شناسه خبر : 84178
چهارشنبه 06 مرداد 1400 , 15:25
اشتراک گذاری در :
عکس روز

گفت وگو با پزشک جانباز دو پا قطع، مرتضی شکوهنده(بخش نخست)

ماجرای هولناک مجروحیت، و جانبازی و تحصیل در رشته پزشکی با اعمال شاقه(۱)

پاهایم تکه تکه شده بودند و دوستانم بعدا می‌گفتند تکه‌های گوشت پاهایت را تا چند روز از جاهای مختلف جمع می‌کردیم...

فاش نیوز -  دکتر مرتضی شکوهنده برای کار دیگری به دفتر ما آمده بود که توفیق شد یک تیر و دونشان بزنیم، شاید هم بیشتر! در بدو ورود قول گرفتیم که بعد از صحبت های خودمان، گفت و گویی هم با ایشان در باره گذشته ها، خاطرات زمان جنگ و مجروحیت و جانبازی اش با این جانباز دوپا قطع داشته باشیم که پذیرفت. بعد از کلی حرف های مربوط به موضوعات شخصی خودمان، تازه رفتیم سر اصل مطلب!

 من از لهجه دزفولی هم خوشم می آید و هم به نوعی مصاحبت با دزفولی ها، یا لااقل بخشی از آنها برایم سخت است. چرا که انگار زبان و لهجه دزفولی ها بین لرها و عرب ها طوری شکل گرفته که لحن لری و عربی اش تشدید شده و به عبارتی دیگر، هم لحن لریشان غلیظ تر شده و هم عربیشان. در نتیجه حروف حلقی را چنان عمیق، از مخرج ادا می کنند که گویی دیگر توان اینکه آن را تا نوک زبان بالا بکشند ندارند و به هن و هون می افتند. جالب این که شنونده نیز هنگام مصاحبت با آنان، برای گوش دادن به حرف هایشان به دست‌انداز می افتد و همان فشاری که به گوینده می آید را او نیز متحمل می شود. اما از این جالب تر اینکه با این حال برایم خوشایند نیز هست، همین قدر سهل و ممتنع!

 با این حال خوانندگان عزیز لازم نیست خوف کنند و بترسند؛ چرا که در متنی که از گفت و گو با این جانباز عزیز پیش رو دارید و می خوانید، چیزی جز جذابیت کلام و خاطرات جانباز دکتر شکوهنده احساس نخواهید کرد.

  جانباز شکوهنده بسیار عاشقانه درباره‌ی خانواده خویش سخن می‌گوید و منقلب‌کننده ترین بخش سخنانش، لحظات شهادت خواهرش و فرزندانش در حمله موشکی به دزفول بود. 

با هم نخستین بخش از مصاحبه با این جانباز دفاع مقدس را می خوانیم:

فاش نیوز: لطفاً خودتان را معرفی کنید و بفرمایید که کجا به دنیا آمدید و در چه تاریخی و چند خواهر برادر هستید؟

- ما هفت برادر و سه خواهر هستیم که یک برادر و یک خواهر شهید شدند. نام های برادران محمود، مصطفی و من مرتضی و محمد حسن که بعد از من است و شهید شده و محمد مهدی و محمدهادی و روح الله و سه خواهر که خواهر بزرگترم معصومه خانم رحمت الله علیها شهید شدند. الان ۸ خواهر و برادریم. من پسر سوم هستم و فرزند چهارم یعنی دو برادر بزرگتر و یک خواهر بزرگتر.

من در شناسنامه متولد ۴۴ هستم اما به گفته مادرم سیزدهم فروردین ۱۳۴۳ به دنیا آمده ام. چون من شش ماه از پسر عموی شهیدم بزرگتر هستم. در یک خانواده مذهبی به دنیا آمده ام. پدری اهل قرآن و دین و مذهب و مادرم حتی طبق شرایطی که داشته، با دین و مذهب بسیار نزدیک بوده.

 

فاش نیوز: شغل پدر شما چه بود؟

- پدر من کارپرداز یک فروشگاه بزرگ عمده فروشی بود. البته قبلش پدرم پنبه زن بود. کارخانه کوچکی بود که کارشان یا زدن پنبه ها از غوزه تازه پنبه بود یا پنبه های فشرده شده در داخل لحاف و تشک ها که باید مجدداً زده می‌شد. در حین کار، گرد و خاک بسیار زیادی تولید می شد و به لطف خدا با اینکه ما خیلی در مضیقه قرار گرفتیم اما با شکایت همسایه ها این کارخانه بسته شد و همین باعث شد که پدر من نجات پیدا کند و پیش از اینکه بیماری ریوی بگیرد، مجبور شود از آنجا بیرون بیاید.
این طور شد که پدر من به این مغازه عمده فروشی آمد و تقریباً همه کاره این مغازه بود. از حساب و کتاب و آوردن اجناس، همه چیز با او بود. سواد او ششم نظام قدیم بود و همچنین پدرم از ابتدا و پیش از پنبه زنی، به عنوان ملا شناخته می‌شد. چون شاگرد داشت. در مکتب های قدیم که به آنها در دزفول دیسون گفته می‌شد، به عنوان ملامحمد شناخته می شد. پدرم سواد کلاسیک یاد میداد و قرآن هم در همان بین آموزش می داد.

 

فاش نیوز: اخلاق پدرتان چطور بود؟

- خیلی خوش اخلاق بود. گاهی ممکن بود ما را تنبیه کند اما تنبیه هایش متعادل بود و کمترین بار به تنبیه بدنی منجر می شد. بیشتر جذبه داشت و کار اصولاً به تنبیه نمی رسید. خود من روحیه خیلی خاصی داشتم. از همون بچگی و از همان ابتدا مستقل بودم و طبق تشخیص خودم عمل می کردم و پدرم هم مرا بسیار قبول داشت و به یاد ندارم مرا تنبیه بدنی کرده باشد. فقط از او حساب می بردم و یک بار در حین فرار از ترس او، سرم به جایی خورد و پیشانی ام پاره شد اما این از ترس کتک خوردن از او نبود بلکه از ترس ناراحت شدن و از یک موضوعی بود و دلم نمی خواست او را ناراحت کنم.
با اینکه سنی نداشتم و ۱۲ - ۱۳ سالم بود. وقتی پدرم را دو سه جا برای مراسم احیا دعوت می کردند، وقتی که نمی رسید، مرا به جای خودش می فرستاد، گاهی هم برادر بزرگترم را
. پدر و مادرم در زندگی من بسیار موثر بودند و هر دو به رحمت خدا رفته اند.
 

فاش نیوز: اگر بخواهید شاخصه هایی از مادرتان بگویید، چه می گویید؟

- من تا ۷ سالگی تحت تربیت مادرم بودم و تا الان که ۵۷ سالم هست، هر چیز که یاد می گیرم و می شنوم و می بینم که مادرم در طی آن هفت سال به من یاد داده بود. حالا شاید در سطحی پایین‌تر اما رد پای حرف های مادر هست. از همان کودکی حتی اتفاقات آخرالزمان را برای من می‌گفت. سواد کلاسیک هیچ نداشت. بعدها مقدار کمی از نهضت آموخت. منتها مادر بزرگی داشت که اهل جلسات بوده و همه جا مادر من را با خود می برده و همین باعث شده بود که مادر من احکام و احادیث و روایات را بسیار بلد بود و دست پر شده بود.

فاش نیوز: چگونه بچه ای بودید و زندگی در یک خانواده پرجمعیت چطور بود؟

- الحمدلله رب العالمین. خانواده ما با وجود پرجمعیت بودن اما نسبتا آرام بود. یعنی خیلی شلوغ و پر شر و شور نبودیم. من از اول تا دوم راهنمایی به طور معمول درس نمی خواندم و از آنهایی بودند که همان درس خواندن در مدرسه برایم کافی بود و نمره هایم هم بالا بود. من خیلی آرام و سر به زیر و مظلوم بودم. حتی در حدی که در مدرسه وقتی بچه ها می خواستند با من بازی کنند، من شرط می گذاشتم که دویدنی در کار نباشد. نکند باعث رنجش ناظم بشوم. حتی یادم است بعد از یک دوره که در خانه بودم، احساس نیاز کردم که بیرون بروم و در کوچه با بچه ها بازی کنم اما وقتی که آمدم بیرون، طوری بود که بچه‌ها باورشان نمی شد من آمدم در کوچه با آنها بازی بکنم. آرام بودن من در این حد بود. در دوره راهنمایی و دبیرستان بود که شروع به درس خواندن کردم. آن هم به خاطر اینکه بتوانم به بچه ها در راه مدرسه درس ها را منتقل کنم ولی پیش از آن چیزی نمی خواندم.


فاش نیوز: شما زمان انقلاب ۱۴ ساله بودید. انقلاب که شد، در زندگی شما چه اتفاقی افتاد؟

- برادرهای بزرگ من و من به تظاهرات ها و راهپیمایی ها می رفتیم. البته برادران بزرگم چون سر کار بودند، کمی گرفتار تر بودند. اما من می رفتم با دوستانم و دست و بالم بازتر بود و کسی آنچنان جلوی ما را برای شرکت کردن در این مراسم ها نمی گرفت. پدرم گاهی از نگرانی می گفت که خطرناک است اما جلوی ما را نمی گرفت. چون خودش این تفکر را قبول داشت. هر چه می گذشت احساس بیگانگی ما نسبت به رژیم بیشتر بود. حتی آگاهی بیشتر می‌شد. شما متوجه میشدی که در یک شرایط طبیعی زندگی نمی کنیم.

 قبل از انقلاب دوره‌ای بود که حجاب را آزاد گذاشته بودند، اما شرط تعیین کرده بودند هر کس می خواهد به مدرسه برود، باید بی حجاب باشد. من با وجود سن کم، این اجبار را که متوجه شده بودم یادم است که می گفتم اگر اینطور است دخترها در خانه درس بخوانند تا مجبور نشوند حجاب را بردارند یا مثلاً ترس بسیار زیادی داشتیم از کلانتری و جایی که بعدا فهمیدیم ساواک است و خبر و خفقان اوج خود رسیده بود و با تمام وجود درک میکردی اما گاهی به این شکل نبود و فکر می کردیم که باید با شرایط و دولت به این شکل کنار بیاییم. پدر هم انقدر مشغله داشت و تا آخر شب سرکار بود که فرصت نمی شد خیلی بیاید درباره حرف های امام برای ما بگوید و آن را باز کند. اما کم کم متوجه شدیم که می توان شرایط را تغییر داد. پدرم که کار میکردو  درآمدش ۹۰۰ تومن بود. برادر بزرگترم اگر بیشتر از من هوش و استعداد نداشت، کمتر هم نداشت. اما تصمیم گرفت ترک تحصیل کند تا با کار کردن به ارتزاق خانواده کمک کند و از ششم ابتدایی ترک تحصیل کرد. در ضمن من هم با او می رفتم کارگری تا بتوانیم خرج تحصیل ما را دربیاوریم. آقا محمود، برادر بزرگترم ۶ سال از من بزرگتر است.
 

فاش نیوز: جنگ که شد، شما ۱۶ ساله بودید. آن موقع در زندگی شما چه اتفاقی افتاد؟
 

- من ۱۶ ساله بودم، مصطفی ۱۸ و محمود ۲۲ ساله. من از همان تابستان اول ابتدایی شروع به کار کردم؛ به عنوان شاگرد عمویم که خیاط بود. بعدها در جاهای مختلفی کار را تجربه کردم و به عنوان شاگرد بنایی کار می کردم.

 ۳۱ شهریور ۵۹ ، ظهر بود که من داشتم از کار برمی گشتم. می خواستیم برگردیم ناهار بخوریم و دوباره به سرکار برگردیم، ظهر که داشتم برمی گشتم، بمباران شروع شد و دیگر دل و دماغ کار کردن نبود. مدارس هم تعطیل شد. من قبل از آن هم در بسیج ثبت نام کرده بودم اما دیگر بعد از شروع جنگ ما یکسره در بسیج بودیم و می رفتیم تا بالاخره یک جوری از ما استفاده شود. اما چون داوطلب زیاد بود، فقط آنهایی که آموزش نظامی دیده بودند را می بردند. سن من هم کم بود و باز هم اجازه نمی دادند. بالاخره یک زمانی که گذشت، سختگیری کمتر شد و ما را جذب کردند. سه دوره بود که باید می گذراندیم. یک دوره بود که آموزش های ساده و اولیه بود یعنی دوره سرپایی و اسلحه های سبک. دوره دوم، دوره مقاومت بود یعنی راهپیمایی و شب بیداری ها و خشم شب ها و به شدت به بچه‌ها سختی می دادند تا آبدیده شوند. دوره دوم تداخل پیدا کرد و ما آن را نگذراندیم. دوره سوم، دوره های تخصصی بود. مثلاً تانک یا تخریب یا گروه های دیگر. خیلی دلم می خواست بروم اما به دلیل سن نمی بردند. برادران بزرگترم جایی بودند بنام مرکز بازپروری معتادین و کار می کردند. برادر بزرگترم همان جا ماند و از همانجا جذب سپاه شد و می رفتن به جبهه می آمدند و برادر وسطی به دادگاه انقلاب رفته و از آنجا خارج شد ولی او هم جذب سپاه شد.

 

فاش نیوز: خانواده با رفتن شما مخالفت نمی‌کردند؟

- نه؛ اما اتفاقی افتاد. به من در این میان گفتند به عنوان یک طلبه برای تقویت شرایط اعتقادی رزمندگان بروم و من هم چون در جلسات قرآن شرکت می‌کردم و مادر مرا تقویت می‌کرد که از همان ابتدا برای نماز به مسجد بروم، از نظر این اطلاعات دست پر بودن من در دوران ابتدایی، دیگر نماز را کامل بلد بودم. همان اول جنگ بود که وقتی به من گفتند به عنوان طلبه برای تقویت اعتقادات رزمندگان بروم، خانواده با من مخالفت کردند و گفتند که نرو تو کاری از دستت بر نمی آید. البته حق داشتم چون توانایی‌های مرا ندیده بودند. فکر می کردند از نظر جسمی نمی توانم. من هم قهر کردم تا اینکه چند روز گذشت. من در حین انجام وظیفه بسیج بودم، بسیاری از رزمندگان آن موقع در دزفول شهید می شدند. چون دزفول جبهه بود. قرار بود که ما جمعه برویم. سه شنبه بود که من رضایتشان را جلب کرده بودم. در سنگر بسیج بودیم که خمپاره‌ای کنار من و دوستم خورد که او در جا شهید شد و من پاهایم قطع شد.

 به محض اینکه زمین افتادم، نفسم بند آمد. فکر کردم دارم شهید می شوم. سعی کردم شهادتین را بگویم اما نفسم برگشت. من که دمر افتاده بودم، سعی کردم خودم را برگرداندم و پشتم را روی زمین قرار دادم. می خواستم بلند شوم که دیدم نمی توانم. به محض اینکه برگشتم و به پشت خوابیدم، پاهایم به سمت بالا اسپاسم کرد و خم شد و دیدم که یکی از پاهایم درست از وسط زانو و یکی از بالاتر از ران قطع شده. پاهایم تکه تکه شده بودند و دوستانم بعدا می‌گفتند تکه‌های گوشت پاهایت را تا چند روز از جاهای مختلف جمع می‌کردیم.

فاش نیوز: وقتی پای خود را اینطور دیدید، چه احساسی به شما دست داد؟

- احساس خاصی نداشتم چون آن موقع همه بچه ها ذهن هایشان برای این موارد آماده بود. البته فکر می کردم که مرا تا به بیمارستان برسانند، من هم رفتم اما نشد.

 

فاش نیوز: شما را به کدام بیمارستان بردند؟

- مرا به بیمارستان افشار دزفول بردند که چند بار مورد هدف موشک و خمپاره قرار گرفت. در آنجا قسمت های تیز پای آن را صاف کرده بودند و بستند از همان ابتدا خانواده فهمیدند ظرف چند ساعت و فکر می کردند که من نمی دانم به مادرم فشار روانی بسیار زیادی آمده بود و فکر می کردم می توانم به این شکل به زندگی ادامه دهم. خودش را باخته بود اما پدرم خیلی واکنشی نشان نمی داد. بانکی که بچه ها پیش من آمد و من به او گفتم فلانی میدانی چه شده؟ پاهایم قطع شده و آنها تعجب کردند که من می دانم و روحیه ام را از دست ندادم. چون پاهایم را طوری پوشانده بودند که مثلاً من نبینم چه اتفاقی برایم افتاده!

  در مورد دوستم هی سوال می کردم و آنها هم می گفتند به بیمارستان فلان جا برده اند و مجروح شده اما دست آخر فهمیدم که شهید شده. چند روز بعد ما را به تهران و بیمارستان شفایحیاییان منتقل کردند و مدتی هم آنجا بستری بودم. چند جلسه برای ساخت پای مصنوعی به هلال احمر مرا بردند. بعد هم که مرخص شدیم، دوران نقاهت را در هتل میامی نزدیک پارک ساعی گذراندیم.

 

فاش نیوز: خواهر شما کی شهید شد؟

- در ۱۶ مهر همان سال بود که شب رفته بودیم بخوابیم. صدایی شبیه یک دینامیت اما بسیار شدید آمد. طوری که بعد از آن، برخی فکر کردن شهر ویران شد. نمی‌دانستیم چه اتفاقی افتاده و نمی دانستیم که موشک بوده است. تا چند روز گذشت و فهمیدیم که آنجا را موشک زدند. اولین موشک هایی بود که زدند. یکی از این موشک ها به خانه خواهرم خورد. همراه با دو خواهر زاده ام، شوهرش، دو برادر شوهرش و دو خواهر شوهرش و مادر شوهرش همه شهید شدند.

 ما صبح ناخودآگاه از خانه بیرون زدیم. پیاده مسیر نسبتا طولانی ای را رفتیم تا رسیدیم. وقتی رسیدیم، دیدیم یک محله با خاک یکسان شده است. هیچ کس هم تجربه ای در امداد و نجات به این شکل نداشت. از شب تا صبح همه زیر آوار مانده بودند. ساعت ها طول کشید تا با جانمایی آهسته آهسته توانستند آواربرداری کنند. ما مرتب این مسیر بین محل اصابت موشک را به بیمارستان آرش می‌رفتیم و می آمدیم. تا آخرش وقتی که آنجا بودم، شنیدم که یک وانتی آمد و جنازه داخلش بود. گفتند خواهر من و بچه هایش داخل آن بودند. یکی از بچه ها دو سال و نیمه بود و یکی ۶ ماهه. من هم که ۲۲ دی 59 مجروح شدم. منتها این مجروح شدن برکت داشت.

 بعد از مجروحیت من کمی بیشتر سهل گرفتند و خیلی از بچه‌های بسیج که کم سن و سال بودند، توانستند به جبهه بروند. به یاد جمله شهید احمد نون‌چی افتادم که می گفت خوب است شما برای بیان روایت و حدیث به جبهه بروی. این مسئله هم دستشان داد که آنها که در شهر می‌مانند و می‌خواهند سالم بمانند، فهمیدند که این طور نیست. برادر کوچکتر من هم، چند سال بعد به جبهه رفت. با اینکه کم سن و سال بود اما بعد از رفتن او، دوباره سخت گرفتند اما چون برادر کوچکم رفته بود و آمده بود، دیگر به او چیزی نمی گفتند.

 

فاش نیوز: برادر شما کی شهید شد؟

- محمدحسن در کربلای ۵ شهید شد و پسر عمویم هم که در والفجر ۸ شهید شده بود. محمد حسن ۱۶ ساله بود که شهید شد. اسم پسرعمویم، شهید محمدحسین فروزنده است. پدربزرگ من شغلش پنبه زنی بود. موقعی که می آیند تا فامیلی معلوم کنند، فامیل گوله پنبه را به ما دادند. عموی من بعد از مدتی که بچه هایش می خواستند به مدرسه بروند، می رود فامیلی را عوض می کند و فروزنده می گذارد. ما هم که دیگر به دوره راهنمایی رسیده بودیم، از یکی از دوستان، فامیل اش را با امضا گرفتیم و شدیم شکوهنده.


فاش نیوز: عید سال ۶۰ شما کجا بودید؟

- من عید سال ۶۰ در هتل میامی بودم. ۹ ماه تا یک سال در هتل میامی بودم. ۱۳ فروردین بود که من از خواب بیدار شدم. دیدم که همه جا سفید است و تا به حال برف ندیده بودم. خیال می کردم آفتاب زده است. بعد تازه فهمیدم که این برف است.
 

فاش نیوز: کی به دزفول برگشتید؟

- خانواده به خاطر وضعیت موشک و بمباران می خواستند در تهران بمانند که من گفتم که من نمی‌توانم و ماندن در تهران با روحیه من سازگار نیست. دلم می خواست به جبهه برگردم اما مشکل عمده ما سرویس بهداشتی بود. گفتم حداقل برویم شهر خودم، شاید بتوانیم کاری بکنیم. آمدیم دزفول من دوباره درس خواندن را شروع کردم اما به صورت متفرقه. در
خانه درس می خواندم و امتحانات را می رفتم می دادم. این ادامه درس من در سال ۶۲ بود و من از دوم دبیرستان ادامه دادم.

۶۴ دیپلمم را گرفتم و برای دانشگاه شرکت کردم. دوره اول در جانبازان، رتبه ام نود و خورده ای شد. در انتخاب رشته اشتباهی کرده بودم. میخواستم پزشکی بخوانم ولی چیز دیگری زده بودم. سال بعد ۵۴ رتبه ام شد. منتها رفته بودند برخی پیش آقای منتظری گفته بودند که رزمنده‌ها به دانشگاه می آیند و درس نمی خوانند و می خواستند توطئه جدیدی بکنند. چون رزمنده‌ها دانشگاه می رفتند اما جبهه را همراهی می‌کردند. ایشان هم گفته بودند نگذارید ظرفیت علمی دانشگاه کم شود.

 سهمیه جانبازان از دو درصد، شد نیم درصد. یعنی از ۲۰۰ نفر در کلاس، یک نفر جانباز باشد. برای همین برای رتبه ۵۴ من همه تبریک می‌گفتند. سال بعد من رتبه ام شد ۱۸ و کسی نبود راهنمایی ام کند و من باز هم اشتباه کردم و خیال می کردم شهیدبهشتی با تهران یکیست. زده بودم شهید بهشتی، اولین رشته. منتها وقتی وارد دانشگاه شدم، دیدم دانشگاه کلاس هایش پله دارد و خیلی به خودم فشار آوردم تا انجام بدهم اما متاسفانه برای یک سرویس بهداشتی ساده باید با موتور سه چرخم به خانه بر می گشتم و دوباره به سر کلاس می آمدم و به این صورت بسیاری از کلاس ها را از دست دادم.

خلاصه با اوضاع خیلی خیلی سخت درس خواندم تا چند سال گذشت. یک بار یکی از دوستان که در بنیاد بود، به من گفت فلانی میایی برویم به دانشگاه علوم پزشکی ایران سری بزنیم؟ رفتم دیدم که آنجا نه پله دارد و هم برایشان رمپ زده اند و هم اتاق استراحت. خواستم منتقل شوم اما با من موافقت نکردند. با هزار سختی چند ترم توانستم آنجا مهمان باشم و من برای دوران بالینی به دانشگاه خودمان برگشتم. این دوره فیزیوپات را در دانشگاه ایران گذراندم. بعد از مدتی هم یک رنو ۵۶ گرفتم که با آن می رفتم دانشگاه. مثلا وقتی که برف می آمد، دیگر موتور بالا نمی رفت. یک زنجیر چرخ داشتم که دور چرخ محرک می بستم و برای اینکه بتوانم از برف بالا بروم، یک نفس گاز می دادم تا وسط راه نمانم. در همه دانشگاه صدایش می پیچید و واقعاً دوره علوم پایه برای من که باید در دو سه ترم تمامش می‌کردم، ۳- ۴ سال طول کشید.

فاش نیوز: شما انگیزه بسیار زیادی داشتید.

- بله کما اینکه یک بار رفته بودم با یکی از معاونین ریاست دانشگاه صحبت کنم، بد نیست نامش را اینجا ببرم. دکتر شادچهر. وقتی به ایشان گفتم چگونه درس می خوانم، خیلی خوشش آمد و به من گفت استاد دانشگاهی در اینجا هست که همه کار برای بچه اش می کند اما درس نمی خواند. دیگر در اواخر دوره علوم‌ پایه معرفی کردند به جهاد دانشگاهی و جهاد دانشگاهی هم معرفی کردند مرا به دیوان تظلمات اداری. جا زنگ‌زدن با رئیس دانشکده صحبت کردند و قرار شد که یکی از توالت ها را درش را قفل کنند و یک توالت سیار بگذاریم تا من مجبور نشوم برای سرویس بهداشتی به خانه برگردم. آن ترم یکی از ترم های موفق من بود. یکی بحث دستشویی، یکی هم در خوابگاه دانشگاه به عنوان تلفن برای چند ماه اما بعد گفتند که چون شما دارید پزشکی می خوانید، در شان شما نیست و دیگر نیایید. در اصل به این بهانه می خواستند دست ما را از آنجا کوتاه کنند که کردند. من در آن ترم حدود ۳۰ واحد از درس هایم را پاس کردم و هرچقدر افتادگی داشتم، در آن ترم جبران کردم.


فاش نیوز: این برای چه سالی ست؟

- این اتفاقات مال سال ۷۰ است و من در سال ۷۶ پزشکی عمومی ام را گرفتم.

 

ادامه دارد...

 

گفت و گو از شهیدگمنام

عکس از اسماعیل پارسا

اینستاگرام
ماشالله به همت این اقای دکتر
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi