یکشنبه 09 خرداد 1400 , 12:00
گفتوگو با مادرشهیدان مجید و جمشید علیبخشی
وقتی مادر شهادت فرزندش را در تلویزیون می بیند!
با حاج احمد کاظمی بودند. در عملیات بچه ها هر کاری می کنند، نمی توانند از آب رد شوند و به آن طرف بروند. مجید چون مربی بود، رد می شود می رود آن طرف...
فاش نیوز - مجید علیبخشی ششم مهر ۱۳۴۵، در تهران چشم به جهان گشود. پدرش قدرتالله، باغبان بانک مرکزی بود و مادرش،گوهربانو نام داشت. دانش آموز اول متوسطه در رشته ریاضی درس خواند. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و سوم مهر ۱۳۶۱، در سومار بر اثر اصابت گلوله توسط نیروهای عراقی شهید شد. مزار او در بهشت زهرای تهران واقع است. برادرش جمشید نیز شهید شده است.
جمشید علیبخشی بیست و سوم فروردین ۱۳۴۸، در تهران چشم به جهان گشود. پدرش قدرتالله، باغبان بانک مرکزی بود و مادرش، گوهربانو نام داشت. تا دوم راهنمایی درس خواند. بسیجی و کارمند روزنامه اطلاعات بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و نهم فروردین ۱۳۶۷، در شاخ شمیران عراق بر اثر اصابت ترکش شهید شد. مزار او در بهشت زهرای تهران واقع است.
گفتنی است مادر شهیدان علیبخشی در هفتم اردیبهشت 1395 دار فانی را وداع گفت و به فرزندان شهیدش پیوست.
گزارشی در مزار شهدا از این مادر شهید تهیه شده که به مناسبت پنجمین سال پرواز این شیرزن در اردیبهشت ماه، تقدیم حضور مخاطبان می گردد.
فاشنیوز: حاج خانم، خودتان را معرفی کنید.
- من گوهربانو علیبخشی، مادر شهید مجید علیبخشی و جمشید علیبخشی هستم.
فاشنیوز: قطعه بهشت زهرا(س) دفن هستند؟
- قطعه 26
فاشنیوز: اول کدامشان شهید شدند؟
- اول مجید سال 1361 در 16 سالگی شهید شد. متولد 6 مهر 1345 بود.
فاشنیوز: از طرف کجا اعزام شده بودند؟
- از طرف سپاه رفتند. بسیجی بود.
فاشنیوز: چقدر در جبهه بود؟
- 60 روز. در عملیات مسلمبن عقیل در غرب.
فاشنیوز: نگفتند چطور شهید شد؟
- با حاج احمد کاظمی بودند. در عملیات بچه ها هر کاری می کنند، نمی توانند از آب رد شوند و به آن طرف بروند. مجید چون مربی بود، رد می شود می رود آن طرف.
وقتی که برمی گردد، داشته از کوه بالا می آمده، عراقی ها با دوربین می بینند. بچه ها می گویند که مواظب باش دارند تو را می زنند. مجید که سرش را برمیگرداند، با تفنگ دوربین دار یک تیر به سرش می زنند؛ از کوه پرت می شود پایین. وقتی می افتد پایین، عراقی ها هم نارنجک می ندازند توی سنگرشان و پنج شش تا از بچه هایشان شهید می شوند.
فاشنیوز: پیکر شهید را دیدید؟
- بله؛ پیکر شهید مجید را می برند تبریز. فرمانده میگوید سریع بفرستیدش بیمارستان. تا میخواهند بیاورند تهران، میگویند بارندگی است. نمی شود و برش می گردانند تبریز و آنجا عملش می کنند. 6 روز آنجا می ماند. بعد 6 روز به شهادت می رسد. وقتی دوتا از دوستانش میآیند تهران، من هم آنجا نبودم. شهرستان بودم، می گویند مجید زخمی شده. نمیدونیم کجا بردنش. پسر بزرگم سرباز بود. برمی گردد و با دامادمان می روند و دنبالش می گردند. آخر می فهمند تبریز در بیمارستان آقای طالقانیست. آنجا شهید شده؛ آنها هم گذاشتنش اونجا تا خانوادهش پیدا بشود.
فاشنیوز: چند پسر دارید حاج خانم؟
- الان یکی دارم؛ دوتایشان شهید شدند.
فاشنیوز: جمشید چطور جبهه رفته بود؟
- جمشید هم 5 سال در جبهه بود تا اینکه شیمیایی شد. شیمیایی پوستی. خیلی خرجش کردیم.
فاشنیوز: آن یکی پسرتان هم جبهه رفته بود؟
- بله. حمیدرضا هم 2 سال در جبهه بود و شیمیایی شد. زن و بچه داشت که رفته بود.
فاشنیوز: حاج خانم! پدر بچه ها چطور؟
- پدر بچه ها نه. ما دو تا دختر هم داریم.
فاشنیوز: کجا ساکن بودید؟
- مجیدیه شمالی
فاشنیوز: بچههایتان بیشتر کدام مسجد می رفتند؟
- می رفتند مسجد 14 معصوم، مجید و جمشید هم بیشتر توی میدان رسالت، مسجد حضرت رسول اکرم.
فاشنیوز: از دوران انقلاب خاطره ای از بچه ها دارید؟
- بله؛ موقع انقلاب که بود، پسرها بچهتر بودند. دنبال همه این بچههایی که شهید می شدند می آمدند، ملافه جمع می کردند، همه ذخیره زمستان ما را جمع می کردند و می بردند برای خانواده هایی که بچه هایشان شهید و زخمی شده بودند. برای آنها خیلی کارها می کردند، خیلی.
فاشنیوز: از 17 شهریور چیزی یادتان هست؟
- راهپیمایی و تظاهرات می رفتند.
فاشنیوز: مجید بزرگتر بود؟
- مجید 4 سال از جمشید بزرگتر بود. حمید 8 سال از اینها کوچکتر بود.
فاشنیوز: موقعی که امام آمد یادتان هست؟ رفتید بهشت زهرا؟
- بله، همه آمدیم بهشت زهرا. آن روزی که گفتند می خواهد بیاید، ما رفتیم بهشت زهرا. فردایش امام آمد. شوهرم و با دوتا بچه هایم آمدند. من بچه کوچک شیری داشتم، فردایش نتوانستم بیایم.
فاشنیوز: از مجید بگید.
- اخلاقش که خدایی بود. دیگر از اخلاقش هیچ نمی توانم بگویم. مثل همه بچه هایی که شهید می شدند. خودتان می دانید که آن موقع محله اسم می نوشتند می بردند.
مجید من از مدرسه می آید، چندتا مجله به او می دهند می برد بازا.، نمی دانم برای کدام خانه می بردند؛ این دبیرشان افتاده بود دنبال مجید. تا می رود آن خانه ای که این مجله ها را می رسانند. مجله ها را که می رسانند، فردایش فراش مدرسه آمد دنبالم، گفت بیا مجید را گرفتند.
وقتی رفتم، دیدم همان دبیر مدرسه مجید را بسته به دیوار، می گوید تا نگوی آن مجله ها را برای چه کسی بردی، من ولت نمی کنم. من هم رفتم گفتم: شما مگر ساواکی هستی که این کار را می کنی؟ گفت: از ساواک بدترم. گفت: چرا پشت به شاهنشاه کردید؟ گفتم: ما پشت به هیچ کس نکردیم. ما مسلمانیم.
فاشنیوز: قبل از انقلاب بود؟
- نه؛ موقع انقلاب بود. امام هنوز نیامده بود ولی قرار بود که بیاید؛ انقلاب بود دیگر. چقدر شهید شدند در خیابان ها! تیراندازی بود. اینها هم مجله چاپ می کردند، کاغذ چاپ می کردند می بردند برای خانه علما. بعد من می گفتم آقا تورو خدا این بچهست. چه میفهمه؟ تو چرا اینو اینجوریش کردی؟
یک خودکار گذاشته بود لای انگشتانش، این قدر فشار داده بود که خون از لای انگشتانش این بچه آمده بود بیرون. گفتم به خدا تو از یزیدم بدتری. تو نامسلمانی. آخر چرا این کار را کردی؟ گفت می خواهم اخراجش کنم. گفتم اخراجش کن، بچه منو این جوری کردی.
فاشنیوز: پس مجید را شکنجه کرده بود؟
- خیلی شکنجه شد. مجید را آوردمش بیرون. رنگش کبود شده بود. می گفت کاری باهام کرد که یادم نمی آید کجا بودم. پایش را گذاشته بود روی این انگشتانش. من هم او را هلش دادم، خورد به کمد. بدنم می لرزید. بچهم را می دیدم این جوری شکنجه می داده. گفت من پدر شماهار را درمی آورم. گفتم تو ساواکی هستی. تو از آن ساواکی هایی هستی که تمام ما را فروختی به آمریکایی ها.
