31 فروردين 1403 / ۱۰ شوال ۱۴۴۵
شناسه خبر : 81952
دوشنبه 23 فروردين 1400 , 11:18
دوشنبه 23 فروردين 1400 , 11:18
پربیننده های امروز
مقاله و یادداشت
باید جریان داشته باشیم!
علیرضا رجایی
تفکر انقلابی و روحیه جهادی اساس تفکر بچه های انقلاب است
داریوش بهمن یار
روحیۀ ملی، عزت نفس، پهپاد و موشک نقطهزن
سید مهدی حسینی
وعده صادق!
امانالله دهقان فرد
دیوار خیبر فرو ریخت؛ پیدا و پنهان عملیات ایران
محمد ایمانی
پاسخ موشکی به موشهای صهیونیست
سیدحسین اخلاقیدوست
شگفتانه حمله تاریخساز!
محمدکاظم انبارلویی
ایران کلید حل معماهای محال است
احمدرضا بهمنیار
دیجیتالیسم، عیدانه و عقل فطری
سید مهدی حسینی
ادبیات ایثار و شهادت
گزارش و گفت و گو
ابوزینب روز اول به من گفت «در شهادت من شک نکن!»
من در کنار شهید خیلی رشد کردم، نگاه ما به انقلاب اسلامی مختص ایران نبود و دید جهانی و تمدن اسلامی که حضرت آقا در موردش صحبت میکنند به قضیه داشتیم.
به نقل از رجا نیوز، داستان شهدای مدافع حرم زیر هجوم رسانهای پر سر و صدای دشمنان مظلومیت خاصی را تداعی کرده است. داستانی که البته وقتی به بچههای فاطمیون میرسد غربت دو چندانی دارد. مردانی که یکبار با خانواده خود به ایران مهاجرت کردهاند و بار دیگر پدر و مادر و همسر و فرزندان خود را در ایران برای دفاع از حرم اهل بیت تنها گذاشتند و در نهایت در کنار حرم حضرت زینب(س) آسمانی شدند.
شهید محمد جعفر حسینی از همرزمان شهید صدرزاده و ابوحامد(شهید علیرضا توسلی فرمانده فاطمیون) یکی از همین افرادی است که زینب و محمدحسین خود را برای آرمان انقلابی و دینی به خدا واگذار کرد و عازم سوریه شد. رجانیوز به گفت و گو با همسر این شهید پرافتخار پرداخته است. همسر ابوزینب روایتگر روزهای ازدواج تا شهادت اوست. روزهایی که سراسر مجاهدت بوده و قبل از فتنه سوریه هم محمد جعفر از شهادت خود صحبت میکرده است. روزهایی که محمدجعفر به دنبال برگزار کردن راهیان نور برای بچههای افغانستانی ساکن ایران بوده تا آنها را با شهدای افغان جنگ تحمیلی آشنا کند؛ روزهایی که در این اندیشه بوده که چطور ولیفقیه را همراهی کند و یا چگونه هموطنان شیعه خودش در افغانستان را کمکرسانی کند. ابوزینب با این وجود بعد از سفرش به سوریه چنان تغییر میکند که هر کس با او معاشرت داشته متوجه تغییرات روحی و معنوی فوقالعادهاش میگردد.
خانم صفدری از نگاه تمدنی شیعیان افغانستانی به انقلاب اسلامی و ولایت هم میگوید و نگران است که کم لطفی برخی مسئولین باعث دوری نسل جدید از مفاهیم انقلابی و بدبین شدن آنها شود. وی از گرفتاریهای افغانستانیهایی صحبت میکند که تا به حال افغانستان را ندیدهاند اما به دلیل مهاجر خوانده شدنشان بسیاری از حقوق عادی خود در جامعه ندارند.
متن زیر مصاحبه رجانیوز با همسر ابوزینب است که در اختیار مخاطبین رجانیوز قرار میگیرد:
بسمالله الرحمن الرحیم. برای مخاطبین ما بگویید که چگونه با حاج جعفر حسینی آشنا شدید؟
من و شهید فامیل هستیم. ایشان نوه خاله مادرم و نوه عمه پدرم هستند. سال 85 بود که خانوادهشان به خواستگاری آمدند و ازدواج ما سنتی بود و طی مراحل خواستگاری و صحبت کردن ازدواج کردیم.
آن موقع شما ساکن تهران بودید؟
بله، من اصلاً افغانستان را ندیدهام. در ایران به دنیا آمدهام و پدر و مادرم هم در ایران ازدواج کردهاند. آقا جعفر هم خودشان در ایران به دنیا آمدهاند.
پس خانوادگی متولد ایران هستید.
بله.
چه شد که خانواده ساکن ایران شدند؟
سال 63 یا 64 پدرم و چند نفر از فامیلهایمان مجردی میآیند. به خاطر ناامنیهائی که درافغانستان بوده و جوانها را میبردند و میخواستند آنها در جنگهای داخلی شریک کنند، به خاطر ناامنی و بحث کار به ایران میآیند و کمکم خانوادهها هم میآیند و ساکن ایران میشوند.
در سال 85 ازدواج کردید. آن موقع شغل آقا جعفر چه بود؟
ما در سال 85 نامزد کردیم و در سال 87 سر خانه و زندگی خودمان رفتیم. ایشان آن موقع محصل بودند و به صورت تخصصی زبان میخواندند.
زبان انگلیسی؟
بله، البته دانشگاه نه، مؤسسه میرفتند. به خاطر بحث تابعیت نمیتوانستیم در دانشگاه شرکت کنیم. طی آن سالها دانشگاه رفتن ما خیلی سخت بود و اجازه هم نداشتیم. من خودم هم شرکت نکردم و ایشان در یک مؤسسه آزاد زبان میخواندند. پیک موتوری کار میکردند. ساعت 5/2، 3 صبح برای میدان میوه و ترهبار میرفتند و ساعت 5/10، 11 صبح برمیگشتند. بعد از آن کلاس زبان میرفتند. ایشان در سال 86 تدریس را شروع کردند. بعد از ظهرها هم پیک موتوری کار میکردند.
زبان را کجا تدریس میکردند ؟
ایشان زبانشان را در مؤسسه نیکوصفت خواندند و مدیر مؤسسه با توجه به توانائیای که در ایشان دیده بودند، به ایشان برای تدریس در خود مؤسسه پیشنهاد میدهند و ایشان شروع به تدریس میکنند که ادامه پیدا میکند و کمکم در مؤسسه طلوع ادامه میدهند.
چند فرزند دارید؟
دو فرزند. زینب خانم که بار اولی که پدرش به سوریه رفت یک سال و نیمه بود. متولد بهمن 90 است.
فرزند دومتان؟
محمدحسین متولد مرداد94 است.
آقا محمدحسین هم مدرسه میرود؟
پارسال چند ماهی مهد رفت اما بعدش دیگر شهادت پدرش شد و بعد هم کرونا که دیگر همه را خانه نشین کرد.
چه شد که آقاجعفر با بچهای فاطمیون آشنا شدند؟
روحیاتی که من از آقا جعفر میشناختم، من خودم برای شخصی که میخواستم با او ازدواج و زندگی کنم این ویژگی که بسیجی و هیئتی و اهل تعصب و تحصیلکرده باشد مدنظرم بود. خصوصیات مادی مثل پول و ماشین و... اصلاً مدنظرم نبود و ایشان هم بسیجی بودند، هم هیئتی، هم تحصیلکرده و هم با تعصب بودند.
بعد از اینکه محرم شدیم و با هم بیرون رفتیم، اولین جملهای که ایشان به من گفت این بود که در شهادت من شک نکن. انگار یک پارچه آب یخ روی سر من ریختند، چون فکر اینجای کار را نکرده بودم. روی موتور بودیم و یک لحظه شک کردم که شاید اشتباه شنیدهام. دوباره که سئوال کردم، باز گفت در شهادت من شک نکن و مطمئن باش که من شهید میشوم. آن لحظه چیزی نگفتم، ولی وقتی کمکم با هم پیش رفتیم و با روحیاتشان بیشتر آشنا شدم، متوجه شدم که واقعاً هدفشان در زندگی شهادت است و برایش تلاش میکنند.
ایشان قبل از اینکه بخواهند با فاطمیون به سوریه بروند، در تیر 92 با بچههای مقر 207 سپاه محمد رسولالله(ص) که از سال 87 با سردار همدانی و آقای حاجیزاده و آقای کارخانه و کسانی که در گردان امام علی(ع) آشنا شده بودند، همراه آنها به مدت یک ماه به سوریه میروند و در آنجا متوجه میشوند که جمعی از بچههای افغانستانی در آنجا حضور دارند و بعد که به ایران میآیند و تحقیقاتشان بیشتر میشود، در دومین اعزامشان در اردیبهشت سال 93 با بچههای فاطمیون همراه شدند.
پس اعزام اول سال 92 بود؟
تیر 92.
بسیجی بودند؟
هم بسیجی، هم گردان امام علی(ع) که در سپاه تشکیل شده بود.
اولینبار قضیه سوریه رفتن را چگونه با شما در میان گذاشتند؟
درباره شهادت همیشه صحبت میکردند که من شهید میشوم. یک روز آمدند. تلویزیون سوریه را نشان میداد و ایشان انگار که بخواهد مرا آماده کند، گفت من میخواهم شهید بشوم، من هم بدون هیچ نیتی که در دلم باشد گفتم آدم که همین طوری نمیتواند بگوید شهید میشوم. بلند شو برو سوریه شهید بشو و برگرد. بنده خدا گفت: جدی میگوئی؟ گفتم: بله، با حلوا حلوا کردن که دهن شیرین نمیشود. من این حرف را بدون اینکه نیت خاصی داشته باشم و جدی باشد همین جوری گفتم. چند روز بعد آمدند و چهار تا شماره تلفن به من دادند و گفتند اگر روزی نیامدم، به یکی از این شمارهها زنگ بزن، مرا پیدا میکنی. واقعیت این است که من باز جدی نگرفتم و گفتم: میخواهند تو را ببرند، مهم شدهای؟ گفت: حالا باز شما شوخی کن، ولی اگر پیدا نشدم، به اینها زنگ بزن، مرا پیدا میکنی. شمارهها را از ایشان گرفتم.
چند وقتی بود که من میخواستم برای قرآن ثبتنام کنم و ایشان میگفت زینب کوچک است. بگذار بزرگ تر بشود، بعد اگر خواستی برو ثبتنام کن. آن روز آمدند و گفتند اگر میخواهی برای حفظ قرآن بروی، برو ثبتنام کن، من حرفی ندارم. یک کمی تعجب کردم که یکمرتبه چه شد که این حرف را زدند. صورت زینب را بوسید و رفت. دوباره چیزی نگفتم، ولی یک چیزهائی را احساس کرده بودم. شب شد و ساعت 5/8، 9 دیدم نیامدند. با گوشیشان که تماس گرفتم، دیدم خاموش است. تا آخر شب چند بار تماس گرفتم، گوشیشان خاموش بود. پدرشان هم که طبقه پائین ما بودند پرسیدند: کجاست؟ چرا گوشیاش خاموش است؟ گفتم فکر کنم رفته سوریه. پرسیدند سوریه؟ از کجا میدانی؟ گفتم: فکر کنم رفته. آن شب نیامدند و فردا هم گوشیشان خاموش بود تا روز سوم. با آقای حاجزاده تماس و از ایشان سراغ حاج جعفر را گرفتم، گفت رفته جائی میآید. پرسیدم: حاج آقا! شما سوریه هستید؟ آن اوایل بحث سوریه را به طور مشخص بیان نمیکردند. پشت تلفن گفت سوریه کجاست؟ ما عراق هستیم. من اصرار کردم و گفتم حاج آقا! من میدانم شما سوریه هستید. گفت: بگذار آقا جعفر بیاید، خودش به شما زنگ میزند. نیم ساعت چهل دقیقه بعد به من زنگ زد و گفت سوریه هستم، ولی فعلاً چیزی نگو تا برگردیم ببینیم چه میشود. یک ماهی سوریه بودند که برگشتند و بعد از آن با فاطمیون رفتند.
دفعه اول برای سوریه رفتن شهید در مقابل عمل انجام شده قرار گرفتید. در دفعات بعدی چطور؟
بار دوم که میخواستند بروند، قبلش به من قول داد که همین یک بار را میروم و دیگر نمیروم. جمعی از بچههای افغانستانی شکل گرفته و من باید باشم، ولی قول میدهم وقتی برگشتم، بروم دانشگاه و دیگر اسم سوریه را نمیآورم و با این قولها مرا متقاعد کردند که بروند. ثبتنام کردند و در اردیبهشت 93 به فاطمیون رفتند. اول به من گفتند که 45 روزه میروم. نمیدانستند 15 روز آموزشی غیر از آن 45 روز است. وقتی که به پادگانی رسیدند که در آنجا آموزش میدادند، آنجا هم به من گفتند که نمیتوانم حرف بزنم. بعداً خودم زنگ میزنم. 15 روز که تمام شد، گفتند که 45 روز تازه از امروز شروع میشود. باز هم دستم به ایشان نمیرسید و فرودگاه بود و داشت میرفت(باخنده)
یک هفته مانده بود که این 45 روز تمام شود، دوباره زنگ زدند. پرسیدم کی میآئید؟ گفتند: یکی از دوستانم میخواهند با شما صحبت کنند. آقای ابوعباس بود. ایشان گفت شما که تا به حال این قدر تحمل کردهای، ما دو هفته دیگر هم در اینجا با ابوزینب کار داریم. نمیشد که به ایشان حرفی بزنم پس گفتم باشد مشکلی نیست. دوباره چند روزی مانده بود که آن دو هفته تمام بشود که با ابوحامد(شهید توسلی فرمانده فاطمیون) صحبت کردم. به من گفتند دخترم! دوماه و نیم را که تحمل کردهای. ما در اینجا لازمش داریم. بگذار دو سه هفته دیگر هم باشد، من خودم او را میآورم. دو هفته دیگر هم ماندند که نزدیک سه ماه و خردهای شد. یک خصوصیت اخلاقی خیلی خاصی که داشتند این بود که وقتی میآمدند... این را بگویم که اولاً بیخبر میآمدند و این طور نبود که ما دنبالشان برویم. وقتی میآمدند، اول پیش پدر و مادرشان میرفتند و بعد به من زنگ میزدند که میآئی یا تا یکی دو ساعت دیگر خودم به خانه بیایم و من پیش ایشان میرفتم. آن روز یک کمی پیگیری کردم و متوجه شدم که فرودگاه هستند. زنگ زدم و پرسیدم: فرودگاه هستید؟ گفتند: نه، هنوز نرسیدهام. دارم میآیم. یک جوری میخواست ما را غافلگیر کند.
آن قدر گفته بود که فکر کردم من دارم اشتباه میکنم، ولی چند دقیقه بعدش پدرشان زنگ زدند و من به منزل ایشان رفتم و دیدم دیگر این آقا جعفری که به سوریه رفت، نبود. تغییرات معنوی و روحی واقعاً در ظاهرشان هویدا بود و دیده میشد. همین که من ایشان را دیدم، یک لحظه ترسیدم و گفتم اگر برود، دیگر برنمیگردد. در شوک عجیبی فرو رفتم که کسی که رفت جور دیگری بود و حالا جور دیگری برگشته. این قدر تغییراتش مشخص بود. این تغییرات را فامیلهایمان هم متوجه شده بودند. ما فامیل بزرگی داریم و هرکدام که به دیدن ایشان میآمدند، دم در که میخواستند بروند میگفتند این بار دیگر نگذار برود که اگر برود حتماً شهید میشود. بار دوم که رفتند، من فکر میکردم که واقعاً دیگر نمیروند و پیگیر دانشگاه و ادامه تحصیلشان بودند، اما یک روزی حرفی به من زدند و گفتند مرد جنگ را دیگر نمیشود به کارهای دیگر مجبور کرد، من باید بروم. بعد از آن هم رفتنشان ادامه داشت. اگر بخواهم حقیقتش را بگویم، بار سوم هم موقع رفتن، هم در سوریه و هم موقع برگشتن خیلی اذیتشان کرده بودم.
سال 94 بود؟
نه، همان سال 93 بود، منتهی خودم خیلی اذیتشان کردم. من این را همیشه میگویم که خانوادههای شهدای مدافع حرم، منظورم فقط افغانستانیها نیستند، ایرانی و افغانستانی، نسبت به شهدای هشت سال دفاع مقدس مظلومترند. در آن سالها ممکن بود از یک محله 10، 15 نفر بروند، اما الان یک نفر میرود و آن یک نفر آماج تهمتها و حرفها و حدیثهای زیادی قرار میگیرد که چه شده که دارد میرود؟ بار دومی که ایشان رفت، هم طولانیتر بود و هم میشود گفت که اطرافیان ما متوجه این موضوع شده بودند که ایشان به سوریه میروند، حرفها شروع شد تا جائی که میگفتند ایشان در آنجا ازدواج کرده است. مرا دوست ندارد و در آنجا ازدواج کرده یا پول زیادی به او میدهند. وقتی این حرفها دائماً تکرار بشوند، انگار آدم باور میکند. بعداً که ایشان آمدند، من چیزی به ایشان نگفتم و گفتم حالا یک بار رفته و دیگر نمیرود، ولی دیدم کمکم شروع کرده که میخواهم بروم، اذیت کردنها و بهانهگیریهای من هم شروع شد که نمیخواهم بروی، راضی نیستم و دوست ندارم که بروی. هر چه خواستند دلیلش را بدانند، من چیزی نگفتم، اما با وجود تمام مخالفتهای من گفتند میدانم که ته دلت راضی هستی، ولی حالا چرا این حرفها را میزنی نمیدانم، اما من میروم. بعد که ایشان رفتند، در فاصله دو ماهی که آنجا بودند، باز اذیت کردنها ادامه پیدا کرد تا وقتی که برگشتند. من حرفهائی که شنیده بودم خیلی بیشتر شده بود، خصوصاً که فاصله زمانیای که ایشان در ایران مانده بودند، دو یا سه ماه بود و این حرفها بالطبع بیشتر شده بود و من به ایشان گفتم که به من میگویند شما در آنجا ازدواج کردهای. گفت: من خانه و زندگیام را ببرم سوریه و برگردم؟ آن هم با این سر و وضع؟ گفتم میگویند پول میگیری. گفت: کو پول؟ اگر تو خبر داری که پول میدهند، بگو من هم بدانم.
دیدم نمیتوانم خودم را آرام کنم. عذاب وجدان هم داشتم و نمیتوانستم ایشان را قانع کنم، گفتم که من اصلاً کلاً به این کار شک دارم، چون سوریه برای ما میشود کشور ثالث و در نتیجه نسبت به عزیزان ایرانی، از ما بیشتر میپرسند که چرا به سوریه میرویم و بیشتر از ایرانیها باید به این چرا جواب بدهیم. گفتم: من نه حضرت آقا را دوست دارم، نه به این راهی که تو داری میروی ایمان دارم! گفت: دروغ میگوئی. مستأصل شده بودم که چه کار باید بکنم؟ پیشنهاد دادند که برویم امامزاده صالح که گفتم میخواهم تنها باشم و ایشان رفتند خانه مادرشان و به من گفتند ببین چه جوری میتوانی خودت را آرام کنی. من نماز خواندم و به خدا گفتم: اگر این راه، حق است، مرا آرام کن و اگر نیست یک جوری به من بفهمان که جلوی رفتنش را بگیرم. چند وقتی هم بود که در درون خودم جبهه گرفته بودم و عذاب وجدان خیلی اذیتم میکرد، اما بعد از اینکه ایشان هم آمد و با هم صحبت کردیم، ایشان رفتند، ولی اذیتکردنها بار سوم را انجام ندادم و دیگر اذیت نکردم و ایشان رفتند. ایشان میرفتند و دلتنگی و بهانهگیریهای بچهها برای من میماند، اما دیگر با جدیت قبل برخورد نمیکردم که نروند.
در سالهای اول گفتن این مطلب تقریباً قدغن بود.
بله.
تعدادی هم که میرفتند محدودتر بود و طبیعتاً گفتنش سختتر هم بود. شهید در آن شرایط برای شما چگونه توضیح میداد که علت این کاری که میکند چیست که میخواهد در کشور ثالثی برود و بجنگد؟ این موضوع را چطور برای شما توضیح میدادند؟
من در کنار ایشان خیلی رشد کردم و چون خودم هم به این موضوعات علاقمند بودم، نگاه ما به انقلاب اسلامی مختص ایران نبود و یک دید جهانی و تمدن اسلامیای که حضرت آقا در موردش صحبت میکنند به قضیه داشتیم و یک جور الگوبرداری از انقلاب برای افغانستان و کارهائی که باید انجام بشوند. ایشان وقتی که از افغانستان آمدند، خیلی دغدغه آنجا را داشتند، یک بار به ایشان گفتم وقتی دوست داشتی برای افغانستان کار کنی، چرا آمدی؟ گفت: اگر من با این محدودیت که فقط خودم هستم در افغانستان میماندم، نهایتاً میتوانستم در روز جمعه یک هیئت یا دعای ندبه داشته باشم، آن هم در سطح خانواده خودمان، اما ما باید آن قدر محکم و قوی بشویم که با یک جمع به افغانستان برویم و کارهائی را انجام بدهیم. یکی از آرزوهایش این بود که در کابل حسینیهای به نام حسینیه انصارالمهدی(عج) داشته باشند. این دغدغهها کمکم که شکل گرفتند و بعدها ستاد خادمین شکل گرفت. اما صحبتهائی که میکردیم و توضیحاتی که میدادند، این را میدانیم که پرچمدار شیعه در منطقه فقط ایران است. فقط ایران است که حرف تشیع را میزند، ولایت و حضرت آقا و ارادتی را که به ایشان داشتیم میدانستم و وقتی درباره ولایت و تشیع صحبت میکردیم، بیشتر و بهتر به نتیجه میرسیدیم و اگر سوریه یا عراق شکست بخورند، نه تنها ایران، بلکه ولایت به خطر میافتد. حرفهائی را که گفته شده حتماً شنیدهاید که در مورد ایران، به توضیحات گوش نمیکنید و فقط میگوئید ایران. ما میگوئیم ولایت، شما میگوئید ایران. ما میگوئیم ولایت فقط مختص ایران نیست و حضرت آقا هم فقط مختص ایران نیستند و متعلق به همه ما هستند. چون دید و هدف ما یکی بود، پذیرش موضوع برای من راحتتر بود. اما دلتنگی و بهانهگیریهای بچه و صحبتهای اطرافیان، ناخودآگاه و حتی اگر آدم خودش هم نخواهد او را به سمت و سوهائی میبرد که جبههگیریهائی داشته باشد.
فکر میکنم بعد از گذشت این سالها این فضا شکسته. فضائی که اتهام بزنند. این طور نیست؟
اتهامها فرق کرده. حالا نمیگویند برای پول رفته یا رفته ازدواج کرده و زنش را دوست نداشته. حالا دنبال چرا میگردند که چرا رفته؟ ما چرا باید برای ایران این کار را بکنیم؟
رفت و آمدهای ایشان تا چه سالی ادامه دارد؟
تا سال 96
چه زمانی مجروح شدند؟
14 آذر سال 96 که سالگرد ولادت حضرت محمد(ص) بود که در سوریه مجروح میشود.
مسئولیت ایشان چه بوده؟
در روزهای اول هم من، هم یکی از دوستان شهید تأکید داشتیم که فرمانده نگوئیم. ایشان هم در کار اداری بودند، هم در کار جبهه و نظامی و مدیریت میکردند، اما اینکه بخواهند به صورت فرمانده و رسمی وارد بشوند، چنین چیزی نبود.
عربی صحبت کردنشان هم خوب بوده؟
ماشاءالله توانمند بودند و در چند سالی که به سوریه رفتند، عربیشان هم خیلی خوب شده بود. عربی و انگلیسی را هم بلد بودند. افغانستانیها وقتی فارسی دری حرف میزنند، آدم متوجه میشود، ولی بعضیها که مال جاهای دیگر افغانستان هستند، وقتی حرف میزنند، من خودم خیلی متوجه نمیشوم. ایشان این لهجهها را هم بلد بودند و رابطهشان را با آنها حفظ میکردند.
قبل از اینکه وارد بحث مجروح شدن ایشان بشویم، حال و هوای شما در زمانی که ایشان تهران نبودند چگونه بود؟
به خاطر دلتنگی و فشار عصبیای که روی خانواده بود ـ چون خانواده باید خودش را آماده کند که عزیزش یا مجروح میشود و برمیگردد یا شهید میشود ـ من بعد از بار سومی که ایشان به سوریه رفت، همیشه خودم را آماده میکردم.
در سال 95 بیماریای گرفتم که وقتی به پزشک مراجعه کردم گفتند عصبی است. حاج حسین یکتا که متوجه این موضوع شده بودند، به شهید گفته بودند تا موقعی که خانمت خوب نشده، دیگر اجازه نداری به سوریه بروی. حاجی این را جلوی روی خود من گفتند و من خوشحال شدم، چون حداقل برای مدتی نمیرفت. دو سه روز مانده به عید سال 95 ایشان آمدند و تا آذرماه نرفتند. یعنی حدود هشت ماه و وقتی دیدند که حالم یک مقدار بهتر شده، تصمیم گرفتند که دوباره بروند. واقعاً وقتی هم که بودند، احساس میکردم انگار یک چیزی را گم کردهاند. هر قدر هم میخواست خودش را با چیزهای دیگر آرام کند، نمیشد. بیقراریاش را درک میکردم و میفهمیدم.
ما دو هفته در مرز برای خدمت به زوار امام حسین(ع)رفته بودیم و تازه از شلمچه آمده بودیم. همان شبی که داشتیم برمیگشتیم، زلزله کرمانشاه اتفاق افتاد. قبل از آن هم رفته بودیم کربلا. ایشان گفتند وقتی رسیدیم تهران، من میخواهم بروم منطقه. گفتم حاجی که گفت نباید بروی. گفتند: حاجی گفت هر وقت حال تو بهتر شد، میتوانم بروم. حالا هم که حال تو بهتر شده، پس من میروم. دو هفتهای بود که از شلمچه آمده بودیم و ایشان تصمیم گرفتند بروند و گفتند این دفعه تا وقتی برگردم، نمیخواهم به کسی بگویم که سوریه بودهام. گفتم به آدمها بگویم که شما دو ماه کجا بودهاید؟ گفتند من دارم میروم کرمانشاه و از آنجا مستقیم میروم سوریه. گفتم: به همه دروغ بگویم؟ گفتند: نه، بگو رفته کرمانشاه. نگو که برگشته میخواهد برود. دروغ هم نیست. دو نفر همه اینها را نقشه ریختیم تا ایشان دوباره اعزام بشود.
همیشه وقتی ایشان میرفتند، سه چهار روز بعدش به همه میگفتم که ایشان به سوریه رفتهاند، ولی این دفعه را گفت برای اینکه خودت هم اذیت نشوی، تا برنگشتهام به کسی نگو. اگر کرمانشاه را بگوئی نهایتاً میگویند رفته که به زلزلهزدهها کمک کند. برایشان راحتتر و قابل قبولتر است.
متأسفانه حتی برخی افرادی هم که خط فکریهایمان مثل هم بود، باز این حرفها را میزدند. به خاطر اینکه من آرامش داشته باشم، این تصمیم را گرفتند که تا وقتی برنگشتهاند حرفی نزنم و میگفتند زلزله کرمانشاه برایشان قابل درکتر است و به هیچ عنوان حرفی درباره سوریه نزنم.
بار دومی که ایشان به سوریه رفتند، ساکشان را خودم بستم و آب و قرآن و بدرقه. بعد از آن خیلی این کار را نکردم، چون نمیتوانستم با آرامش این کار را بکنم و حرفی نزنم. همیشه میگفت بار دومی که رفتم، بدرقهات خیلی به دلم چسبید. اگر یک بار دیگر هم این کار را بکنی خیلی خوب است. چیزی که یادم رفت بگویم این است که بعد از اینکه حاج آقا گفتند حال من که بهتر شد، شهید به سوریه برود، حاج آقا که از خانهمان رفتند، گفتند به یک شرط قبول میکنم. پرسیدم: چی؟ گفتند: این دفعه که بروم سوریه میدانم شهید میشوم و تو هم راضی باشی که شهادت من تأئید صددرصد بشود. باز بدون اینکه فکر کنم گفتم باشد و امیدوار بودم که جنگ سوریه تمام شود. بار آخر که سال 96 بود و ایشان داشتند میرفتند، به خاطر اینکه حرفشان روی زمین نماند، ساکشان را هم بستم، قرآن هم برایشان گرفتم و پشت سرشان آب هم ریختم، قولی را که داده بودم که راضی هستم، شما برو و شهید بشو، دوباره از من پرسیدند و من قبول کردم و ایشان رفتند. اما دم در موقعی که کولهشان را گرفتم تا ایشان بند پوتینش را ببندد، یک لحظه که به دل مراجعه کردم، حس کردم ته دلم راضی نیست. نگاهم کرد و گفت: قرارمان این نبود. گفتم نه، یک ذره هم راضی نیستم. نگاهی به من کرد که خودم خجالت کشیدم و سرم را پائین انداختم و دیگر چیزی نگفتند.
وارد داستان مجروح شدنشان بشویم
یک هفته بعد از اعزامشان برای آزادسازی بوکمال میروند. در آنجا سه تا موشک کورنت منفجر میشود و یک تله انفجاری. همرزمان ایشان غیر از آقا سید علی که زودتر از ایشان رفته بودند، همه شهید میشوند. ایشان آن طور که خودشان میگفتند برای چند ثانیه انگار رفتم بالا برگشتم به زمین. میگفتند در پاهایم سوزش خیلی شدید را احساس میکردم.
ببخشید که من پراکنده حرف میزنم. یک بار به شهید گفتم اگر بروی و شهید بشوی تنهاخوری است. پرسید: این دیگر چه مدلی است؟ گفتم شهید که بشوی تنها خودت شهید میشوی. باید یک جوری باشد که من هم این وسط یک اجری ببرم. پرسید: منظورت چیست؟ گفتم: جانباز بشوی، آن هم از نوع سختش! گفت: منظورت از نوع سخت دیگر چیست؟ گفتم: جانباز قطع نخاع. گفت: جانباز قطع نخاع برای منی که این همه انرژی دارم توی تخت بیفتم که تو میخواهی مدل سختش را داشته باشی؟ گفتم: نگران نباش. خودم تو را روی ویلچر میگذارم و میبرم بیرون. بنده خدا تعریف میکرد در بیمارستان که در پاهایم سوزش احساس میکردم گفتم فاطمه بالاخره به آرزویش رسی(با خنده) میگفت واقعاً احساس کردم قطع نخاع شدهام. بعد پایم را بردم بالا و گفتم نه، هنوز دعایش مستجاب نشده. سید علی تصور میکرده که ایشان شهید شده. ایشان یا حسین! یا حسین! میگویند و سید علی میآیند پیش آقا جعفر و ایشان را به دمشق انتقال میدهند و از آنجا هم به ایران میآورند. حدود 300 تا ترکش به پاهایشان اصابت کرده بود. دستشان هم مجروح شده بود، ولی اصل مجروحیت پاهایشان بود. وقتی ایشان را میآورند، من در این فاصله چند بار تماس گرفتم، گوشیشان خاموش بود. ایشان هر بار که میرفتند سوریه، سیمکارت سوریه را میگرفتند که ما راحتتر با ایشان ارتباط برقرار کنیم. گوشی ایشان خاموش بود و من به حاج حسین یکتا زنگ زدم و گفتم حاجی! چند روز است از جعفر خبر ندارم. شما گفته بودید نرود، حالا هم که رفته خبر هم نمیدهد. گفت: نگران نباش بابا! من برایت او را پیدا میکنم. آنجا یک لحظه شک کردم که حاجی ایران، آقا جعفر سوریه، چه شکلی میخواهد برایم پیدایش کند؟! گفتم شاید کسی را آنجا میشناسد. حاج آقا پیش حاج جعفر در بیمارستان بودند.
آن موقع آقا جعفر بیمارستان دمشق بودند؟
نه، ایران، بیمارستان بقیهالله.
شما خبر نداشتید؟
نه، من هنوز خبر نداشتم. صدای (Voice) آقا جعفر را میگیرند و میفرستند سوریه و از آنجا با سیمکارت سوریه برای من فوروارد میکنند که میگفت حالم خوب است. حاج آقا شبش به من زنگ زدند و پرسیدند خبر داد؟ گفتم بله حاجی یک voice برایم فرستاده که حالش خوب است. دوباره چند روزی که گذشت، دوباره گوشیها خاموش و دیدم از او خبری نیست، باز به حاجی زنگ زدم که باز از او خبر ندارم. یکی دوبار ایشان آنلاین شدند که فقط احوالپرسی کردیم. همان زمان شب یلدا در تهران زلزله آمد که من از او گلایه کردم که تهران زلزله آمد، خبردار نشدی؟ حال ما را هم نپرسیدی؟ بنده خدا عذرخواهی کرد و گفت سرم خیلی شلوغ است. ما در ستاد خادمین برای همشهریهایم کلاسهای آموزشی داشتیم. یکی از بچههای خادمین تماس گرفتند که میخواهیم با خواهرتان درباره کلاس نقاشی صحبت کنیم. خواهرم رفته بود مؤسسه طلوع، من هم خانه مادرم بودم. وقتی برگشت یک مقدار نگران بود. من هم داشتم آماده میشدم که بروم خانه خودمان. پرسید: کجا میخواهی بروی؟ گفتم: زینب بهانه اتاقش را میگیرد و باید بروم. گفت آبجی! یک چیزی میگویم ناراحت نشوی. حاج جعفر گلوله خورده. پرسیدم: سوریه است یا ایران؟ خواهرم گفت: نگران نشدی؟ گفتم: وقتی کسی میرود سوریه این چیزها طبیعی است. گفت نرو خانه. همن جا بمان. فکر کنم ایشان را آوردهاند تهران. گفتم خودم میروم پیگیری میکنم. در مسیر به یکی از دوستانشان زنگ زدم.
ایشان به همه سپرده بود که به من چیزی نگویند. بچههای خادمین یک مقدار آتش به اختیار عمل کرده بودند که قبل از اینکه من خودم متوجه بشوم، زودتر به من بگویند. از طرفی حاجی خیلی به حاج جعفر فشار میآورد که حتماً به خانمت بگو. در مسیر به یکی از آقایان طلوع زنگ زدم. بنده خدا نگران شد و گفت: نه، چیزی نشده. یک مقدار سوخته. به نفر بعدی زنگ زدم. ایشان هم گفت: نگران نشوید. یک کمی سوخته. گلوله خورده. زنگ زدم به حاج حسین یکتا و گفتم: حاجی! من میدانم حاج جعفر مجروح شده. فقط به من بگوئید چه شده؟ گفت: نگران نباش. صد تا ترکش ناقابل خورده! گفتم: میتواند راه برود؟ گفت: بله، فقط خیلی بیقرار است و ضعیف شده. فردا برو بیمارستان پیش او گفتم: یک موقع ناراحت نشود؟ گفت: اگر هم ناراحت شد، بگو حاجی گفته. من به او گفتهام که به خانمت میگویم. روز شنبه دوم دیماه، رفتم گل گرفتم و رفتم بیمارستان. پشتشان به در بود و با دوستانشان صحبت میکردند. در که زدم صورتشان را برگرداندند و گفتند: حاجی بالاخره کار خودش را کرد. دوستانشان رفتند بیرون، اما گفتند مرا بگذارید روی ویلچیر، میخواهم بروم توی راهرو و تنهائی با خانمم صحبت کنم. رفتیم یک جای خلوت و نحوه مجروحیتشان را به من گفتند. قبل از اینکه به دیدن ایشان بروم، تصمیم گرفته بودم گلایه کنم که چرا به همه گفتی و به من نگفتی که در بیمارستان بستری شدهای؟ ولی وقتی ایشان را دیدم، به قدری رنگ و رویشان پریده بود و حالشان بد بود که پشیمان شدم. این مجروحیت ها و ترکشهائی که خورده بودند و سه تا عملی را که روی بدن ایشان انجام شده بود، همه را از من پنهان کرده بودند. گفتم چرا به من حرفی نزدید؟ گفت خواستم عملها تمام شوند و حالم بهتر شود و بعد بگویم. بعد هم من میخواهم برگردم. گفتم: با این حال میخواهی برگردی؟ گفت: بله، من برمیگردم. یک وسیله برقی هست که با آن کف راهروها و اتاقها را تمیز میکنند. آن را آوردند و من دیدم آقاجعفر گوشهایش را گرفت. پرسیدم: موج گرفتگی؟ گفت: بله، ولی نگران نباش، رفع میشود. یک ساعتی پیش ایشان ماندم. از شنبه دوم دیماه تا سهشنبه شب که ایشان را به خانه آوردند، من هر روز پیش ایشان میرفتم، اما خودشان همچنان اصرار داشتند که خانواده، خصوصاً پدرشان مطلع نشوند. گفتم در کانال فاطمیون گفتهاند که شما مجروح شدهاید و نمیشود به آنها چیزی نگویند. میگفت یا برمیگردم منطقه یا با حاجی صحبت کن که یک اتاقی جائی را برای ما بگیرد و خودت بیا پیش من، شبها هم که بچهها(منظورشان دوستانشان بود) هستند. وضعشان هم خیلی خوب نبود که بشود در خانه از ایشان مراقبت کرد. با حاجی که تماس گرفتم، گفتم جعفر این جوری میگوید. گفت حرف رفتن به منطقه را که اصلاً نزند، اما اگر به خانه بیاید، آیا میتوانی از او مراقبت کنی؟ بچههایت هم که کوچک هستند. گفتم: بله حاجی میتوانم. مگر میشود که این کار را انجام ندهم. گفت: پس من میگویم بیاید خانه.
حدود ساعت 5/6، 7 عصر با دو تا از دوستانشان آمدند خانه. من آن روز بچهها را پیش خواهرم فرستاده بودم. محمدحسین کوچکتر بود، اما نگران زینب بودم که یک ماه دیگر هفت سالش میشد. به خواهرم گفتم همین که از آسانسور آمدید بیرون و خواستید جلوی در کفشهایتان را دربیاورید به زینب بگوئید که زود بیاید پدرش را ببیند و آن استرس یک ساعته را نداشته باشد. ما خودمان تنها بودیم و دوستانشان هم که رفته بودند. من داشتم برایش آب میوه آماده میکردم و دیدم دارد نگاهم میکند. بالاخره پرسیدم: چیزی شده؟ گفتند: کارت خیلی سخت شد. گفتم: چطور مگر؟ گفتند: دو تا بچه کوچک، من هم که این جوری. رفتم پیش ایشان نشستم و گفتم: من این کار را برای شما انجام نمیدهم. اول برای خدا انجام میدهم. بعد برای امام زمانم(عج) و بعد اگر یک چیزهائی هم باقی ماند برای شما. گفت: اگر برای من نیست، خیالم راحت شد. برو خودت میدانی. بعد بچهها و پدر و مادرشان آمدند که همگی ناراحت شدند، ولی به هر حال اتفاقی بود که افتاده بود.
چند ماه طول کشید تا حالشان بهتر شد؟
ایشان به قول خودشان آرام قرار نداشتند. ششم دی ماه آمدند خانه و تا بهمن و اوایل اسفند سر پا نشده بودند، اما به زور خودشان را سر پا کردند. ما آن سال راهیان نور هم رفتیم و با ماشین چپ هم کردیم.
با آن وضعیت؟
خودشان هم راننده بودند. بار اولی که راهیان نور رفتیم، اولین کاروان راهیان نور، ستاد خادمین بود. افغانستانیها با توجه به شرایط جنوب کشور نمیتوانستند بروند و شهید با پیگیریهائی که کرد، ما اولین کاروان راهیان نور افغانستانیها بودیم که در سال 95 برای اولینبار رفتیم و در کنار آن معرفی شهدای افغانستانی را انجام دادیم. در سال 96 با توجه به وضعیت جسمی ایشان قرار شد که به شلمچه نرویم و کار را به دست کس دیگری بسپاریم. نمیدانم چه شد که یکمرتبه نظر ایشان عوض شد و گفت پرچم نباید زمین بماند و ما میخواهیم برویم. بنری که برای ثبتنام زدیم، چون یک مقدار دیر زده بودیم، ثبتنامیهایمان کم بودند. من خوشحال شدم که نمیرویم، ولی ایشان گفتند با دو تا ماشین شخصی میرویم. پرسیدم: چه کسی رانندگی کند؟ گفتند یکی آقای رضائی، یکی هم خودم. گفتم: شما؟ با این وضع؟ گفتند: میتوانم. گفتم: من به حاجی میگویم. هر وقت زورم به او نمیرسید، پای حاجی را میکشیدم وسط(باخنده)
گفت: به حاجی نگو. زشت است. بیا برویم. گفتم: نه، من نمیآیم. حداقل به خاطر خودت. جلوی روی خودش زنگ زدم به حاجی که گفت اصلاً نیائید. خصوصاً که ابوزینب میخواست خودش رانندگی کند. حاجی گفت: ببین اگر حرف گوش نداد، بگو من نمیآیم. شاید اگر تو راه نیفتی، او هم نیاید. من بنا به توصیه حاجی این کار را کردم، ولی آخر سر کار کشید به اینجا و گفت که من ولی تو هستم و بر تو ولایت دارم و وقتی میگویم باید برویم یعنی که باید برویم(باخنده) دیدم حریف نمیشوم و راه افتادیم. خانمها برای اینکه راحتتر باشند سوار ماشین ما شدند و آقایان سوار ماشینی که آقای رضائی رانندگی میکرد. رفتیم و رفتن خیلی خوب بود. اما در مسیر برگشت یک جائی اشتباه رفتیم. سرعتمان هم بالا بود و رسیدیم به یک چاله 10، 12 متری، ماشین اول یک دور 180 درجهای زد و دو تا معلق زدیم و در معلق سوم که ماشین میخواست روی سقف بایستد، باز یک معلق زد و روی چرخ ایستاد. جالب اینجاست که جائی چپ کردیم که پاکسازی نشده بود و هنوز مین بود!
از ماشین به سختی آمدیم بیرون و دیدم کنار دستمان زده: منطقه ممنوع، انفجار مین. من نگران بچهها بودم. دیدم از دور سربازها دارند میآیند کمک و دستهایشان را تکان میدهند که چرا اینجا نشستهاید؟ باز هم من نمیفهمیدم منظورشان چیست. آمدند جلو و تازه فهمیدم که منطقه پاکسازی نشده و پر از مین است. به هر حال آن سال به این صورت راهیان نور رفتیم.
ایشان چهاردهم آذرماه مجروح شدند و تا اسفند میشود دو ماه و نیم سه ماه، ولی تا خرداد با عصا راه میرفتند، چون پاهایشن را نمیتوانستند بدون کمک عصا حرکت بدهند.
دیگر به سوریه برنگشتند؟
نه، البته خودشان میخواستند بروند، ولی نامه سلامت به ایشان نمیدادند. خصوصاً به خاطر موجگرفتگی.
در ایران مشغول کار تدریس بودند؟
کار میدان میوه و ترهبار را از سال 90 کنار گذاشتند و در سالهایی که سوریه میرفتند فقط تدریس میکردند و فعالیت فرهنگی انجام میدادند. پیشتر از 8 صبح تا 8 شب کلاس داشتند اما بعد از اینکه مجروح شدند با توجه به عوارض موجگرفتگی که بدتر میشدند، به تدریج کمتر شد تا به یکی دو کلاس رسید، چون شرایط جسمیشان اجازه نمیداد. در کنارش در خادمین و مؤسسه طلوع کارهای فرهنگی انجام میدادند.
مشخص است حال روحی شان که خیلی خوب بوده، حال جسمیشان چطور بود؟
ترکش در پایشان زیاد بود. در دست راستشان هم چند ترکش بین بندهای انگشتانشان بود. ترکشهای ریز را نمیشد درآورد. خود من حدود 24، 25 تا ترکش ریز از تن ایشان بیرون آوردم. برای ترکشهای ریزی که در پاهای ایشان بود این امکان که بشود با عمل جراحی همه آنها را درآورد وجود نداشت. من حتی یک بار از ایشان نشنیدم که بگوید درد دارد، اما موجگرفتگی به قدری ایشان را اذیت میکرد که گاهی شکایت میکرد و میگفت یک چیزی در گوشم همچنان صدا میدهد. پاهایشان هم درد میکرد. هر سه چهار ماه یک بار تزریق نخاع داشتند تا درد پاها آرام بشود.
تزریق نخاع خیلی حساس بود. یک بار جای تزریق نخاع عفونت کرده و به اندازه یک توپ تنیس بالا آمده بود که خیلی اذیت شدند. گفتند میروم بیمارستان که ببینم قضیه چیست؟ گفتم من هم میآیم. گفتند لازم نیست. چون زینب در مهد بود. گفتند: آنجا بچههای فاطمیون هستند که کمک کنند. رفتند بیمارستان و بعدازظهر با حالت سخت به خانه آمدند. همه لباسهایشان خونی شده بود. من پرسیدم چه شده؟ گفتند باید پانسمانم را عوض کنی. جای مهرههای پائینی نخاع را بریده بودند که عفونت را بردارند و بخیه نزده بودند، چون مهرههای پائینی نخاع بود، دکتر گفته بود که اگر بخیه بزنیم اذیتت میکند و این باید به مرور زمان خودش جوش بخورد و من با زخمی مواجه شدم که اصلاً فکرش را هم نمیکردم. من باید باند استریل را چهارلا میکردم و بین این زخم قرار میدادم که اینها جوش نخورند. وقتی که زخم را شستشو دادم و خواستم پانسمان کنم، اول به خودش اعتراض کردم و گفتم: درد نداری؟ چرا هیچی نمیگوئی؟ گفت: اگر بگویم درد دارد، دردش بهتر میشود؟ فقط اجرم ضایع میشود. گفتم: کاش شهید میشدی. گفت: جدی میگوئی؟ گفتم: نه، ولی آخر این چه وضعی است که داری؟ چرا حرف نمیزنی؟ تو داری لحظه به لحظه شهید میشوی.
این وضعیت تا دو ماه ادامه داشت و واقعاً زخم بسیار سنگینی بود. هم پانسمان کردنش سخت بود، هم برای خودشان دردناک و سخت بود. در آن حالت باز هم نمیتوانستند آرام بنشینند و به دنبال کارهایشان بودند. به قدری زخم وسیع و عمیقی بود که استخوانش را میدیدم و گفتم کاش شهید میشدی. برای این دردها چیزی نمیگفتند و قدرتش برای تحمل درد خیلی زیاد بود، اما موجگرفتگی نمیدانم چه بود که صدایش درمیآمد.
چه روزی به شهادت رسیدند؟
هفتم دی ماه 98 شهید شدند.
حالشان هر روز وخیم تر میشد؟
دو هفته قبلش در بیمارستان بودند. بارها در بخش اعصاب و روان بستری میشدند و دو هفته قبل از شهادتشان هم در بیمارستان بستری بودند و وقتی که برگشتند گفتند احساس میکنم این دفعه حالم خیلی بهتر است میگفتند دکتر دوز قرصهایم را آورده پائین، احساس بهتری دارم و میتوانم بهتر به کارهایم برسم. در این دو هفته قبل از شهادتشان که در خانه بودند، صبحها انگار که برنامه ما منظمتر شد و به روال قبلتر برگشت. صبحها اول زینب را به مدرسه میبردیم و بعد من خودم به حوزه میرفتم و خودشان سر کار میرفتند. بعدازظهر اگر فرصت میکردند به خانه برمیگشند و خیلی بابت این موضوع خوشحال بودند. اما در مورد شهادتشان که از من میپرسند، میگویم حالشان خوب بود و هنوز این شوک شهادت برای من مانده. روز قبل که جمعه بود رفتیم خرید و برای خودشان لباس خریدند و وقتی به خانه برگشتیم دیدم دلش دوباره گرفته. این حالتها برایم غریب نبود. پنجشنبه هم که برای دندانشان رفته بودند.
این خاطره را بگویم. شهید نوار خداحافظ رفیق را گذاشته بود و داشت گوش میداد و گریه هم میکرد. گفتم: هوا سرد است. بیا آش بخور که از این حالت عارفانه بیائی بیرون(باخنده) گفتند: همه چیز را شوخی میگیری. گفتم: شوخی نمیکنم. میخواهم از این حالت دربیائید. آخر چرا گریه میکنی؟ بالاخره شهید میشوی. بنده خدا یک کمی آرام شد و بعد شروع کرد به صحبت که همه دوستانم شهید شدند. من لیاقت شهادت نداشتم. کی شهید میشوم؟ آخر هم گفتند اگر گفته بودی راضی هستم تا حالا شهید شده بودم. منظورشان راضی نبودن سال 96 بود. بعد هم پدر و مادرشان را گفتیم و آمدند و یک ساعتی پیش ما بودند. بعد هم رفتیم طبقه پائین پیش پدر و مادرشان. همه چیز خیلی خوب بود. خاطرهای را با آرامش و طمأنینه تعریف میکرد. من و زینب زودتر به خانه خودمان در طبقه بالا رفتیم.
از روز شهادتشان برایمان بگوئید
بچهها یک هفته بود که به خاطر آلودگی هوا تعطیل بودند و من داشتم وسایل زینب را آماده میکردم که روز بعد به مدرسه برود. ایشان دست پدر و مادرشان را بوسیده و به آنها گفته بودند اگر کاری ندارید من بروم. من داشتم در آشپزخانه کار میکردم که ایشان آمد و به من گفت: چرا ناراحتی؟ گفتم: من ناراحت نیستم. گفت: تا وقتی مرا داری ناراحت هیچ چیز نباش. من خودم مراقبم. گفتم: باشد. بعد هم که قرصهایشان را خوردند. من داشتم درس میخواندم، چون فردا امتحان داشتم. به من گفت: ول کن. همه را خواندهای و بلدی. بیا با هم فیلم تماشا کنیم. فیلم «شبی که ماه کامل شد» را دیدیم. وقتی فیلم تمام شد، ایشان گفتند بعد از نماز صبح هر دو بیدار میمانیم و درس میخوانیم، بعد هم میرویم امتحان میدهیم، چون خودشان هم امتحان داشتند. فیلم «شبی که ماه کامل شد» را قبلاً دو سه بار تا نصفه دیده بودیم و آن شب کامل دیدیم. ایشان وقتی میخواستند بخوابند به من گفتند: فاطمه! من رفتم. پرسیدم: کجا؟ باز تکرار کردند «رفتم». این «رفتم» خیلی واقعی بود. من برای نماز صبح معمولاً زودتر بیدار میشدم. صدایشان زدم و دیدم تکان نمیخورند. به خاطر عوارض قرصهای آرامبخش و مسکن، خواب ایشان سنگین شده بود. تکانشان دادم و گفتم: بلند شو. نزدیک اذان است. بعداً گلایه میکنی که چرا بیدارم نکردی؟ برای یک لحظه فکری از ذهنم گذشت که سخت تکانم داد. به پاهایشان دست کشیدم. به خاطر ترکشهائی که خورده بود، خیلی باید مراقبت میشدند. پتو را روی پاهایشان که یخ کرده بودند کشیدم و دیدم اصلاً تکان نمیخورند. فکری که از ذهنم گذشته بود، تقویت شد. چراغ را روشن کردم و دیدم صورتشان کبود شده است. سرم را روی قلبشان گذاشتم و دیدم نمیزند. نبضشان را گرفتم و دیدم نمیزند. به صورتشان زدم و گفتم: پاشو! دیدم سرد سرد است. شاید دو سال جانبازی و موجگرفتگی ایشان و دورانهائی که به جبهه رفته بودند، مدیریت مرا بهتر کرده بود. اول رفتم بچهها را بیدار کردم که در صورتی که اتفاق بدی افتاده باشد، نترسند. زینب گفت: مامان! خیلی زود است. گفتم: نه، چون زمستان است شما فکر میکنی خیلی زود است. با داداشت در همین اتاق بمانید تا من صدایتان بزنم. در اتاق را بستم. زینب گفت: چرا؟ گفتم: حال بابا یک مقدار بد شده، شما بیرون نیائید. این جور موقعها که حال پدرشان بد میشد، نمیگذاشتم پدر را در آن حالت ببینند.
عادت داشتند.
بله، عادت داشتند. به اورژانس زنگ زدم. شاید همه این اتفاقات در ظرف یکی دو دقیقه روی دادند. رفتم پائین و پدر و مادرشان آمدند بالا. من خودم پاهایشان را ماساژ میدادم و برادرشان قلبش را ماساژ میداد. پرسیدم: قلبشان میزند؟ گفت: آره. پاهایشان هم به خاطر ماساژی که میدادم گرم شد. تا من خندیدم و گفتم: نگرانم کردی، اوژانس آمد و معاینه کرد. دلم میخواهد در اینجا از اورژانسها گلایهای بکنم. این بندگان خدا چندبار به خانهمان آمده بودند و میدانستند که من همسر شهید هستم. شاید توقع من زیاد است، ولی کاش به کس دیگری میگفتند و به خود من نمیگفتند. به من گفتند که این آقا خیلی وقت است که تمام کرده. وقتی آنها رفتند به حاج حسین یکتا زنگ زدم و خبر دادم که آقا جعفر شهید شدهاند و دوستانشان آمدند.
بچهها با شهادت پدرشان کنار آمده اند؟
از وقتی سوریه رفتن آقا جعفر زیاد شد بحث شهادت ایشان را خیلی مطرح میکردیم. یعنی بچه ها با این ادبیات ما آشنایی کامل را داشتند. همان روز هم که میخواستم بچهها را مطلع کنم زینب گریه میکرد و میگفت چه اتفاقی افتاده است؟ آن لحظه زینب را بغل کردم و آوردم کنار پدرش. اول گریههایش را کرد و بعد گفت بابا به آرزویش رسید.
اما خب این دل تنگی و نبودن پدر گاهی اوقات اذیتشان میکند، اما در کل زینب (چون محمدحسین که کوچکتر است) خیلی به راه پدرش مطمئن است و این برای ما خیلی مهم است. دست به قلمش هم خوب است. الان دارد یک کتاب برای پدرش مینویسد. فکر میکنم نام کتابش «شهادت بابا» است. دارد خاطرات خودش و پدرش را مینویسد که آخرش هم به شهادت آقاجعفر ختم میشود. خدا را شکر رشادت پدر را قبول کردهاند.
شما با حاج قاسم ملاقات داشتهاید؟
نه متأسفانه من سردار را ندیدم. از طریق دوستانشان پیگیری کردم و گفتند سردار به ایران میآیند، ولی متأسفانه با اینکه دلم میخواست ایشان را ببینم، سعادت نداشتم. رابطهشان با شهید در آنجا خیلی نزدیک بوده و شهید دغدغههای فرهنگیاش را در آنجا با سردار در میان میگذاشته، اما خودم متأسفانه سعادت نداشتم ایشان را ببینم.
شهادت حاج قاسم هم چند روز بعد از شهادت آقا جعفر رخ داد
بله. ایشان شش روز بعد از شهادت آقاجعفر به شهادت رسیدند. من منتظر بودم بعد از شهادت همسرم ایشان را ببینم که توفیق نداشتم. اما مساله شهید شناخته شدن آقا جعفر از طریق ایشان پیگیری شده بود. بعد از گذشت یک سال و نیم هنوز شوک شهادت حاج جعفر را دارم، اما شهادت سردار خیلی برایم سخت بود و آن قدری که برای سردار ناراحت شدم، برای هیچکس نشدم. به دلیل مدیریت و برنامهریزی و فرماندهی بالای ایشان، همیشه فکر میکنم که کاش دیرتر شهید میشدند.
درباره ستاد خادمین صحبت کردید. نقش این ستاد چیست و شهید در آن چه نقشی داشتند؟
شهید درباره افغانستان و جنگهای داخلی آنجا دغدغه زیادی داشتند و به قول خودشان انگار ما صاحب نداریم. خیلی وقتها به دوستان ایرانیشان میگفتند خدا را شکر که کسی مثل حضرت آقا اینجا هستند. برای افغانستانیها خیلی دغدغه داشتند و پیگیر این قضیه بودند که یک جمع تشکیلاتی از بچههای نخبه و تحصیلکرده و دغدغهمند افغانستانی شکل بدهند. شروع این کنار به خدمت کردن به زوّار امام حسین(ع) در سال 95 بود که از بین بچههائی که پیش ما میآیند ـ اعم از زن و مرد ـ کسانی که میتوانند در این مسیر به ما کمک کنند شناسائی شوند. در سال 95 بدون هیچ ثبتنام یا بنر یا اطلاعیه خاصی، از بین 80 تا 120 خانم و حدود 150 آقا عدهای شناسائی شدند و با آنها تماس گرفته شد و صحبتهای اولیه برای تشکیل یک جمع جهادی افغانستانی با آنها را انجام دادیم و برنامههائی را چیدیم. البته راهبر تمام این برنامهها شهید بود. بعد از اینکه از شلمچه برگشتیم و در طول این سه چهار ماه صحبتهائی شد، تصمیم گرفته شد که اول شهدای افغانستانی هشت سال دفاع مقدس را معرفی کنیم و با این فکر و ایده به راهیان نور برویم و تعداد دیگری را در راهیان نور جذب خودمان کنیم. سال 95 راهیان داشتیم و در سال 96 کار ما به شکل جدیتری شروع شد. هدف همان جمع تشکیلاتی بودن و انقلابی کار کردن است، اما در این حین یک سری کارگروه داریم که هرکدام به شیوه و روش خودشان کار میکنند. کارگروههائی مثل گروه ادبی داریم که در زمینه شعرا و نویسندگان و ادبای افغانستانی کار میکند. گاهی ساعتها سخنرانی به اندازه یک شعر یا نوشته تأثیر نمیگذارد. داریم با این هدف، شعرا و نویسندگان دغدغهمند و انقلابی افغانستانی را جمع میکنیم و به آنها آموزش میدهیم. کارگروه حقوق است که مشکلات افغانستانیها و اتباع را در ایران پیگیری میکنند. کارگروه خیریه و صندوق را داریم که مشکلات نیازمندان را پیگیری میکنند و کارگروههای دیگر.
ایده تشکیل این کارگروه و برنامهریزی برای آنها با شهید بود و برای هر کارگروه فردی را معین کردند که کار را پیش ببرند و به صورت منظم گزارش میدادند و هر چند ماه یکبار جلساتی داشتیم.
هنوز هم این روند ادامه دارد؟
بله.
خود شما پیگیری میکنید؟
بله.
آقا جعفر به افغانستان هم رفته بودند؟
بله، در سال 81 یا 82 با خانواده رفته بودند. در آن موقع مذهب تشیع در افغانستان رسمی نبود. نمیدانم آیتالله محسنی را میشناسید یا نه؟ ایشان با تلاشهائی که کردند، در دهه 80 مذهب شیعه در افغانستان رسمی شد، ولی هنوز هم شیعیان در افغانستان محدودیتهای زیادی دارند و خیلی اذیت میشوند. آقا جعفر با توجه به عقایدی که داشتند و محیطی که بزرگ شده بودند، ماندن در افغانستان و زندگی کردن در آنجا برایشان یک مقدار سخت بود. به قول خودشان که میگفتند اگر هر هفته به هیات نروم میمیرم. به همین دلیل تصمیم میگیرند به ایران برگردند. خانواده همراه ایشان نمیآیند و ایشان مجردی میآیند. در سال 84 کل خانواده میآیند.
ماجرای بحث رفتن ایشان به اروپا چه بود؟
خواهر و برادر ایشان میروند اروپا. من خودم هم زبان خواندهام. با توجه به اینکه زبان من و ایشان خوب بود، از طرف خانواده آقا جعفر به ما پیشنهاد شد که شما هم بروید. افغانستانیها خودشان را به آب و آتش میزنند که خودشان را به اروپا برسانند. خانواده آقا جعفر هم خیلی به ما میگفتند، خصوصاً که خانواده آقا جعفر هم رفته بودند و هم اینکه متوجه شده بودند که آقا جعفر چه روحیهای دارد و ممکن است که او را از دست بدهند. من هم یک بار به پدرشان گفته بودم که ما هم میرویم و به همین دلیل به آقا جعفر گفته بودند خانمت هم راضی است و بیا و برو. زینب چهار ماهه بود و آقا جعفر با من صحبت کردند و گفتند: این را جدی میگوئی که برویم؟ گفتم: نه، یک حرفی زدم که حرف را کوتاه کنم. شوخی کردم. خیلی جدی نگیر. گفت: خوب فکرهایت را بکن. با توجه به محدودیتهائی که در ایران داریم، بعدها پشیمان نشوی که چرا به اروپا نرفتیم. چند وقت دیگر فامیلهایمان که برمیگردند، به من نگوئی که اینها به اینجاها رسیدهاند، ولی تو نخواستی و ما نتوانستیم. گفتم: نه، اصلاً نمیتوانم تصورش را بکنم که زینب من در جائی بزرگ بشود و یا با پدرش در جائی قدم بزند که چهارچوب حجاب رعایت نشود. پرسید: مطمئنی؟ گفتم: بله. ایشان پیش آیتالله خوشوقت میروند. گمانم در مسجد دروازه دولاب یا شهدا بودند. پیش ایشان میروند و استخاره میکنند و تفسیرش این بود که در ایران بمان و آیندهات در ایران خیلی بهتر و روشنتر است و به این ترتیب تصمیم میگیرند در ایران بمانند. از ایشان پرسیدم: حالا آیندهمان چه میخواهد باشد؟ گفتند آینده را که کسی نمیداند باید صبر کنیم، اما استخاره خوب درآمد. از آن موقع به طور جدی با خانواده صحبت کردند که ما تصمیم نداریم به اروپا برویم. خواهر و برادرهایشان میگفتند که اگر به اینجا بیائید میتوانید پیشرفت کنید، ولی ایشان تصمیم جدی داشتند که نروند. اگر همان موقع میخواستیم به اروپا برویم باید قاچاقی میرفتیم، ولی بعدها میتوانستیم خیلی راحتتر برویم.
شما الان تابعیت ایران را دارید؟
نه، ما مدرک اقامتی داریم. ایران برخلاف بقیه کشورها تابعیت نمیدهد، اما مدرک اقامتی معتبر را میدهد.
آیا با این مدرک زندگی شما به راحتی جلو میرود؟ وقتی تابعیت داشته باشید میتوانید مالک خانه، ماشین، حتی سیمکارت و حساب بانکی باشید. بدون تابعیت در این موارد برایتان مشکلی پیش نمیآید؟
مالکیت خانه را که اصلاً نمیتوانیم. خانه، ماشین و حتی سیمکارت را باید به اسم یک ایرانی بخریم. البته میتوانیم در مورد خانه و ماشین یا هر ملک دیگری وکالتنامه تهیه کنیم که خیالمان راحت باشد، اما در مورد سیمکارت باید کارت آمایش و پاسپورت را ارائه بدهیم، اما هر چند وقت یکبار مسدود میشود.
چرا؟
من درباره اتباع دیگری چون پاکستانیها و عراقیها اطلاع ندارم، اما افغانستانیها در ایران چند نوع مدرک دارند. یکی کارت آمایش است. یکی پاسپورت اقامت یک ساله است. یکی برگه تردد سبز است، یکی هم پاسپورت ویزای خانوار است که کد شناسائی هرکدام از اینها فرق میکند که چون معتبر بودنش در آن سیستم خوانده نمیشود و یا کدملی را نداریم، مجبور میشوند قطع کنند و خیالشان راحت بشود که ما قانونی هستیم و به خاطر همین قطع میشود.
با بچههای کارگروه حقوق صحبت کردهایم که طرحی را آماده کنیم و با آقای توانگر(نماینده مجلس) هم صحبت کردیم که خودشان پیگیر این موضوع بودند. قرار شد طرحی را آماده کنیم که طبق آن برخی از قوانین تغییر کنند و یا اصلاح بشوند. مشکل دیگری که جدیداً ایجاد شده این است که صاحب سیمکارت و کدملی باید یکی باشد. باز در اینجا هم نمیتوانیم از همراهبانک استفاده کنیم و اکثراً به اسم یک ایرانی کارت بانکی میگیریم. البته این کارها به خاطر امنیت کشور درست است، ولی چون در مورد اتباع این قوانین اصلاح نشدهاند به این مشکلات برمیخوریم.
کشورهای دیگر مهاجرپذیر سازوکارهای قانونیای دارند که مهاجرین مثلاً میتوانند از خدمات بانکی استفاده کنند و به این مشکلات هم برنمی خورند و به لحاظ امنیتی هم برای کشورشان مشکل پیش نمیآید.
ما که مدعی تمدن اسلامی به جامعه جهانی هستیم، باید روی قشر کودک و نوجوان و جوان برنامهریزی داشته باشیم، چون اگر در پازل جهانی قطعهای به نام افغانستان را نداشته باشیم، آن پازل کل هویت خودش را از دست میدهد. ما چقدر میتوانیم به یک نوجوان و جوان که این خدمات اولیه را هم نمیتواند دریافت کند بگوئیم که شما باید به این کشور و این نظام عِرق داشته باشید؟ کار فوقالعاده دشواری است. خصوصاً که مهاجرینی که به اروپا رفتهاند، این خدمات را گرفتهاند. البته شرایط ایران فرق میکند و یک شرایط ویژه است، ولی به هر حال نوجوان و جوان میگوید ما آن همه امکانات را نمیخواهیم، ولی دیگر سیمکارت که باید مال خودمان باشد و حسابمان مسدود نشود. میبینیم توقعاتشان خیلی پائینتر است و اگر این اصلاحات صورت بگیرند، اوضاع خیلی فرق میکند. خصوصاً که مهاجرین به اروپا میگویند ما این امکانات را داریم، به ما اجازه تحصیل دادهاند، ما این امکانات را داریم. هر چند در کنارش خیلی چیزهای دیگر هم هست، ولی به دلیل همین خدمات کوچک، آن چیزها به چشم نمیآیند. مالیات دادنها، اقامتهای طولانی در کمپها در شرایط دشوار و امثالهم را هیچ وقت عنوان نمیکنند. چرا؟ چون میدانند اگر این سختیها را بگذرانند به یک آسودگی و رفاه نسبی میرسند.
کافی است به جوانان افغانستانی در ایران یک مقدار امکانات و تسهیلات اولیه داده شود تا بشود سازوکار انقلابی را برای آنها تشریح کرد و مطمئناً اینها با آموزش میتوانند آیندهساز باشند. اما امکانات آن طرف و دشواریهای این طرف را میبینند و از نظام و انقلاب زده میشوند و به آن طرف میروند.
به عنوان مثال دختر خاله من بعد از سه سال کنکور دادن که هر سال هم جاهای دیگر قبول میشد، ولی میگفت باید با رتبه خوب در رشته پزشکی دانشگاه شهید بهشتی قبول بشوم. دختری که در دبیرستان دولتی درس خوانده، کلاس کنکور زیادی هم نرفته و با تلاش خودش به اینجا رسیده. قانونی هست که اتباع خارجی با دادن شهریه دانشگاه براساس دلار میتوانند بدون کنکور در هر رشتهای که بخواهند درس بخوانند که البته شهریه سنگینی است. دختر خاله من که در کنکور سراسری با رتبه خوب قبول شده، نمیتواند مثل یک دانشجوی معمولی ادامه تحصیل بدهد و باید آن شهریه سنگین را بپردازد که شدنی نیست یا بسیار دشوار است و اگر قرار بود این کار را بتواند انجام بدهد ضرورتی نداشت که سه سال درس بخواند و پشت کنکور بماند. بعد هم که فارغالتحصیل میشوند شغلی برایشان نیست. ما الان فارغالتحصیلانی داریم که در کارگاههای خیاطی و کفاشی یا جاهای دیگر کار میکنند. همه اینها باعث دلسردی و زدگی این جوانها از انقلاب میشود.
در مورد مدرسه چی؟
در شهرها با بعضی از مدارک میشود تحصیل کرد، اما در اطراف تهران یک سری محدودیتهائی وجود دارد. خصوصاً در شرایط کرونائی بدتر هم شده.
چند سال پیش حضرت آقا دستوری در این زمینه دادند.
بله، با دستور حضرت آقا برگههای سبز تردد برای بچههائی که مدرک تحصیلی نداشتند صادر شد که بچهها از تحصیل بازنمانند، ولی اقشار اطراف تهران از اقشار ضعیف جامعه هستند و چندان پیگیر تحصیلات نیستند.
تشکیلاتی هم نیست که این مسائل را پیگیری کند؟ تشکیلات خودتان را گفتید که کارگروه حقوقی پیگیر است.
بله، ولی هنوز کسی خیلی به طور جدی وارد این موضوعات نشده است. شاید ما جزو اولین گروههائی هستیم که ورود کردهایم. با یکی زا نمایندگان هم جلساتی داشتیم که جلسات خیلی خوبی هم بودند و ایشان هم به ما گفتند که طرحی را آماده کنیم و به مجلس ارائه کنیم که ببینیم انشاءالله چه کار میتوانیم بکنیم.
جالب است که کسانی مثل شما متولد اینجا هستید و افغانستان را ندیدهاید. بچههای شما هم ممکن است اصلاً افغانستان را نبینند، ولی یک سیمکارت نمیتوانید بگیرید.
سیمکارت، کارت بانکی. من الان خودم دو تا کارت بانکی دارم که یکی از آنها را به خاطر اینکه خیرین به آن پول واریز میکنند، برای اینکه مسدود نشود، به اسم یکی از دوستان آقا جعفر گرفتهام. همین مشکلات به ظاهر کوچک باعث شده که حتی بسیاری از خانوادههای شهدا و فرزندانشان جدای از مسیر پدر حرکت کنند که این خیلی دردآور ا ست. اگر این درصد پائین بود طبیعی بود، ولی اگر 50 درصد یا بالاتر چنین نگاهی داشته باشند، خیلی اسباب تأسف است و به تدریج آن شهید هم به حاشیه میرود. ما برای این موضوع هم برنامهای را طرحی کردهایم که انشاءالله از سال 1400 اجرا کنیم که دستکم این بچهها را از دست ندهیم.
مهمترین مشکلات خانواده شهدا به خصوص فاطمیون در ایران کدامند؟
مشکلات خانوادههای شهدا و جانبازان خیلی زیاد است. باز وضعیت خانوادههای شهدا بهتر است، اما وضع بعضی از جانبازان خیلی بد است، به طوری که خود ما هم وقتی مواجه میشویم، نمیدانیم باید چه کارش کنیم
وضعیت بچههای فاطمیون در افغانستان چگونه است؟
حکومت افغانستان، فاطمیون را در ردیف داعش میبیند. چهار پنج ماه قبل از شهادت آقاجعفر بود که رئیسجمهور کشور ما اعلام کرد که فاطمیون و خانوادههایشان برای کشور ما خارجی هستند. یعنی اگر ما بخواهیم به افغانستان برویم، اگر شناسائیمان کنند، برایمان مشکل پیش میآید. خود من برای تمدید پاسپورت در اردیبهشت سال 99 به سفارت افغانستان در تهران رفتم و مرا تهدید کردند که در چهارچوب خودت حرکت کن و علیه افغانستان کاری نکن. گفتم من کاری نکردهام. قبل از آن هم از من پرسیدند همسر شما چرا جنگیده؟ گفتم: حالا که شهید شده. بروید و از خودش بپرسید. به من گفتند خودت هم داری همان راه را ادامه میدهی. پایت را از گلیمت درازتر نکن. میشود گفت ما خانوادههای فاطمیون از آنجا رانده و از اینجا ماندهایم. به ما گفتهاند که به خانوادههای شهدا تابعیت میدهند، ولی هنوز کسانی هستند که بعد از چهار سال هم هنوز تابعیت ندارند و بچههایشان نیازمند تحصیل هستند. ما به خاطر قوانین تابعیت نمیتوانیم تحصیل کنیم و باید یا هزینه خیلی زیادی بدهیم و یا یک سری قوانین را پشت سر بگذاریم. با وجود این موانع، پیشرفت خیلی سخت میشود. نگرانی خود من این است که باز چند ماه دیگر باید بروم سفارت و پاسپورتم را تمدید کنم.
بعضی از دوستان میگویند روز تشییع هم آمده و مرا شناسائی کرده بودند. پاسپورت را که نمیتوانند ندهند، ولی ما واقعاً در این میان ماندهایم که چه کار کنیم. کسی که خانواده شهید یا جانباز نیست، رفت و آمد ساده است، ولی برای ما خیلی سخت است. چون اگر در آنجا شناسائی بشویم، برای مشکل پیش میآید. مشکلات فراوانند. حتی خانوادههای ایرانی هم گرفتار مشکلات زیادی هستند.
منبع: جهان نیوز
نظری بگذارید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
زنگ خاطره
نمونه شوخیهای شهید خرازی با بچههای لشکر
غلامحسین هاشمی
کمپوتی که مزهاش جاودانه شد!
محمد مجیدی
تقابل گشت ثارالله(ع) و القارعه با دسیسههای منافقین
سید مجتبی گنجی
سادهترین روش مبارزه که بعثیها را به ستوه آورد
محسن جامبزرگی
معرفی کتاب