شناسه خبر : 82874
شنبه 01 خرداد 1400 , 10:18
اشتراک گذاری در :
عکس روز

من و فرزند و زن و زندگی‌ام!

هنگامی که خودش گفت قصد ازدواج دارد، لطف خداوند باز هم شامل حال ما شد و دختری رئوف و مهربان به خانواده ما اضافه شد و حسرتی که همیشه از نداشتن دختر در دل داشتم...

فاش نیوز - از شرایط جسمی ام که جانباز 70 درصدم، فقط بگویم که بیشترین محدودیت جسمی ام، از بابت دست چپ بوده و با یک دست راست، یاد گرفته ام مستقل باشم، به نحوی که در زمان مجردی، هنگامی که شاغل شدم، حدود دو سال از خانواده ام جدا شدم و اتاق مجردی داشتم و آن زمان که به تازگی موتورهای بی کلاج وارد کشور شده بود، صفر گرفته بودم، به راحتی تردد می کردم و ساعات تنهائی ام را با مطالعه کتاب که دائی و همسرش که هر دو فرهنگی بودند، دارای چند کتابخانه بودند که از هر نوع و سلیقه، موجود بود، وقتم را پر می کردم، بعد از پایان وقت اداری، در مسیر به خانه پدری رفته پس از صرف نهار، به خلوتم پناه می بردم و اکثرا" شام هم با یک سیب یا گلابی، سد جوع می کردم، این دوران در شکل گرفتن شخصیت اخلاقی ام، بسیار تاثیرگذار بوده است.

پس از ازدواج، در ابتدای زندگی، چارچوب هایی مشخص کردیم که من و همسرم، چگونه زندگی را اداره کنیم. فقط بگویم به نحوی رفتیم که هرگز کارهای شخصی ام را به دوش همسرم نینداختم. اگر موردی بود، برای این که خدای نکرده توقع ایجاد نشود، همسرم می گفت، این کار خودت است؛ که شخصاً از این روحیه همسرم همیشه و همه جا، استقبال می کردم و گله ای نداشتم. حال اگر در شرایط خاص قرار داشتیم، بدون آنکه سخنی بگویم، همسرم زودتر انجام می داد. برای مثال هرگز کارهای اداری، تهیه نسخه و دارو، در آن زمان رسیدگی به امور خودرو و جابجایی ها را از همسرم توقع نداشتم. اگر زمانی نیاز به اسباب‌کشی و خانه‌تکانی شب عید بود، پول می دادم، کارگر، چه مرد چه زن، این کارها را انجام دهد. نمی گذاشتم همسرم دچار فرسودگی جسمی یا روحی شود؛ و همیشه گفته ام پول برای راحتی زندگیست. به خلوت همسرم به هر نحو، رسمیت می دادم و اگر هزینه ای بابت کمک به یک مستحق در نظر می گرفت، هیچ‌وقت، کنجکاوی نمی کردم. چون اخلاقش را می دانستم و از هر لحاظ اخلاقیاتش را تائید می کردم. نه اینکه چه مبلغی است، کدام مستحق.

اگر بیشتر از این به خصوصیات فرشته ‌گونه اش بپردازم، دلخور و شاکی می شود، زمانی که چند سال پیش قوزک پایم از دو طرف شکست، پزشک ارتوپد خبره شهرمان، قوزک پایم را پیچ و رول پلاک کرد. چند ماه زمینگیر شدم. همسرم سنگ تمام گذاشت؛ به نحوی که دوستان متأهلم می گفتند همسر ما چنین کاری برای ما نمی کند. البته خوب است این را هم بگویم که همسر بنده از خودم به تکالیف شرعی، اسلامی خود،  بسیار مقیدتر است....

اما فرزندم پارسا، اوایل فروردین 72 به دنیا آمد. تا سال 75 مستاجر بودیم. سال 75 به خانه خودمان آمدیم. به دلایلی، سال 76 حدود یک سال در قائم شهر، زندگی کردیم و دوباره پس از یک سال برگشتیم به خانه خودمان و مشکلات زیادی مرتفع شده بود.

 از کودکی به پارسا آموختیم با گریه و لج‌بازی، کارش پیش نمی رود. هرگز نشد در خیابان بگوید من این را می خواهم، برایم بخرید، و لجاجت به خرج دهد. شیطنت پارسا کم نبود؛ ولی هرگز سیلی یا کتک نخورد؛ چون از ابتدا اعتقاد داشتم این باعث می شود ترسو بار بیاید. هنگام تنبیه او را تهدید می کردیم که می اندازیمت داخل حمام! سکوت می کرد. اما یکبار هم داخل حمام نینداختیم. از تنبیه نشده، بیشترترس داشت و هدف من و همسرم نیز همین بود!

هنگام هفت سالگی، در کلاس اول، از منزل تا ایستگاه تاکسی خودش می رفت، تاکسی سوار می شد و جلوی مدرسه پیاده می شد. خوشبختانه با یک کورس تا دبستان می رسید. پس از تعطیلی، تاکسی می گرفت بر می گشت. عده ای از دوستان نزدیک، به ما هشدار دادند که پارسا فقط هفت سال دارد و کارتان پرمخاطره است؛ اما ما اهمیتی نمی دادیم و اکنون همان دوستان، این کار ما را تأیید می کنند.

پارسا یک اتاق خواب شخصی داشت، با تلویزیون رنگی 14 اینچ قدیمی که دیگر به او تعلق داشت و یک دستگاه پلی‌استیشن. به او می گفتم اگر می خواهی بیرون، با بچه ها فوتبال یا چیز دیگری بازی کنی، نیازی به اجازه گرفتن نیست؛ برو بازی بکن. اگر دوست داری با دوستانت بیا در اتاقت، گیم بازی کن! خودش مختار بود. خوشبختانه محل زندگی ما بسیار آرام و با فرهنگ هستند؛ به نحوی که هیچکدام از بچه های محل و همبازی های پارسا به هرز نرفتند. خدا را شکر!

پارسا هم در دبستان، راهنمایی و دبیرستان شاهد، درسخوان و ساعی بود؛ کلاس خصوصی زبان می رفت و از سال 84 که یک دستگاه کامپیوتر گرفتم، گفتم از الفبای کامپیوتر خودت را بالا بکش و هیچ کلاس کامپیوتری نرفت؛ توفیق داشت.

در کل ماجرا در هر کاری که خودش فکر می کرد می تواند انجام دهد، به او کاملا" میدان می دادیم و یادم نمی آید ما را پشیمان کرده باشد. از 13 سالگی به او رانندگی آموختم. آن زمان یک پیکان عادی داشتیم. در 15 و 16 سالگی، در درس، کار با کامپیوتر و رانندگی کاملا" مسلط بود. هنگامی که یک پراید صفر گرفتم، پارسا 16 سال داشت. یک روز جمعه ماشین را شست، با دو تن از دوستانش رفت دور بزند. خب حق داشت و حداقل دستمزدش بود. ناگهان با حرکت خلاف شخص دیگری، پارسا با ماشین دیگری تصادف کرد. بلافاصله به صحنه رسیدم. حتی جلوی دوستانش اخمی هم نکردم. افسر آمد. پارسا به خاطر نداشتن گواهینامه، یک خسارت ناچیزی داد و ما رفتیم برای جبران خسارت. شرایط به نحوی شد که من و پارسا دو روز همدیگر را ندیدیم. من اداره بودم، پارسا مدرسه و اوقات دیگر دنبال تعمیر ماشین. عصر روز سوم رسیدم خانه. پارسا بلافاصله آمد درب پارکینگ را باز کرد. پیاده شدم و متوجه شدم پارسا غرق در شرمندگی است. سریع آمد جلو دست مرا ببوسد. دستم را کنار کشیدم و گفتم تو که تخلف نکردی! فردایش گفتم با هم برویم دور بزنیم. گفتم شما رانندگی کن تا از تصادف ترسی در وجودت نمانده باشد. بگذریم...

در محل، به خاطر استقلال و شخصیتی که ما خودمان به پارسا داده بودیم، نه تنها نزد دوستانش، بلکه نزد اهالی محل هم برایش احترام قائل بودند. اگر همسایه ای خیراتی داشت، برایش نذری جداگانه می آوردند.

پارسا دیپلم گرفت و در دانشگاه شمال (آمل)، در رشته حقوق مشغول تحصیل شد. سال 90 یک پژو (وی9) دنده اتومات گرفتم؛ چون گواهینامه خودم مشروط بود، و از طرفی، همسرم و پارسا هم با آن به راحتی رانندگی می کردند. عده ای از دوستان پارسا که حتی از زمان ابتدائی با هم همکلاس بودند، منزل دانشجویی گرفته بودند. ما به پارسا حق انتخاب دادیم. خودش گفت که این مسیر یک ساعته را از ساری برود، برگردد راضی‌تر است؛ ما هم قبول کردیم.

با پارسا از روز اول طی کردیم، تدر هیچ ترمی نباید مشروط بشود و باید طبق قاعده عمل بکند. گفتیم ما دیگر هیچ مسئولیت بیشتری در قبال تو نداریم. ماشین داری، این مبلغ ماهیانه هم در کارت بانکی ات؛ فقط پیش برو. پذیرفت. در آخرین سال های کارمندی ام در مسکن و شهر سازی سابق و راه و شهر سازی فعلی، هنگامی که حاج محمود ذوالفقاری، برادر حاج مهران ذوالفقاری، جانباز سرافراز نخاعی شهرمان، که از ابتدای کارمندی بنده در این 30 سال، همکار بودیم و در پست های مختلف، تمام‌قد هوای بنده را داشت و در این همه سال هیچگاه اختلافی با او نداشتم، به عنوان ریاست پشتیبانی اداره کل استان، به من گفته بود پارسا را می آورد به اداره خودمان و بنده هم نسبتا" آرامش خاطر داشتم؛ تا اینکه پارسا مدرک کارشناسی حقوقش را گرفت؛ ولی حاج محمود هر چه تلاش کرد، وزارتخانه، مجوز پذیرش نیرو نمی داد.

در نهایت، یک روز خودم و پارسا به وزارت راه و شهر سازی رفتیم و حضورا" به استناد ماده 38 قانون استخدامی فرزندان ایثارگران، درخواست جذب پارسا در اداره را دادیم. در آنجا دیگر آب پاکی را روی دستمان ریختند و اعلام کردند این ماده دیگر منسوخ شده و اعتباری ندارد! در آن هنگام صراحتا" به پارسا گفتم، از اینجا خودت هستی و خودت؛ باید خودت گلیم خودت را از آب بیرون بکشی؛ و پذیرفت!

 رفت تا مقطع ارشد حقوق، در گرایش جرم و جزاء ادامه تحصیل داد. آزمون استخدامی دادگستری هم شرکت کرد و از میان سهمیه 25 درصدی فرزندان ایثارگران، در استان مازندران، مقام دوم استان را کسب کرد و پس از گذراندن پروسه سنگین گزینش، طی دو مرحله مصاحبه حضوری و تحقیقات محلی و... از اسفند 98 وارد دادگستری شد. در شعبه اجرای احکام مشغول به کار شد؛ و چون دادگستری از قبل مجوز جذب نیرو گرفته بود، از همان موقع به استخدام رسمی در آمد و ظرف شش ماه، با تلاش و کاردانی خودش، به عنوان دادورز شعبه سه اجرای احکام مدنی دادگستری ساری منصوب شد؛ به نحوی که تمام اموال، چه بابت توقیف، چه بابت رفع توقیف، باید به امضای پارسا برسد...!

 هنگامی که پارسا خودش گفت قصد ازدواج دارد، لطف خداوند باز هم شامل حال ما شد و دختری رئوف و مهربان به خانواده ما اضافه شد و حسرتی که همیشه از نداشتن دختر در دل داشتم، جبران شد و در فروردین 99 پارسا با همسرش عقد کردند. در حال حاضر، پارسا با عشقی که از پدر و مادرش آموخته به اتفاق همسرش، از زمان عقد، با ما زندگی می کنند.

حالا گویی دیگر آرزویی در دلم نمانده و در کمال آرامش، در میانسالی، به آینده امیدوارم و وقتی به گذشته زندگی ام نگاه می کنم، به نگاهی که از زمان جانبازی به آن داشتم، که فقط نیمه پر لیوان را نگاه می کردم، نه اینکه چه چیزهائی از دست داده ام، بلکه از آنچه در زندگی برایم مانده به نحو احسن بهره ببرم...!

خداوندا باز هم شکرت که در تمام داده و نداده هایت حکمتی بس عظیم وجود دارد؛ و هر آدمی توانائی هایی دارد که باید به آن بپردازد و چقدر خوب است که از زمان کودکی و تولد، توسط والدین به شناخت درست نسبت به خودش برسد...! 

در انتها از خانواده محترم ایثارگران درخواست دارم، در صورتی که در خانواده دچار مشکل هستند، به مشاورانی که در اکثر شهرهای کشور به خانواده ایثارگران مشاوره می دهند، مراجعه کنند و اطمینان داشته باشند نقش مشاوره در زندگی تمام افراد، بسیار موثر و راهگشاست، شک نکنید.

 |مرتضی قنبری وفا

اینستاگرام
این مطلب در پاسخ به درخواست برادر عزیزم ، دکتر قنبر مبارز که در مطلب (شراب با تو بودن) از بنده نحوه تربیت فرزندم را خواسته بود ، ارسال نمودم. قصدی از خودنمائی و خودستائی نداشته و ندارم.
امیدوارم مورد توجه عزیزان ، قرار بگیرد . سپاس
نامه زندگی تان را که مطالعه می کردم واقعا از انتخاب و تدبر در زندگی تان لذت بردم. زندگی به کام و امتداد زندگی تان مستدام.
عجب ! عجب ، خانم محمدی !! عجب !!!!
اینکه یه بچه رو از حبس کردن تویه حموم میترسونه تدبره ؟
ترسوندن، انجام که ندادن!!. در ثانی گاهی اوقات ترس لازمه زندگیه. چرا که عامل بازدارندس. نکته بعدی اینکه توی این نوشته کلی مطالب آموزنده بود شما فقط این یک مورد رو دیدید؟؟؟؟؟
ببین فاش نیوز
من هیچ جواب ندادم که بعضی ها نیان به جر و بحث با من ..
ولی من نباشم ، یکی دیگه هست ...
می خوام جوابش را عالمانه بدم ولی ازش می ترسم ...
چرا ؟
اگه قهر کنه و بهم بگه پدر تنها نکشتی و بی گمان خاندانم کشتی ، چکار کنم ؟
اما در کل مبحث خوبی باز کرد
اینکه ما چقدر مجوز ترساندن افراد و کودکان را داریم .
من یه مطلب دارم می فرستم .
ماشاء الله به زندگی حاج باوفا که بر مدار کفایت عقل و خرد و ارامش چرخیده . این خوشبختی مستدام بود و هر آنکه نمی تواند ببیند کور باد
ممنون از زحمتی که کشیدید ..
خانم محمدی ، سپاس از نظر محترمانه شما !
بنده برای قضاوت این افراد ، هیچ اهمیتی تمی دهم و جواب آنان ... خاموشیست !
حسرت یک جواب بر دلشان بماند ، همین سکوت بنده کافیست !
همین که اشخاصی چون شما ، چنین بازخوردی نشان می دهند ، بنده دلگرم هستم !
با سپاس و تجدید احترام
ماشاء الله من الان عکس پسرتان دیدم
خدا حفظش کند
کاشکی ایشان هم به جمع ما بیاید و تجارب خود را بازگو‌کند
الان یه تیتر دیدم نوشته بود فاش نیوز سایت نیست ... وا پس چیه ؟
البته من میگم محفل امن شهدایی است .
درود و سپاس بیکران به محضر جناب آقای قنبری وفا، آقا مرتضی ایول داری برادرعزیزم تمامی سخنان جنابعالی درست و بحاست پس درک عمیقی میخواد که من حقیر وبعضی های دیگر ندارند، همیشه و در همه حال در پناه امن خداوند متعال محفوظ ومصون باشین آمین یارب العالمین
سید علی جان ، برادر عزیز تر از جانم
خدا را شاکرم ، از داشتن دوستانی مانند شما ، وجود شما برای بنده حقیر ، جای امتنان و افتخار دارد . بنده هم مانند شما آرزوی دیدار ، رودر رو دارم ، تا سیمای وجودت را بوسه باران کنم .درک و شعور شما بسیار بالاتر از بنده ، عمیق است.
در حسرت دیدار شما . برادر کوچک شما
برادر بزرگوارم قنبر مبارز ، عرض ادب و ارادت
این عکسی که مشاهده می فرمائید ، روزی بود با دوستان متاهل خود بصورت مجردی ، 12 سال پیش ، زدیم به دل طبیعت . پارسا 16 سال داشته و انگیزه بنده نیز حضور پارسا ، در جمع ما بود ، تا در کنار آنان ، تجربه بیاموزد و بقولی : آدم شناس شود . خوشبختانه به هدفم رسیدم .
در این عکس چند نکته ظریف وجود دارد ، پارسا کاملا" به پدرش تکیه کرده و من ستون پارسا شده ام . بعدی نگاه نافذ و مطمئن پارسا ، به افق آینده است و خودم غرق در شادی هستم . امیدوارم مورد توجه واقع شود.. سپاس از همراهی شما عزیزان
آقا مرتضی
این جور که شم ا تو بغل پسرت پناه بردی ، من یه چیز دیگه برداشت می کنم . توی چشماش یه پیام خاص هست که میگه بابامه دوسش دارم . هر چی باشه تنهاش نمی ذارم . ببین چطور دستاشو گذاشته روی سرت ، روی قلبت . سفت بغلت کرده .رنگ محبتش آبیه آبیه .. خنک و‌گوارای وجودت . ولی شما حتی دستش نگرفتی . یعنی دیگه توانی نمانده برات . ببین چطور ولو شدی روی پای پسرت . امیدوارم پسرتون تنهات نذاره . پسرم قول بده هر چقدر خسته بشی بازم باباتو تنها نذاری گلم .
قنبر مبارز
درود به نگاه تیز بین شما ، درسته دستانش را نگرفتم نه بابت بی توانی ، بلکه : پسرم دیگر باید خودت مرد شوی ، چون پدرش در همین 16 سالگی ، تخریبچی بود و مرد شده بود حالا نوبت توست پسرم ، مرد باش در زندگی !
پسرم هرگز پدر و مادرش را تنها نمی گذارد ، چون ذات پسرم را می شناسم.
آنچه در نگاهش نهقته بود ، به درستی دریافت کردی و سپاس از لطف و محبت شما .
برادر عزیز و بزرگوارم ، قنبر مبارز ، عرض سلام ، درود و ادب
عزیز دل برادر ، دیگر من و شما آنقدر جیک و پیک ، با هم داریم که بنده بتوانم یک گلایه بسیار دوستانه و برادرانه از شما بکنم ، لطفا" صبور باشید و از بنده ، برادر کوچک شما ، هیچ گلایه و دلخوری نداشته باشید ، شما را دوست دارم ، بسیار زیاد
برادرم بقول رضا مثقالی در فیلم مارمولک ، (با پوزش فراوان) دو ریالی شما کمی کج است . در مورد اول ، در بحث استاد دکتر حسینی ، در مفهوم مجازی سازی ، شما اول مطلب را نگرفته ، سپس اظهار داشتید ، حالا گرفتم و رفتید تو جاده خاکی و (شی، وارگی) ، که خودم نفهمیدم چی خوندم چی شنیدم و چی نوشتم ...! مورد دوم : در بحث بنده و آقای بهمنیار ، تا به آخر موضوع را نخواندی ، هنگامی که در بحث تجاوز نظامی آمریکا به ایران و روسای جمهوری ، دمکرات و جمهوری خواه آمریکا ، موضوع به ابراز نظر مخاطبان فهیم سایت ، کشیده شد ، از شما درخواست کردم نسبت به این دو دیدگاه نظر بدهید ، رفتید در قافیه برجام ، که بحث اول موضوع بوده و ختم شده بود و در موضوع برجام درخواست نظر ، نداده بودم که شما برادر عزیزم ، این موضوع و بحث آخر را انگارتا به آخر، نخوانده بودید ...! مورد سوم : هنگامی که عکس بنده و پارسا را مشاهده کردید ، نظری دادید که بنده راستش جا خوردم ، بزار بازترش کنم ، اینکه دست پارسا را نگرفته بودم ، با توجه به