آمدم بیرون، گفتم مجید نیایی تو. رفتم داخل و پرونده را گرفتم و گفتم نمی خواهم اصلا درس بخواند. ما که نه دانشگاهی داریم نه چیزی داریم؛ درس واسهی چی بخواند؟ مجید می گفت، مامان چرا پرونده را گرفتی؟ گفتم من وقتی این خون دست تو را می بینم، دیوانه می شوم. گرفتمش و آوردم.
یک مدرسه بود در حشمتیه به نام حافظ. پرونده و بچه را بردمش آنجا؛ دیدم یک آقایی همکیش خودمان بود، گفت چی شده؟ اسمش هم آقای قاسمی بود. بردمش گفتم ببینید تمام انگشتانش را اینجوری کرده. گفت من نوکرتام مجید جان. من کوچکتام. بردش و اسمش را نوشت و تو نکو این اسمش را نوشته، می داند که این انقلابی حقیقیست، دیگر اینها شب ها می رفتند آموزش می دیدند.
آنجا یک درجه گرفته بود. گفتم اگر درجه گرفتی، پس چرا لباس تنت نمیکنی؟ گفت فرمانده گفته که اصلا شماها نباید لباس بپوشید. همینجا که آمدید، همینجا لباس ها را جا می گذارید و می روید خانهتان، دوباره آمدید لباس ها را می پوشید و می روید. درسش را هم می خواند. سوم راهنمایی بود. اخلاقش هم که فوق العاده بود. الان 26 سال است که شهید شده، هنوز در محل اسمش معروف است.
فاشنیوز: وصیت نامه هم دارد؟
- نوشته بود برای خاک من گریه نکنید. ما برای خدا رفتیم. ما برای بنده خدا نرفتیم. ما رفتیم خاک مملکتمان را نگه داریم. حجابتان را فقط رعایت کنید. نوشته بود که پدر! نصیحت هایی که به من کردی یادم هست. تو فقط به من گفتی که به راه خدا برو و نماز بخوان. شما فقط مرا حلالم کنید. پدرش الان در قید حیات هستند.
فاشنیوز: خبر شهادتش را چطور به شما دادند؟
- وقتی که جنازه اش آمد، تلفن زدند به بچه ها؛ آنها هم رفتند جنازه اش را تحویل گرفتند و گذاشتند سردخانه.
فاشنیوز: پیکر شهید را دیدید، چه کار کردید؟
- هیچ؛ شکر خدارا کردم. بچه پاکی خدا به من داده بود؛ شیر پاک خورده بود؛ نان پاک و حلال خورده بود. در راه دین اسلام رفت.
فاشنیوز: خب جمشید چند سالش بود؟
- جمشید 19 سال داشت.
فاشنیوز: چقدر جبهه رفت؟
- حدود 6 بار به جبهه رفت. هر دفعه 40 تا 50 روز می رفت. شیمیایی شد.
فاشنیوز: جمشید وقتی آقا مجید شهید شد، چه می کرد؟
- جمشید گفت او از من بزرگ تر بوده. من بعد از او شهید می شوم. به او می گفتیم بیا برایت نامزد کنیم. می گفت من نامزد کردم تو جبهه. هر موقع جنگ تموم شد، اگه زنده ماندم آن موقع؛ اگر نتوانم، عروس من در آن دنیاست.
فاشنیوز: جمشید کجا شهید شد؟
- جمشید موقعی که 8 روز مانده بود قطعنامه امضا شود، آن روزها می رفت روزنامه اطلاعات کار می کرد. 2 سالی بود که شیمیایی شده بود و جبهه نمی رفت یعنی دکتر اجازه نمی داد. تمام بدنش تاول بزرگ می زد، می خوابید. این بچه های دوستش می آمدند، دستور دکتر بود. یکی می نشست روی گردنش، یکی روی پایش، ورزشکار هم بود دیگر، تاول ها را با چاقو، نمی دانم یه میله بهش دکتر داده بود، تاول ها را درمی آوردند. غروب که می آمد لباسش را که عوض می کرد، تمام لباسش خونی بود. دیگر خوب شده بود، خوب که نشده بود اما خب بهتر شده بود.
تا اینکه امام دستور داده بود آنهایی که در اداره ها هستند و تاکنون به جبهه رفتهاند، باید بروند. او هم از خدا خواسته، می رود به رئیسش می گوید که من می خواهم بروم جبهه. می گوید من نمی گذارم. تو بهترین کارمند منی. من نمی گذارم بروی. می گوید می خواهم بروم. می گوید لج نکن. تو مریضی؛ نمی خواهد بروی. برمی دارد نامه استعفایش را می گذارد روی میز. می گوید این را قبول کن. من رفتم. او هم استعفانامه را پاره می کند؛ می گوید خب برو.
برادر بزرگش هم آنجا کار می کرد. به او گفت من می خواهم بروم جبهه. گفت نمی خواهد بروی. من مریضم، تو مریضی، به خاطر پدر و مادر پیرمان. یکیمان هم شهید شده؛ کافیه. گفت چه مریضیای داریم؟ ما هیچ مریضیای نداریم. من که مریض نیستم. گفت پس پشتت چرا تاول تاول میزند؟ گفت اینها امتحان الهیست؛ صبحش آمد گفت که مامان مرا بیدار کن. من هر کاری کردم نتوانستم. دیدم بیدار شد، نمازش را خواند. آمد برود، انگشترش گیر کرد به در.
گفتم: ببین این یک امتحان است که حضرت علی بهت داده. می گویند حضرت علی می خواست برود در محراب نماز بخواند، کمربندش یگ جا گیر کرد. تو هم کمربندت دیشب پاره شده، الان هم انگشترت شکست. پس خداوند گفته که تو نرو. گفت مامان قرآنت را بیاور. من فقط به خاطر تو می خواهم بروم. گفتم به خاطر من می خواهی بروی که من از این بدبختتر بشوم؟ گفت نه خوشبختتر از همه می شوی. من می روم. باید بروم. خواب دیدم دیشب، دیگر ما قرآن آوردیم و از زیر قرآن رد شد و رفت.
از در بیرون رفت. من هی از پشت سر نگاهش کردم. فردایش رفتم پادگان مالک اشتر؛ گفتند دیروز جمشید وقتی آخرین ماشین حرکت کرده، با آنها رفته. رفت و بعد از 8 روز عملیاتشان که تمام می شود، می روند شاخ شمیران؛ ماه رمضان هم فیلمش را نشان دادند. اینها همه آر پی جی زن بودند. جمشید هیکلش خیلی قوی بود.
هلیکوپتر دنبالش می کرد. با تیر زدند پشت سرش افتاد زمین. همین جوری داشتم نگاه می کردم. من زبانم بند آمده بود. یک دقیقه گذشت دیدم دو دفعه آوردندش جلوی تلویزیون، دیدم دارد نفس می کشد. بعدش شهید می شود.
فاشنیوز: وصیتنامه هم داشت؟
- وصیتش عین برادرش بود.
فاشنیوز: اهل کجایید؟
- ما دماوندیم. 28 نفر از پسر دایی، پسر عمو، پسر خاله های ما شهید شدند.
فاشنیوز: اگر بچه هایت الان بودند، باز هم می فرستادیشان بروند و شهید بشوند؟
- برای مملکتم بله، برای دین اسلام بله نه برای کس دیگری. تا اسلام ما پاینده باشد.
فاشنیوز: می پرسی که چرا بچه های من باید بروند و شهید بشوند؟
- می گفتم خب یکیشان می رفت و شهد می شد. دوباره می گفتم شاید سرنوشت ما این جوری بوده. در زمان ما باید جنگ برای اسلام بشود؛ و این یک افتخار بزرگ است که حضرت زینب به ما داده. خدا ما را خواسته، چون خیلی زحمت پای این بچه ها کشیدیم. پدر این بچه ها باغبان است اما با نان حلال.
فاشنیوز: سوال آخر. چیزی بالاتر از شهادت برای یچه هایتان سراغ داشتید؟
- نه. الان یک پسرم اینجا هست. 5 بار سکته مغزی کرده. برای اینکه اثر شیمیایی در بدنش هست. وقتی که اسم شهیدانم را می آورم، به آن خدایی که مرا به وجود آورده، بلافاصله کار من درست می شود.
| گفت و گو از محمد جوزی
بابا لنگ دراز عزیزم !
بعضی آدم ها را نميشود داشت
فقط ميشود يک جور خاصي
دوستشان داشت
بعضي آدم ها اصلا برای اين نيستند
که براي تو باشند يا تو برای آن ها ...
اصلا به آخرش فکر نمي کني
آنها براي اينند که دوستشان بداري !
آن هم نه دوست داشتن معمولي
نه حتي عشق؛
يک جور خاصي دوست داشتن که اصلا
هم کم نيست.
اين آدم ها حتي وقتي که ديگر نيستند
هم در کنج دلت تا ابد يه جور خاص
دوست داشته خواهند شد ...