شنبه 23 مرداد 1400 , 09:22
سردار شهید «رضا فرزانه» که بود؟ + تصاویر
سردار شهید حاج رضا فرزانه فرمانده سابق لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص) بود که در روز ۲۲ بهمن ۱۳۹۴ در سوریه به شهادت رسید و پیکر مطهرش پس از شش سال کشف و به کشور بازگردانده شد.
سردار شهید حاج رضا فرزانه متولد سال ۱۳۴۳ در تهران، فرمانده سابق لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) بود که در روز ۲۲ بهمن ۱۳۹۴ در سوریه به شهادت رسید. وی بعد از بازنشستگی در سپاه، به عنوان فرمانده قرارگاه مشترک راهیان نور و معاون بازرسی این ستاد منصوب شد.
شهید فرزانه از جانبازان دفاع مقدس بود که سه بار طی سالهای ۱۳۶۲، ۱۳۶۵ و ۱۳۶۷ در دوران جنگ تحمیلی مجروح شد. وی از جمله جانبازان شیمیایی دفاع مقدس بود که از یاران نزدیک سردار شهید حسین همدانی محسوب میشود که پس از ۴۰ روز حضور داوطلبانه در سوریه به کاروان شهدای مدافع حرم پیوست.
پیکر حاج رضا فرزانه پس از شهادت در منطقه ماند و پس از گذشت شش سال در پی عملیات کاوش، کشف و هویت او از طریق آزمایش DNA شناسایی شد. در ادامه به بررسی سیر تطور زندگی آن شهید عزیز پرداختهایم.
رضا فرزانه در تاریخ ۱۳۴۳/۳/۲۲ در خانوادهای مومن در تهران چشم به جهان گشود. حاج اسمعیل علی پدروی درمحله مهرآباد جنوبی ساکن بوده و پس از انقلاب فردی بسیجی و رزمنده بود وچند سال پیش به رحمت خدا میرود.
مسعود فرزانه از روزهایی تعریف میکند که حاج رضا او را از دوران خردسالی همراه خودش به هیئات مذهبی میبرد. یعنی در تربیت او و دو برادر دیگرش همان روشی را طی میکرد که سالها قبل پدر خود حاجی در تربیت او در پیش گرفته و او را با خود به مسجد میبرد. فرزند شهید در ادامه میگوید: «پدرم تکیه کلامی داشت که هرکاری میکنید فقط مراقب عاقبت به خیریتان باشید. خیلیها در این نظام به جاهایی رسیدند، ولی عاقبت به خیر نشدند. شما همیشه طوری رفتار کنید که بتوانید عاقبت به خیری را نصیب خودتان بکنید. به نظر من پدرم خودش بیشتر از همه به این نصیحت عمل کرد و با شهادتش عاقبت به خیر شد.» (نویسنده گروه مقاومت راهیان نور روزنامه جوان؛ ۱۳ مهر ۱۳۹۵)
حین صحبتهای مادر، جواد فرزانه برادر شهید سمت دیگر اتاق نشسته و با یادآوری خاطرات سربازی سختش در منطقه مرزی دهلران لبخند میزند. از مادر شهید میپرسم بچگیهای حاج رضا چطور بود، شیطنت نمیکرد؟ پاسخ میدهد: نه اصلاً اذیتم نکرد. بچه خوبی بود. پدرش از چهار، پنج سالگی دستش را میگرفت و میبردش مسجد. بزرگتر که شد از بسیجیهای فعال مسجد امام جعفر صادق (ع) شد. یکی از دوستانش به اسم بیک محمدی که در عملیات رمضان به اسارت درآمد، آقا رضا دیگر نتوانست تحمل کند و گفت میروم جبهه تا او را پیدا کنم. با این بهانه میخواست راه جبهه رفتنش را باز کند. کمی بعد سپاهی شد و مرتب جبهه میرفت و چند بار مجروح شد. پدرش هم گاهی جبهه میرفت و پدر و پسر همرزم بودند. (نویسنده گروه مقاومت راهیان نور روزنامه جوان؛ ۱۳ مهر ۱۳۹۵)
دفاع مقدس
با شروع جنگ تجمیلی عازم جبهه شد و در دوران دفاع مقدس، مسئولیتهای مختلفی همچون فرماندهی گردان ادوات، فرماندهی گردان عملیات؛ فرماندهی اطلاعات - عملیات و... را بر عهده داشت و یکی از رزمندگانی بود که در عملیاتهای مختلف برونمرزی در دروان دفاع مقدس حضور پیدا میکرد.
ازدواج
زندگی این زوج جوان از مسجد و آشنایی آنها در شبهای دعای کمیل آغاز شد. معصومه و حاجرضا همراه سیزده زوج دیگر که برخی از آنها لبنانی بودند، توسط مقام معظم رهبری هنگامی که معظم له در سمت رئیسجمهوری قرار داشتند به عقد هم درآمدند. سال۶۳ به خانه مشترک خود میروند، در حالی که در کوله بار زندگیشان تنها یک نصیحت از «آقا» وجود دارد و آن این است که: زن و شوهر باید دست هم را بگیرند تا یکدیگر را به قرب الهی برسانند.
به ترتیب از سمت راست:
رضا فرزانه (شهید مدافع حرم) - محسن خوشدل - سید جواد هاشمی فشارکی - حسین (داریوش) نظری
مراسم تشیع و تدفین شهدای گمنام در جزیره کیش شرکت در سال ۱۳۸۰
«شهریور ۶۳ با هم ازدواج کردیم. شاید باورش برای دیگران سخت باشد که حاجی تنها دو روز بعد از ازدواجمان باز راهی جبهه شد. یادم است یکی از دوستانش به نام حاج اصغر گفته بود آقا رضا شما تنها دو روز از ازدواجتان میگذرد میخواهی جبهه بروی؟ حاج رضا هم گفته بود: «بله میروم و میدانم که همسرم این راه را پذیرفته و مسیری که میروم را قبول دارد.» واقعاً هم من از ته دل راضی به جبهه رفتنش بودم. یادم است زمان عقدمان حضرت آقا حرف جالبی زدند. به عروس دامادهای حاضر گفتند ساده زندگی کنید و زن و مرد دست هم را بگیرید و خودتان را به عرش برسانید. این حرف آقا آویزه گوش ما شد و سعی کردیم در تمام مراحل زندگی آن را عمل کنیم.» (نویسنده گروه مقاومت راهیان نور روزنامه جوان به نقل از همسر شهید؛ ۱۳ مهر ۱۳۹۵)
این نصیحت (نصیحت «آقا» که: زن و شوهر باید دست هم را بگیرند تا یکدیگر را به قرب الهی برسانند) آغازگر و ادامه دهنده زندگی مشترک ما بود تا جایی که اساس زندگی خود را براین موضوع استوار کردیم که بار همدیگر نباشیم بلکه یار هم باشیم تا جایی که هر یک بتوانیم برای همدیگر زمینههای رسیدن به قرب الهی و سعادت ابدی را فراهم کنیم. بعد از عقد، حاجرضا دو ماه به منطقه رفت و حضورش در جبهه تا زمان عروسی طول کشید. فردای عروسی، ماه عسل یک سفر صبح تا عصر بود به شهر زیارتی قم و روز دوم بعد از عروسی، داماد جوان به منطقه جنوب رفت و درعملیات بدر مجروح شد. (همسر شهید)
دو روز بعد از ازدواج جبهه رفت: معصومه، ولی همسر شهید فرزانه است. روحیه بسیاری خوبی دارد و خودش میگوید از روز شهادت حاج رضا، چون میداند او جانش را در مسیر ارزشمندی از دست داده است، سعی میکند پرروحیه باشد و هیچ وقت پیش دیگران دلتنگیهایش را بروز ندهد. کمی که گفتگو میکنیم متوجه میشوم خانم، ولی بیشتر همرزم حاج رضا بوده تا همسرش. یعنی نمیشود از جوانان دهه ۶۰ باشی و درگیر مسائل جنگ نشوی. مخصوصاً اینکه همسرت از رزمندههای پای کار جبهه و جنگ هم باشد. همسر شهید در ابتدای همکلامیمان میگوید: ما سال ۶۲ عقد کردیم. آن موقع حاج رضا ۱۹ سال داشت. عقدمان را هم حضرت آقا خواندند که رئیسجمهور وقت بودند. حاج رضا عضو سپاه، ولی امر بود و در دفتر ریاست جمهوری کار میکرد. اما این مسئله باعث نمیشد که جبهه نرود. تنها دو ماه بعد از عقدمان رفت جبهه. البته قبلش از من اجازه خواست. گفتم من هیچ مشکلی ندارم. به خوبی درک میکردم در شرایط جنگی کشورمان من هم به عنوان یک همسر رزمنده، دینی به گردن دارم که باید با صبر و تحملم آن را ادا کنم. (نویسنده گروه مقاومت راهیان نور روزنامه جوان؛ ۱۳ مهر ۱۳۹۵)
عید همان سال اول ازدواجمان حاج رضا مجروح شد و، چون ترکش به ریهاش اصابت کرده بود در بیمارستان نمازی شیراز بستری شد، در حالی که اجازه نداده بود خانواده از این جراحت و بستری شدن مطلع شوند. بعد از مرخصی از بیمارستان و هنگامی که برای دیدن خانواده به تهران آمد متوجه شدیم که زخمی شده و در بیمارستان بستری بوده است. بعد از زمان کوتاهی استراحت مجدداً به منطقه بازگشت. (خانم معصومه، ولی همسر شهید)
هرگز به دوری و تنهایی و حضور حاج رضا در جبههها اعتراض نکردم چرا که این جمله مقام معظم رهبری همواره آویزه گوش و ذهنم بود که زن و مردی خوشبخت هستند که بتوانند همدیگر را به عرش برسانند. (همسر شهید)
محمد رسول متولد سال ۶۶، مسعود متولد سال ۷۱ و محمد حسین متولد سال ۸۰، سه فرزند شهید فرزانه هستند که ماحصل زندگی حدوداً ۳۲ سالهشان به شمار میروند. همسرش شهید در ادامه حرفهایش میگوید: «وقتی که محمد رسول به دنیا آمد، حاج رضا تا ۱۰ روز منطقه بود و اصلاً خبر نداشت که بابا شده است. همسرم یک رزمنده بود و از نظر من تا آخر عمرش هم رزمنده ماند. زندگی کردن در کنار چنین آدمی لطف خاصی دارد که تمام سختیها را آسان میکند.» (نویسنده گروه مقاومت راهیان نور روزنامه جوان؛ ۱۳ مهر ۱۳۹۵)
مجروحیت
در سال ۶۳ در منطقه عملیاتی «مجنون» از ناحیه کتف، سال ۶۵ در منطقه عملیاتی «شلمچه» از ناحیه سر و گوش و در سال ۶۷ در محور «دربندیخان» شیمیایی شده و به درجه رفیع جانبازی نائل شد.
حاجرضا در عملیات کربلای۵ از ناحیه سر با تیر مستقیم دشمن مجروح و در بیمارستان لقمان بستری شد. خانواده بعد از چند روز متوجه بستری شدنش شدند، اما حاجرضا دو هفته بعد به منطقه باز میگردد. (همسر شهید)
مجروحیتها و جبهه رفتنهای پی در پی حاجرضا طوری بود که وقتی از مادر میخواهم خاطرهای از او تعریف کند، با لحن خاصی میگوید: موقع جنگ من همیشه پیراهن مشکیام را آماده کرده بودم تا اگر آقا رضا شهید شد، پیراهن سیاهم دم دست باشد. یادم است یکبار که خبر دادند مجروح شده، به بیمارستان لقمان الدوله رفتیم. گلولهای به سر و چشم آقا رضا خورده و انگار پشت چشمش مانده بود. مردمک چشمش طوری میچرخید که آدم دلش ریش ریش میشد. اما رضا تا ما را دید گفت مادر اگر میخواهی گریه کنی داخل اتاق نیا. دل قرص و محکمی داشت و کمی که حالش بهتر شد باز به جبهه برگشت. (نویسنده گروه مقاومت راهیان نور روزنامه جوان؛ ۱۳ مهر ۱۳۹۵)
اتفاقی که در کربلای ۵ برای ایشان افتاد، نشان داد حاجرضا کاملاً آماده شهادت بودند. شهید فرزانه در این عملیات یک مجروحیت شدیدی برداشتند و تیر به سرشان خورد. یک بار دیگر، چون ایشان در منطقه مسئول محور بودند همراه یکی دیگر از دوستان با موتور برای سرکشی به خط رفته بودند و با گلولههایی که نزدیکشان خورد مجروح شدند. حاج رضا بهرغم مجروحیتها تا پایان جنگ در جبهه ماندند و مشخص است که خودشان را برای هر چیزی آماده کرده بودند. (قاسم رحمانی؛ یکی از همرزمان شهید)
مقابله با فتنه
فتنه ۸۸ یکی از آوردگاههایی است که تجربه نشان داده بسیاری از شهدای مدافعان حرم با جدیت به آن ورود کرده بودند. به همین خاطر از مسعود در مورد حضور پدرش در میدان مبارزه با فتنهگران میپرسم و او هم توضیح میدهد که حاج رضا در آن دوران به عنوان فرمانده لشکر عملیاتی ۲۷ روز و شب در مقابله با فتنهگران بود و حتی در مقطعی یک ماه و نیم به خانه نمیآید و به دلیل احساس مسئولیتی که داشت، تمام این مدت را در محل کار و سر پستش سپری میکند. (نویسنده گروه مقاومت راهیان نور روزنامه جوان؛ ۱۳ مهر ۱۳۹۵)
راهیان نور
حاجرضا فرزانه چهار سال آخر تا زمان بازنشستگی را در سمت فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسولالله همچنان به وطن خدمت کرد، اما روزهای بازنشستگی برای سردار بسیار سخت بود، از این رو باز هم به جبهه رو آورد، این بار در قالب مدیریت کاروان راهیان نور. وی در راستای احیای ارزشهای دفاع مقدس در ستاد مرکزی راهیان نور مشغول بکار شد و معاون بازرسی ستاد مرکزی راهیان نور و فرمانده قرارگاه مشترک راهیان نور بود.
معصومه، ولی همسر سردار شهید رضا فرزانه که در اردوهای راهیان نور سال ۱۳۹۶ حضور داشت در گفتوگویی دلیل حضور سردار فرزانه در راهیان نور را این چنین روایت میکند: راهیان نور آمدن شهید فرزانه بعد از تمام شدن جنگ شروع شد. ۳ سال بعد یک گروه را آورد و به عنوان راوی در آن گروه بود و در مراکز و جاهای مختلف روایتگری میکردند. علاوه بر روایتگری در مناطق عملیاتی در منزل خودمان هم روایتگری داشتیم و با سه تا پسرها روایتگری داشتیم تا اینکه گذشت و از لشکر ۲۷ بازنشسته شدند و در ستاد مرکزی راهیان نور کشور مشغول به خدمت شد.
شهید فرزانه در روایتگری به دیگران تاکید میکرد که حقیقت جنگ را بگویید و از شهدا بت نسازید و خودشان هم همینگونه بود و حقایق جنگ را برای زائران تعریف میکرد، چون حقیقت را میگفت بیشتر به دل جوانان و زائران مینشست و جوانان با جان و دل گوش میکردند. روحیهای هم که در ایام راهیان نور داشت بسیار بشاش بود و وقتی میآمدند منطقه خیلی دگرگون میشد و مانند زمان جنگ میگفت که باید وظیفه خود را به خوبی انجام داد. (همسر شهید)
ما مانند افراد عادی در اردوهای راهیان نور حضور پیدا میکردیم و شهید فرزانه میگفت شما هم مانند افراد عادی هستید و هیچ فرقی با بقیه زائران ندارید. ما در منزل روایتگری منزل داشتیم و شهدا و همرزمان شهیدش الگویش بودند. زندگی را بسیار ساده میگرفت و میگفت من در زندگی از شهید همت الگو گرفتم موقعی که شهید میشود اثاثش نصفه وانت نمیشد و میگفت از همین موضوع من الگو گرفتم و شهید کولیوند که از همرزمانش بود را به عنوان ورزشکار الگوی خود قرار میداد. (همسر شهید)
پدرم بعد از بازنشستگی سه چهار سال در راهیان نور خادمی میکرد در این چهار سال همیشه سعی میکردند هر کاری که از دستشان بر میآمد انجام دهند و همین حضور در راهیان نور و خادمی برای شهدا بود که او را به آرزویش که شهادت بود برساند. (محمد حسین فرزانه فرزند شهید)
پدرم حدود ۶-۷ سال در جنگ بودن و از بیشتر عملیاتها خاطره داشتند و در هر منطقه/ای که در راهیان نور حضور پیدا میکردیم خاطرات خود از آن منطقه را تعریف میکردند. (محمد حسین فرزند شهید)
پدرم با اینکه فرمانده قرارگاه مشترک راهیان نور بودند، اما دوست داشت گمنام رفت آمد کند و حواس مردم به او پرت نشود پدرم همیشه ما را برای شهادت خودش آماده میکرد و یکی از دلایلی که ما با شهادت پدر کنار آمدیم همین است. (محمد حسین فرزند شهید)
هر موقع که برای راهیان نور میآمدیم هیچ فرقی بین خادمان، خودش و ما نمیگداشت و همیشه میگفتند اعلام نکنید پسر فلانی هستید تا بین ما تبعیض قائل شوند و به ما بیشتر احترام بگذارند. (محمد حسین فرزند شهید)
دفاع از حرم
از همسر شهید میپرسم، چطور میشود که یک جانباز دفاع مقدس باز هم تصمیم میگیرد عازم نبرد در جبهه دفاع از حرم شود؟ در پاسخ میگوید: «از همان اولین روزهای شروع جنگ در سوریه، حاج رضا تصمیم به رفتن داشت. اما با اعزامش مخالفت میکردند. حاج حسین همدانی که رفت، حاج رضا هم میخواست همراهش شود، اما باز نشد تا اینکه حاج حسین همدانی به شهادت رسید. وقتی این خبر رسید، همسرم در ستاد مرکزی راهیان نور سمتی داشت و اتفاقاً آن روز هم در مناطق غربی کشور بود. پسر کوچکم به ایشان پیامک داد که بابا، حاج حسین همدانی آسمانی شد. چند دقیقه بعدش حاج رضا زنگ زد و گفت خانم این بچه چه میگوید؟ من گفتم گویا حاج حسین همدانی شهید شده است. همسرم خیلی به هم ریخت. پس فردا خودش را به تهران رساند و گفت که دیگر طاقت ماندن ندارد. باز این در و آن در زد تا اینکه توانست مجوز اعزامش را بگیرد.» (نویسنده گروه مقاومت راهیان نور روزنامه جوان؛ ۱۳ مهر ۱۳۹۵)
پدرم یکی از دوستان حاج حسین همدانی بودند و آخرین جایی که با هم رفتند سفر بازی دراز بود و بعد از اینکه شهید همدانی به شهادت رسید و تصویر شهید همدانی از تلویزیون پخش میشد همیشه گریه میکرد و ناراحت بود و بعد از یک مدت به گوشی حاج حسین همدانی پیام داد که میخواهم بیام پیش شما که دو ماه از این پیام نگذشت که پدرم به شهادت رسید. (محمد حسین فرزانه فرزند شهید)
طبق گفته همسر شهید، حاج رضا این بار برای اعزام به سوریه از خود شهید همدانی استمداد میطلبد. همسر شهید میگوید: «آقا مهدی فرزند شهید همدانی میگفت بعد از شهادت پدرم وقتی گوشیاش را روشن کردم، یک پیامک از حاج رضا به این مضمون آمد که «حاج حسین دست ما را هم بگیر». وقتی این پیامک را دیدم، فهمیدم حاج آقا فرزانه هم به زودی شهید میشود.» (نویسنده گروه مقاومت راهیان نور روزنامه جوان؛ ۱۳ مهر ۱۳۹۵)
گویا یک هفته قبل از اربعین سال ۹۴ موضوع اعزام شهید فرزانه قطعی میشود. اما سید محمود حسینی از دوستانش با اصرار میخواهد حاجی در سفر اربعین کمک حالش شود و اینطور میشود که حاجی به همراه همسر و پسر کوچکشان به زیارت عتبات عالیات میآیند. مدت کمی بعد از بازگشت، در حالی که حاج رضا همچنان مشغول آموزش تعدادی از نیروهای داوطلب جبهه دفاع از حرم بود، از او خواسته میشود به همراه نیروهایش اعزام شوند. حاج رضا ۱۲ دی ماه میرود و ۲۲ بهمن به شهادت میرسد. (نویسنده گروه مقاومت راهیان نور روزنامه جوان؛ ۱۳ مهر ۱۳۹۵)
شهیدرضا فرزرانه که از یاران نزدیک سردار شهیدحسین همدانی به شمار میآمد، پس از شروع جنگ در سوریه رضا فرزانه سه بار تلاش کرد تا جهت نیروی مستشاری به این کشور برود. سرانجام در سال ۱۳۹۴ او موفق شد برای اولین بار به سوریه اعزام شود و ۴۰ روز بیشتر طول نکشید که از سوریه مسافر آسمانی بهشت شود.
طی عملیات مستشاری توسط تروریستهای تکفیری در روز ۲۲ بهمن در ۵۱ سالگی ۱۳۹۴ در منطقه هوبر به شهادت رسید وبه کاروان شهدای مدافع حرم پیوست وپیکرمطهربه دست گروههای تکفیری افتاد و طلب وجه کرده بودند که خانواده وی راضی نمیشوند به دشمنان کمک مالی بشود؛ لذا پیکروی در منطقه ماندگار شد.
پانزده روز بعد از رفتن حاج رضا به سوریه اخباری مبنی برشهادتش را شنیدیم، اما خود حاج رضا یکی دو روز بعد زنگ زد و گفت این خبرهایی را که درباره شهادتم در سوریه در اینترنت منتشر میشود جدی نگیرید، از این رو وقتی به چنین خبرهایی برمیخوردیم من و بچهها باور نمیکردیم. اما شب ۲۳بهمن ماه انگار درونم غوغا بود و غم عجیبی روی دلم سنگینی میکرد، در اینترنت جستوجو کردیم و خبرهایی را دیدم که در چندین سایت خبر شهادت حاج رضا کار شده بود. ازمسعود پسرم خواستم که با دوستان تماس بگیرد تا از صحت و سقم این موضوع مطلع شویم که بعد از چندین تماس و پیگیری از افراد مختلف خبر شهادت ایشان در چهلمین روز از حضور در سوریه تأیید شد. پیکر پاک حاجرضا فرزانه فرمانده اسبق لشکر۲۷ محمد رسولالله بعد از شهادت هرگز به وطن بازنگشت و اینگونه که شاهدان ماجرا برای خانواده توضیح دادهاند بعد از شهادت گروه تروریستی جبهه النصره پیکر را با خود بردهاند تا برای پس دادن آن باجخواهی کنند و تروریستهای جبهه النصره از آن به عنوان تلهای برای اسیر کردن و کشتن دیگر سربازان ایرانی و سوری استفاده کنند که با آگاهی سربازان حضرت زینب (س) این نقشه نقش برآب شد و آنها پیکر را با خود به جای نامعلومی انتقال دادهاند. (همسر شهید)
کسی که حضور در جبهه و جنگ با کفار را آغاز کرده همیشه منتظر شهادت است، اما هرگز فکر نمیکردم که ایشان دور از وطن و در سوریه به شهادت برسد، چون همواره فکر میکردم ممکن است به دست اعضای گروه پژاک در غرب ایران به شهادت برسد، اما روزی او پاسداری و دفاع از حرم حضرت زینب (س) بود. حاج رضا سه سال برای اعزام به سوریه ثبتنام کرده بود که هر بار با ممانعت فرماندهان سپاه مواجه میشد تا اینکه سال۹۴ اعلام کرد که امسال کاروان راهیان نور را قبول نمیکند چرا که عزمش را برای رفتن به سوریه جزم کرده است. این روزها به روزهای پیادهروی اربعین حسینی گره خورد و دوستان حاج رضا در سپاه به او قول دادند که بعد از اربعین سفر او را به سوریه و دفاع از حرم میسر کنند. مأموریتی که چهل روزه به پایان رسید؛ ۱۲ دیماه سال۹۴ حاج رضا فرزانه عازم سوریه شد و ۲۲ بهمن همان سال به فیض شهادت نائل شد. (همسر شهید)
جانبازی که رزمنده مدافع حرم شد: آن طور که از صحبتهای مادر شهید و سایر اعضای خانواده برمیآید، شهید فرزانه در دوران جنگ به قدر کافی مجروحیت یافته و به اصطلاح دینش را ادا کرده بود. اما این جانباز دفاع مقدس، باز عزم حضور در جبهه دفاع از حرم میکند. از مادر شهید میپرسم وقتی میخواست سوریه برود، خبر داشتید؟ میگوید: بله من خبر داشتم. یکی دو روز قبل از اعزامش خانه ما آمد و با هم به خانه خواهرش رفتیم. قول گرفته بود به آنها چیزی نگویم، اما من دلم رضا نداد و ماجرا را به دخترهایم گفتم. آقا رضا شب اینجا ماند و صبحش چند تا نان سنگک گرفته بود. گفتم رضا جان تو نباشی من چطور لب به این نانها بزنم. فقط گفت دعا کن عاقبت به خیر شوم. من هم گفتم خدایا هرچه میخواهد به او بده. بعد از من خداحافظی کرد و اجازه نداد تا حیاط بدرقهاش کنم. گفت پاهایت درد میکند. این آخرین دیدارمان بود. آقا رضا از در خارج شد و دیگر بازنگشت. (نویسنده گروه مقاومت راهیان نور روزنامه جوان؛ ۱۳ مهر ۱۳۹۵)
مراسم یادبود
مراسم یادبود جاویدالاثر سردار شهید "رضا فرزانه" ۱۷ اسفند ۱۳۹۴ با سخنرانی حجت الاسلام موسوی مطلق و مدیحه سرایی ذاکرین اهل بیت (علیه السلام) کربلایی جواد حقیقت و حاج وحید گلستانی در مسجد جامع صاحب الزمان واقع در مهرآباد جنوبی - خیابان پادگان جنوبی - خیابان تفرش شرقی برگزار شد. وپس از آن چند یاد واره شهید توسط همرزمان وی برگزارگردید.
بازگشت از حرم
شهید رضا فرزانه پس از گذشت شش سال در پی عملیات کاوش پیکر شهدای مدافع حرم در سوریه، پیکر این رزمنده دوران دفاع مقدس و مدافع حرم کشف و هویت او از طریق آزمایش دی انای شناسایی شده وبه کشور بازگشت.
مراسم وداع با پیکر مطهر شهدای مدافع حرم سردار رضا فرزانه و حجت الاسلام محمد مهدی مالامیری در ۱۴۰۰/۰۵/۲۱ همزمان با شب دوم ماه محرم با حضور خانواده معظم شهید و جمعی از همرزمانشان در معراج شهدای تهران برگزار شد.
مراسم تشییع این شهید والامقام با رعایت کامل دستورالعملهای بهداشتی، روز جمعه ۲۲ مرداد ماه، از ساعت ۸/۳۰ صبح در بزرگراه ارتش، شهرک شهید محلاتی خیابان ولایت، مسجد پیامبر اعظم (ص) برگزار و در قطعه ۲۹ بهشت زهرا (س) به خاک سپرده شد.
پویش زیارت عاشورا و خوانده سور قران نیز در فضای مجازی برگزار گردید.
ویژگیهایی از شهید فرزانه
مرد گمنام وبی تکبر: از محمد حسین میپرسم شده بود به دوستان پز بدهی که پدرم فرمانده لشکر است. در پاسخ میگوید: ما اصلاً خبر نداشتیم که درجه او چیست. هر وقت از بابا میپرسیدم درجهات چیست، پاسخ میداد: «من استوار هستم. اصلاً تو چه کار داری که من چه درجهای دارم.» هیچ وقت به ما نمیگفت که واقعاً چه درجهای دارد. اصلاً اهل تظاهر نبود من فقط چند ماه قبل از بازنشستگی آن هم به طور اتفاقی فهمیدم که فرمانده لشکر ۲۷ محمدرسول الله (ص) است. (نویسنده گروه مقاومت راهیان نور روزنامه جوان؛ ۱۳ مهر ۱۳۹۵)
مرد اخلاق مدار: پدرم بهترین اخلاق دنیا را داشت، با فرزندانش که سه پسر هستند همانند یک دوست و رفیق خوب رفتار میکرد، بنحوی که هیچگاه تحکم پدری از او ندیدیم، هر چه بود همکاری بود و مدارا و تشویق برای خوب بودن و خوب ماندن. هنگامی که در منزل بود با هم کشتی میگرفتیم و کلی با ما شوخی میکرد، حتی با توجه به اینکه سرش ضربه خورده بود و تیر مستقیمی به سرش اصابت کرده بود باز هم در صورتی که کمی ناراحت میشد از عذرخواهی غافل نمیشد و هیچگاه مغرورانه و مستبدانه رفتار نمیکرد. از کوچکترین فرزند حاجرضا فرزانه میپرسم شده با خود فکر کنی کاش بابا مانند بسیاری از پدرها نظامی نبود و الان در کنار خانواده بود؟ او میگوید: هرگز چنین آرزویی نکردم چرا که دیدن پدر در لباس پاسداری از وطن و حرم حضرت زینب بالاترین افتخار برای فرزندانش بود. (محمد حسین فرزانه فرزند شهید)
مخالف تبعیض: فاطمه قمری مادر شهید پیرزنی آذریزبان است و فارسی را به سختی صحبت میکند. قبل از همه به سراغ او میروم و میگویم من خودم آذریزبانم، ترکی صحبت کنیم؟ میپذیرد و صحبتهایش از حاج رضا را این طور شروع میکند: آقا رضا از پارتیبازی خوشش نمیآمد. بعد از جنگ که برادرش میخواست سربازی برود، هیچ اقدامی نکرد و برادرش سرباز ارتش شد و دو سال در دهلران خدمت کرد. من خیلی ناراحت شدم. گفتم چرا هوای برادرت را نداشتی. میآوردیش پیش خودت خدمت کند. او هم گفت نخواستم از موقعیتم سوءاستفاده کنم. تو راضی هستی آن دنیا گیر بیفتم. راضی هستی آتش جهنم به من برسد؟ (نویسنده گروه مقاومت راهیان نور روزنامه جوان؛ ۱۳ مهر ۱۳۹۵)
غیبت ممنوع!: تقوای ایشون برای ما درسهای زیادی داشت. به کرات شاهد بودم با نهی از منکر خاص خودشون جلوی غیبت رو میگرفتند، اگر صحبت از فرد غایبی میشد، اگر فرد غایب رو میشناختند، به نحوی سعی میکردند اورا تبرئه کنند مثلا اگر بدی او گفته میشد حاج رضا میگفت: ((نه، حالا اینطورها هم نیست...)) (خاطرههای از همرزم وی). اگر میدید بازهم جلسه به غیبت ادامه میدهد، بلند_صلوات میفرستاد به طوری که همه ساکت شوند، باز اگر ادامه میدادند ایشون صلوات میفرستاد، انقدر صلوات میفرستاد تا گوینده خجالت میکشید و ادامه نمیداد، نهی از منکر ایشون هم غیر مستقیم بود که کسی ناراحت نشود، هم موثر واقع میشد. (از همرزمان شهید)
مرد متواضع و با صفا: حاج رضا فرزانه را پیش از شهادتش میشناختم. یکبار که همراه رزمندگان لشکر عملیاتی ۲۷ محمدرسول الله (ص) برای بزرگداشت حاج احمد متوسلیان به مریوان رفته بودیم، سرسفره شام گفتند فرمانده لشکر ۲۷ اینجاست و مصاحبه کوتاهی با ایشان انجام دادم. تواضع و صفای خاص حاجی در آن گفتوگوی کوتاه باعث شد تا در ذهنم ماندگار شود. گذشت تا اینکه خبر شهادتش در سوریه، به تاریخ ۲۲ بهمن ماه ۹۴ مخابره شد. آن موقع پیکر حاج رضا نیامده بود (هنوز هم نیامده است) و معذوراتی برای گفتگو با خانوادهاش داشتیم. کمی که گذشت فراموشی بین ما و یاد حاجی فاصله انداخت تا اینکه محمد گزیان از بچههای عقیدتی و نظارت حوزه ۲۱۵ ایثار همراه آقای پهلوان فرهنگی این حوزه وقت گفتوگویی را با خانواده شهید هماهنگ کردند. حالا باید از شهیدی مینوشتم که از قبل میشناختمش. (روزنامه جوان؛ ۱۳ مهر ۱۳۹۵)
مرد بی تظاهر: شهید فرزانه چند سال آخر خدمتش در سپاه به فرماندهی لشکر ۲۷ محمدرسول الله (ص) میرسد و تا سال ۹۱ که بازنشسته میشود، در این سمت خدمت میکند. یعنی همان جایگاهی که شهدا و بزرگانی، چون احمد متوسلیان، محمد ابراهیم همت، رضا دستواره و عباس کریمی داشتند. اما همسر شهید تأکید میکند که: «وقتی حاجی فرمانده لشکر شد، برادر و خواهرهایش هم از این موضوع خبر نداشتند. حتی بچههای خودمان تا مدتی از موضوع بیخبر بودند. حاجی اصلاً اهل تظاهر نبود. سعی میکرد سادگی زندگیاش را حفظ کند و به هیچ عنوان سمتها و جایگاهها او را به خودش غره نمیکرد.» (نویسنده گروه مقاومت راهیان نور روزنامه جوان؛ ۱۳ مهر ۱۳۹۵)
بابا رضا دوست صمیمیمان بود: به سراغ دو پسرشان میروم که برای خودشان مردی شدهاند. مسعود فرزانه فرزند دوم حاج رضا است که گویا نقشی محوری در خانه دارد. مسعود با وجود اینکه ۲۴ سال بیشتر ندارد، پختهتر از سنش به نظر میرسد. از او در مورد پدر میپرسم و اینکه چه تعریفی از حاج رضا فرزانه دارد. مسعود پاسخ میدهد: «زندگی افراد نظامی با سایرین فرق دارد. اما پدرم اوقاتی که در خانه بود، سعی میکردم وقتش را با ما بگذراند و نه تنها یک پدر خوب، بلکه یک رفیق خوب بود. با ما کشتی میگرفت و سر به سرمان میگذاشت. حاجی برای ما بیشتر یک دوست بود تا پدر.» (روزنامه جوان؛ ۱۳ مهر ۱۳۹۵)
خیلی خوب: از محمد حسین میخواهم یک جمله در رسای پدر شهیدش بگوید. جمله زیبایی میگوید که به دل مینشیند: «ما در حدی نیستیم که در خصوص این شهدا صحبت کنیم. حضرت آقا هم که فرمودند شهدای مدافع حرم اجر دو شهید را میبرند. اما من میخواهم در جواب کسانی که پشت سر شهدای مدافع حرم حرفهای نامربوط میزنند بگویم اینها آن قدر خوب بودند که حضرت علی (ع) دفاع از حرم ناموسش را به دست آنها سپرده است.» (نویسنده گروه مقاومت راهیان نور روزنامه جوان؛ ۱۳ مهر ۱۳۹۵)
مدافعان ولایت: محمد حسین پسر کوچک حاج رضاست که گویا یار غار او هم بوده و در بسیاری از سفرهای راهیان نور و اردوهای مختلف پدر را همراهی میکرده است. محمد حسین میگوید: کوچکتر که بودم هر شب قبل از خواب پیش بابا میرفتم و او برایم از خاطرت جنگ میگفت. مثلاً تعریف میکرد که چطور در کربلای ۵ گلولهای به گوش راستش میخورد و شنواییاش را از دست میدهد. آن لحظه همرزمش شهید شیرافکن حضور داشته و سعی میکند با گذاشتن یک سر برانکارد روی ترک موتور حاجی و در حالی که حاجی دراز کشیده بود او را به بهداری برساند. سمت دیگر برانکارد را رزمنده دیگری بلند میکند و پشت سر موتور میدود. آنها حاج رضا را با همین وضعیت به بهداری میرسانند، اما در طی راه هر بار که موتور روی دستاندازی میرفت، حاجی از شدت درد به هوش میآمد و دوباره از هوش میرفت. (روزنامه جوان؛ ۱۳ مهر ۱۳۹۵)
برادری که مهربانیاش خدایی بود: جواد فرزانه برادر کوچکتر حاج رضا تا این لحظه ساکت گوشهای نشسته و حرفی نمیزند. از او که قاعدتاً یار دوران کودکی حاج رضا بود، میخواهم خاطرهای از برادرش تعریف کند. میگوید: حاج رضا از بچگیاش کار میکرد. مکانیکی، دستفروشی و... یکبار به اصرار خواستم برای من هم باقلوا بخرد تا بفروشم و به اصطلاح کاسبی کنم. او هم قبول کرد و یک سینی باقلوا برایم خرید. اما من که تنها شش سال داشتم بیشتر آنها را خوردم و نتوانستم چیزی بفروشم. به خودم که آمدم فهمیدم چه اشتباهی کردهام و زدم زیر گریه. حاج رضا پرسید چرا گریه میکنی و موضوع را برایش تعریف کردم. او هم با مهربانی که داشت گفت من خودم باقلواهایت را میخرم و خانه که رفتیم بگو همهشان را فروختهام. (نویسنده گروه مقاومت راهیان نور روزنامه جوان؛ ۱۳ مهر ۱۳۹۵)
مهر برادر رزمنده: لیلا فرزانه یکی از خواهران شهید هم از خاطره راهیان نوری میگوید که چند سال قبل همراه حاج رضا رفته بودند و در این سفر حاجی همه تلاشش را کرده بود تا به او و سایر اعضای خانوادهاش خوش بگذرد. اما جبهه رفتنهای حاجی در حافظه خواهر هم سنگینی میکند و خاطرهاش را این طور بیان میکند: بچگیها یادم است خیلی از سحرها از خواب بیدار میشدم و میدیدم که داداش رضا از جبهه برگشته است. میدیدم که همه دورش جمع شدهاند و ما هم با دیدن او خودمان را در آغوشش میانداختیم. حاجی به رغم خستگیهایش با مهربانی با ما برخورد میکرد. مهربانیهای داداش رضا خدایی بود. (روزنامه جوان؛ ۱۳ مهر ۱۳۹۵)
ارتباط با نیروهایش: حاجرضا در برخورد با اطرافیان بسیار خوشبرخورد بودند. با توجه به اینکه سمت فرماندهی داشتند با نیروهایی که زیر دستشان کار میکردند، ارتباط خیلی خوبی برقرار میکردند. حاج رضا در دل تمام نیروها جا داشت و همه ایشان را از صمیم قلبشان دوست داشتند. حاج رضا شخصیت جذابی داشت. نیروهای حاج رضا با علاقه و عشق کار میکردند و این انرژی و عشق را از فرمانده شان میگرفتند. شهید فرزانه در کنار مسائل کاری در مسائل زندگی و شخصی نیروها نیز یک راهنمای خیلی خوبی برایشان بود. خودم شاهد بودم وقتی در منطقه حضور داشتیم و ایشان میآمدند روحیه همه بالا میرفت. رفاقتهایی که در جبهه شکل میگرفت تا سالها پس از جنگ ادامه پیدا کرد و هنوز نیز ادامه دارد. شهید فرزانه از نخستین سالهای دفاع مقدس در جبهه حضور پیدا کردند و با تجربیاتی که به دست آورده بودند به سمت فرماندهی رسیدند. این اواخر که ایشان بازنشسته شد از فرماندهان ممتاز محسوب میشدند. (قاسم رحمانی؛ یکی از همررمان شهید)
حاج رضا ممنونت هستیم: حاج رضا را آن طور شناختم که یک عمر رزمنده بود و لیاقتش این بود که حتی بعد از بازنشستگیاش در کسوت یک رزمنده مدافع حریم آلالله به شهادت برسد. او که به گفته همسرش در کارهای خیر دخیل بود و به عنوان مشاوری امین زندگی بسیاری از زوجهای جوان را از فروپاشی نجات داده بود، همان فرمانده لشکر مهربانی بود که به گفته مسعود فرزندش، امکان ادامه تحصیل بسیاری از نیروها و سربازانش را فراهم میکرد و عاقبت نیز در حالی به شهادت میرسد که برای نجات یکی از همرزمانش به نام شهید میرسیار از محاصره تکفیریها، رهسپار میدان میشود و با اصابت گلوله تکتیرانداز دشمن به شهادت میرسد. اما اگر خوب نگاه کنیم، همه ما مدیون بزرگی و بزرگواریهای امثال حاج رضاها هستیم که با وجود دو ترکش در ناحیه قفسه سینه و نزدیک قلبش، باز هم رخت رزم به تن میکند تا امروز آزادی و حریت و شرافت امثال ما محفوظ بماند. (نویسنده گروه مقاومت راهیان نور روزنامه جوان؛ ۱۳ مهر ۱۳۹۵)
گزارش از دکتر سید جواد هاشمی فشارکی
منابع
https://basirat.ir/fa/news/۲۸۷۴۲۸/%D۸
https://www.tasnimnews.com/fa/news/۱۴۰۰/۰۵/۱۹/۲۵۵۲۴۹۱/%D۸
https://www.mashreghnews.ir/photo/۱۲۵۷۱۸۷/%D۸
http://vazehnews.ir/%D۸
http://www.rahianenoor.com/fa/report/۷۹۸۶/%DA
https://defapress.ir/fa/news/۷۳۲۶۱/%D۸
http://www.raheshalamche.com/post/%DA
https://www.javanonline.ir/fa/news/۱۰۴۱۵۸۹/%D۸
https://www.pishkhan.com/rooznameh/Javan
انتهای پیام/
شاخ شمران دیدمش ، عراق آتیش تهیه شدیدی از صبح ساعت 4 شروع کرده بود ، من شب روی تپه مجید بودم ساعت 3 اومدم پایین که یهو عراق شروع کرد آتیش ریختن ،
رفتم تویه سنگر دیدمش ، بغلش کردم ، گفتم سلام دلاور ...
گفت سلام . نشناختم گفتم پسرخاله یدی بلکم ... سید ...
خوشحال شد حالشو پرسید گفتم سال 64 اشنویه شهید شد تیر خلاص زدنش . گفت بیا بریم به بچه ها سر بزنیم ، گفتم زیر این آتیش به سنگر دومم نمیرسیم ...
( گفت : حالا حالاها وقت شهید شدن منو تو نیست ) . خیلی دلیر بود شجاعت توو ذاتش بود ، با اون چشای خوشگلش نگاهی بمن کرد گفت نترس ....
روحش شاد . روحش شاد . روحش شاد .