شناسه خبر : 82087
دوشنبه 30 فروردين 1400 , 10:15
اشتراک گذاری در :
عکس روز

روضه‌ی تلظی در اولین ماه رمضان اسارت

هر چند که کمتر روزی به خاطر انجام فریضه‌ی مسلمانی، از ضربات مشت و لگد زندانبان‌های بعثی در امان بودیم اما وقتی تشنه و بی‌رمق می‌شدیم، تازه روضه‌ی تلظّی حضرت علی اصغر شش ماهه توی سرمان می‌پیچید.

فاش نیوز - ماه مبارک رمضان با خود نورانیتی به همراه می‌آورد که باعث جلای قلوب روزه‌داران می‌شود و در این میان خاطرات آزادگان معزز درباره‌ی معنویت روزه‌داری و تجاربشان در دوران سخت اسارت به یادماندنی تر است.

 رمضان سال شصت و پنج، در اواخر اردیبهشت شروع شد. هواى عراق مثل ایران گرم و نفس گیر بود. اما آن ساعات طولانی با هوای گرم و طاقت‌فرسا و غذای ناکافی و بی‌کیفیت اردوگاه باعث نشد که بچه‌ها روزه نگیرند. هر چند که کمتر روزی به خاطر انجام فریضه‌ی مسلمانی، از ضربات مشت و لگد زندانبان‌های بعثی در امان بودیم اما وقتی تشنه و بی‌رمق می‌شدیم، تازه روضه‌ی تلظّی حضرت علی اصغر شش ماهه توی سرمان می‌پیچید.

 نزدیک ظهر گوی آتشین خورشید پرتوهای سوزان خود را به رخمان می‌کشید، عطش و گرما اوج می‌گرفت و باران عرق می‌بارید از تن های ضعیف و لاغر اسرا که بیشتر جوان و نوجوان بودند. گاهی که زندانبان‌های بی‌رحم با بهانه یا بی‌بهانه به جان ما می‌افتادند، به این می‌اندیشیدم سوز عطش بی آبی سخت تر است یا سوزی که از ضربات پی در پی باتوم افسران بعثی به بدن‌های خیس و عرق کرده‌ی اسرای روزه دار تا مغز استخوانمان نفوذ می‌کند؟ اما بچه‌ها روضه‌ی کتک خوردن مادر و چادر خاکی‌اش را در میان مشت و لگدهای بی‌محابای دژخیمان به یاد می‌آوردند و مقاومتشان در راه خدا و اطاعت از ولایت بیشتر می‌شد. کاری کردند که بی رحم‌ترین افسر بعثی، با درماندگی اعتراف می‌کرد:

"ما در دست شما اسیریم نه شما"

من اولین ماه مبارک را در کمپ 7 اردوگاه رمادی گذراندم. طول آسایشگاه ما چهارده و عرضش چهار و نیم متر بود. بیش از پنجاه اسیر دیگر هم با من در آن دخمه زندگی می‌کردند. موقع خواب شانه به شانه‌ی هم دراز می‌کشیدیم. اما در دو ردیف. پاهایمان به سمت هم بود که یک راه باریک در سمت پاها برای رفت و آمد بچه ها ایجاد میشد. در گوشه ای از آسایشگاه دو سطل 30 لیتری آب و یک حبانه سفالی به گنجایش 45 لیتر وجود داشت. حبانه حکم یخچال را برایمان داشت. آب را کمی خنک و گوارا می‌کرد برایمان. از ساعت 17 بعدازظهر الی 30/ 7 صبح روز بعد در آسایشگاه محبوسمان می‌کردند. ما باید از این سه منبع ناچیز آب، هم برای طهارت و وضو و هم آشامیدن استفاده می کردیم.یه سطل هم در گوشه دیگر آسایشگاه قرار داشت که دور آن را با پتویی استتار کرده بودیم. اسمش را گذاشته بودیم دستشویی.  حدود یک و نیم متر از فضا محل سطل ها بود.

 نورانیت ماه رمضان در این شرایط بود که برای اسرا صد چندان می‌شد. چون حکایت، حکایت شرمندگی آب بود در مقابل ایثار برادران اسیر که با وجود کام خشک و لب‌های ترک زده اش، همان سهم اندک خود را به دیگران می‌بخشیدند. انگار در طالع آب‌های سرزمین عراق نوشته شده بود به خاطر تشنه کامی آزادمردانی که به خاکش پا می‌گذارند، همیشه خجل و شرمنده باشد.

اسیر بامعرفت، زیاد داشتیم که قبل از فرا رسیدن ماه مبارک رمضان پیش ارشد آسایشگاه می‌رفتند و می‌گفتند: "برادر ما نذر کردیم که در ایام روزه داری ظروف غذای اسرا را بشوییم. اسم من را جلوتر بنویس".

 شست‌وشوی ظروف در ساعات آزادباش و بیرون از آسایشگاه انجام می‌شد. زمان آزادباش برای هواخوری، رفتن به توالت و انجام امور شخصی بود. نظافت آسایشگاه طبق لوحه ای منظم که توسط ارشد آسایشگاه می‌نوشت، در سایر ماه‌ها هم انجام می‌شد. اما نذرکننده‌ی همین ساعات را هم مشغول شست‌وشوی ظروف سایر اسرا می‌شد و چندین بار در ماه تن خود را برای انجام کارهای سخت و طاقت فرسا به زحمت می‌انداخت.

 نذر، انواع دیگری هم داشت. بعضی‌ها داوطلبانه سطل بدبویِ پر از ادرار و مدفوعی که از شب تا صبح جمع می‌شد را به بیرون آسایشگاه می‌بردند و در فاضلاب می‌ریختند. بعد در آن هوای گرم، سطل متعفن و حال بهم زن را شستشو می‌دادند ؛ در زیر آفتاب می‌گذاشتند و مجددا وقت داخل باش آن را به درون آسایشگاه می‌آوردند.

نزدیک اذان مغرب که می‌شد، همراه با اسرا رو به قبله می‌نشستم. از تداعی خاطرات ماه رمضان سال قبل، زمانی که در کنار خانواده و دوستان بودم، پرده‌ی اشک شفافی روی چشمانم را می‌پوشاند. مادرم را در میان دریای متلاطم اشکم می‌دیدم که می‌گفت: "حسین، زود بیا خانه با هم افطار بخوریم ".

 زخم‌های دهان باز کرده‌ی جسم و روحمان دردناک شده بود. ماه رمضان، ماه راز و نیاز با خدا بود. اما چند نفوذی و چشم نامحرم، حالات اسرا را ثبت می‌کرد و نگهبان‌های بعثی مدام به آسایشگاه ها سرک می‌کشیدند. غیرتمان برنمی‌داشت که آنها ما را در حالت ضعف و دلتنگی ببینند. اما در گوشه دیگر اشک نچکیده ام، پنجاه برادری را می‌دیدم که دست‌هایشان مثنوی مهربانی بود و سعی می‌کردند در کنار سفره‌ی افطار غریبانه سلول تنگمان حال و هوای همدیگر را چنان متحول کنند که هر اسیر اردوگاه گردش چرخ روزگار را به کام دژخیمان مخوفمان سیاه کند. وقتی یکی از برادران با صدای داودی‌اش، شروع به خواندن دعای ربنا، ربنای قبل از اذان مغرب می‌کرد، زیر لب با او همنوا می‌شدیم. حس قرب به خدا چنان بود که انگار با هر نفس پله، پله  به خدا نزدیکتر می‌شدیم.

اسرا ابتدا نماز می‌خواندند و بعد افطار می‌کردند. افطار ما همان غذای ناچیز و کمی بود که بعثی‌ها برای ناهار به ما می‌دادند. آن را برای افطار نگه می‌داشتیم. ناهار ظهر حدود پنج الی شش قاشق برنج و مقداری خورشت بود. گرچه آن را دور پتویی می‌پیچیدیم که از دهان نیفتد. اما باز هم روی خورشت را لایه ای به ضخامت یک الی دو سانت از چربی می‌پوشاند. چشم می‌بستیم و بعد از خواندن دعای "اللهم لک صمنا و علی رزقک افطرنا" روزه خود را باز می‌کردیم. سحری هم، همان شام شب بود که چند دقیقه قبل از اذان صبح می‌خوردیم؛ سرد و از دهان افتاده. برای اسرا مهم بندگیشان بود که روز به روز جمال حق را در گوشه زندانشان عیان می‌دیدند و با روحیه عالی در مقابل شکنجه‌های بعثی‌ها طاقت می‌آوردند.  

هر روز دو نوبت چای به ما می‌دادند. آن را برای افطار می‌گذاشتیم. چای هم سرد تناول می‌شد. خوردن غذای مانده در آن هوای گرم باعث ایجاد مشکلات گوارشی زیادی از جمله اسهال، برای اسرا می‌گردید. اما باز هم وقت سحر پای سفره‌ی ماه مهمانی خدا حضور حداکثری برادران را می‌دیدم.  

در شب‌های قدر، آزار و اذیت نگهبان‌های بعثی بیشتر می‌شد. آنها آیین مسلمانی ما را برنمی‌تابیدند. بیشتر می‌ترسیدند. باید به ما مجوسی می‌گفتند تا تاریخ بر پیشانیشان مهر مسلمان‌کشی نزند. نماز خواندن و بیدار ماندن در شب، ممنوع بود. برای این محدودیت هم چاره‌ای اندیشیدیم. اسارت، جرات و جسارت ما را به چالش می‌کشید و برای هر لحظه‌مان تدبیری مدبرانه داشتیم. تعدادی از بچه‌ها هم انتخابشان این بود که آینه کوچک جیبی را به دست گرفته و کنار پنجره کشیک بدهند؛ تا سر و کله بعثی‌ها پیدا می‌شد، بدون جلب توجه دشمن می‌گفت:

"شمر می آید، متفرق شوید".

مراسم قرآن به سر گذاشتن هم داشتیم. همه می‌دانستیم در آن شرایط که جاسوس‌های اندک کوچکترین حرکات ما را کف دست دشمن می‌گذارند، ما جانمان را کف دست گرفته تا از سرمان رحلی برای مصحف خدا بسازیم. اما در هر آسایشگاه دو الی سه قرآن بیشتر وجود نداشت. بچه‌ها بر روی برگه ای که از پاکت سیگارها یا تاید جمع کرده بودند، سوره اخلاص را می‌نوشتند و آن را روی سر می‌گذاشتند.

هرچند که صبح سرهای سبزمان آماج ضربات دردآور باتوم‌های نگهبان‌ها می‌شد. در آن لحظات به هر طرف می‌نگریستم نور خدا را در آیینه‌ی بی‌زنگار چشم برادران اسیرم می‌دیدم. رندان خراباتی بودند که پیمانه‌ی وجودشان پر بود از می ناب الهی. باکی نداشتند که پیمانه‌ی عمرشان به دست زندانبان‌های خشمگین به پایان برسد.

راوی: آزاده‌ی آبادانی عبدالحسین شاهین

تنظیم: جعفری

اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi