سه شنبه 12 اسفند 1399 , 13:25
برای مادر سردار شهید علی شفیعی
مثل قاسم، مثل علی، مثل فاطمه!
حاجقاسم فرمانده بینالمللی محور مقاومت در زیر آتش تکفیریها و... با مادر شهید تماس گرفته و حالش را جویا شده و گفته دعایم کن؟ اگر این رفتارها و سبک زندگی مومنانه مکتب نیست، پس چیست؟
فاش نیوز - حاجقاسم فرمانده بینالمللی محور مقاومت در زیر آتش تکفیریها و... با مادر شهید تماس گرفته و حالش را جویا شده و گفته دعایم کن؟ اگر این رفتارها و سبک زندگی مومنانه مکتب نیست، پس چیست؟
امروز ننه سکینه یا به قول بچههای با صفای لشکر ۴۱ ثارالله «ننه علی» مادر شهیدعلی شفیعی از سرداران عارف دیار کریمان دعوت حق را لبیک گفت و به فرزند شهیدش پیوست.شاید در میان اهالی کرمان این نام آشنا باشد و برای شما که این خبر را که در سطر اول خواندید، خبر سادهای باشد که این روزها با پر کشیدن والدین شهدا بارها شنیدهاید… اما این خبر برای منی که این روزها با بچههای لشکر کرمان مصاحبت داشتم متفاوت بود و میخواهم شما را با این تجربه زیستهام همراه کنم.
آن چنان که خاطرم هست، ننه علی به همراه همسرش در گاراژی زندگیای کارگری داشتند؛ یک دختر و یک پسر که همین علی آقای شهید است ماحصل زندگیشان بود، پدر و دخترک حوالی دهه چهل بر اثر بیماری فوت میشوند و ننه سکینه میماند و علی! پسر را با مشقت بزرگ میکند، جوان و برومند که شد، فرزند رشیدش میشود یکی از فرماندهان لشکر ثارالله.
علی جوان بود و سن و سال کمی داشت اما تدبیر و اخلاصش مهرش را در دل حاج قاسم انداخت. ننه علی، دخترحاج کیانی معروف را برای پسرش خواستگاری میکند، همین جای قصه خودش درس است، حاج کیانی با آن اسم و رسم نگفت علی سرمایه داری یا نه… و علی داماد حاجی کیانی شد و ۴ ماه بعد در کربلای ۴ خلعت شهادت بر تن کرد. تنها پسر ننه سکینه هم به شهادت رسید و در این دنیا یکه و تنها بود. اما حاج قاسم و دیگر رفقای علی، بی بی سکینه را تنها نگذاشتند. همه این سالها برایش پسری کردند.
از رفقای سردار دلها شنیدم که وقتی حاجی به سپاه قدس هم رفت در همه این سالها به طور مستمر با این مادر شهید ارتباط تنگاتنگ داشت، به همه بچههای لشکر توصیه موکد کرده بود، که مبادا این مادر رنجدیده را تنها بگذارید. به طور متواتر از بچههای لشکر شنیدم که گاهی که به ننه سر میزدیم تا به اموراتش برسیم، میگفت قاسم از عراق زنگ زد، قاسم از سوریه زنگ زد، قاسم گفت: ننه، رفتم کربلا کنار حرم امام حسین (ع) برایت نماز خواندم، دعایت کردم. تو هم برای من دعا کن...
یک لحظه توجه کنید! حاج قاسم فرمانده بین المللی محور مقاومت در زیر آتش تکفیریها و… با مادر شهید تماس گرفته و حالش را جویا شده و گفته دعایم کن؟ اگر این رفتارها و سبک زندگی مومنانه مکتب نیست، پس چیست؟
آخرِ کلام، من فرمانده سرشناسی را میشناسم که تنها بازمانده گردانی است، از قضا یک مجموعه فرهنگی برای شهدای گردانش راه اندازی کرده است، اما در طول سه دهه گذشته حتی یک بار با همه مادران شهدای این گردان دیدار نداشته است. یکی از این فرزندان شهدا میگفت برای منی که پدرم را ندیدم مایه خرسندی است که دوست و همرزم بابایم (آن هم جنس فرمانده) را ببینم. اما دریغ از یک دیدار...
همه این عزیزان مشغله دنیوی و شغلی را بهانه میکنند، من اما وقتی این سطح از ارتباط گیری و توجه را در زیست شهید سلیمانی با آن هم مشغله دیدم، با خودم گفتم: «میان ماه مو تا ماه گردون تفاوت از زمین تا آسمونه»
|رضا شاعری
دوباره به بالای سر کاظم رفتم که فقط از گردن به بالا حرکت داشت ، یعنی فقط سر داشت.وقتی با او حرف میزدم می خندید و دندانهای سفید و بسیار زیبائی داشت که با لبخند چهره اش گلگون میشد و در آن چهره زیبا ، متانت و نجابت موج میزد.هنوز رد جوانی درچهره اش نمایان بود و محاسن زیبایش مشکی و سیاه بود . وقتی در چشمانش خیره شدم برقی خیره کننده در نگاهش بود ، هرگز آن نگاه را فراموش نمی کنم ، در اون برق نگاه ، من یک دنیا زندگی دیدم ، نگاهی سرشار از زندگی و امید.با اینکه جانبازان قطع نخاع زیادی را دیده بودم ، اما روحیه ، حرکات ، رفتارو نگاه ، کاظم واقعا متفاوت بود.آخر این چه تناقضی بود که حالیم نمی شد ، مردی با این همه درد و معلولیت جسمی ، ولی سرشار از زندگی ، نمونه ای که کم دیده بودم. جسارت بیجا به خرج دادم و پرسیدم کاظم جان چرا ازدواج نکردی؟ در جواب با لبخندی دیگر گفت: خدا نخواست وقسمت نبود ولبخندی دیگر! . احساس کردم مرا با این سئولات بچگانه به بازی گرفته ! در برابر سخنانش احساس حقارت کردم. دیگر هیچ سئوالی از او نکردم که نام خانوادگی ات چیست ، ساکن کدوم شهری و سئوالات دیگر فقط می دانستم نامش "کاظم" است. همین کافی بود.دیگر نمیخواستم در برابر استدلال و منطقش کم بیارم .اما لحظه ای لبخند از صورتش دور نمی شد و من شدیدا" دنبال این تضادهای فکری خودم بودم ، اصلا" و ابدا" شکوه ای نداشت و گویا در تختی دراز کشیده بود در کنار "ساحل آنتالیا" و فراتر از آن.
دلم می خواست منو محرم رازش بدونه و هرچه در دلش بغض و کنایه داره بیرون بریزه ، یا اصلا" راحت پیش من گریه کنه ، اما من چقدر پوچ بودم !! زندگی از نگاه کاظم چیز دیگری بود ، درسته ، کاظم از اون دسته آدمهایی بود که پای معامله عاشقانه خود ، جر نمیزد و بهانه نمیاورد ، دربست تحت اختیار خدایش بود ، دوست داشتم از دید کاظم ، دنیایش را بشناسم ، دنیای متفاوت از آدمهای اطرافم ، ولی غافل بودم از دنیای کاظم ، آدرسش در دل خود کاظم بود و بس ، او حاضر نبود دنیایش را با دیگران ، به اشتراک بگذارد ! یک آدم خودخواه ؛ برای دردهایش وعشقش به ذات هستی باریتعالی!
هنگام خداحافظی آنقدر تحت تاثیر نجابت و متانتش قرار گرفته بودم که فقط گفتم :"کاظم جان به شرافتم سوگند ، تا آخرین لحظه عمرم هرچه باشد ، هرگز فراموشت نمی کنم"و با کاظم وداع و خداحافظی کردم ، من فقط حدود 30 دقیقه از عمرم را با او بودم ، ولی گویا سالها با او بوده ام .هرگز او را فراموش نکرده ام و فراموش نخواهم کرد.هنوز سر قولی که داده بودم هستم . "کاظم عزیز" هر جا هستی هر چه قدر دور هم باشد ، همیشه و تا ابد در قلب منی. والسلام