دوشنبه 26 مهر 1400 , 09:25
گفت و گو با ادیب و جانباز دفاع مقدس، دکتر محمدباقر نجف زاده بارفروش (قسمت اول)
دفاع مقدس، شورآفرین دوران ایران اسلامی
کودکی شلوغ اما منفی نبودم. به طوری که پدرم خودش مرا به روستا تبعید کرد. در آنجا با دخترها و پسرهای هم سن و سال خودم به مکتبخانه میرفتم. در آنجا بود که گلستان سعدی، عم جز، بوستان، مثنوی و چندین کتاب را فرا گرفته بودم. زمان بیکاری هم مرا به همراه گوسفندان به چوپانی میفرستادند و چون به اقتضای سن، بازیگوش بودم، به بالاترین قسمت درخت که حتی پرندگان هم جرأت رفتن نداشتند...
فاش نیوز - استاد و ادیب جانباز، «دکترمحمدباقر نجف زاده بارفروش» با 69 عنوان کتاب منتشر شده، چندین کتاب در حال نشر و با آثار بسیاری در حوزه عرفان، ادبیات داستانی، طنز، مجموعه اشعار به زبانهای فارسی، انگلیسی و چندین دفتر شعر با گویش مازندرانی، و مجموعه های ادبی منثور و همچنین 9 جلد کتاب در حوزه دفاع مقدس، ایشان را یکی از چهرههای بنام و شاخص ادبیات ایران ساخته است.
ایشان با شعرایی مانند اخوان ثالث، هوشنگ ابتهاج، سیدحسن حسینی، قیصر امین پور، احمدشاملو و بسیاری از بزرگان حشر و نشر داشته و اساتید بزرگی چون آیت الله حسن زاده آملی و دکتر زرین کوب در مقدمه کتابهای خود از دکتر نجف زاده یاد کرده اند.
عشق و علاقه ایشان به ادبیات پارسی چنان در وجود ایشان متبلور است که برای زنده نگهداشتن نام و یادشان، اسامی برخی از آنان را (نیما، بیدل، رهی) روی فرزندان خود نهاده اند.
حکایت روزگاران گذشته از طفولیت، تحصیل در رشته پزشکی دانشگاه سوربن فرانسه، حضور در جبهه، نحوه مجروحیت و فعالیتهای پس از جانبازی تا اخذ درجه دکتری ادبیات فارسی، حکایتهایی است که استاد با بیانی شیوا به تفصیل به آن پرداخته اند.
استاد جانبازی که افتخار تلمذ در محضر استادان نامداری همچون دکترشفیعی کدکنی، سیدجعفر شهیدی و دیگر بزرگان را دارند.
ایشان که از جانباز شیمیایی می باشند و بیش از 80درصد بدنشان دچار سوختگی شده و در حال حاضر 97درصد بینایی و مجاری اشکشان از بین رفته، با این حال هرگاه سخن از جبهه و دفاع مقدس به میان می آید، با تورق خاطرات جبهه و یاد و خاطره همرزمان و لحظات عروج شهدا که خود شاهد آن بوده اند، حالشان دگرگون می گردد و به حال گریه می افتند.
افتخار این را داشتیم که در آغازین ساعات یک روز کاری، در دفتر فاش نیوز حضور یافتند.
با این مقدمه پای صحبتهای این استاد شاعر و ادیب جانباز دوران دفاع مقدس مینشینیم.
فاش نیوز: استاد، با تشکر از زمانی که در اختیار ما قرار دادید، لطفاً ضمن معرفی خودتان از دوران کودکیتان برایمان بگویید.
- بنده «محمدباقر نجف زاده بارفروش» در 5 آذر 1339 در روستای خطیرکلای قائمشهر مازندران متولد شدم. پدرم روحانی، تبعیدی سیاسی و دانشمندی بود که به کارخانه نساجی شماره یک مازندران تبعید شده بود. اجداد من سیدالعلما بارفروش از مراجع تقلید بودند که در نجف اشرف به درجه اجتهاد میرسند. با گسترش فرقه ضاله بهاییت که به کمک انگلیس در مازندران رشد کرده بود، وی مرجعیت را به شیخ اعظم(علامه شیخ مرتضی انصاری) میسپارد و از نجف اشرف به "بارفروش" یا همان بابل امروز برمیگردد.
البته هر دو اجداد پدری و مادری از بزرگان بودند و نسل ما به شیخ طبرسی صاحب کتاب مجمعالبیان میرسد. برای همین است که مردم مازندران هنوز هم برای نیاکان ما احترام فراوانی قائل هستند.
پدر بنده 125 سال عمر کردند. ایشان دنیایی از کتاب و نسخ خطی داشتند و علاوه بر زبانهای ترکی استانبولی و روسی، به گویشهای ایرانی و به خصوص آذری تسط کامل داشتند. ایشان هم پزشک سنتی بود و هم کارگر بافنده نساجی؛ با این حال فقه و علوم اسلامی هم خوانده بود. مادر بزرگم مثنوی را حفظ بود. فردوسی را من برای اولین بار از زبان ایشان شنیده بودم. زمانی که شیطنت کودکانهای میکردم، ایشان مرا با این اشعار آرام میکرد و شاید همین نکتههاست که مرا امروز عاشق ادبیات کهن فارسی کرده است.
بعدها دانستم بسیاری از عرفا همانند شیخ احمد کافی، رجبعلی خیاط، شیخ نخودکی اصفهانی، شیخ احمد کافی، آیت الله کوهستانی، قاضی طباطبایی تبریزی، آیت الله مرعشی نجفی، حتی نیما یوشیخ و جهان پهلوان تختی هم به منزل ما آمده بودند.
آیت الله طالقانی را هم دیده بودم. ایشان با من به زبان مازندرانی صحبت میکرد. در خاطرم هست که پدر مرا به محضر آیت الله بروجردی بردند و ایشان آن زمان یک سکه به بنده مرحمت کردند و یک بار هم آیت الله گلپایگانی به بنده نهجالبلاغه فیض الاسلام عیدی را دادند.
نکته دیگری که حایز اهمیت است این که پدرم آن زمان فعالیتی شبیه به کمیته امداد امروزی داشتند و به خانوادههای بیبضاعت علاوه بر کمک معیشتی به لحاظ درمانی هم کمک میکردند؛ به طوری که اگر نیازمندی نیاز به پزشک داشت، پدرم با پرداخت نصف هزینهای که به دوست پزشک خود(دکتر جواد شیرازیان که هنوز هم در تجریش مطب دارد) میداد، به صورت رایگان نیازمندان را مداوا میکرد.
فاش نیوز: استاد به لحاظ شخصیتی چگونه کودکی بودید؟
- کودکی شلوغ اما منفی نبودم. به طوری که پدرم خودش مرا به روستا تبعید کرد. در آنجا با دخترها و پسرهای هم سن و سال خودم به مکتبخانه میرفتم. در آنجا بود که گلستان سعدی، عم جز، بوستان، مثنوی و چندین کتاب را فرا گرفته بودم. زمان بیکاری هم مرا به همراه گوسفندان به چوپانی میفرستادند و چون به اقتضای سن، بازیگوش بودم، به بالاترین قسمت درخت که حتی پرندگان هم جرأت رفتن نداشتند، من میرفتم! آنها هم از دست من عاصی شده بودند و مرا به شهر بازگرداندند. در قائمشهر(شاهی) مدتی درس طلبگی میخواندم و پدرم هم بر این امر نظارت داشت. ایشان فعالیت سیاسی هم داشتند و چندین بار که ایشان را بازداشت کرده بودند، من هم در کنار ایشان بودم. در اوج فعالیتهای ما بود که انقلاب اسلامی به پیروزی رسید.
فاش نیوز: آن زمان چندد ساله بودید؟
- شاید 17-18 ساله بودم. پس از آن که دیپلم تجربی خود را گرفتم، برای ادامه تحصیل رشته پزشکی به دانشگاه سوربن فرانسه رفتم. حدود 9 ماه از تحصیلم میگذشت و به زبان فرانسه کاملاً مسلط شده بودم که پدر گفتند به ایران برگرد. بنابراین به ناچار رشته پزشکی را رها کردم و به ایران بازگشتم و به سربازی رفتم. در سال 59 سرباز بودم که وارد جبهه شدم. البته چون سرباز بودیم همانند بچههای خودجوش بسیجی و سپاه نبودیم و من واقعاً ناراحت بودم که چرا سربازان مانند نیروهای خودجوش مردمی در جبهه حضور نداشتند. بسیجیها عاشقانه به جبهه میآمدند؛ اما سربازان با طمأنینه و درنگ. پدرم هم گاهی برای دیدن من به جبهه میآمد. سال 1360 سربازی به پایان رسید. زمانی که برگشتم، پدر گفتند: چرا برگشتید؟ گفتم: خدمتم تمام شده. ایشان گفت: دوباره به جبهه برگرد. اطاعت امر کردم و بنابر آموختههای مقدماتی پزشکی در دانشگاه سوربن، و بنا بر نیاز جبهه به نیروی درمانی، در آزمونی در آنجا شرکت کردم و با نمره 20 قبول شدم و در واحد خدمات درمانی جبهه مشغول به کار شدم. کارم به قدری خوب بود که در آنجا عنوان کردند اگر نیاز به جراحی هم بود، میتوانید انجام بدهید.
فاش نیوز: فضای جبهه را چگونه دیدید؟
- یک فضای معنوی زیبایی در هنگامههای جنگ با عراق و جهان استکبار بود. آن زمان مثل دوران انقلاب یک حرکت خودجوش مردمی زیبایی شکل گرفته بود که بنده یقین دارم این دو دوره در تاریخ ایران تکرار شدنی نیست.
من خودم شاهد بودم که بچهها چگونه برای رسیدن به شهادت اشک میریختند. در آنجا با آنکه من دکتر نشده بودم اما مرا دکتر خطاب میکردند و میگفتند: دعا کن ما شهید بشویم. یکی از آنها جوان بسیار زیبایی به نام موسوی بود که من با او خیلی سربه سر میگذاشتم و شوخی میکردم و هربار هم میخواست مرا به شوخی بزند. من از سنگر به بیرون میپریدم و چون در دید عراقیها بودیم مجبور میشدم دوباره به سنگر برگردم.
من که مجروح شده بودم همان جوان به عیادت من در بیمارستان شهید مصطفی خمینی آمد و گریه میکرد و میگفت ما حالا قدر شما را میدانیم که شما فضای جبهه را عوض میکردید و حالا فهمیدیم که جبهه نیاز به افراد به تعبیر خودش شیطان و پرجنب و جوشی چون شما هم داشت.
فاش نیوز: از خاطرات و اتفاقات جبهه آن دوران بیشتر برایمان بگویید.
- یک روز دوستان به من گفتند: نجفی، چطور است که یک حمامی برویم، هم خسته هستیم و هم خاکی. گفتم: پس بیایید پلتیک بزنیم و به اهواز برویم. به فرماندهمان که بچه محلمان هم بود، گفتم: بهروز، چندماهی است که حمام نرفتهایم. گفت: اگر بروی معلوم نیست دوباره کجا باید پیدایت کنم. باید یک هفته صبر کنید؛ و به ما مرخصی نداد. یک هفته گذشت و حاج صادق آهنگران با ماشین تویوتا و با یک راننده و یک محافظ برای سرکشی آمد. من پریدم پشت ماشینش. او به من چیزی نگفت؛ اما محافظ او گفت: آقا کجا؟ گفتم: میخواهیم برویم شهر حمام. با تشر گفت: بیایید پایین. هر چه خواهش کردیم، گفت: ما در حال ماموریت هستیم و نمیشود. حقیقتش خیلی دلم شکست؛ اما خود آقا صادق هیچ چیزی نگفت. این موضوع گذشت بعد که در سال 64یا 65 (که بنده در دانشگاه تدریس میکردم) دیدم که ردیف جلو کلاس مردی نشسته با ریش مثلثی و کمی آشنا. ایشان همان صادق آهنگران، خواننده حماسی دفاع مقدس بود که در رشته ادبیات دانشگاه تهران پذیرفته شده بود. از ایشان سوال کردم من شما را کجا دیدهام؟ گفت: استاد، من حاج صادق آهنگرانی هستم. گفتم: من با تو کار دارم. تو زندگی مرا خراب کردی؟ ایشان متعجب گفت: من بار اولی است که شما را میبینم! گفتم: من میخواستم ماشین شما را سوار شوم که بروم حمام؛ شما اجازه ندادید و باعث شدید من همان شب مجروح شوم.
فاش نیوز: واقعاً این اتفاق افتاد؟
- بله. غروب آن شب که نتوانستم سوار ماشین آقای آهنگران بشوم، مجروح شدم.
فاش نیوز: چگونه اتفاق افتاد؟ تاریخ آن روز را به یاد دارید؟
- تاریخ دقیق نه؛ اما تابستان سال 61 بود. به اتفاق دوستان پزشک و امدادگر برای گشت به خط مقدم رفته بودیم که بی سیم زدند یکی از رزمندهها در منطقه زخمی شده؛ شما به داد او برسید. من رفتم و دیدم جوانی هجده-نوزده ساله از یکی از روستاهای مازندران و از لشکر 25 کربلا، روی زمین افتاده و خون زیادی هم از او رفته. دست به کار شدم و سریع با چفیهای که به گردن داشتم، محل زخم را بستم و آمپولی هم به او تزریق کردم. دیدم پایش سیاه شده است. چند لحظه که گذشت، گفت: درد، مرا بسیار اذیت میکند، باید پای مرا ببری! متعجب نگاهش کردم. گفت: من که به هر حال از درد میمیرم. گفتم: از چه زمانی اینجا هستی؟ گفت: دو روز است که من اینجا افتادهام. شرایط سخت بود و حالت محاصره و اوج بمباران دشمن بود و امکان نقل و انتقال نبود. من هم ناگزیر، با آن که نه امکانات جراحی و نه وسایل بیهوشی داشتم، پایش را بریدم؛ اما بالاخره از مرگ نجات پیدا کرد. بعد هم دوستان کمک کردند و او را به پشت جبهه انتقال دادند.
به سنگر دیگری رسیدیم که آنجا هم همه از گیلان و مازندران و همشهری بودند. تقریباً همه همدیگر را میشناختیم. گفتند: دکتر بیا هندوانه بخوریم. گفتم: اول بگویید ببینم چه داریم که بخوریم. گرسنه هستم. خدا خیرشان بدهد، کنسروی داشتند، با همان سرنیزه، در کنسرو را باز کردند و مشغول شدیم.
دو سه روزی که گذشت، گفتند: نیروهای کمکی امداد در حال آمدن هستند، تا رسیدن نیروی کمکی، من به سنگرها سرکشی میکردم که در همین سرکشیها، در حالی که از سنگری به سنگر دیگر میرفتم، "روح الله خنکدار طارسی کلایی" که چون قدی بلند هم داشت، دیدبان هم بود. سرش را از سنگر بیرون میآورد و تمام اطراف را رصد میکرد. به من گفت: نجف، عراقیها نزدیک ما هستند، چه کار کنیم؟ گفتم: سرت را خم کن. تا او سرش را خم کند، خمپارهای سر او را برد و من شاهد شهادت او بودم و تا یکییکی به داد دوستان برسم، به همراه سردار دیگری که او هم خنکدار طارسی کلایی بود، غرق آتش شدیم. یک بمب آتشزایی ناگهان منفجر شد و ما را در میان گرفت. آنقدر آتش گرفته بودیم که خاموش نمیشد. بچهها آمدند و هر کدام خاک میریختند تا آتش را خاموش کنند.
فاش نیوز: برای خودتان چه اتفاقی افتاده بود؟
- گویی در جهنم میسوختم. حدود 80 درصد صورت و بدنم سوخته بود.(اما در درصدگذاری 65درصد هستم) پس از آن نیروهای خودی رسیدند و بلافاصله مرا به بیمارستان اهواز فرستادند. بین هوش و بیهوشی صداها را میشنیدم؛ اما جانی برای پاسخ نداشتم. چون صورتم سوخته و متورم شده بود و از شدت سوختگی تمام بدنم جزغاله بود. کف بیمارستان مملو از رزمندگان و مجروحان و شهدا بود. مرا میان شهدا جای دادند و میخواستند مرا در قفسه شهدا بگذارند که ناگهان دستم لگد شد. از شدت درد صدای نالهام به قدری بلند شد که همان کسی که دستم را لگد کرده بود، متوجه شد که من زنده هستم. بلافاصله هیجانزده فریاد کشید: این شهید زنده شده است!
پزشکان بلافاصله پلکم را که دیدند و نبضم را که گرفتند، دیدند که زندهام. سریع سرم زدند و اکسیژن وصل کردند و بعد از زمان کوتاهی که احیا شدم، مرا داخل بخش بردند و از آنجا هم به بیمارستان سوانح و سوختگی تهران منتقل کردند.
فاش نیوز: خانواده چگونه از مجروح شدن شما مطلع شده بودند؟
- بر اثر آتش، پلاک هویتم سوخته و از بین رفته بود. بنابراین اندکی که احیا شدم و با سختی، کمی حرف میزدم و کمی مینوشتم با زحمت بسیار توانستم اسمم را و همچنین شماره تلفن خانه پدرم را بدهم. فردای آن روز بود که پدر و مادرم و برادران و اقوامم اتوبوس اتوبوس از مازندران میرسیدند.
بسیاری از ملاقات کنندگان که به دیدارم میآمدند را اصلاً نمیشناختم. کمی که حالم بهتر شد، پدرم اجازه خواست تا مرا با خود به مازندران ببرد که پزشکان گفتند: باید پانسمان ایشان مرتب تعویض شود و اینجا بماند بهتر است. نهایتا" موافقت شد به شهرمان برگردیم. همین که رسیدیم، از مدارس، ادارات، دوستان و آشنایان اتوبوس اتوبوس برای دیدار میآمدند؛ به طوری که مادرم بنده خدا از پذیرایی خسته میشد.
فاش نیوز: در آن شرایط یک لحظه احساس پشیمانی نکردید؟
- این سوال هوشمندانه و پختهای است که پرسیدید. این سوال برای هرکسی در آن شرایط پیش میآید اما این را با یک اخلاصی بیان میکنم من با دنیایی از عشق به جبهه رفته بودم و آن را باور کرده بودم و تمامی حالات عاطفی و روحی، احساسی و عاطفی و دینی در وجودم شعلهور بود و این را بدانید اگر کسی به شما بگوید من بیهیچ انگیزهای به جبهه آمده بودم، شما باور نکنید؛ زیرا شهادت تنها معامله ما بود و یقین دارم در طول تاریخ و بعد از وقایع عاشورا که دنیایی خاص و متمایز بوده، چنین دورانی و مردمان مخلص که آتشفشانی و طوفانی و شعلهور در عشق به دین و میهن، جانفشانی نمایند تکرار ناشدنی است.
فاش نیوز: چند درصد جانبازی دارید؟
- با این که پزشکان 80 درصد سوختگی برایم زده بودند، اما در تعیین درصد 65 درصد هستم. البته من مایل به درصد گرفتن نبودم. زیرا عشقی داشتیم و آن عشق به شهادت بوده و هست. در این باره خاطرهای هم دارم از شهادت یکی از همین جوانان.
من زمانی کمکمسئول گزینش و اعزام نیرو از مازندران به جبهه بودم. من به پسرعمهام، سیداسماعیل(جواد) که تنها 13سال و قد کوتاهی هم داشت، اجازه اعزام به آموزش نداده بودم. شاید باورتان نشود به لحاظ فیزیکی قدش از اسلحه ژسهی باسرنیزه کوتاهتر بود. یک بار که برای نماز و ناهار رفته بودم، او از فرصت استفاده کرده و کاری که من باید من نکرده بودم را خودش انجام داده بود! بدون اینکه من بدانم آموزش میبیند و به منطقه اعزام میشود.
یک روز در بهداری خط مقدم دیدم یک رزمنده زخمی را آوردهاند که سر و صورتش به شدت داغان است؛ اما روحیه خوبی داشت. با صدای بلند گفت: پسردایی سلام. اول دقت نکردم، دوباره با لهجه غلیظ مازندرانی گفت: پسردایی سلام. من جوادم. زدم توی سرم که این جواد است. اول بغلش کردم و بعد به شوخی زدمش که تو اینجا چه میکنی؟ مگر نگفتم نیا. گفت: یادت هست تو که رفتی ناهار و نماز، من داخل اتاقت بودم؟ گفت: خب من همه کارها را انجام دادم و مهر هم زدم و آمدم.
گفتم: حالت چطور است؟ گفت: خوب نیست. گفتم: اشکالی ندارد، الان مداوایت میکنم. سریع به بچهها گفتم که پسرعمه من است و بعد از دوا و درمان و غذا و ساندیسی که به او خوراندم و جان گرفت، گفتم: همین جا باش و استراحت کن. یک روز که رفتم گشت، وقتی آمدم دیدم نیست! از بچه ها سراغش را که گرفتم، گفتند: جیم شد و رفت! دقیقاً خاطرم نیست اما زمانی که اجساد شهدا را میآوردند، دیدم وای بر من، من از غافله جا ماندهام و سید اسماعیل آسمانی شده است!
این جوان آنقدر زیبا و بشاش شده بود که نمیدانستی او به یک تفریح و طبیعتگردی آمده است یا میدان جنگ! وقتی جسمش را دیدم، یک حس عجیبی به من دست داد. نمیدانم خیال و یا گمانم بود یا واقعیت، اما چهره معصومش را دیدم که نگاهم میکند و اشک میریزد و در میان اشک، تبسم کرده بود.
من آسمانی شدنش را به چشم دیدم. چشمانش را بستم و اشکهایش را نوشیدم. بچه های کادر درمانی که اطراف ما بودند، بلندم کردند و با پیکر شهید به قائمشهر آمدیم.
خاطره بعدی من زمانی بود که بنده در عملیات آزادسازی خرمشهر حضور داشتم. در آنجا رزمندهی دانشجوی فوق دکترای فیزیک در آمریکا و اهل آبادان بود که با لهجه آبادانی با من صحبت میکرد. پس از آزادی خرمشهر که ما مستقر شدیم، او گفت: بیا به خانه ما برویم و ببینیم چه خبر است؟ به آنجا که رسیدیم، دیدیم خانهشان ویران و درب و داغان شده، شیشه ها شکسته و دیوارها زخمی و ترک برداشته، عکسهای پدر و مادرش در قابهای شکسته و لباسهایی از خانواده و حتی دست بریده یکی از اعضای خانواده این رزمنده را دیدیم که به شدت هر دو منقلب شدیم؛ که او گفت: این دست برادر من است! گفتم: شاید دست یک عراقی باشد! تو از کجا میدانی؟ گریه کرد و گفت: خال دستش را میشناسم. شاید باورتان نشود، این صحنه مرا بسیار تکان داد! یک ساعت طول کشید و با سختی و به کمک بچههای دیگر دست را از او جدا کردیم و من برای دست بریده، نماز میت خواندم و اجازه گرفتم آن را در قبرستان دفن کنیم. او به سختی اجازه داد و دست را در کنار اعضای خانوادهاش در قبرستان خرمشهر دفن کردیم. بعد از چند سال که در مراسمی بنده دبیر کنگره شعر دفاع مقدس بودم، در هتلی نزدیک خرمشهر آقای علی نصیریان هم برای بازی در فیلم "شهر من عشق من" آمده بود، او را هم به کنگره دفاع مقدس دعوت کردیم.
بنده چه در زمان جنگ و چه پیش از آن و انقلاب و پیش از انقلاب این اندیشه را داشتم که ما فرزندان ایران، باید ثابت کنیم که مردان تمام عرصهها، رزم، دانش و حتی سیاست هستیم.
فاش نیوز: چقدر سابقهی حضور در جبهه دارید؟
- بنده از سال 58 که به سربازی رفتم، در جبهه بودم و در مناطق عملیاتی فاو، هویزه، هورالعظیم، ایلام و سنندج تا سال 61 حدوداً دو سالونیم در جبهه بودم.
فاش نیوز: آیا در میدان رزم، جایی برای شوخی و طنز هم بود؟
- بله. قطعاً. من با بچهها بسیار شوخی میکردم و بسیاری از آنها بعدها برایم میگفتند که ما عشق و ایمان را با حرفهای جدی و شوخی شما باور کردیم.
ادامه دارد...
| گفت و گو از صنوبر محمدی
| عکس از مهرنوش یاسری