دوشنبه 16 فروردين 1400 , 15:30
خاطرات اسرا در اردوگاه عنبر (قسمت اول)
سازگاری ها و سختی های رزمندگان در دوران اسارت
حال و هوای اسارت، حال و هوای خاصی بود. بعضی چیزهایش سخت! برخی شیرین و گاهی هم بسیار ساده و بی تکلف! بعثیها که خیرشان نمیرسید و هیچ امکاناتی نمیدادند...
فاشنیوز - حال و هوای اسارت، حال و هوای خاصی بود. بعضی چیزهایش سخت! برخی شیرین و گاهی هم بسیار ساده و بیتکلف! بعثیها که خیرشان نمیرسید و هیچ امکاناتی نمیدادند. بنابراین اسرا مجبور بودند ساده و بیامکانات و در کمال خلاقیت و تلخ و سخت، روزمره را سپری کنند.
چند بخش از خاطرات دوران اسارت در اردوگاه عنبر تقدیم مخاطبان میگردد.
"چرا به من گفتند گلپا"
راوی: محمدحسن عبدالحمیدی
مکان: اردوگاه عنبر
سال روایت: سال ۶۲ به بعد
وقتی وارد اردوگاه شدیم، عراقی ها یک کیسه انفرادی بهمون دادند. با وسایل و لوازم شخصی، دوتا زیرپوش و لباس زیر، یک دست لباس فرم زندانی، کفش کتونی و یک قاشق داخلش بود. لباس زیرها همه سفید رنگ بودند. وقتی می شستیم برای خشک شدن، روی بند لباس، جلوی راهرو آویز میکردیم. خیلی اتفاق میافتاد عصرها موقع داخلباش، چون وقت کمی داشتیم و هر کسی درگیر کارهای خودش بود یا شخصی یا گروهی.
افرادی که گروه نظافت نبودند" برای نظافت شخصی، دستشویی رفتن، حمام رفتن، قدم زدن، بعضیا کلاسهای درس خارج از آسایشگاه داشتند می بایست موقع بیرونباش انجام بودند(کلاسهای شامل،قرآن، نهج البلاغه، خط، تاریخ اسلام، عربی، انگلیسی، فرانسه، مثنوی، شعر یا تمرین سرود و تئاتر، و...)
افرادی هم گروه نظافت بودند و درگیر شستشوی ظروف غذا و تخلیه سطل توالت و تامین آب آسایشگاهها، غذا گرفتن و چای گرفتن.
افراد موقع داخل باش غافل میشدند از لباسهایی که روی بند بیرون داشتند. نگهبانان عراقی هم همیشه تذکر میدادند شبها نباید لباسی روی بند آویزان باشد چون که مزاحم دید نگهبانان بیرون اردوگاه میشه. به خاطر این وقتی آمار میگرفتند و لباسی روی بند میدیدند، با بغض هرچی لباس روی بند بود را میریختند پایین. لباس علائمدار، شناسائیشون راحت بود ولی لباس زیر و زیرپوش های یک رنگ همه سفید، اگه علامتی نداشت، نمیشد تشخیص داد مال کیه؟
بچهها هم حساس بودند و به فکر تکامل روحی، معنوی خودشون بودند. بعضیا میدونستند یه لباس تو لباس کپه شده های راهرو دارند ولی میترسیدند لباس خودشون نباشه که مبادا با لباسی که مطمئن نیستند از خودشونه نماز بخونند.
ورع به خرج میدادند. لباس مجهولالصاحب معمولا انتهای طبقات جمع میشد روبروی آسایشگاه ۱۲ و ۱۶ قاطع ۲ و ۲۰ و ۲۴ قاطع ۳. حساسیت خود من همین بود.
قبل از اسارت و در اسارت، علاقهای به خطاطی و خط داشتم. حتی یادم میاد یه روز آسایشگاه ۹ بودم، طالب وارد شد به من گفت خطاط. بچهها منو معرفی کردند. گفت بیا بیرون. رفتم چندتا پلاک مربعی شکل کوچک بهم داد و یه کم رنگ قرمز، گفت برای افرادی که پلاک ندارند، باید بنویسی. منم با چوب کبریت، پلاکها را نوشتم.
روی کلیه وسایل شخصیام مثل لیوان و بشقاب حکاکی و لباسهای دیگر را گلدوزی میکردم و اسم شهرمونو نوشته بودم: (گلپایگانی)
اتیکت روی لباس فرمم نوشته بود، ح،خ. محمدحسن علی عبدالحمیدی
ولی بچهها موقع داخلباش چون روی سینهام گلدوزی شده بود گلپایگانی، صدایم میکردند: برادر گلپایگانی
به مرور زمان (یگان)شو هم خوردند و مخففش کردند و گفتند برادر گلپا و تعویض آسایشگاهها و قاطع صورت گرفت و به نام گلپا ملقب شدیم.
حالا شاید موارد دیگه ای هم دخیل بود و اون اینکه دعا میخواندیم، سرود میخواندیم، بخصوص جاهایی که احتیاج به تک خوانی داشت. از یه لحاظ دیگهام خوشحال بودم که دوتا اسم داشته باشم. شاید لو نریم و عراقیا هم سختشون بود تلفظ کنند : کلبایکانی!
اوائل اسارت همه بچه ها همدیگه رو به اسم نمیشناختند و فقط به چهره میشناختند و این بود شأن نزول...
*******************************
" آزادگان عنبر و قرآن در اسارت"
راوی: محمدحسن عبدالحمیدی
مکان: اردوگاه عنبر
سال روایت: اوائل اسارت
سال ۶۰ که وارد آسایشگاه ۹ عنبر شدیم، عراقیها دوتا قرآن بدون ترجمه به هر آسایشگاهی داده بودند. چون که همه بچهها، مهارتی در روانخوانی قرآن نداشتند، خیلی با قرآن مانوس نبودند و گاهاً قرآنها بدون استفاده در پنجرهها میماند. عزیزان فرهنگی به این فکر افتادند چرا باید در آسایشگاهی که ۴۰ نفر هست(گرچه از عملیات بیت المقدس به بعد آسایشگاهها ۶۰ نفری شد) قرآن بدون استفاده باشه.
نقشه ای را طراحی کردند، اول تو آسایشگاه درباره غربت و اهمیت قرآن در زندگی انسان صبحت کردند که چند چیز در چند جا غریبه. عالمی که از علمش مردم بهره نبرند. ۲ مسجد که توی محل باشه و مومنین ازش کسب معنویت نکنند و قرآنی که در خانه باشه و اهل خانه آن را قرائت نکنند و دستوراتش را در زندگی عملی نکنند.
و یه تعداد از بچههایی که آشنایی بیشتر با قرآن داشتند و با قرآن مانوس بودند را وادار کردند نوبتی موقع داخلباش، قرآنها را بین خودشون، گردشی طبق جدول زمانبندی شده، ساعت به ساعت مورد استفاده قرار بدهند و از طرفی گلایه یه عدهای دیگه که چرا بعضیا قرآن را زمین نمیگذارند، بقیه هم حق دارند و میخواهند بهرهی معنوی ببرند.
تا اینجاش همه جزء طرح و نقشه برای ایجاد عطش برای بچهها بود. مسئولین فرهنگی آسایشگاه هم اعلام کردند و برنامه ریزی کردند موقع داخلباش، قرآن ها ۲ساعت ۲ساعت، مابین افراد تقسیم میشه. عزیزان خودشون مدیریت کنند و این باعث شد افرادی که در قرآئت ضعف دارند، تلاش کنند تا مشکل روخوانی قرآنشون حل بشه.
به قدری این طرح جواب داد که دیدیم ۲ قران جوابگوی کل افراد نیست. ناچارشدیم هر قرآن را ۳ قسمت کردیم. هر ده جزء یک مجلد، در اختیار افراد قرار بگیره و چنان همه عاشق قرآئت قرآن شده بودند،که قرآنها دیگه روی پنجره بلااستفاده دیده نمیشد. به هرحال افراد بر حسب معرفتشون از قرائت قرآن، ترجمه و تفسیر در حد بضاعت بهره میبردند.
کم کم صلیب سرخ بر حسب نیاز افراد تقاضای قرآن ترجمهدار ایرانی کردند که تعداد قرآنها اضافه شد و از ایران قرآنهای ترجمهدار متنوع که واقعا مورد استفاده بود، آوردند. یکسری با ترجمهی روان از استاد قمشهای با حاشیه که شآن نزول سوره و آیات و احادیث و روایتی هم در تفسیر داشت. یکسری دیگه هم قرآن ترجمهدار کلمه به کلمه که قرائت و مطالعهی این قرآنها عطشمان را به معارف نامنتاهی قرآن بیشتر میکرد.
****************************************
"سختی کار ارشدها"
روایت از جبهه تا عنبر
راوی:حسین رحیمی
در ماه مبارک رمضان عراقیها سحری و افطاری نمیدادند و از همان وعدههای غذایی که میگرفتیم برای خوردن سحری و افطار استفاده میکردیم. هر آسایشگاه یک ارشد داشت که توسط عراقیها یا بچهها انتخاب میشد. بچهها مشکل خاصی با ارشدها نداشتند. ارشد آسایشگاه حالت رهبری برای بچهها داشت و در قبال فعالیتهای بچهها باید پاسخگو می بود. اگر آسایشگاه نامرتب بود و بچه ها وظیفه خود را به درستی انجام نمیدادند، ارشد مورد شماتت قرار میگرفت.
اتفاقا کار پردردسری بود و این طور نبود که بچهها بخواهند برای انتخاب شدن به عنوان ارشد با هم دعوا کنند. انسان تا جایی که مسئولیت اجرایی نداشته باشد، انتظاری از او نمیرود ولی در صورت پذیرفتن مسئولیت، باید پاسخگو باشد. بچهها معمولا با ارشد تعامل داشتند. ازجمله مواردی که عراقیها اکیدا ممنوع کرده بودند برگزاری نماز جماعت، تجمع یا دور هم حلقه زدن، عزاداری برای سید و سالار شهیدان، با صدای بلند گریه کردن و ... بود. حتی وقتی درب را به منظور هواخوری باز میکردند میگفتند باید تک نفره یا نهایت دو نفره از درب خارج شوید. اگر چهار نفر پشت سر هم بیرون میرفتیم، ایراد می گرفتند.
ادامه دارد...
*********************************
"نمی گذاشتیم مغز راکد شود "
روایت از جبهه تا عنبر
راوی:حسین رحیمی
مسئلهی بهداشت بزرگترین فاجعه بود. اسرا به خاطر نبودن بهداشت و زجرهایی که از نبود آن کشیدند، واقعا حق دارند به بهشت بروند. این را از روی اغراق عرض نکردم. در خاطراتی که از آزادگان بیان شده و کتابهایی که از آنان به چاپ رسیده، به خوبی این موارد اشاره شده است. عراقیها حتی یک توالت هم داخل آسایشگاه نساخته بودند. داخل آسایشگاه یک قسمتی را جدا کرده بودند و سطل بزرگی برای ادرار آنجا گذاشته بودند. داخل لگن کوچک پلاستیکی, یک پلاستیک گذاشته بودیم! این مثلا توالت بود. واقعا این موارد که با چشم دیده ام را میتوان در هیچ فیلمی نشان داد؟ داخل حمام نداشتیم. آب حمام در زمستان سرد بود و در تابستان گرم. یعنی سرما در سرما و گرما در گرما.
در اسارت سعی میکردم دو روز مثل هم نباشد. اوقات فراغت خود را غنیسازی میکردیم. چون برای اسرای افسر کتابهای بیشتر و به زبان های مختلف میآوردند، کتابها را از آنها قرض میگرفتیم تا بتوانیم زبان خود را تقویت کنیم. گاهی یک کتاب بیشتر نبود. کتاب را بین اسرا می چرخاندیم. تلاش میکردیم مغز به حالت رکود نرود. نهج البلاغه عربی را که بچهها آورده بودند، میخواندیم و سعی میکردیم ترجمه نزدیک به مضمون باشد و به بچهها آموزش میدادیم. من خیلی تحت تاثیر تفسیر سوره حمد که امام(ره) اوایل انقلاب آن را بیان نموده بود، قرار داشتم. این تفسیر را بارها خوانده بودم. مباحثش را با دوستان به بحث میگذاشتیم از جمله برادر عزیزم آقای موسی خانی که مباحث اعتقادی زیادی را با یکدیگر به بحث میگذاشتیم.
*************************************
"بازسازی "
روایت از جبهه تا عنبر
راوی: حسین رحیمی
در آسایشگاه بحثهای اعتقادی برای بچهها برگزار میشد. ساعتها مینشستیم و در این موارد صحبت میکردیم. بحثها خیلی جالب از آب در میآمد. گاهی پیش میآمد اعتقادات بچهها ضعیف میشد. به خاطر دوری از خانواده دچار مشکلات روحی شده و شبهههایی برایشان به وجود میآمد.
میگفتند اگر خدا با ماست، چرا صدام پیروز میشود؟ گاهی شیطان در خلوت، فکر را مورد هجوم قرار میدهد. میگفتند اگر خدا با ماست، چرا ظالمان عالم قدرت بیشتری دارند؟ خیلی چیزها بود که در این شرایط باید بازسازی میشد و اگر نمیشد فرد از راه راست به بیراهه میرفت.
خیلی از مذهبیها دچار وسواس شدید شدند. یکی از اسرا که اهل اصفهان بود، به شدت دچار وسواس شده بود طوری که عراقیها نیز فهمیده بودند. مرتب میگفت: من هر کاری انجام میدهم، احساس میکنم پاک نمیشوم. سر غذا خوردن هم خیلی بقیه را عذاب میداد. بچهها دنبال راه چاره بودند. من خاطرهای برای برطرف شدن وسواس فرد مورد نظر که فکر میکردم راهگشاست، تعریف کردم.
یکی از علمای اصفهان در مورد برطرف کردن وسواس، چاره خواسته بودند. زمان قدیم فاضلاب وجود نداشت. مستراحهای قدیمی بود که مدتی بعد باید توسط افراد خاصی خالی میشد. ایشان هم گفته بودند اگر فردی درون این مستراحها بیفتد، به قدری آلوده میشود که این وسواس از سر او میافتد. به بچهها گفتم فرد مورد نظر را بیرون ببرند و لباسهایش را آلوده کنند. بچهها نیز دست و پایش را گرفته بودند و همین کار را کرده بودند.
خلاصه سر تا پای این بنده خدا به نجاسات آلوده شد. واقعا کار دیگری نیز نمیشد انجام داد. ما از قصد نمیخواستیم آزارش دهیم. وقتی بیرون آمد گفت: من آنقدر آلوده شدهام که اگر تمام آبهای کره زمین را روی من خالی کنند، باز پاک نمیشوم. بعد از این ماجرا وسواسی که داشت، کامل از بین رفت. بچهها او را به حمام بردند و روی سر و کله اش حسابی آب ریختند. این بنده خدا هم وارد آسایشگاه شد و گوشهای نشست و دیگر صدایی از او بلند نشد.
آرام آرام خود را به او نزدیک کردم و گفتم چه بلایی به سرت آمده است؟ طوری جلوه دادم که از ماجرا خبر ندارم. شروع کرد به گریه کردن و ماجرا را برایم تعریف کرد. این بازسازیها اگر انجام نمیگرفت، اسرا مشکلات زیادی پیدا میکردند.
ادامه دارد...
*******************************
" آب کوزه حبانه"
روایت از جبهه تا عنبر
راوی:حسین رحیمی
این اردوگاه را برای آموزش افراد لشگر زرهی عراق ساخته بودند. آسایشگاههایی که ما در آن بودیم، اتاقکهایی بودند که برای تعمیر، نگهداری و آموزش کارکرد موتور و قطعات تانک و نفربر زرهی استفاده میشدند. طبقه دوم اردوگاه هم برای استراحت افراد در نظر گرفته شده بود.
بعضی اتاقکها را توسط بلوک بسته بودند و معلوم بود که قبلاً به هم راه داشته اند. در حالی که ساخت این مکانها به پایان نرسیده بود، جنگ آغاز شده بود. این اردوگاهها برای افراد لشگر هم قابل استفاده نبود. با شروع جنگ، نیروهای لشگر نیز به جبهه گسیل داده شده بودند و ساختمانها نیمه کاره و بدون سکنه باقی مانده بود.
سالنهای هر آسایشگاه تنها گنجایش ۲۰ نفر را داشت ولی ما حدود ۶۰ نفر بودیم که در این فضای کوچک کنار هم زندگی میکردیم. کوزهای در آسایشگاه داشتیم. آبی که از بیرون میآوردیم، داخل آن میریختیم. یک لیوان هم کنار کوزه گذاشته بودیم. به این کوزه حبانه میگفتیم. آب درون حبانه در زمستان سرد بود و در تابستان هم گرم بود. البته یک گونی دور تا دور حبانه در تابستان میپیچیدیم که بتواند آب را خنک تر نگاه دارد.
به برق دسترسی نداشتیم. کنترل روشنی و خاموشی برق آسایشگاه در دست عراقیها بود. اردوگاه بین غرب بغداد و نزدیک مرز اردن قرار داشت. از این رو هوایی بیابانی و بسیار گرم داشت. ولی اردوگاه موصل حداقل در زمستان هوایی سرد داشت. مناطق کویری در طول روز هوای بسیار گرمی دارند و شب هنگام سرد می شوند. شاید به خاطر همین سردی آب در زمستان را می توانستیم تحمل کنیم.
******************************
"شرایط بیماریهای روحی "
روایت از جبهه تا عنبر
راوی:حسین رحیمی
فکر کنم دو یا سه برابر نیروهایی که مسئول حفاظت اردوگاه بودند، بیرون از اردوگاه حضور داشتند. بعضی از اسرا بودند که جمجمه آنها ترکش خورده بود و فقط یک پوست روی قسمتی که ترکش خورده وجود داشت. عراقیها امتیاز خاصی برای اینگونه افراد قائل نمیشدند و مانند بقیه با آنها برخورد میکردند.
اردوگاه عنبر، بیشتر از اسرای مجروح و معلول تشکیل شده بود. عراقیها حتی در فلک کردن به شرایط جسمی اسیر که سالم یا مجروح و معلول است توجهی نمیکردند و همه را یکسان شکنجه میکردند که این امر صدمات جسمی و روحی زیادی به همراه داشت.
تعدادی از اسرا دچار موج انفجار شده بودند و این مسئله خود حالات مختلفی به وجود میآورد. بعضیها را درون گرا کرده بود. گوشهای مینشستند، مرتب و بدون وقفه نماز میخواندند یا بلند با خود صحبت میکردند. تعدادی دیگر کارهای خطرناک انجام میدادند.
زمانی که باید به آسایشگاه باز میگشتیم، تمرد میکردند و به داخل باز نمیگشتند. این نوع افراد بعدها توسط عراقیها شناسایی شدند. اسارت واقعاً سخت بود. بچههایی بودند که به دلایل زیادی در اسارت، دچار آسیبهای روحی زیادی میشدند. یا به دلیل خصوصیات روحی، یا شرایطی که با خانواده قبل از اسارت داشتند یا کمبود محبتی که میدیدند، کم میآوردند.
خیلی با این افراد صحبت میکردیم تا روحیه آنها تضعیف نشود. گاهی اوقات با یک نفر صحبت و فکر میکردیم مشکل حل شده است؛ ولی طرف غافلگیرانه حرکتی از خود نشان میداد که تاثیر تمام صحبتها را از بین میبرد. این افراد بعد از آزاد شدن نیز تحت تاثیر مشکلات روحی قرار داشتند و خانوادههای خود را ناراحت میکردند. بچهها سعی میکردند با سعهی صدر، مشکلات آنان را در اسارت به حداقل برسانند.