تاریخ عکس که قید کردم مربوط به 12 سال پیش است ، اگر دست فرزندم را نگرفتم ، اصلا" و ابدا" موضوع ناتوانی بنده نبود ، چرا که در کلیت موضوع ، توانائی یا ناتوانائی های جانبازان ، شرایط جسمی آنان نبوده و نیست ، حتی در کشورهای دیگر دنیا هم شاهدیم ، افراد بسیار توانا و قدرتمندی وجود دارند که قادر به حرکت هم نیستند و بر روی ویلچر ، صرفا" از توانائی مغز و دانسته هایشان بهره می برند که در این حوزه کم نیستند . علی ایحال ، فقط به یک مورد اشاره می کنم ، تو رو بخدا درست بگیر ! در حدود 9 ماه پیش اتفاقی برای خانواده ما پیش آمد ، که اصلا" علاقه ندارم به جزئیات بپردازم و در کل موضوع ، هنگامی که از بنده خواستند کنار نشسته و خودم را زیاد درگیر این موضوع نکنم ، بنده زیر بار نرفته و اظهار داشتم ، قسمتی از مسئولیت های رسیدگی را به بنده بسپارند و هنگامی که اصرار بنده را دیدند ، پذیرفتند و خودم گوشه ای از کارها را با همین شرایط جسمی ، به دوش کشیدم و در انتها نیز مشکلات مرتفع شدند و بار دیگر ثابت کردم ، هنوز مسئولیت بسیاری از امور را می توانم انجام بدهم و مطمئن هستم ، بسیاری از جانبازان 70 در صد نخاعی و دو چشم نابینا ، هم قدرت بسیار زیادی دارند ، بخدا شعار نمی دهم و خودم همیشه شاهدم ، هرگز نباید توانائی های هر انسانی ، در هر گوشه جهان ، محدود به شرایط فیزیکی آنان ، محدود کرد و آن مثال معروف که : خداوند ، ز حکمت ببندد دری ....! بسیار کاربردی است و خود جانبازان کشور ما توانائی هائی دارند ، که متاسفانه به آن پرداخته نشده ، پنهان مانده !
در پایان قنبر عزیز ، عزیز دل برادر ، حوصله به خرج بده اول کل مطالب را بخوان ، سپس جمع بندی و نتیجه گیری و اظهار نظر بفرما ، یادته در موضوع فوت استاد شجریان ، کامنت گذاشتم ، شما مطلب را تا انتها نخواندید و عجولانه ، نظر دادید ، آنجا که گفته بودم : اگر موضعی می گیرید روی حرفتان بمانید ! اول نظر عجولانه دادید ، سپس با یک نظر دیگر ، حرفتان را اصلاح کردید . قنبر عزیز اگر چیزی گفتم که فکر میکنی بیراه میگم ، همین الان اظهار بکن ، چون هرگز دوست ندارم بین ما کدورتی حاصل شود و در دل پاکتان بماند ! فقط یک نکته باریک در آخر حرفم : با این عامو کل نکن ، آنقدر کردی که همه جا اسمتو میاره ، ولش کن و بیخال باش . بخدا خودت مقصری ! وقتی تو مطلب من کامنت میزاره و من سکوت می کنم ! نیازی به جیغ بنفش شما نیست ! بخدا خودت مقصری !
امیدوارم در کنار نوه های عزیزت ، ایام همیشه به کام شما و خانواده محترمتان باشد -دوستدار همیشگی شما . مرتضی
والسلام

برادر عزیز و بزرگوارم ، قنبر مبارز سلام اخوی
چرا سکوت کردی اخوی ! از بنده دلخوری ! پوزش ، معذرت ! توی این مملکت ، مجانی فحش هم نمی دهند ، شما بیا چند فحش به ما بده ! تحملش می کنیم !
قنبر جان یعنی همین ... ! از شما توقع نداشتم ! خدا کنه اشتباه کرده باشم ، داشتن دوستانی مانند شما برایمان نعمت است . بخند دلاور ! غم ات را نبینم ! منتظرم عزیز دل برادر ...!
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi