شناسه خبر : 82688
چهارشنبه 22 ارديبهشت 1400 , 18:00
اشتراک گذاری در :
عکس روز

جنگ، طعم مادری و زندگی را از ما گرفت!

او در حالی که به سینه اش می زد، در اول صف حرکت می کرد، می گفت من هم مثل بقیه مادر و همسر شهدا هستم. صحنه خیلی ناراحت کننده ای بود.

اکرم السادات میرمومنی - در اون دورا در یک آپارتمان 5 طبقه 5 خانواده زندگی می کردن. طبقه اول یه خانواده بودن در کار وبار خودشون وخیلی هم به راه نبودن. طبقه دوم ما بودیم. یه زن وشوهر جوان که تازه ازدواج کرده بودیم. طبقه سوم یه پیرزن که تنها زندگی میکرد. یه پسرش خارج کشور بود و پسر دیگرش زیاد به فکر مادر پیرش نبود. طبقه چهارم یه زن وشوهر جوان با پسر کوچولوشون که از مهاجرین عراق بودن. طبقه پنجم یه آقای دکتر جوان که از آمریکا اومده بود. البته همسر من هم قبل از من تو این آپارتمان زندگی میکرد.

خلاصه ما همگی یه تلفن مشترک داشتیم وکم وبیش از حال هم خبر داشتیم. چند ماهی که از ازدواج ما گذشت، از همسایه پرسیدم آقای دکتر ازدواج کردن؟ گفتن نمی دونم ولی صدای یه دختر بچه از تلفنشون میاد. بعد که همسرم دکتر را دیدن سوال کردن و فهمیدیم بله ایشون با یه دختر خانم نجیب وکم سن وسال ازدواج کردن.

منتظر بودم ببینمشون که یه روز در زدن و من صورت ماهش را دیدم. از همان لحظه مهرش به دلم نشست. از نجابت وخانمی و زیبایی هیچ کم نداشت. خلاصه باهم دوست شدیم. اونم چه دوستایی !! دیگه جلسه قرآن وخرید و..... باهم بودیم. حتی چی غذا درست کنیم و کجا بریم و...

هر روز که به خونه مامانشون می رفتن من ناراحت میشدم. صدای سر وصدای آشپزخونشون که میومد، دلم راحت میشد. دکتر خیلی سرش شلوغ بود و داشت باز درس می خوند. می گفت دکتر مهدی قول داده درسش که تموم بشه بیشتر برام وقت بذاره. گفته وقتی سی سالت بشه یه تولدی برات بگیرم که در خاطرت بمونه. فلان چیز را برات می خرم و...

خلاصه درسشون تموم شد و باید برای طرح وسربازی می رفتن. دکتر قبل از اون هم مرتب جبهه می رفتم و ترانه خانم، دوست من وقتی ایشون نبود می رفت منزل پدر ومادرشون. ومن هم چون تنها بودم سختم میشد. ما هر دو یعنی من وترانه مدت ها بود منتظر بچه بودیم ولی هنوز خدا نداده بود. البته ترانه جون یه بار باردار شدن که سقط شد.

خلاصه بعد کلی انتظار ترانه خانم بار دار شدن وبعد 9 ماه یه پسر مثل ماه خدا بهشون داد که اسمش را هادی گذاشتن. من کشته مرده هادی بودم ومرتب می آوردمش پیش خودم. البته من هم 7 ماه بعد از تولد هادی جون باردار شدم ویه پسر به اسم سید هانی، خدا بهم لطف کرد.  هانی چند روز بعد تولدش تب کرد. دکتر دو بار اومدن هانی را ویزیت کردن که من هنوز نسخه ایشون را دارم.

خلاصه دوتایی شاد وخوشحال بودیم ومشغول بچه داری. همسایه بالا هم یه پسر .شبا سمفونی راه می انداختن. البته هادی جون خیلی ساکت بود وتپلی وخوشگل.

یه روز ترانه خانم با هادی در بغل اومد پایین پهلوی من وگفت مهدی یعنی دکتر گفته این طوری سخته. بیا باهم بریم برای طرح وسربازی یه جا را انتخاب کنیم. من سختم شد ولی چاره نبود. بالاخره بعد تحقیق دکتر سقز را انتخاب کرد ویه روز همگی ما را ترک کردن.

برای من خیلی سخت بود چون خانواده من تهران نبودن ومن خیلی به ترانه جون عادت داشتم. البته ما هر دو فرهنگی بودیم ومشغول کار. ترانه جون فکر کنم مرخصی گرفت. منم سرم را با هانی ومدرسه گرم می کردم.

نمی دونم چند وقت بود رفته بودن که شب اخبار اعلام کرد دیشب سقز را صدام کافر بمباران کرد. من یه باره دلم ریخت ولی گفتم جای اونا امنه و در سپاه هستن. ولی همش تو فکر بودم. می خواستم به خونه شون زنگ بزنم. گفتم چیزی نیست بیخودی دلشون را شور نندازم.

نزدیک ساعت 10 صبح بود. تلفن مشترکمون زنگ زد. من گوشی را برداشتم. از اون طرف گوشی از من سوال کردن شما دوست خانواده دکتر دامغانی هستید؟ دلم ریخت گفتم تو را خدا چیزی شده؟ گفت متاسفانه بله. سریع بیاین بیمارستان فیاض بخش.

دیگه شما نمی دونید من و همسرم بچه بغل چه جوری خودمون را به اونجا رسوندیم. خیلی دور بود. وقتی رسیدم وسوال کردیم وجاشون را بهم نشون دادن رفتیم تو یه اتاق پر از مریض. همه ناله می کردن و سر و روشون پر خون بود. تازه آورده بودنشون. از بین مریض ها چشمم افتاد به یک خانم جوان با رنگ پریده و زرد شده، سر تراشیده وباند پیچی شده.

اصلا نشناختمش یعنی اون ترانه هست؟ نمی دونید چه منظره ای بود. دلم می خواست بمیرم ودوست عزیزم را در آن حال نبینم.با صدایی گرفته گفتم هادی جون ودکتر مهدی کجا هستن؟ گفت کی به شما خبر داد؟مامان وبابا می دونن؟ گفتم نه. پس هادی ومهدی کو؟ گفت هادی رفت پیش خدا. خودم دیدم بچم سوخت. منم مثل یکی از این مادرهای شهدا. خدا مهدی را برام نگه داره.

خلاصه بعد رسیدگی به طرف منزل مادر پدرشون حرکت کردیم. من که دل گفتن ماجرا به آنها را نداشتم. وقتی رسیدیم دیدم جو خرابه وبهشون خبر دادن. گفتیم ما بیمارستان بودیم. حال ترانه خانم خوبه.دکتر چطورن؟ گفتن در راه بردن به بیمارستان شهید شدن ومی گفته بیچاره مادرم و همسرم.

فردا به منزلشون رفتیم. ترانه خانم را آورده بودن خونه چون شرایط بیمارستان مساعد نبود. از بس مجروح آورده بودن. خلاصه برای تشییع شهدا رفتیم. خدا مرا بکشه. یه جنازه کوچولو همراه پدرش. ترانه خانم در حالی که به سینه اش می زد، در اول صف حرکت می کرد می گفت من هم مثل بقیه مادر و همسر شهدا هستم. صحنه خیلی ناراحت کننده ای بود.

در حال تشییع این عزیران بودیم که به همسرم زنگ زدن، حسن پسر برادرشون هم که در کربلای 4 شهید شده و جزء غواصان بوده، جنازه اش پیدا شده. بیاین اراک برای تشییع. خلاصه از همان جا به طرف اراک حرکت کردیم. شب شده بود. همه جا تاریک. حتی یه چراغ روشن نبود. آژیر خطر صدا میکرد. خلاصه با ترس و وحشت خودمون را به خونه برادر همسرم رسونیدم.

آنجا هم همین طور همه متاثر بودن. فردا برای تشییع رفتیم. سرمای سوزان دی ماه اراک باعث شد سینه پهلو کنم وتب ولرز. فردا هم که در منزل مراسم داشتیم و اقوام در آن شرایط آمده بودن، بمباران شد و خدا می داند بمب ها در چند متری خورد که الحمدالله کسی در خانه اش نبود که اگر کمی این ور تر خورده بود ده هانفر شهید می شدن.

این خلاصه ای از  دو روز جنگ تحمیلی و آزاری که عزیزان و خانواده شهدا دیدن بود.

حالا چی بگم؟ بگم این مسئولین این آقایون چطور می خوان جواب بدن؟ دزدی های کلان جواب این هاست؟ خوردن حق اینها درست است؟ دختری با هزار آرزو با سه بار بارداری نتونست مزه نگهداری از فرزندش را بچشد. بای ذنب قتلت؟

اینستاگرام
سلام سادات خانم میر ... میدونی چرا هیچکس نظری نذاشت ؟ چون لوچ نوشته بودی ! گنگ نوشته بودی ! خواننده سرگردون بود که کی به کیه ! شروعش مقدمه گویا نداشت اشخاص در حالت کمای مجهول قرار داشتند ! واینکه شما چه وقت بار دار شدید مطمئنا سوال خوانده نبوده و نیست که شما اصرار بر بیانش داشتید . ...
بطور کل خوب نبود . خوبش کن . بازم بنویس و از سرکار خانم محمدی یا شهید گمنام که دستی زبده و کار گشته در نویسندگی دارند کمک بگیر . زنده باشی سادات .
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi