شناسه خبر : 82481
چهارشنبه 29 ارديبهشت 1400 , 12:30
اشتراک گذاری در :
عکس روز

گفت وگو با بانو ترانه خدام، جانباز و همسرشهید

سرگذشت خواندنی یک زوج دهه شصتی

یک روز قبل از حادثه، شهر سنندج به شدت بمباران شده بود و گویا رادیو عراق اعلام کرده بود که قرار است فردا سقز بمباران شود. بنابراین همه خانواده‌ها آماده شده بودند که به خارج از شهر بروند. ناگهان هواپیماهای دشمن آمدند...

فاش نیوز - جنگ شاید یکی از خشن‌ترین، مخرب‌ترین و فاجعه آمیزترین پدیده‌های جامعه بشری است که به دست انسان‌ها ایجاد می‌شود. روایت تلخ دختران و زنان جوانی که در مواجهه با این بی‌رحمی‌ها نه تنها روح و روان نحیف‌شان آزرده شده  بلکه که این فشارهای روحی و روانی بسیاری از آنان را برای همیشه از حس زیبای مادر شدن محروم می سازد. این شاید یکی از هزاران روایت ناگفته از زبان آنان باشد. روایت تلخی که همچنان ادامه دارد...

اردوی ورزشی تفریحی جانبازان در بندر زیبای انزلی در اسفندماه گذشته فرصتی را فراهم کرد تا با بانو «ترانه خدام»، از جانبازان دفاع مقدس بیشتر آشنا شویم. این بانوی آرام و باوقار فقط چهار بهار از زندگی مشترکشان گذشته بوده که همسرش به شهادت می رسد.

با این مقدمه کوتاه پای صحبت‌های این بانوی جانباز عرصه دفاع مقدس می‌نشینیم.

فاش نیوز: لطفاً در ابتدای گفت‌وگو خودتان را معرفی کنید.

- ترانه خدام، کارشناس علوم تربیتی و بازنشسته آموزش و پرورش هستم. دانشجوی دانش‌سرای مقدماتی بودم که فارغ‌التحصیلی‌ام مصادف با انقلاب فرهنگی و تعطیلی دانشگاه‌ها گردید و دیگر ادامه‌ی تحصیل برایم میسر نشد. بنابراین بلافاصله وارد آموزش و پرورش شدم.

 

فاش نیوز: از حال و هوای نوجوانی‌تان بگویید.

- اولین فرزند خانواده بودم. اوایل انقلاب بااینکه خودم هم جزو نیروهای انقلابی بودم، اما حجاب هم نداشتم. شروع جوانی بود و حال و هوای خودش را داشت. البته مادرم بسیار مذهبی بودند و در بسیاری از جلسات هم مرا با خودشان می‌بردند اما من زیر بار حجاب نمی‌رفتنم.

 

فاش نیوز: پس حجاب به این زیبایی را که در حال حاضر دارید، از کجا ریشه گرفت؟

- ما در منطقه‌ی تهران‌نو زندگی می‌کردیم که شهدای بسیار زیادی را برای تشییع می‌آوردند. جوانی در منطقه‌ی ما بود که همه او را به خوبی و پاکی می‌شناختیم. پیکر او را که تشییع می‌کردند، ما هم رفتیم. مراسم خاکسپاری شهید و دیدن قبر همه روی من تاثیر گذاشت؛ به خصوص که مادرم می‌گفت: ببین جای همه‌ی ما همین جاست. عاقبت همین است. اما آن شهید تاثیر زیادی روی من گذاشت و زندگی مرا عوض کرد. به خانه که برگشتم، کلاً تغییر کرده بودم و حتی چادر سر می کردم.

 

فاش نیوز: چقدر جالب و تاثیرگذار!

- بله؛ حتی زمانی که (شهید) مهدی رجب‌دامغانی برای اولین بار به خواستگاریم آمد، با چادر سفیدی که رویم را هم محکم گرفته بوم به اتاق رفتم؛ به طوری که مادرم می‌گفت: حالا نیازی نیست به این سفت و سختی رویت را بپوشانی.
بعد از چندین مرتبه آمد و رفت ایشان، بنا بر روحیه حساس و عاطفی که داشتم و لذا ازدواج و انتخاب برایم مشکل بود، گفتم که اصلا قصد ازدواج ندارم. چون حقیقتاً هم راضی به ازدواج نبودم و دلم می‌خواست درسم را ادامه بدهم. البته هم خود ایشان و هم خانواده مرا پسندیده بودند.

 

فاش نیوز: به لحاظ اعتقادی ایشان چگونه بودند؟

- ایشان به لحاظ مذهبی بسیار معمولی بودند؛ اما بعدها برایم تعریف می‌کردند که هرجا برای خواستگاری می‌رفتیم، حجاب زیادی نداشتند، اما شما که با چادر آمدید، شخصیت‌تان را پسندیدم. زمانی که می‌خواستم بروم با ایشان صحبت کنم، در آینه که نگاه کردم، با خدای خود راز و نیاز کردم و گفتم: خدایا توکل بر تو، هر چه تو بخواهی. هر بهانه‌ای می‌آوردم، ایشان نمی‌پذیرفت و همه شرایط را قبول کردند. با آنکه شاید در دل با همه ایده‌های من خیلی موافق هم نبودند اما زباناً می‌گفتند من هم همینطور. خلاصه این شد که با هم ازدواج کردیم.
 

فاش نیوز: لطفاً از شهید رجب‌ دامغانی بیشتر بگویید.

- محمدمهدی در آمریکا در رشته پزشکی تحصیل می‌کرد که در شروع و اوج حوادث انقلاب به ایران آمد. برنامه آمدنشان به ایران هم مصادف با انقلاب فرهنگی بود که در این فاصله با هم ازدواج کردیم. با گشایش مجدد دانشگاه‌ها ایشان هم به صورت انترن در بیمارستان مشغول به کار شد.

فاش نیوز: زندگی مشترک‌تان را در چه شرایطی آغاز کردید؟

 18-19 ساله بودم که  با دکتر محمدمهدی رجب‌دامغانی ازدواج کردم. با اتمام درس، ایشان برای گذراندن طرح یا باید به منطقه جنگی اعزام می‌شد یا به نظام وظیفه مراجعه می‌کرد. بنابراین نظام وظیفه را به صورت داوطلب در سپاه خدمت می‌کرد و مدام در جبهه حضور داشت. بخصوص زمانی که عملیاتی درپیش بود می‌گفت درجبهه به حضور ما نیاز بیشتری هست. بنابراین به صورت داوطلبانه در بسیاری از عملیات‌ها درجبهه بود.
ایشان اعتقاد داشت که زمان پایان جنگ مشخص نیست؛ بنابراین علاقمند بود که با هم به مناطق جنگی برویم. همسرم در پایگاه نیروی مقاومت بسیج خدمت می‌کرد. زمانی که برای مرخصی آمد  40 روز از تولد فرزندمان می‌گذشت. پرسیدم چرا برای دیدن فرزندمان نمی‌آمدی، گفت درجبهه جوانان رعنایی شهید می‌شوند که فرزند ما انگشت کوچک آنها هم نمی‌شود. به همین خاطر رو نداشتم که بیایم فرزندم را ببینم.

 

فاش نیوز: هیچگاه از دوری و فراق شکایتی نمی‌کردید؟

- سخت بود و گلایه هم می‌کردم. سال 1365 فرزندمان که حدود هفت ماهه بود، ایشان پیشنهاد داد رفت و آمد برای من سخت است؛ بیا باهم برویم. کردستان منطقه‌ای بود که باید به آنجا اعزام می شدیم. بنابراین به چندین شهر از جمله اندیمشک و شهرهای دیگری هم رفتیم؛ اما در این میان، شهر سقز را که یک شهر کوچک و به نسبت شهر آرامتری به لحاظ جنگی بود برای اقامت‌مان انتخاب کردیم. منطقه ای که در آن ساکن شدیم مربوط به سپاه و یک منطقه نظامی‌ محسوب می‌شد که در اطرافش چند پادگان وجود داشت؛ بنابراین زمانی که هواپیماهای دشمن می‌آمد آژیر پادگان‌ها به صدا درمی‌آمد.
 

فاش نیوز: چطور مجروح شدید؟

- خاطرم هست آبان ماه سال 65 بود که در سقز مستقر شده بودیم. ابتدا همه چیز آرام بود؛ اما دی‌ماه بمباران هوایی شهرها توسط دشمن به شدت ادامه داشت. سقز منطقه ای بود که تا آن زمان بمباران نشده بود.

یک روز قبل از حادثه، شهر سنندج به شدت بمباران شده بود و گویا رادیو عراق اعلام کرده بود که قرار است فردا سقز بمباران شود. بنابراین همه خانواده‌ها آماده شده بودند که به خارج از شهر بروند. ناگهان هواپیماهای دشمن آمدند. بلافاصله آژیرها به صدا درآمد. من و همسرم به زیرزمین پناه بردیم. هواپیماها رفتند و گویا تعدادی از بمب‌های خود را خالی کرده بودند. دوباره که برگشتند آژیری کشیده نشد.

دی ماه 65 فرزندمان یکساله شده بود. هواپیماها با بمب ناپالم منزل مسکونی همسایه چسبیده به خانه ما را مورد اصابت قرار دادند که موج انفجار آن خانه ما را خراب کرد. همسرم گفت بیا به زیر زمین برویم. خانه ما هم طوری بود که از حال (سالن) پله می‌خورد و از حیاط به زیر زمین می‌رفت. او بچه را بغل کرد که به زیر زمین برود. شدت بمباران به قدری زیاد و رگباری بود که من ترسیدم. بنابراین به ایشان گفتم شما هم نرو؛ داخل ساختمان باشیم امن‌تر است. من در چارچوب در ایستادم و ایشان به همراه فرزندمان از در بیرون رفت. دیگر نفهمیدم چه اتفاقی افتاد. وقتی به هوش آمدم دیدم زیرآوار هستم و خاک و آوار بسیاری روی سر و صورتم ریخته و اصلاً جایی را نمی‌دیدم. ابتدا فکر کردم داخل قبر هستم. به سختی از زیر آوار بیرون آمدم و دیدم تمام سر و صورتم خونین است. نمی‌دانستم کجا هستم. دستم را که به سرم کشیدم دیدم بالای سرم شل است و خون می‌آید. خواستم به حیاط بروم که دیدم پشت در کلی سنگ و آجر و کلوخ ریخته است. قادر به خارج شدن از آنجا نبودم. خانه ما یک در آهنی دیگر هم از کوچه داشت که همیشه بسته بود. بر اثر فشار موج انفجار درب باز شده بود. من از همان در که وارد شدم همسرم را دیدم که لباسش سوخته اما زنده بود. اما کودکم در دم تمام کرده بود. همسرم گفت برو کمک بیاور. همان لحظه آمبولانس رسید که همسرم را برای کمک به مجروحان به بیمارستان ببرد. پرسیدند دکتر کجاست؟ خودشان وضعیت را که دیدند، او را داخل آمبولانس گذاشتند و بردند. من هم در همان جا ماندم که دنبالم بیایند. در آن شرایط نمی‌دانستم چه کاری باید بکنم. در آن وضعیت، بمباران همچنان ادامه داشت. زمانی که به دنبالم آمدند و مرا به بیمارستان بردند، درحالی که خون‌ریزی شدیدی داشتم، پزشکان گفتند احتمال خون‌ریزی مغزی وجود دارد. دستور بستری دادند. یک شب تا صبح در بیمارستان بودم. فردای آن روز مرا به تهران فرستادند. وضعیت بسیار بدی بود و خط تلفن‌ها هم قطع شده بود. چند روزی در بیمارستان بودم تا اینکه اقوام، پس از جستجوی فراوان، مرا در بیمارستان شهید فیاض‌بخش پیدا کردند.


فاش نیوز: از همسرتان خبر داشتید؟

- همسرم در بیمارستان به شهادت رسیده بود. البته اقوام از موضوع خبر داشتند اما من بی اطلاع بودم و فکر می‌کردم زنده است.

 

فاش نیوز: چگونه از شهادت ایشان مطلع شدید؟

- چون قادر بود با من صحبت کند فکر می‌کردم زنده می‌ماند. فردای روزی که در بیمارستان بستری بودم خانواده‌ام که پس از جستجوی فراوان مرا پیدا کردند به پزشک معالجم جریان شهادت همسرم را گفته بودند. ایشان گفته بود با مسوولیت خودتان می‌توانید او را ببرید. در آنجا هم به من چیزی نگفتند.
در خانه مادرم بودم که دو نفرخانم از مددکاری بیمارستان نجمیه آمدند و با کلی مقدمه چینی از مصیبت خانم حضرت زینب(س) و صبوری بر مسایل صحبت کردند. من به دلم راه نمی‌دادم که چه اتفاقی افتاده ولی احساس بدی داشتم که در آخر عنوان کردند شهید خدام، نگفتند شهید دامغانی. من از مادرم پرسیدم شهید خدام کیه؟ مادرم گفت مهدی را می‌گویند و اینگونه شهادت او را خبر دادند.

 

فاش نیوز: عکس العمل‌تان چطور بود؟

- می‌توانم بگویم فقط خدا کمکم کرد. چرا که زمانی که ایشان به جبهه می‌رفت، تلفن که زنگ می‌زد من جرأت نمی‌کردم گوشی تلفن را بردارم. می‌ترسیدم اتفاقی برایش افتاده باشد. ایشان به شدت نترس بود و دایم در خط مقدم بود. الان هم نامه‌های اعزامش هست که تماماً داوطلبانه رفته است. دایم هم می‌گفت من تا جایی که کاری از دستم بربیاید وظیفه دارم انجام بدهم.
 

چهارسال زندگی مشترک‌تان چگونه گذشت؟

- خب اوایل زندگی تا با خصوصیات اخلاقی همدیگر بیشتر آشنا شویم موردهای اختلاف سلیقه بود. اما شکرخدا زندگی ما خیلی زود به حد مطلوب نزدیک شد و روال خوبی داشت؛ به طوری که دوست نداشتیم از هم جدا باشیم. برای همین هم بود که وقتی تصمیم گرفتیم به کردستان برویم، با این که من در تهران شاغل آموزش و پرورش بودم اما به توصیه همسرم مرخصی بدون حقوق گرفتم.
زمانی که به سقز رفته بودیم به ایشان اجازه دایرکردن مطب داده بودند و اینکه در مواقع دیگر هم می‌تواند در بیمارستان خدمات ارایه بدهد. مطب کوچکی در شهر زده بود که عکس حضرت امام را هم قاب کرده و به درب اتاق کارش زده بود. یکی از دوستانش که دیده بود، گفته بود این کار را نکن. اینجا کومله و ضدانقلاب زیاد هست و حتی به خاطر این عکس هم شده ممکن است خطرناک باشد. ایشان در جواب گفته بود من برای همین اعتقادم هست که به اینجا آمده ام و زیر همین پرچم خدمت می‌کنم؛ چرا باید این عکس را بردارم. حتی خاطرم هست گاهی شب‌ها به دنبالش می‌آمدند تا ایشان را برای مداوای مریض به روستاهای دورافتاده ببرند. هرچه می‌گفتم ما که این افراد را نمی‌شناسیم، خطرناک است نرو، می‌گفت قیافه این افراد به این حرف‌ها نمی‌خورد؛ بنده‌های خدا آدم‌های صاف و ساده‌ای هستند؛ و به دنبال‌شان می‌رفت.

 

فاش نیوز: از مسایل و مشکلات پس از شهادت همسرتان بگویید.

- پس از مجروحیتم که به تهران آمدم، گویا از شدت ضربه به سرم، شبکه چشمم هم آسیب دیده بود و تا آن موقع متوجه نشده بودیم. به مرور متوجه شدم که دید چشمانم کم شده. عکس‌های مختلفی از سرم گرفته بودند و بعد از کلی عکس و اسکن‌هایی که از بدنم شده بود، تازه متوجه شده بودند که اولین ماه بارداری هم هستم و خوشبختانه مشکلی برای جنین پیش نیامده بود. با این که این همه عکس و اشعه  می‌توانست برای جنین خطرناک باشد، اما توکلم به خدا بود. در این اثنا که شبکه چشمم جراحی شد، بمباران و موشک باران شهرها و بخصوص تهران هم ادامه داشت. خاطرم هست بیمارستان بهرامی‌ که نزدیکی منزل ما بود نیز بمباران شد. موج انفجار به قدری شدید بود که  شیشه‌های منزل ما به شدت می‌لرزید. دوباره همان صحنه بمباران سقز جلوی چشمانم زنده شد که حالم را بسیار بد کرد. خانواده مرا به بیمارستان انتقال دادند و پزشکان، استراحت مطلق را برایم تجویز کردند. همانجا  بود که متوجه شدیم جنین از بین رفته است.
 

فاش نیوز: چقدر تلخ!

- بله واقعاً همینطور است.
 

فاش نیوز: فعالیت اجتماعی‌تان را چه زمانی از سر گرفتید؟

- پس از بهبودی، آموزش و پرورش مرا به مدرسه‌ای نزدیک منزل‌مان انتقال داد که شروع به کار کردم. از سوی آموزش هم یکسری دوره های ضمن خدمت را گذراندم. بعد هم درسم را که با انقلاب فرهنگی رها شده بود، ادامه دادم. ورزش و بعد هم کلاس های مذهبی را دنبال کردم. دروس حوزوی را هم تا حدی فرا گرفتم و بالاخره زندگی جریان پیدا کرد.

 

فاش نیوز:  کمیسیون پزشکی چند درصد جانبازی برایتان تعیین کرده؟

- 30 درصد. با توجه به این که سرم آسیب دیده، مشکل اعصاب و روان نیز به آن اضافه شده. چشمم که از این بابت جراحی شده و پرده شبکیه آن ضعیف و ضعیف‌تر شده و آب مروارید هم آورده که هر 6 ماه یکبار باید برای چکاب چشمم بروم. با ذکر همه این موارد، از درصد اعصاب و روانم کم کرده‌اند و به درصد چشمم اضافه کرده‌اند؛ که باز هم  30درصد محسوب شده‌ام. فکر نمی‌کنم این درصد درست و عادلانه باشد.

 

فاش نیوز: از حال و هوای این روزهایتان برایمان بگویید.

- تمامی‌ فشارهای عصبی و ناراحتی‌های جسمی‌ دوران جنگ، به مرور و در سال‌های اخیر خود را نمایان کرده است. آستانه تحملم نسبت به سال‌های قبل کمتر شده. اتفاقاً جالب است بدانید، اخیراً برای کمیسیون پزشکی که به بنیادشهید مراجعه کردم  15درصد اعصاب‌ و روانم را به 5 درصد تقلیل داده‌اند! در توجیه این عمل عنوان کردند چون نامه بستری در بیمارستان اعصاب‌ و روان نداری، پس مشکلی نیست! گفتم من سعی کردم با ورزش، تجویز گیاهان دارویی و البته توجه بیشتر به معنویت و شرکت در کلاس‌های تفسیر و درک قرآنی که واقعاً نوعی تسکین است، خودم را به آرامش برسانم؛ این دلیل نمی‌شود که مشکلی وجود ندارد.

اما مسئله‌ای که واقعاً برای ما برخورنده است این است که پزشکانی که برای کمیسیون پزشکی حضور دارند، رفتار دوستانه و محترمانه‌ای ندارند و فکر می‌کنند ما برای بالابردن درصد جانبازی‌مان خدای ناکرده دروغ می‌گوییم. درحالی که مشکلات ما فراتر از مسایلی است که عنوان کردم. به گفته پزشکم، سقط جنین و یائسگی زودتر از موعد ناشی از شوک‌های عصبی، مسایلی است که اصلاً در کمیسیون جانبازی ما قید نشده است.

فاش نیوز: باتوجه به اینکه در اردو و در کنار دیگر جانبازان حضور دارید چه حسی دارید؟

- بسیار خوب است هم به لحاظ تحرک فیزیکی و هم درکنار دوستان جانبازمان؛ چرا که نقاط مشترک زیادی داریم و به گونه‌ای، با هم همدردیم.  البته درحال حاضر که به علت کرونا باشگاه تعطیل شده، تازه به اثرات ورزش پی برده‌ام. انگار گم کرده‌ای دارم و بی هدف شده‌ام.
 

فاش نیوز: پیشنهاد شما دراین باره چیست؟

- شاید کمی‌ عجیب به نظر برسد اما به نظر من باید یک گروه را استخدام کنند تا تمام مردم، نه فقط جانبازان، را به اجبار به ورزش بکشانند؛ چرا که اثرات مثبت ورزش را من به چشم دیده‌ام.
 

فاش نیوز: خودتان ورزش را از چه زمانی شروع کردید؟

- من ورزش را ابتدا به صورت تحرک فیزیکی آغار کردم؛ که بعد هم به سبب آشنایی با باشگاه ایثار، رشته‌های مختلف را آغاز کردم. سپس عضو رشته دارت و تنیس روی‌میز و تیراندازی شدم که به سبب این رشته‌ها چندین بار به اردوهای مختلف دعوت شدیم.
 

فاش نیوز: اردوها چه تاثیری در روحیه شما دارد؟

- بسیار بسیار خوب است؛ بخصوص که ما بانوان جانباز، زمانی که با هم هستیم نهایت استفاده را از درکنار هم بودن می‌بریم. شاید باورتان نشود، این چند روزه ما تا نیمه‌های شب با هم بیدار بودیم. البته مدت‌هاست که این اردوها قطع شده و هیچ برنامه‌ای نبوده.
 

فاش نیوز: در خاتمه اگر حرفی دارید بفرمایید.

- اول سخن من با مسوولان بنیاد این است که روی درصد جانبازان توجه ویژه‌ای داشته باشند؛ چرا که با بالا رفتن سن، مشکلات‌مان هم بیشتر می‌شود. و دیگر اینکه اردوهای تفریحی، ورزشی و زیارتی بیشتری برای جانبازان درنظر بگیرند؛ چرا که نیاز روحی همه جانبازان است.
 

| گفت‌وگو از صنوبر محمدی

اینستاگرام
با عرض درود و احترام به این بانوی جانباز مکرمه
داستان زندگی این خانم جالب بوده است ، بنده فقط به دو مورد که به نظرم قابل توجه است ، اشاره می کنم
اول : این خانم محترم ، در کمال صداقت ، بیان داشتند که زمان انقلاب محجبه نبودند ، که بسیاری از بانوان ، از ابراز این موارد ، همیشه اجتناب کرده و هرگز آن را علنا" عنوان نمی کنند ، که بنده شخصا" این صداقت ایشان را ، به شدت تحسین می کنم.
دوم : در حالیکه افرادی چه آقایان ، چه خانمها ، که دچار عوارض آسیب دیدگی از ناحیه اعصاب و روان می شوند ، هم تجربه و هم علم پزشکی ، با قطعیت اعلام می دارند ، بر اثر گذر زمان ، بالا رفتن سن و عوارض جانبی داروها این اختلالات سیستم مرکزی مغز انسان ، افزایش یافته و بیماران حوزه اعصاب و روان ، هرگز به درمان قطعی نخواهند رسید و بر شدت این ضایعات خواهد افزود ، پس چگونه است پزشکان محترم متخصص در تعیین درصد از کار آفتادگی ، به جای بالا بردن این درصد از کار آفتادگی ، این در صدها را کاهش می دهند !
آخر جواب این سئوال ها با کیست ! همگی شانه خالی می کنند و مسئولان محترم حوزه بهداشت و درمان بنیاد شهید ، از پاسخ به آن اکراه دارند ! پس حق این مظلومان چه می شود ! فقط بگوئیم اجرتان با خدا یا بماند برای آخرت شما ! اگر چنین است مسئولان زیرربط و ذیصلاح ، یک فکر اساسی برای آخرت خود پیدا کنند ، که جواب این همه حق الناس چه می شود! خداوند عاقبت همه را به خیر کند ....!!!
باسلام
قصه بسیار مهیج و در عین حال تاثیرگذاری بود و واقعا لذت بردم.
انصافا این زندگی قابلیت پرداخت در قالب فیلمنامه سریال و یا سینمایی را دارد و باید که مسئولین فرهنگی کشور، از این ایده ها که کم هم نیستند کمال بهره را ببرند.
به نوبه خودم به عنوان یک جانباز نخاعی که در سفر زیارتی مشهد همسفر ایشان بودم، به این بانوی مجاهد و خستگی ناپذیر و صبور افتخار می کنم و ادای احترام ویژه نسبت به تمام ایثارگران و جانبازانی که غریبانه در سکوت زندگی روز مره دنیا اینگونه به فراموشی سپرده شده اند از صمیم قلب دارم.
امیدوارم خانم خدامی در همه اموراتشان موفقت باشند و سلامت.
از خبرنگار فعال فاش نیوز خانم محمدی هم بابت معرفی چنین افراد نخبه و موثری کمال تشکر را دارم.
جا دارد زندگی و سرگذشت این بانوی جانباز و بسیار ارزشمندمان الگوی مناسبی برای خانواده ها و بخصوص جوانان نسل امروز باشذ. چرا که ایشان بعد ازشهادت همسر با پشتکار و اراده ادامه تحصیل داده و به عنوان یک زن ورزشکار در جامعه مطرح هستند.برای ایشان آرزوی سلامتی و طول عمر با عزت داریم.
سلام ، تشکر از خانم محمدی خبرنگار فاش نیوز با متانت وآرامش وجودشان ، فرصتی برای ابن مصاحبه فراهم کردند.
وهمچنین کمال تشکر را از دست اندرکاران این اردوی تفریحی دارم ، وخواستار موفقیت وسلامتی روز افزون برای همگی همسفران در این گروه هستم.




سلام بر دوست با وقارو جانباز عزیزم
سلام بر صبرو استقامتت یادگار دوران جنگ
سلام بر همسر شهیدت
اجرت با امام حسین(ع)
با سلام خانم ترانه خدام یکی از با ایمان ترین و صادق ترین و بهترین انسان هایی است که من در دوران زندگی سعادت داشتم در کنارشان باشم .دوستی ما از شانزده سالگی شروع شدو برای من حکم خواهری را دارد که نداشتم و خدا به من هدیه داد.امیدوارم خداوند همیشه نگهدارشان باشد.
باسلام
من سعادت آشنایی با خانم ترانه خدام را از شانزده سالگی داشتم .ایشان یکی از مومنین واقعی و صادق ترین و بهترین انسان هایی است که در تمام عمرم دیده ام و برای من حکم خواهری را دارند که نداشتم و خداوند به من هدیه داد.
با سلام من افتخار آشنایی با خانم ترانه خدام را از شانزده سالگی در دانشسرایمقدماتی دارم .ایشان از صادق ترین و با ایمان ترین و بهترین انسان هایی است که من دیده ام و برای من حکم خواهری را دارند که نداشتم و خداوند ایشان را به من هدیه دادند.من همیشه مدیون ایشان و خانواده ی شهدا هستم .
با سلام. همانطور که تیتر زدید گفت و گوی خواندنی بود که واقعا بر دلم نشست و با واقعیت های بیشتری از زندگی این بانوان آشنا شدیم بخصوص این که تعداد زیادی از این بانوان بخاطر مشکلاتی که برایشان ایجادشده بود از نعمت مادر بودن محروم موندن که این برلی یک زن خیلی دردناک. امیدوارم بنیادشهید و کمیسیون تعیین درصد به این موضوع دقت ویژه داشته باشه.
تورا به خدا از این دست مصاحبه ها بازهم داشته باشید.
با سلام.من خواهر کوچک خانم خدام هستم و از اینکه خداوند این لیاقت رو نصیبم کرده تا در زندگی ام از برکت وجود ایشون بعنوان یک جانباز ،یک همسر و یک مادر شهید بهره ببرم هزاران بار شاکر ایزد منان میباشم.براستی که خواهر باایمان،صبور و فداکارم همچون نگینی گران بها بر انگشتری خانواده ام میدرخشد و من و تک تک اعضای خانواده ام همواره ایشان را الگوی زندگی دنیوی و اخروی خود دانسته و همه سعی مان براین است که از وجود ارزشمند ایشان نهایت استفاده را کرده و از عملکردهای باارزششان در زندگی الگوبردای کنیم.باشد که خداوند عزووجل در این راه توفیق روزافزون را نصیب من و دیگر اعضای خانواده ام کند.
سلام بانو خدام . امیدوارم حالتان خوب باشد . من خیلی دلم می خواهد شما را ببینم . خلقیاتم جوری است که اگه ادمهای با اراده را از نزدیک ببینم دگرگونی عظیمی در وجودم ایجاد می شود . تا حالا در اثر این دیدارها در بیشتر موارد از این رو به آن رو شده ام . کاشکی بتونم شما را هم ببینم
یه قسمت از فرمایشات شما هست که وقتی خواندم انگار بهم برق وصل کردند . لرزشی تو بدنم ایجاد شد و بعد بی اختیار سرم را رو میز کامپیوتر گذاشتم و با صدا گریه کردم ..
@گفتم من سعی کردم با ورزش، تجویز گیاهان دارویی و البته توجه بیشتر به معنویت و شرکت در کلاس‌های تفسیر و درک قرآنی که واقعاً نوعی تسکین است، خودم را به آرامش برسانم؛ این دلیل نمی‌شود که مشکلی وجود ندارد.

اما مسئله‌ای که واقعاً برای ما برخورنده است این است که پزشکانی که برای کمیسیون پزشکی حضور دارند، رفتار دوستانه و محترمانه‌ای ندارند و فکر می‌کنند ما برای بالابردن درصد جانبازی‌مان خدای ناکرده دروغ می‌گوییم. درحالی که مشکلات ما فراتر از مسایلی است که عنوان کردم. به گفته پزشکم، سقط جنین و یائسگی زودتر از موعد ناشی از شوک‌های عصبی، مسایلی است که اصلاً در کمیسیون جانبازی ما قید نشده است.@

1_خودم را به آرامش برسانم؛ این دلیل نمی‌شود که مشکلی وجود ندارد.
2-رفتار دوستانه و محترمانه‌ای ندارند و فکر می‌کنند ما برای بالابردن درصد جانبازی‌مان خدای ناکرده دروغ می‌گوییم.

من جملات یک و دوی شما را با تمام وجود درک کردم . کسی هم به من حق نمی دهد و حتی دسترنج خودم هم خوردند چون حالت ذلیل و خوار در من ایجاد نشده و بلد نیستم دروغ بگویم و ادای کسی را در بیاورم که در حال به فنا رفتن است ... اما واقعا جسم خسته و ناتوانی دارم . اما عده ای ظالم مرا به لحظه به حال خودم رها نمی کنند . هیچکدام رفتارشان با من دوستانه نیست .. حتی ....
حاجی میگه چه دلیلی داشت که نخواست به تو کمک کند ...
و او چه می داند بدبختی و مصیبت از زیر همون افتاب تابان شروع شد که خودش تعریف کرد ...تقصیر ما چیه ؟ اگه خوب نگاه می کرد پر خود را در آن تیری که خورد می دید ...
بگذریم .
چقدر خوب که با شما آشنا شدم و دانستم با همه این مشکلات و بی حرمتی ها و کم لطفی ها انسان موفقی هستید . کاشکی یه ذره مثل شما بشم . صنوبر جان از راه دور روی ماهت را می بوسم . بازم گل کاشتی ناز خانمم ... *****
خواهرم خانم خدام همیشه همراه خوبی برای همسرش بود و شهادت همسر و فرزندش را با بردباری و صبوری و توکل به خدا تحمل کرد ایشان در مصاحبه ای که داشتند ذره ای از مشکلاتی که پس از شهادت عزیزانش برایشان پیش امد عنوان نکردند من شاهد تمای این سختیها بودم و مطمئن هستم ایمان به ادامه راه شهیدانش تحمل این مشکلات را برای او هموار کرد و برای خواهر عزیزم از خداوند بزرگ سلامتی و عاقبت بخیری خواهانم
این بانوی بزرگ و غرور آفرین باید سرمشق زنان و دختران امروی جامعه باشند. از این الگو مناسبتر مگر وجود دارد؟
خداوند به وی سلامتی عنایت بفرماید. خیلی دسوت داشتم ایشان را از نردیک می دیدم و به احترام او و دیگر بانوان جانباز دست به سینه می ایستادم.
درود بر زنان با ایمان سرزمینم و درود بی پایان به دوست خوبم ترانه جان که با صبوری بر تمامی مشکلات امروز محکم بر روی اعتقاداتش ایستاده و ذره ای عقب نشینی نکرده. با آرزوی موفقیت پیش از پیش.
اتفاقات این زندگی به قدری زیبا و در عین حال چنان مهیج در کنار هم چیده شده که تحمل آن تنها از یک زن و بانوی ایرانی ساخته شده.
خانم خدامی قدر خودتون رو بدونید و از این موهبت الهی با توجهات به حضرت حق بیشتر استفاده کنید.
درود خدا بر شما جانباز معزز و مایه مباهات کشور عزیزمان ایران، بانو خدامی عزیز.
چقدر قشنگ به پرسشهای خبرنگار محترم جواب دادید و چه تاثیر خوبی جملاتتان بر روی خواننده گزارش داشت. از وقتی این گزارش و مصاحبه را خواندم، طی چند روز گذشته مدام به شما و زندگی پرفراز و نشیب و آموزنده تان فکر میکنم. اتفاقا موضوع و سوژه مناسبی ست که در بین جوانان و نوجوانان ترویج و بارها گفته شود.
من که معمولا برای بیان خاطرات و یا گاهی برای سخنرانی به مراکز آموزشی و دانشگاهها دعوت می شود، می توانم برای روشن شدن ذهن جوانان از این زندگی سخت ولی موفق خانم خدامی استفاده کنم. و این بهترین کار برای ترویج فرهنگ ناب ایثار و شهادت است و تبیین زندگی بزرگانی از قشر ایثارگر جامعه که چگونه زندگی موفقی دارند میتواند الگو ساز باشد. نه اینکه جامعه از ایثارگران و جانبازان صرفا تلقی استفاده از سهمیه دانشگاه و سایر امتیازات کشور را که از قضا قانونی هم هستند، داشته باشد.!!!
کاش آن دسته از افراد معلوم الحالی که فقط به سهمیه و خودرو و ... ایثارگران و جانبازان نگاه میکنند و در بین جامعه نفرت پراکنی نسبت به جانبازان دارند، بیایند و این زندگی را مرور کنند. و اگر لیاقت دارند و توان، جایشان را با جانبازانی مثل خانم خدامی عوض کنند.
من که دست خواهرم خدامی عزیز را میبوسم و به این بوسه افتخار میکنم. بااینکه خودم جانباز قطع نخاع هستم.
سرکار خانم محمدی و فاش نیوز محترم، ضمن تشکر بابت تهیه این گزارش، از شما میخواهیم بیشتر از اینها از این دست موضاعات و گزارش منتشر بفرمایید.
سلام،،،بخوبی معلوم و عیان است که دولت میخواهد با استفاده گذشت زمان تمام ایثارگران از جمله پدر و مادر شهدا ،جانبازان جنگ .وازادگان که مسن شده و توان هیچگونه دفاعی از خود ندارند بطور طبیعی فوت کنند و پرونده ایثارگران بسته شود یا اینکه اگر هم خدماتی بود شامل کسانی میشود که آگاهانه و عامدانه بعد جنگ شهید یا جانباز شده اند ،،از رفتار دولت چنین برداشت میشود من در سن بیست سالگی به جبهه رفتم و درسن بیست و هفت سالگی برگشتم و شصت در صد جانبازم و ۷۲ ماه جبهه دارم و الان منتظر این هستم تا جانبازان هفتاد درصد بعد قطنامه بچه هاشون جذب بشه و تا نوبت ما برسه ،،جمیت ایثارگران رو به کمبود است جمیت نامحرمان زالو صفت رو به افزونی ،،بهر حال ما با امام مان و انقلابمان و خدایمان معامله کردیم ،قطعا هم خدایمان هم اماممان از فاسدین زمان قرب بیشتری دارند
سربلند و مستدام بمانی بانو جان.
با سلام
زندگينامه بسيار غم انگيز و تاثير گذاري بود،ايشان خواهر همسر من هستن و تا بحال جز فداكاري مهرباني و نيكوكاري از ايشان نديده ام ،خواهرم بسيار بانوي مومن و با خدايي هستن و اميدوارم كه بتوانيم بانواني اينچنين ارزشمند، قوي و با اراده در جامعه پرورش دهيم
اصلاح ذهنیت
احسنت به این بانوی مجاهد
سلام این خانم سال ۶۹ کلاس سوم ابتدایی مدرسه نهال انقلاب خیابان دماوند قاسم اباد ۲۰ متری انصار.یه زمستان یه پاییز یه بهار معلم من بود بسیار معلم خوبی بودن خاطرات ازشون دارم. از خدا براشون بهترین ها رو ارزو دارم.
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi