شناسه خبر : 83235
چهارشنبه 02 تير 1400 , 13:20
اشتراک گذاری در :
عکس روز

گفت و گو با جانباز و بانوی ورزشکار، «کلثوم زارعی یزدان»

خانواده‌ای فو‌ق‌العاده بجای پای نداشته‌ام!

یک لحظه خواهر بزرگترم را دیدم که همه جای بدنش خون بود و قنداقه‌ی برادرم حسین که بغل خواهرم بود، خونی شده بود. ولی خواهر یک ساله‌ام مریم را ندیدم. خانه‌مان هم صددرصد تخریب و با خاک یکسان شده بود...

فاش‌نیوز - از دوستانش شنیده‌ام جانباز جنگ و دفاع مقدس است و با هجوم هواپیماهای دشمن به شهر محل سکونتش، در حالی که  فقط شش بهار از زندگی را تجربه کرده بود، باعث شد واژه‌ی افتخارآفرین جانباز، پیشوند نامش قرار گیرد.

دختر ساکت و کم حرفی که دفتر خاطرات و حوادث زندگی‌اش را تاکنون پیش کسی باز نکرده است. در ابتدا به سختی حاضر به گفت‌وگو می‌شود و شاید علت آن همین باشد که از یادآوری خاطرات تلخ آن دوران، غبار غم بر دلش می‌نشیند.

کنارش می‌نشینم و برای اطمینان‌بخشی دستانش را در میان دستانم می‌گیرم. با اندکی آرامش، کم کم سردی ما به گرمی‌ مبدل می‌شود. لحظات سختی را در ذهن می‌گذراند و با خود کلنجار می‌رود. در گرماگرم صحبت، برای جلب رضایتش به او می‌گویم هر کجای صحبت‌‌مان برایش خوشایند نبود، آن را به زمان مناسب دیگری موکول می‌کنیم که خوشبختانه با مهربانی و لبخند، متواضعانه می‌گوید حالا که سرصحبت باز شده، بهتر است ادامه بدهیم.

 

فاش‌نیوز: خودتان را بیشتر معرفی کنید.

- کلثوم زارعی یزدان، جانباز 70 درصد جنگ هستم که در منطقه‌ی جنگی آذربایجان غربی، شهرستان میاندوآب به دنیا آمده‌ام. شش خواهر و سه برادر دارم. سال1365 زمانی که شش سال داشتم، در بمباران شهر میاندوآب، از ناحیه یک چشم و یک پا مجروح شدم.

 

فاش‌نیوز: از خانواده‌تان بگویید.

- پدر و مادرم، مخصوصاً پدربزرگم معتقد به نماز و روزه و حلال وحرام بودند. به طوری که ایشان بنیانگذار مسجد ورودی شهرمان بودند. من هم به تبعیت از آنها با وجودی که درک درستی از نماز نداشتم اما از کودکی آن را به جا می‌آوردم. خاطرم هست پدر و مادرم به گل و گیاه خیلی علاقه داشتند. خانه ما یک ویلایی 1800متری بود که پر از درختان میوه ای بود که همه را پدر و مادرم خودشان کاشته بودند. زمان رسیدن میوه‌ها، فامیل واقوام می‌آمدند و کلی میوه می‌بردند و حتی مادرم از میوه های آن به همسایه‌ها هم می‌داد. متاسفانه خانه ما بعد بمباران هرگز ساخته نشد و قرار شد از طرف دولت به فضای سبز تبدیل شود.
چند روز قبل از بمباران خانه‌مان، علی‌رغم اینکه هواپیماهای عراقی قبلا آمده بودند و نقشه برداری کرده بودند ولی ما خطر را جدی نمی‌گرفتیم.


مادرم برایم تعریف می‌کرد و به من می‌گفت شب قبل از بمباران، شما گفتید بلند شویم، وضو بگیریم، همه با هم نماز بخوانیم. فردا قرار است همگی با هم شهید شویم!!! خانواده از این حرف من تعجب می‌کنند و بعد هم می‌خندند که با این سن کم چه حرفی می‌زند. فردای آن شب بود که این اتفاق افتاده بود.

 

فاش‌نیوز:  اتفاق آن روز را می‌توانی برایمان تشریح کنی؟

- 11بهمن ماه بود و بمباران شهرها. شب‌ها مجبور بودیم چراغ ها را خاموش کنیم. به پنجره‌ها پرده های ضخیم زده بودیم تا روشنایی منزل دیده نشود. فردای آن روز ساعت حدود ساعت 9-10صبح بود که پدر و مادر همراه خواهرم که دانش آموز بود و نیاز به خرید کتاب داشت، از خانه بیرون رفتند. مادرم همیشه به ما توصیه می‌کرد زمانی که هواپیماها می‌آیند، بیرون از خانه و در فضای باز باشید، تا خدای نکرده زیر آوار نمانید.

  آن روز ما سه خواهر و یک برادر15 روزه در خانه تنها مانده بودیم. خواهر بزرگترم 18 ساله و یک خواهرم 1 ساله بود. منزل ما در کوچه پشتی پدربزرگم بود و پدر بزرگم خیابان اصلی جنب کارخانه قند مغازه‌ داشت. بیشتر اوقات من به همراه خواهر و برادرم جلوی مغازه پدربزرگم بازی می‌کردیم وچون کودک بودیم، پدر و مادرمان همیشه درخانه را قفل می‌کردند تا بیرون نرویم. آن روز زمانی که پدر و مادر وخواهرم بیرون رفته بودند، درب منزل ما باز مانده بود. من هم بر حسب عادت بدون اینکه به خواهر بزرگترم (فاطمه) اطلاع بدهم دست خواهرم مریم که یک ساله بود را گرفتم و به سمت مغازه پدربزرگم رفتم. وسط راه دلم شور میزد. با خود گفتم نکند من از خواهرم اجازه نگرفته‌‌ام اگر زمانی که برگردم با من دعوا کند، بنابراین از وسط راه برگشتیم. تازه به حیاط خانه‌مان رسیده بودم که ناگهان صدای وحشتناک هواپیما و موجی که داشت، بلند شد. همان لحظه خواهر بزرگترم چشمش که به ما خورد، گفت همین جا بایستید تا من حسین (برادرم )را که نوزاد 15روزه بود را بیاورم. او با عجله به داخل خانه رفت و حسین را بغل کرد و بیرون آورد. در همان لحظه دو بمب به منزل ما اصابت کرد. ابتدا پنجره‌ های منزلمان لرزید، شیشه‌ها شکست و پنجره‌ها به سمت بیرون پرتاب شد. من سوختن درختان‌مان را می‌دیدم. همه جا پر از دود و سیاهی شده بود. همه ما که یک جا جمع بودیم، هر کدام به یک طرف پرتاب شده بودیم وهر چهار نفرمان داخل آتش افتاده بودیم. یک لحظه خواهر بزرگترم را دیدم که همه جای بدنش خون بود و قنداقه‌ی برادرم حسین که بغل خواهرم بود، خونی شده بود. ولی خواهر یک ساله‌ام مریم را ندیدم. خانه‌مان هم صددرصد تخریب و با خاک یکسان شده بود. دیگر از هوش رفتم و چیزی ندیدم.

 

فاش‌نیوز: وضعیت مجروحیت خواهران و برادرت چطور بود؟

- خواهر بزرگترم که آن موقع هجده ساله بود بدنش پر از ترکش شده بود که هنوز یکی از ترکش‌ها نزدیک قلبش هست که دکترها نتوانستند آن را از بدنش خارج کنند جانباز 25 درصد هستند. خواهرم مریم که یک ساله بود برای او اتفاقی نیفتاده بود اما برادرم حسین دو ترکش به سرش اصابت کرده بود که به مرور با عفونتی که کرد، ترکش‌ها از سرش خارج شد و درصدی هم ندارد. یک خواهر دیگرم که بزرگتر از من هست، آن زمان11ساله بود که ایشان هم خانه پدر بزرگم بود که همزمان با بمباران خانه ما، خانه پدربزرگم هم بمباران شده بود، ایشان هم از ناحیه پا و کلیه مجروح شده بود که جانباز 35درصد هست و متاسفانه این روزها هم درگیر بیماری سرطان هستند و دارای دو فرزند دختر و در حال حاضر در بیمارستان ساسان بستری هستند. خوشبختانه برای پدربزرگ و مادربزرگم اتفاقی نیفتاده بود.

 

فاش‌نیوز: در ادامه چه اتفاقی افتاد؟

- فردای آن روز هم منزل دایی‌مان که در خانه های سازمانی کارخانه قند زندگی می‌کردند، بمباران شد. بر اثر بمباران سر دایی‌ام قطع شده بود و دوپسرش هم شهید شده بودند. زن داییم هم بدنش پر از ترکش و جراحت شده بود. کسانی که به کمکشان آمده بودند، زن دایی‌ام را همراه دایی و دو فرزند شهیدش به سردخانه انتقال داده بودند. در سردخانه برای یک لحظه زن دایی‌ام چشمانش حرکت می‌ کند و کسی که آنجا بوده متوجه زنده‌ بودنش می‌شود. ایشان هم در حال حاضر جانباز45 درصد است.
البته خیلی از کسانی که بعدها گفتند شهید شدند، چه بسا مجروح بودند که همه را به سردخانه منتقل کرده بودند.

 

فاش‌نیوز: پدر یا مادر خاطره آن روز را چگونه برایتان نقل کرده‌اند؟

- منزل ما نزدیک خیابان اصلی بود. آنها وقتی به خیابان اصلی رسیده بودند، هواپیماها را دیده بودند. مادرم تعریف می‌کرد:  "وقتی هواپیماها را دیدم خیلی خوشحال شدم. با خودم گفتم خدا را شکر هواپیماهای ایرانی هستند، رفتند عراق را بمباران کردند و برگشتند. درهمان موقع یک سرباز از ماشین پیاده شده و داد زد بخوابید روی زمین، هواپیماهای عراقی هستند. تمام شیشه های مغازه های اطراف خیابان زمین ریختند. همه جا پر از شیشه و دود و سیاهی شده بود. به سختی هم دیگر را تشخیص می‌دادیم چیزی دیده نمی‌شد". خواهرم به خاطر اینکه یک نوجوان سیزده ساله و محصل بود و غرور داشته می‌گفت نمی‌خواستم زمین بخوابم که مانتو و شلوارم کثیف نشود. مادرم داد میزند بخواب زمین دختر. خودش هم خوابیده بود داخل جوی آب کثیف، تا اینکه هواپیماها بمباران کردند و رفتند. مادرم می‌گفت همان موقع نگران شده و به خانه برگشتیم.
دیگر خانه‌مان ویران و خراب شده بود و آثاری از آن همه سرسبزی و زیبایی دیده نمی‌شد.  
ابتدا شوکه شده بود و خانه‌مان را نشناخته بود. اما بعد داد میزند و خاک‌‌ها را به سرش می‌ریزد و دنبال بچه هاش می‌گردد تا آنها را پیدا کند. بعد یکی یکی بالای سرمان آمده بود. من که پایم کاملاً داغون و آویزان شده بود و چند استخوان از آن باقی نمانده بود. فاطمه بدنش پر از ترکش شده بود و حسین دوتا ترکش به سرش اصابت کرده بود.


 او می‌گفت: وقتی حسین را دیدم که قنداقش پر از خون شده بود او را برداشتم بوسیدم و کنار گذاشتم. فکر کردم شهید شده ولی خداروشکر حسین بیهوش شده بود و بعد از یک ساعت با صدای گریه‌اش به سمتش رفتم و دیدم که زنده است. یک دبه پلاستیکی شکسته پیدا کردم از حیاط همسایه‌مان که دیوارش بر اثر بمباران منزل ما ریخته شده بود آب پر کردم و صورت او را را شستم و بغل کردم و خدا را شکر کردم که هنوز زنده است. مریم که یک ساله بود، خدا را شکر هیچ اتفاقی برایش نیفتاده بود، یک گوشه‌ ای از خرابه‌ های خانه ایستاده بود و با زبان بچگی و با اشاره دست‌های کوچکش را به سمت بالا می‌برد و می‌گفت از آن بالا هواپیما آمد و این‌ها را زخمی‌کرد و رفت.

 

فاش‌نیوز: خاطرتان هست چگونه به بیمارستان منتقل شده بودی؟

- وقتی که من روی زمین افتاده بودم، خواهرم بالای سرم آمده بود تا مرا به بیمارستان برساند که آقای همسایه به کمکش آمده بود. بلافاصله مرا از بغل خواهرم گرفته و به سمت خیابان اصلی برده بود تا با ماشین به بیمارستان برساند. به یاد دارم که هیچ ماشینی در خیابان نبود فقط یک ماشین تویوتا که مخصوص سربازان بود. آنها با دیدن یک کودک مجروح ما را سوار می‌کنند تا به بیمارستان ببرند. آقای همسایه به خواهر می‌گوید شما برو خواهرها و برادرت را بیاور. من در ماشین گریه می‌کردم و سربازان خیلی ناراحت شده بودند. دلداری می‌دادند می‌گفتند چیزی نشده. خوب می‌شوی. گاهی به هوش می‌آمدم و بعد از هوش می‌رفتم. ایشان هم مرا به بیمارستان رسانده بود و برگشته بود. ابتدا در بیمارستان عباسی میاندوآب بستری شدم که بعد با کمبود امکانات بیمارستانی مرا به بیمارستان امام خمینی مهاباد انتقال دادند.

 

فاش‌نیوز: از اتفاقات بیمارستان چیزی در ذهن دارید؟

- بله آنجا به من سرم و کیسه خون وصل کردند. یادم هست که روی تخت بیمارستان بودم و دکتر بالای سرم بود. هواپیماها آمدند و دوباره شیشه‌ های بیمارستان لرزید. چون تجربه بمباران را داشتم خیلی ترسیده بودم. جیغ می‌کشیدم. دکتر مرا بغل کرد و دلداری می‌داد و می‌گفت من پیشت هستم. گریه نکن و بعد من را به اتاق عمل بردند. آنجا یک دکتر هندی به نام دکتر "مورتین"  پایم را جراحی و پیوند زد ولی پیوند پایم موفقیت آمیز نبود و قرار شد که پایم را قطع کنند. در بیمارستان مهاباد تخت‌ها هم مملو از مجروح بود و مجروحان زیادی را هم درسالن بیمارستان و کف زمین خوابانده بودند.  بنابراین مرا به بیمارستان صحرایی ارومیه انتقال داده بودند.

 

فاش‌نیوز: از سرنوشت خواهران و برادرت خبر داشتی؟

- نه فقط این را می‌دانستم که خواهران و برادرم به کمک مردم به بیمارستان های مختلف منتقل شده بودند.

فاش‌نیوز: از آن روزها خاطره ای در ذهن دارید می‌شنویم؟

- در بیمارستان واقعاً غریب بودم و محیط جدید برایم ترس داشت. در بیمارستان ارومیه آقای " ایرج سلماسی وطن" که بهیار بیمارستان بود و آن زمان 23 ساله بود به من کمک زیادی کرد. مرتب هوای مرا داشت به من میگفت تو مثل خواهر من هستی. من هم با ایشان انس گرفته بودم و او را داداش خطاب می‌کردم.

 

فاش‌نیوز: از اینکه دور از پدر، مادر و خواهر و برادرهایت بودی دلتنگ‌شان نمی‌شدی؟

- دلتنگ می‌شدم اما آقای سلماسی به عنوان یک برادر ناتنی اما مانند یک برادر واقعی نگران من بود، به من کمک کرد و مثل برادر با من رفتار می‌کرد. ایشان یک انسان به تمام معنا بود و دائم تلاش می‌کرد که من خوشحال باشم. پس از مرخصی از بیمارستان باید در جایی می‌ماندم بنابراین ایشان مرا به منزل خودشان برد و مدتی در خانه و کنار خانواده‌شان از من نگهداری کردند.
من در آن مدت کوتاه کلی خاله و عمه پیدا کرده بودم. آنها برایم عروسک و گل سر می‌خریدند و به نوعی سعی می‌کردند که احساس کمبود نکنم. مردم هم به من محبت می‌کردند و حتی امام جمعه ارومیه که در آن زمان حاج آقا حسنی بود که به ملاقات مجروحان می‌رفتند، از من هم ملاقات کردند و کلی با من عکس گرفتند.

 

فاش‌نیوز: چه حسی داشتید؟

- احساس می‌کردم دیگر کسی را ندارم و خانواده‌ام برای همیشه نیستند.

 

فاش‌نیوز: چگونه توانستید خانواده‌تان را پیدا کنید؟

- آن موقع برادر بزرگ من در شیراز دوران سربازی را می‌گذراند. وقتی خبردار شده بود که شهرستان میاندواب بمباران شده، مرخصی گرفته و شبانه خود را به میاندوآب می‌رساند غافل از اینکه این حادثه تلخ برای خانواده خودش اتفاق افتاده. یکی از همسایه‌‌ها برادرم را در مسیر می‌بینند. او را بغل می‌کند و می‌گویند تو را به خدا خانه‌تان نرو، و بعد به آرامی‌ ماجرا را برایشان تعریف می‌کند. با شنیدن ماجرا برادرم ادامه سربازی را رها کرده و در به در دنبال ما می‌گردد.

 ابتدا به بیمارستان عباسی میاندوآب می‌رود و از آنها سوال می‌کند که جواب می‌دهند به بیمارستان مهاباد منتقل و بعد به ارومیه انتقال پیدا کرده و اینگونه مرا پیدا می‌کند. از قضا چون پایم روز به روز سیاه تر می‌شد و اگر بیشتر می‌ماند، باید از بالای زانو قطع می‌شد لذا برای قطع پا رضایت خانواده‌ام را می‌خواستند، برای همین، رضایت‌ نامه قطع پایم را از برادرم گرفته بودند.
 برادرم تعریف می‌کرد بعد از اینکه تو را به اتاق عمل بردند تا پایت را قطع کنند، من پشت در اتاق عمل ایستاده بودم. زمانی که دکتر از اتاق عمل بیرون آمد چند استخوان از پایت را تحویل دادند و گفتند هر جا دوست داری ببر. وقتی استخوانها را تحویل گرفتم، همان پشت در اتاق عمل حالم بد شده و کنار اتاق روی زمین افتادم.

فاش‌نیوز: بعد از عمل قطع پا، عکس العمل خودت چه بود؟

- وقتی که به هوش آمدم درد زیادی داشتم و ملافه رو پایم بود. وقتی ملافه را کنار زدم و دیدم پایم از روی زانو قطع شده گریه کردم. حس بسیار بدی به من دست داد و مدام می‌پرسیدم چرا پای من اینجوری شده؟!! پرستاری که آنجا بود میخواست من را طوری متقاعد کند که ناراحت نشوم گفت پایت را با "بشقاب" بریده‌اند. من هم که کودک بودم این حرف را باور می‌کردم.

 

فاش‌نیوز: اولین دیدارتان با خانواده چگونه گذشت؟

- بعد از دیدار من با برادر بزرگترم، ایشان به خانواده اطلاع داده بود که من در بیمارستان ارومیه بستری هستم. آنها به سراغ من آمدند. هر کدام از اعضای خانواده‌ام که می‌‌آمدند مرا بغل می‌کردند و خوشحال بودند که مرا پیدا کردند و زنده هستم.  برادر15 روزه‌ام  دیگر بزرگ شده بود، به طوری که او را نشناختم.  
البته همه به خاطر خانواده دایی‌ام عزادار بودند و مشکی پوشیده بودند. من هم قطع عضو شده بودم. از وضعیتی که برام اتفاق افتاده بود ناراحت بودند و مرتب پیش من گریه می‌کردند.

 

فاش‌نیوز : چه مدت در بیمارستان ماندید؟

- فکر می‌کنم 3یا 4ماه بستری بودم.

 

فاش‌نیوز: از وضعیت خانه و خانواده بعد بمباران خانه‌تان اطلاع داشتید که چه کرده بودند؟

- خانه‌مان که در اثر بمباران کاملا تخریب شده بود. خانواده هم به کمک یکی از دوستان خواهرم به نام خانم اسلامی‌ مقداری از اثاث باقی مانده را از زیر آوار بیرون می‌ آورند و به خانه آنها که دو طبقه بود منتقل می‌شود. در واقع آنها در آن شرایط به نوعی از ما حمایت می‌کنند و تمامی‌ وسایل و مایحتاج را در اختیارمان می‌گذارند و تا دو سالی که در خانه آنها ساکن بودیم هیچ پولی بابت کرایه و استفاده وسایل از ما نگرفتند. البته بمباران‌ها همچنان ادامه داشت. هر روز با صدای آژیر قرمز تن و بدنمان می‌لرزید. برای امنیت بیشتر، 6 ماه هم در چادرصحرایی زندگی کردیم. یعنی نه تنها ما، بلکه همه مردم از ترس جانشان داخل چادر زندگی می‌کردند.

 

فاش‌نیوز : از آقای سلماسی وطن خبر دارید؟

- بله رفت و آمد خانوادگی داریم. ایشان ازدواج کرده به طوری که مادرم برای تشکر و قدردانی از زحماتش انگشتری برای خانمش خرید و سه فرزند ایشان مرا "عمه" خطاب می‌کنند و خیلی بامحبت هستند.

 

فاش‌نیوز: چند سال بعد از مجروحیت، پیگیر پرونده جانبازی‌تان شدید؟

- سه سال از این موضوع گذشته بود و من جانباز محسوب نمی‌شدم. در حقیقت به این مسائل آگاهی نداشتیم تا اینکه پدر خانم اسلامی‌ که مشابه این اتفاق برای برادرش افتاده بود، ما را به بنیادشهید معرفی کرد و به خانواده من پیشنهاد کرد که پیگیری کنند و برای تعیین درصد جانبازی‌ام قدم بردارند. زیرا در مدت سه سالی که برای درمان به بیمارستان می‌رفتم، همه با هزینه شخصی خودمان درمان انجام می‌شد.

 

فاش‌نیوز : وضعیت جانبازیتان به چه نحوی است ؟

- پایم از روی زانو قطع شده و چشم هم آسیب دیده که در حال حاضر برای چشمم از لنز استفاده می‌کنم که 35درصد است اما شکل ظاهری آن کاملا طبیعی است. 35درصد هم مجروحیت پا دارم که از پروتز استفاده می‌کنم. 

 

فاش‌نیوز: عکس العمل دوستانتان در مواجهه با پای قطع شده شما چه بود؟

- یکی از همکلاسی هایم که پدرش شهید شده بود به من گفت من پدرم شهید شده و تو هم پایت شهید شده!!

 

فاش‌نیوز: روند جراحی تا تحویل پروتز پایت، چطور طی شد؟

- اوایل ویلچر داشتم، بعد عصا، بعد هم پروتز را برای اولین بار در شهر تبریز، که آن هم از نوع گچی و سنگین بود، استفاده می‌کردم. چون در سن رشد بودم، مرتب پروتز گچی پایم به مرور کوچک می‌شد و باعث می‌شد کمرم آسیب ببیند. بنابراین شش ماه به شش ماه باید پروتز تعویض می‌شد تا پروتز دائم را آماده کردند.

 

فاش‌نیوز: در آن سن کم متوجه نگرانی های اطرافیانت نسبت به خودت می‌شدی؟

- مادرم همیشه می‌گفت هیچ وقت جلوی چشم من پروتز را درنیاور. به هر حال مادر بود و برایش سخت بود. الان می فهمم که مادرم چه سختی‌ها کشیده. پدرم نیز مرا به دوش می‌گرفت و برای ادامه درمان به شهرهای مختلف می‌رفتیم. بارها برای درمان به همراه پدر و مادرم با اتوبوس به تهران می‌ آمدیم. بعضی از اوقات ساعت 4 صبح به ترمینال آزادی می‌رسیدیم، خانه هیچ یک از اقوام که ساکن تهران بودند هم نمی‌رفتیم. برای اینکه مزاحمتی برای کسی نداشته باشیم روی چمن‌های ترمینال آزادی می‌خوابیدم و منتظر می‌شدیم تا ساعت ۸صبح بشود و به بیمارستان برویم. پدرم روی من کارتن می‌کشید تا سردم نشود و سرما نخورم. به هر حال روزهای سختی را طی کردیم.


به خاطر همین هم من عاشق پدر و مادرم هستم. دستانشان را می‌بوسم و هر کاری از دستم بربیاید، برایشان انجام می‌دهم.  پدرم که تا لحظه آخری که در قید حیات بود، خودم پرستاریش را می‌کردم. در حال حاضر هم مادرم را زمانی که نیاز به دکتر داشته باشد، خودم می‌ برم. با آن همه زحمتی که من برایشان داشتم اما بازهم آنها معتقدند که "من" فرشته زندگی آنها هستم!!!

 

فاش‌نیوز: به نظرم زمانی که به مدرسه می‌رفتی، هنوز جنگ ادامه داشت؟

- بله. زمانی که کلاس اول ابتدایی بودم هنوز جنگ تمام نشده بود و بمباران شهرها ادامه داشت. با اینکه خانواده‌ام موضوع مجروحیتم را به مدرسه اطلاع داده بودند اما بعضی از معلمین و مدیر مدرسه کمترین توجه را به این موضوع نداشتند. تنها یکی از معلم هایم خیلی دلسوز و مهربان بود. اکثر اوقات 10 دقیقه مانده به زنگ آخر مرا زودتر تعطیل می‌کرد و می‌گفت تو زودتر برو تا زیر دست و پای بچه‌ها نمانی. به هر حال من باید به مدرسه می‌رفتم و هم به درمانم ادامه می‌دادم. وقتی صدای وحشتناک هواپیماها می‌آمد، شیشه‌ها می‌لرزید، ترس در وجودم می‌نشست و برایم آزاردهنده بود. به خاطر همین ناخودآگاه به آغوش معلم پناه می‌بردم و او را بغل می‌کردم. البته هنوز هم این حس را دارم به خصوص زمان های چهارشنبه سوری آخر سال که مردم آتش بازی و شادی می‌کنند را دوست ندارم.‌

 

فاش‌نیوز: چه شد که به تهران مهاجرت کردید؟

- سال 68 که هم از تحصیل باز مانده بودم و هم برای ادامه درمان نیاز به پروتز داشتم، به تهران آمدیم. با آن شرایط سخت دیپلم را گرفتم و بعد دانشگاه قبول شدم و در رشته مدیریت بیمارستان ادامه تحصیل دادم اما شاغل نیستم.

 

فاش‌نیوز: برخورد همکلاسی هایتان نسبت به این که شما جانباز هستید، چه بود؟

- چون راه رفتنم زیاد مشخص نبود کسی متوجه نبود که من جانباز هستم. وقتی متوجه می‌ شدند می‌گفتند خدا بد نده چی شده؟ آنها فکر می‌کردند از جایی افتاده‌ام!! من هم می‌گفتم خدا که بد نمی‌دهد خدا همیشه خیر بندگانش را می‌خواهد. بعد که ماجرا را برایشان تعریف می‌کردم، عذرخواهی می‌کردند. ولی اکثر دوستان نزدیکم مطلع بودند.

 

فاش‌نیوز: چگونه با این اتفاق کنار آمدید؟

- اوایل برام خیلی سخت بود ولی به مرور عادت کردم و کنار آمدم. البته اگر در سن فعلی این مشکل برایم اتفاق می‌افتاد به مراتب سخت تر بود. طعنه های زیادی هم خودم و هم خانواده‌ام شنیدیم و تحمل کردیم که هنوز هم ادامه دارد. بعضی مردم می‌گفتند سر تا پای شما را طلا می‌گیرند و یا بعضی‌ها هم عنوان می‌ کنند شما پولدار هستید و... ولی بعضی‌‌ها هم که بینش بالایی داشتند، درک‌مان می‌کردند و حتی تشویق و تحسینم می‌ کردند.

فاش‌نیوز : چند سال است که ورزش می‌کنید؟

- من از همان ابتدای مدرسه ورزش‌ها را در حد توان انجام می‌دادم. اما مدت 22سال هم هست که در باشگاه ستارگان ایثار در رشته بدنسازی فعالیت می‌کنم. با خواهر جانبازم که در حال حاضر درگیر بیماری سرطان هستند، با هم به باشگاه‌ می‌رفتیم و ورزش می‌کردیم. رابطه‌ام با خواهرم خیلی خوب است. آنقدر با هم خوش بودیم که درمدت 2 ساعت تمرین کلی با هم صحبت می‌کردیم و می‌خندیدیم. بچه های باشگاه همه تعجب می‌ کردند چطوری دو خواهر اینقدر با هم صمیمی‌ هستند.

 

فاش‌نیوز: ارتباط‌تان با دیگر بانوان جانباز و دوستان ورزشکار چگونه است؟

- خوشبختانه ارتباطم با بچه های باشگاه خوب است و آنها مرا خیلی دوست دارند.  البته من تنها خانم جانبازی هستم که در قسمت بدنسازی ورزش می‌کنم. اکثر افراد از خانواده ایثارگر هستند. برای آنها خیلی جالب هست که من با این همه مشکلاتی که پشت سر گذاشته‌ام خیلی روحیه بالایی دارم، ورزش می‌کنم و محکم و استوار هستم.

 

فاش‌نیوز: این روحیه خوب را مدیون چه چیزی هستید؟

- ابتدا مدیون لطف خدا، سپس حمایت های خانواده خوبم و بعد هم پشتکار خودم.

 

فاش‌نیوز:  ورزش چه تاثیری در زندگی شما داشته است؟

- بسیار زیاد، چرا که به لحاظ روحی در مدت دو ساعتی که در آنجا ورزش می‌کنم، تمامی‌ مشکلاتم از ذهنم پاک می‌شود و به لحاظ جسمی‌ هم احساس شادابی و نشاط دارم. البته در مدت یک سال که بیماری کرونا به وجود آمده، تازه به تأثیر بیشتر آن پی برده‌ام. پیش از آن چندین بار هم در مسابقات ورزشی دارت و آمادگی جسمانی اردوهای ساری و مشهد شرکت کرده بودم که در آنجا دوستان جانباز بسیار خوبی را پیدا کردم و کنار آنها احساس آرامش می‌کنم زیرا به لحاظ روحی، کاملا همدیگر را درک می‌کنیم.

 

فاش‌نیوز: دیدگاه جامعه نسبت به بانوان جانبار چیست؟

- ما توقعی از مردم نداریم، آنها هم ما را نباید جدا از خودشان بدانند. بیشتر آنها زمانی که مریض می‌شوند، تازه متوجه سختی‌هایی که ما در طی این همه سال کشیده ایم، می‌شوند.

 

فاش‌نیوز : درحال حاضر با چه کسی زندگی می‌کنید؟

- ما در منطقه تهرانپارس کوچه شهید زارعی یزدان (نام کوچه به نام عموی شهیدم که ایشان ناخدای کشتی بودند، مزین شده) به همراه خواهران و برادرانم البته به صورت مجزا اما در یک ساختمان در کنار هم و من با مادرم زندگی می‌کنم. البته پدرم سال گذشته به رحمت خدا رفتند. از دست دادن ایشان واقعا برایمان سخت بود اما به لطف خدا توانستیم با این مصیبت بزرگ کنار بیاییم اما چیزی که این روزها ما را به شدت آزار می‌دهد، بیماری سرطان خواهرم است.

 

فاش‌نیوز: به نظر شما چه مسائل ومشکلات درمانی در مواجه با بانوان جانباز نادیده گرفته شده است؟

- سپاسگزارم. البته یکی اینکه به مسائل درمان ما بیشتر اهمیت بدهند. با توجه به اینکه سن بانوان جانباز رو به افزایش است مشکلات هم به طبع بیشتر می‌شود.
به عنوان یک جانباز از مسئولین درمان درخواست می‌کنم هزینه درمانی و پروتز ما رایگان باشد. برای مثال زمانی که برای گرفتن پروتز اقدام می‌کنیم، نیمی‌از هزینه را خودمان باید پرداخت کنیم که واقعاً مبلغ زیادی است.

فاش‌نیوز: نظرتان نسبت به اردوهای تفریحی وورزشی که برگزار می‌شود چیست؟

- برگزاری اردوها واقعا خوب است چرا که هر بار با دوستان جدیدی آشنا می‌ شویم. زمانی که پای حرف‌ها و درد دل‌ های هم می‌نشینیم، تحمل دردهای خودمان راحت تر می‌شود. این اردوها فرصت خوبی را فراهم می‌سازد تا از تجربیات هم بیشتر استفاده می‌کنیم.

 

فاش‌نیوز: از آرزوهایتان بگویید:

- این شاید آرزوی زیادی نباشد اما امیدوارم دیدگاه مردم نسبت به ما جانبازان تغییر کند. واقع بین باشند و آنقدر موفق که با گفتن "خوش به حال شما جانبازان" که دنیایی از حرف‌ها و کنایه‌ها پشت آن هست، ما را آزار ندهند. گاها ما مشکلاتی داریم که برای کسی نمی‌توانیم بازگو کنیم.

فاش‌نیوز : حرف های پایانی‌تان را هم می‌شنویم؟

- خدا را شاکرم که با داشتن یک خانواده خوب، زندگی را برایم رضایتبخش ساخته است. از پدر، مادر، خواهران و برادرانم که بدون هیچ چشم داشتی در تمام دوان اعم از کودکی، نوجوانی، ادامه تحصیل در کنارم بودند تا من بتوانم رشد کنم و روی پای خودم بایستم، دست تک‌تک‌شان را می‌بوسم. ان‌شاءالله خداوند برایشان پاداش دنیوی و اخروی درنظر بگیرد.

 از آقای حسین زاده مسئول باشگاه ایثار و متولی برگزاری این اردو که خودشان از جانبازان عزیز و انسان بسیار شریفی هستند و تمامی‌سعی و تلاش خود را برای حفظ روحیه جانبازان دارند، تشکر می کنم و برای ایشان هم آرزوی سلامتی دارم.

 یک تشکر ویژه از جانباز حدادی و همسر ایشان که اکثرا با راهنمایی هایشان مرا مورد لطف خودشان قرار دادند و قدردانی می‌کنم و با تشکر از شما خواهرم که زمانی را برای ما اختصاص دادید تا حرف هایی که تاکنون جایی بازگو نشده، به گوش مردم برسانید.

در پایان حسن عاقبت نه تنها برای خودم بلکه برای تمام مردم سرزمینم را از خداوند منان خواستارم.

****

متاسفانه در آخرین روزهای پایانی انتشار این گفت وگو بود که مطلع شدیم خواهر جانباز عزیز کلثوم زارعی یزدان که ایشان هم از بانوان جانباز معزز کشورمان بودند و پس از طی یک دوره بیماری سخت، دعوت حضرت حق را لبیک گفته‌اند، در سوک خواهر بزرگوارشان داغدار و عزادار است.
فاش‌نیوز نیز با عرض تسلیت این ضایعه بزرگ خدمت خانواده زارعی یزدان ضمن آرزوی صبر وشکیبایی برای این خانواده محترم، علو درجات برای عزیز سفر کرده را از خداوند متعال خواستار است.
یا علی

| گفت‌وگو از صنوبر محمدی

اینستاگرام
خانم زارعی عزیز، دوست خوبم، شما اسطوره صبر و پشتکار هستید. ارزوی شادی و سلامتی دارم برایتان، روح خواهر عزیزتان شاد و یادشان جاودانه
با سلام . من ذره ای از مشکلات خانواده محترم زارعی رو نمیدونستم ، فقط راجب بیماری خواهر جوان و عزیزشون میدونستم که جیگرم رو آتیش میزنه وقتی یاد سختیهای درمان مرحومه می افتم و جیگرم چند برابر آتیش میگیره و اشک امونم میبره وقتی بیاد دو طفل بازمانده مرحومه عزیز می افتم. چندسالی بیشتر از آشنایی من با لیلا خانم نمی گذره ولی ایشون رو بعنوان الگوی نمونه و بینظیر میشناسم.ایشون هر موقع من از مشکلاتم گفتم با تمام وجود گوش گرفتند و تسکین دادند. شاید گفتنش درست نباشه اما باید گفت، هر موقع برای کمک بهر مستمندی به ایشون مراجعه کردم ؛ واقعا چشمگیر پذیرای حمایت بودند. دل ایشون دریایی و قلبشون بی نظیر رئوف هست. صبر و استقامت این خانواده بزرگوار نمونه ای از صبر بانو ام المصائب بی بی زینب هست. الان این مطالب رو مطالعه کردم تمام وجودم لرزید از این همه مقاومت. بی شک تو این زمانه چنین خانواده ای نداریم یا اگه باشه انگشت شمار خواهد بود. دستان شما رو میبوسم و به دیدگانم میکشم . قصه زندگی شما باید آنقدر منتشر شود تا هیچ کس از مشکلاتش ناله نکند . شما بگردن ما حق دارید . پاینده و پیروز باشید‌ .
قصه ی تلخی بود. مادر خانواده چه رنجی رو تحمل کرده. واقعا هیچ چیزی نمی تونه جبران این همه رنج باشه.
خواهر نازنینم دوست داشتنت بزرگترین نعمت دنیاست
مرا شاد می‌کند و لبخند را به دنیایم هدیه می‌کند
حتی این روز‌ها گاهی پرواز می‌کنم
من این دوست داشتن را بیشتر از هر چیز در این دنیا دوست دارم

و به خاطر نعمت وجودت از پروردگار سپاسگزارم.

