان اردبیلی است. اکبرزاده که متولد هفتم اسفند ۱۳۴۵ در روستای نیار اردبیل است، در ۱۵ سالگی به جبهه رفت. او اکنون کارمند شهرداری است و سه فرزند دختر دارد.
- بیشتر بخوانید:
- برای مطالعه آخرین کتب منتشر شده در انتشارات سوره مهر اینجا کلیک کنید
در بخشی از کتاب سربازان نیار میخوانیم:
به سنگر که رفتیم، لباس فرم سپاه را درآوردم و روی خط اتویش تا زدم. نمیخواستم زیاد بپوشم و خرابش کنم. دراز کشیدم. ناخودآگاه یاد مادرم افتادم. مادرم دو سال بعد از مرگ پدرم ازدواج میکند. عموها و عمهام از کار مادرم ناراحت میشوند و تصمیم میگیرند من و مرضیه به خانۀ عموعلی برویم و برادرم بایرام هم در خانۀ عمو حیدر بماند. برادر بزرگم رجب، برای بخت و اقبال بهتر و لقمهای نان بیشتر برای خانواده، مثل بعضی از جوانها راهی تهران شد؛ در یک آجیلفروشی کار میکرد و وقتی به خانه برمیگشت، با دست پر میآمد. عموعلی دامدار بود و عموحیدر، کشاورز.
شوهرِ مادرم مرد مؤمنی بود. به مادرم گفته بود هر وقت خواست به بچههایش سر بزند؛ ولی عموهایم روی خوش به مادرم نشان نمیدادند. هر روز بیتابی میکردم و بهانه مادرم را میگرفتم. دلم میخواست مرا در آغوش بگیرد، من دستم را روی سینهاش بگذارم و او با من حرف بزند. گاهی دور از چشم عمویم پیش مادرم میرفتم. با هم بازی میکردیم، نازم را میکشید و قربان صدقهام میرفت. مرضیه چهار سال از من بزرگتر بود و گاهی یواشکی تو گوشم میگفت: «اینجا که خونۀ خودمون نیست، شلوغ نکن.»، اما دوری مادر برایم سخت بود. اینجور وقتها، مرضیه میگفت: «اگر آروم نباشی، دزد میآد میبردت!»
بزرگتر که شدم، جای خالی پدرم را بیشتر احساس کردم تا اینکه یک روز مادرم به حرف آمد.
نظری بگذارید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
زنگ خاطره
نمونه شوخیهای شهید خرازی با بچههای لشکر
غلامحسین هاشمی
کمپوتی که مزهاش جاودانه شد!
محمد مجیدی
تقابل گشت ثارالله(ع) و القارعه با دسیسههای منافقین
سید مجتبی گنجی
سادهترین روش مبارزه که بعثیها را به ستوه آورد
محسن جامبزرگی
معرفی کتاب