دوشنبه 27 ارديبهشت 1400 , 11:00
نبود حمام در جبهه و پزشک همشهری
یادم هست سال شصت و چهار وقتی مجروح شدم کردستان بودیم. از مریوان به دزلی رفتیم و از دزلی هم رفتیم پاسگاه شهدا در نقطه صفر مرزی. وقتی دقت می کردی شهرهای حلبچه سیدصادق و خرمال پیدا بود.
امکانات زیادی آنجا نبود، چند روزی نتوانستیم برویم حمام، و نبود امکانات، مشکلات زیادی به بار میآورد.
یک روز همه بدنمان تاولهای ریز ریز زد، بزرگترها میگفتند گال گرفتهاید. میگفتند: قبلا هم بچهها اینطوری شدند، چون استحمام نبود و بهداشت نبود، ولی ما گویی حالت تهوع داشتیم میخواستیم همه درونمان را بالا بیاوریم.
بالاجبار راهی شدیم به سمت مریوان و رفتیم بهداری.
پزشکی آنجا بود بنام "سعید قاسمپور" جوانی خوش سیما که اتفاقاً برادرش همرزم من بود و دیگر برادرش همکلاسیام و از قضا در یک محله زندگی میکردیم، ولی نه او اطلاع داشت من کردستانم و نه من اطلاع داشتم ایشان پزشک شده و در منطقه جنگی خدمت می کند! وقتی بلندگوی داخلی درمانگاه اسم ما را خواند و گفت "رضاامیریان فارسانی" برود فلان اتاق، دکتر قاسمپور نام من را از بلندگو شنید و از آسایشگاه کادر بهداری آمد بیرون و گفت امیریان کیه؟
من گفتم، من هستم امر بفرمائید.
کمی دقت کردم دیدم پسردایی "ولی الله قاسمپور" است. خیلی وقت بود ندیده بودمش، شاید ده سال. من هیجده ساله بودم و او تقریباً سی ساله بود. دکتر با خوشحالی زیادی مرا همراه دو نفردیگر از هم شهریانم بنامهای نظری و محمدی به اتاقش برد.
این دیدار وقتی اتفاق افتاد که پدرم شهید شده بود.
خودش مرا برد پیش دکتر مافوقش و به دکتر گفت: آقای دکتر این رزمنده فرق دارد برای ما چون فرزند شهید است.
با این جمله دکتر، احساس شرمندگی میکردم. دکتر معاینه کرد و برایم دارو نوشت. دکتر قاسمپور مجدداً ما را به اتاق خودش برد و درخواست کرد تا مدتی نزدش بمانیم. ما هم که مرخصی نداشتیم، باید برمیگشتیم پاسگاه شهدا، چون نیروی رزمی قرارگاه حمزه سیدالشهدا بودیم.
نبود حمام در منطقه عملیاتی شمالغرب و مشکلاتی که داشت مرا در مسیری قرار داد که یکی از همشهریانم را که حالا دیگر پزشک شده بود و در درمانگاهی در جبهه خدمت می کرد پس از سالها پیدا کردم.
* رضا امیری فارسانی