از طرف برادرت رضا

کار قشنگی که فاش نیوز به تازگی انجام میده و جای تقدیر داره گفتگو با تمام اقشار جانبازان هیست که در نوع خود ارزشمند هست.‌ آشنایی با طیف های مختلف جانبازان بخصوص زنان و بانوان جانبازان و بیان رنج و مشقت آنان نوعی ارزشگذاری و احترام به این قشر محسوب میشود. امیدوارم این رویه ادامه داشته باشد و با جانبازان اعصاب و روان هم صحبت کنید.
اگر میخواهی به راه رفتن کسی نمره بدهی اول کفش هایش را بپوش.درد از هر طرف درد است.
من قبل از اینکه در مورد این عزیز یا خانواده ایشان بخواهم نظر بدم باید کفش های او را بپوشم و از خیابان ها و کوچه ها و درد و خوشی هاشو تجربه کنم و روی سنگی که بارها لغزیده زمین بخورم تا بتوانم قضاوت کنم.می دانم و می دانی که کسی نمی تواند کفش های دیگری را بپوشد و در راه او قدم بردارد.....
از خدا برایشان اجر و پاداش عظیم میخواهم کنار آمدن با این همه مصیبت کار هر کسی نیست.
صبر شما و خانواده محترمتان ستودنيست . واقعا ما به شما عزيزان مديون هستيم .
جینای عزیز ، من از دوستان خواهر نازنینتون لیلا خانم هستم ، اونقدر خانواده شما بزرگ و متواضع هستن که من در تمام سالهای آشنایی با خواهرتون برای اولین بار ماجرای خانواده شما رو متوجه شدم ، خدا به همگی شما سلامتی و عزت و برکت بده ، روح خواهر عزیزتون شاد باشه ، مطمئنم فرزندانش در کنار شما احساس تنهایی و غربت زیادی نخواهند کرد ، آرزو دارم هرگز غم و ناراحتی بار دیگه به سراغتون نیاد ، خدا حفظتون کنه باعث افتخار این سرزمین هستید
قصه زندگیتان پر از درد و صبر است . انشاا... سربلند و سلامت باشید
دوست عزیزم
رنج و مصیبتی که شما تاکنون با آن مواجه شده اید ما حتی برای یک لحظه هم نمیتوانیم در ذهن خود بگنجانیم چه برسد که در واقعیت بخواهیم با آن روبرو شویم .انشاا.. که خداوند برایتان پاداش دنیوی و اخروی عنایت فرماید.
و همچنین آرزوی موفقیت و خوشبختی دارم .
دوست عزیزم انشالا که همیشه در زندگیت شاد باشی و از ته قلبت بخندی خوشحالم که با تمام این اتفاقهای بد و ناگوار همچنان مقاوم و استوار هستی چه خوبه که منو قابل دونسی و زندگینامت را برام ارسال کردی دوست دارم و انشالا بهترین ها برات رقم بخوره
روح خواهر بزرگوارتون در آرامش ابدی انشالا که سلامت و عاقبت بخیر باشی
خاله مهربان و دوست داشتنی من
قلم را به دست گرفتمه ام و ساعت هاست که به کاغذ نگاه میکنم
نوشتن برای تو سر در گمم میکند !
نمی دانم از یک خواهر دلسوز بنویسم یا از یک رفیق قدیمی ، از سنگ صبور ، از یک فرشته ؟!
آه که چقدر واژه ها ناتوانند و دستان من در چینش آن ها ناتوان تر ، اما اجازه بده فقط یک جمله به تو بگویم
راست است که می گویند فرشته ها همیشه بال و پر ندارند !
خاله ی مهربانم ، آرزو می کنم هر روزت بهتر از دیروزت باشد و همیشه لبخند بر روی لبانت نقش ببنده . آرزو می کنم کنار آدم هایی باشی که قدر تو را می دونند و دوستت دارند . امید وارم در این دنیا مانده گار باشی نه یادگار
از طرف خواهر زاده ات عسل
دختر زیبا رو و قشنگی که از بد روزگار دچار مشکلات جنگ نابرابر شد و چه جسورانه و مردانه جنگید و در نهایت پیروز میدان شد در میدان ایمان و اعتقاد گوی را از دیگران ربود و یکه تاز امید و موفقیت شد
عزیزم افتخار میکنم که هموطن و همشهریت هستم و به خود میبالم که افرادی مثل شما در جنگ نابرابر ، دژ استوار وطن شدید و موفق از آن میدان بیرون آمدید آرزوی سلامتی و پیروزیت را دارم
با سلام و عرض ادب
با اینکه چند سالی بیشتر از آشنایی من با این خانواده محترم و بزرگوار بیشتر نمی گذرد ، ولی تو این مدت کم اینقد خوبیهای واقعی و نه تظاهری از این خانواده خوش قلب دیده ام که هرگاه بیاد قلب مهربون و بزرگ این بزرگواران می افتم اشک از دیدگانم سرازیر میشود‌ . من بجز بیماری خواهر عزیزشون چیزی از سوابق و مشکلات دلخراش این عزیزان نمیدونستم.هر موقع از ناراحتیهایم ناله میکردم چنان با حرفهایی خدایی و قرآنی تسکین بدلم میدادند که براحتی میتونم بگم تو این دوره زمانه اینجور شخصیتهایی نداریم. این خانواده و تک تک اعضا بی نظیر هستند و باید بعنوان الگوی نمونه به یکسری افراد انسان نما معرفی شوند. داغ مرحومه جوان و عزیزم چنان سخت و سنگ و دلخراش هست که جیگر آدم رو آتیش میزنه. وقتی بیاد دو طفل معصوم این عزیز می افتم آروم و قرارم رو از دست میدم. الان که خلاصه ای از سرگذشت این عزیزان مطالعه کردم تمام وجودم بدرد اومده که چقد این خانواده صبور و محکم بودند و ماشاالله ایمانشون توفیق الهی میباشد که در مقابل تقدیر الهی سرخم نکردند و جز ذکر و شکر خدای متعال کوچکترین گلایه ای نداشتند. جان ناقابلم بفدای شما ، دستان شما رو میبوسم و به دیده مینهم که تو این جامعه زینب گونه صبوری کردید و اکنون بار مسئولیت سرپرستی خواهرزاده های عزیز رو با جون و دل پذیرفتید. شاید نباید بیان کنم ولی میگویم، هر موقع برای کمک به فقرا یا تهیه جهیزیه نوعروس مستمند یا قربانی و....به لیلای عزیزم کلامی اشاره کردم ، بنحوی استقبال کردند و جوری حمایت کردند که بدون شک نمونه این افراد تو جامعه امروزی نیست. خوشا به سعادت دلتون، خوشا به قلبتون که توفیق الهی چنین صبری بهتون داد. خداشاهده خواندن این مطالب و فوت خواهرتون صحرای کربلا رو جلو چشماتم تداعی کرد‌ ‌...من و خانوادم و همه جامعه به شما مدیون هستیم. صل الله علیک یا فاطمه الزهرا
بوی عطر نفست رایحه ی جان من است.
کلثوم جونم چگونه می توانم تمام لحظه هایی را که چون سرو در مقابل دردهایت ایستادی و با شور عشقت ما را سیراب کردی جبران کنم.
خدا روشاکرم و بهت افتخار میکنم وبه داشتن چنین خواهری نجیب ورنج دیده به خود میبالم که مثل ستاره ای پرنور در خانواده ما می درخشد
خواهرنازم، بهترین درود ها و دعاهای خیرم را بدرقه راهت می سازم
دوست خوب انشا الله سختیهای که تامل کردی خداوند در ان دنیا به شما پاداش بزرگی عنایت میکند
درود بر صبر و استقامت شما
با سلام خدمت خانم زارعی
آرزوی سلامتی و عافیت دارم هم برای شما و هم خواهر بزرگوارتان
امیدوارم همواره رحمت الهی شامل حال شما و خانواده محترم بشود
سلام. گزارش تکانده و البته بسیار آموزنده ای بود. اصولا بحث جانبازان مونث با جانبازان آقا متفاوت و سخت تر است. چرا که جانبازان مَرد با آمادگی اولیه باهر نوع اتفاق و پیامدی به میان نبرد رفتند و جانباز شدند و هم بلحاظ شرایط جسمانی، فرهنگی، قومی و ... به سهولت در جامعه حضورر پیدا می کنند و به فعالیت مشغولند، و این خود باعث قبول شرایط و مسئولیت در بین جامعه می شود.
اما بانوان عزیز جانباز کشورمان هم بلحاظ جسمانی درد و رنج بیشتری متحمل می شوند و هم خواسته یا ناخواسته در جامعه حضور کمتری دارند. حال اضافه کنید به این وضعیت، طعنه و کنایه های گاه وبیگاه دوستان و آشنایان را که درد و رنج اصلی جانبازان را دوچندان می کند.
ولی خوشبختانه سرکار خانم زارعی که حقیر برای اولین بار در سفر زیارتی سیاحتی قبل از عید مشهد مقدس با ایشان و چند بانوی جانباز دیگر آشنا شدم، با روی آوردن به ورزش و حضور در اجتماع، هم باعث افتخار خانواده و ما هستند، هم باعث مباهات جامعه و هم به حفظ سلامتی در عین سختی های زیادی که جسمشان متحمل میشود، کمک شایانی می کنند.
برای این جانباز بانو و سایر جانبازان خانم که با محدودیت های بسیار نسبت به ما، سرآمدان جامعه ایثارگر کشور هستن آرزوی سعادت و سلامت دارم و امیدوارم همیشه در همه اموراتشان موفق باشند.
فاش نیوز و همه پرسنل خدومش و خانم صنوبرمحمدی که نقش تعیین کننده در معرفی چهره های پنهان در جامعه ولی موفق در امور دارند عمیقا سپاسگزارم.
موفق باشید
عزیز دلم خیلی زندگی پر درد و رنجی رو پشت سر گذاشتی خوشحالم که خداوند اونقدر بهت ایمان و قدرت داده که محکم و استوار قدم برداشتی و با این همه سختی و مشقت فرشته زندگی خانوادت شدی الهی از این به بعدش تماما خوشحالی باشه و از ته ته قلبت بخندی خوشحالم که دوست قوی مثل تو دارم الهی بهترین ها برات رقم بخوره و عاقبت بخیر باشی
برای خواهرت خیلی ناراحت شدم روح خواهر نازنینت در آرامش ابدی و خداوند به شما صبر بده میدونم که جای بچاش پیش خالشون امن هست و مثل دوتا گل ازشون مراقبت میکنی
دوست خوبم. هرچند که غم از دست دادن خواهر برایت سخت و دشوار است اما با روحیه بالایی که از شما سراغ دارم راضی به رضایت خدا هستید و در این غم صبوری می کنید.
آرزوی سلامتی و توفیق بیش از پیش برایتان دارم.
دختر زيبا و خوش قلب و مهربان
بسيار متاثر شدم از اين خاطراتي كه زندگي ات را دگرگون كرده
خاطراتي بسيار تكان دهنده و غم انگيزي بود
از خداي مهربانم ميخواهم ك ازين پس خوشحالي و شادي را به خودت و خانواده ي عزيزت عطا فرمايد
جاي پدر عزيزت و خواهر صبورت در بهشت
و سايه ي مادر مهربانتان ساليان سال بر سرتان
افتخار ميكنم به داشتن دوستاني مثل شما كه در مقابل تمام سختي ها و مشكلات خدا را فراموش نكرده و با استقامت بسيار در مقابل مشكلات ايستاده و با ناملايمتي ها جنگيده...
عزيزم،مهربانم،خوش قلبم...از خداوند برايت ارزوي شيرين ترين روزها را دارم
دوستت دارم :وصال
با سلام به دوست عزیز وخانواده محترم شان
بنده سالهاست که خانواده زارعی یزدان رو می شناسم خانم زارعی از دوستان عزیز وقدیمی من هستند که در محله ما زندگی می کنند.خانواده بسیار فهیم هستند به جرات بگم افتخار محله ما هستند. هر وقت خانم زارعی رو می بینمش واقعا اشکم در میاد بخاطر سختی هایی که متحمل شدند.
این دختر پاک ومعصوم گناهی نداشت که سرنوشتش اینجوری رقم خورده
خداوند روح پدر بزرگوار وخواهر نازنینش رو شاد کند.که چنین فرزندانی رو تربیت کرده وسر سفره پدر ومادر بزرگ شدند. ان شاالله اون دنیا مارو هم شفاعت کنن.
تشکر می کنم بخاطر وجودشان. تشکر کردن برای اینجور افراد نوعی محبت است که برایمان معرفت خرج کردند.
همیشه هموطنان ما در شهرهای مرزی متحمل بیشترین خسارات و آسیب ها در جنگ میشوند.مخصوصا در جنگی که ارتش بعث عراق علیه کشور ما آغاز کرد.خیلی تحت تاثیر روایت جذاب و واقعیتهای ناگفته تان قرار گرفتم.شجاعت و مقاومت شما و خانواده تان ستودنی است.از خدای بزرگ برایتان بهترینها رو آرزومندم.پیروز باشید.
سلام عزیزم
داستان زندگیتون درست مثل یک فیلم تلخ و تکان دهنده است. بارها از لیلای عزیز لابه لای صحبتامون میخواستم که برام تعریف کنه، الان که از زبان شما هم خوندم، به این فک میکنم که چقدر یه خانواده میتونن انقد نجیب، صبور و با ایمان باشند، باید از شما یاد گرفت و افتخار کرد
روح پدر بزرگوارتون شاد با داشتن همچین فرزندانی
، بابت از دست دادن خواهر عزیزتون از خدا براتون صبر جزیل میخوام.
فرزند دلبندم از تو نوشتن جسارت میخواهد.
هروقت به یاد دوران کودکی ت می افتم به جای عروسک بازی در کوچه، راهی بیمارستان می شدی و موقع برگشت بجای خونه گرم به دل چادر پناه می بردی.بعدها که بزرگتر شدی عاشق راه رفتن دویدن بودی.غافل از اینکه با هر دویدن زمین می خوردی و من بارها با شکستنت می شکستم.چیزی جراحت مرا تسکین نمی دهدما از خود گذشتیم تا شاید تو به حق و حقوقت پایمال شده ات برسی.
خدارا شاکرم با الگوبرداری از صبر و استقامت حضرت زینب فرزندی تحویل جامعه دهم که با شکیبایی و نجانبتش توانسته از اجرهایی که دیگران جلو پایش انداخته بنیادی محکم ساخته و خم به ابرو نیاورد.و این بسی تو را محبوب تر می کند.
نگاه بر چهره معصومت غصه را از دلم می رباید.از خدا بهترینا را برای ثانیه های زندگیت ارزو می کنم.انشالله در هر دو دنیا رو سفید و عاقبت بخیر شی دختر زیبا رویم.
ایکاش همواره رمقی بود برای خدمت رسانی به طفلای معصوم دختر دیگرم که جدیدا داغدارش هستم.
کلثوم عزیز. صبوریهایت را که بابت نیش و کنایه از عده ای نامرد و نا خرد تحمل می کنی ستایش می کنم. امیدوارم اونقدر خوش و خوشبخت بدرخشی که جبران کودکیهایت باشد.
سلام و درود خدا بر شهدا و جانبازان بخصوص خواهر عزیزمان که با تحمل سختی های فراوان توانستند مقتدرانه روی پای خود بایستد و رنج های فراوانی هم متحمل شده اند. از خداوند صبر و سلامتی و عافیت خیر دنیا و آخرت مسئلت دارم.
درود وسلام خانم زارعي عزيز اي فرشته زميني
من با تمام وجودم اين قصه تلخ را حس كردم ومي دانم چه دوران سخت وطافت فرسايي راتحمل كرده ايد مخصوصابودن در آن شهرهايي كه مدام صداي آژير خطر وشكستن ديوار صوتي وديدن هواپيماهاي عراقي روي آسمان ....به گوش مي رسيد واي چه روزهاي سختي بود .پدر ومادرعزيزتان چه رنجي راتحمل كرده اند .صبر واستقامت شما وخانواده محترمتان ستودني است من خيلي سال است كه باخواهر نازنين ودوست داشتني شما همكار بوده ام ولي هيچگاه اين ماجراي شما عزيز را باز گو نكرده بودند .هميشه شكر گزار خداي مهربان بودند وبا ايمان كامل ودست بخير ولبخند ايشان وخانواده محترم را ديده بودم .آفرين به همت شما كه باتمام اين مشكلات همچنان مقاوم واستواربوده وهستيد وافتخار مي كنم به داشتن دوستاني مثل شما .آرزوي بهترينها براي شما وخانواده محترمتان را از خداوند متعال خواهانم وصبر وسلامتي براي مادر گرامي ومهربانتان كه خيلي دوستشان دارم .روح پدر عزيز وخواهر گراميتان شاد ويادشان گرامي.هميشه موفق وسلامت باشيد اي قهرمان عزيز
چند کامنت بالتتر که مربوط است به مادر این جانباز بزرگ، واقعا خود مرثیه ایست عالم سوز که دل هر انسان آزاده ای را می لرزاند.
این مادر فداکار را همین بس که بهشت قطعا و حکما زیر پایش است. لیاقت میخواهد نام مادر را داشتن و اینچنین زندگی کردن و فرزندانی چون خانم زارعی را تربیت کردن.
برای این مادر عزیز که اینک داغدار از دست دادن یکی دیگر از سرمایه ارزشمند زندگی اش هست آرزوی سلامتی و طول عمر داریم. باشد که توفیق شرفیبا شدن به محضرشان را داشته باشیم.
واقعا گزارش عالی بود و زندگی مطرح شده این به واقع جانبازقهرمان؛ درس آموز، درسی به بزرگی تاریخ ایران عزیز.
خواهر جانباز خانم زارعی صبر و بردباری شما و خانواده تان را در کنار آبروداری می ستانیم. قسمتهای دردناک این گفت وگو جایی بود که به در خاطره ای پدر مرحوم تان اشاره کرده بودید که برای مداوا به تهران ما آمدید و صبح که به تهران می رسیدید در چمن های میدان آزادی استراحت می کزدید تا سر وقت خود را به بیمارستان برسانید نهایت مظلومیت و کم توقعی شما و خانواده تان را می رساند.
درود بی پایان برشما و خانواده تان. خداوند خواهر عزیزتان را در هم در جهان آخرت همنشین خانم فاطمه زهرا(س) گرداند.
به نام خداوند بخشنده و مهربان
سلام ، در آن زمان امکانات بسیار کمی بود و خود من هم جانباز ۲۵ درصد از ناحیه دست هستم ، من شما بانوی جانباز را درک میکنم چون داشتن تنی سالم و سلامتی واقعا یک نعمت بزرگ است و از پروردگار بزرگ برای شما سلامتی و تندرستی آرزو میکنم
بنام ایزد منان
سلام و عرض ادب
دوست عزیزم افتخار میکنم که میشناسمت، بمیرم برای زخمهای دل خودت، مادرت و خواهرها و برادرانت، دلنوشته های مادرت رو چندبار خوندم و هر بار اشکها امانم را برید و اجازه اتمام نداد، حال دل خواهرت در کنارمان دلمان را به درد می‌آورد ای زینب زمان برایتان و داغهای بیشمار روی دلتان آرامش و صبر خواستارم.
بهشت جاودان ارزانی شما و خانواده تان که در پس این همه سال با صبر و تحمل و دم بر نیاوردن، اجر خودتان را مضاعف کزدید. به امید شادکامی و سربلندی تک تک تان.
دوست عزیزم
با خواندن خاطرات شما بسیار متأثر شدم و جا دارد از طرف کسانی که به شما طعنه می‌زنند عذر خواهی کنم و اینچنین پشتکار،صبر و بردباری شما را در مقابل مشکلات می‌ستایم.
با شناختی که سالهاست من از ایشان و خانواده محترمشان دارم بسیار متین، دلسوز، پاک، و خیر هستند.
من به داشتن دوست ارزشمندی مثل شما افتخار می‌کنم و مهربانی های خواهر عزیزت را که از دست دادی هیچ وقت فراموش نخواهم کرد.صد حیف برای از دست دادن ایشان، روحشان شاد.
با آرزوی سلامتی و توفیقات روز افزون برای شما و خانواده محترمتان.
دوست مهربونم
پشتکار و صبر شما را در مقابل مشکلات می‌ستایم و جا دارد که از طرف کسانی که به شما طعنه می‌زنند عذرخواهی کنم.
با شناختی که سالها من از ایشان و خانواده محترمشان دارم بسیار متین، پاک، دلسوز، خیر و خوش‌قلب هستند.
من به داشتن دوست ارزشمندی مثل شما افتخار می‌کنم و برای ازدست دادن خواهر مهربانت بسیار متأسفم و هیچ گاه خوبی‌های ایشان را فراموش نخواهم کرد، صد حیف برای از دست دادن این عزیز و روحشان شاد.
با آرزوی سلامتی و توفیقات روزافزون برای شما شما و خانواده محترمتان
دوست خوب و عزیزم کلثوم جان ، آشنایی با خواهر گلی چون شما باعث افتخاره عزیز دلم ،از رنج هایی که از کودکی کشیدی تا به الان بسیار متاثر شدم عزیزم برایت بهترینها رو آرزو میکنم نازنینم ، و خوشحالم که تو الان اسطوره ی صبر و مقاومت هستی و نمونه یک زن جانباز ستودنی ، برای خودت و خانواده ی محترم بهترینها رو از خداوند متعال خواهانم .
جینای قشنگم ابجی مهربان خوش قلبم
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi