شناسه خبر : 85763
چهارشنبه 14 مهر 1400 , 10:16
اشتراک گذاری در :
عکس روز

یک دشت چون کربلا

سر که برگرداندم، اطرافم را غباری پوشانده بود. صدای ناله از گوشه و کنار، حتّی از کمی دورتر نیز به گوش می‌رسید. نگاهم تیره و تار بود. غبار آرام‌آرام نشست و تن‌های بی‌دست‌وپای را در اطراف پراکنده دیدم؟! بدنم سست بود و جای ترکش‌های فرورفته در تنم، می‌سوخت.

خواستم بلند شوم و فریاد بزنم که: «من اینجام... زنده‌ام...» ولی هیچ‌کس نبود تا صدایم را بشنود! با دو دست روی خاک، خودم را کشان‌کشان جلو بردم. گودالی را که تنها به اندازة قامتم بود یافتم. توی گودال سرازیر شدم. تمام تنم درد گرفت؛ به سختی میان گودال غلتیدم. نور خورشید چشم‌هایم را زد. انگار سوزان‌تر از هر روز می‌تابید... لب‌هایم خشکیده بودند و زبانم مثل تکه چوبی به کام دهانم چسبیده بود. قمقمه‌ام را به سختی بالا آوردم و توی حفرة خالی‌اش را نگاه کردم. دریغ از قطره‌ای آب؟!

لحظاتی پیش دشمن یک‌باره غافلگیرمان کرد و بر سرمان آتش ریخت. حتماً بیشتر بچّه‌های گردان شهید شدند؛ نمی‌دانم بر سر آن جوان ۱۸ ساله چه آمده؟ همان‌که شب قبل از عملّیات وصیّتنامه‌اش را نوشت و غسل شهادت کرد. حسین، او که محاسنش تازه جوانه‌زده بود و مدام می‌گفت: «دوست دارم مثل اباعبدالله بی‌سر از دنیا برم؛ برای مادرم توی وصیت‌نامه نوشته‌ام که آرزویم چه بود.» آن‌وقت وصیت‌نامه‌اش را طرفم گرفت.

- اگه تو عملیات فردا شهید شدم، این رو به مادرم می‌رسونی؟
کاغذوصیت‌نامه‌اش را گرفتم و توی جیب پیراهنم گذاشتم.
شاید زخمی شده؛ شاید هم من تنها بازماندة گردان هستم؟!
یعنی کس دیگری هم زنده است؟ پس چرا امدادگرها نمی‌آیند تا مجروحین را ببرند عقب؟!
چشم‌های بی‌رمقم از آفتاب مستقیم می‌سوزد. زبانم را دور لب‌های ترک‌خورده‌ام می‌چرخانم، طعم تلخ تشنگی در دهانم ‌می‌دود. از لای پلک‌های نیمه‌باز به آسمان نگاه می‌کنم؛ هیچ ابری در آسمان نیست، کاش باران ببارد...
صدایی می‌آید؟ خوش‌حال می‌شوم، انگار صدای قدم‌های چند نفر است؛ شاید برای کمک آمده‌اند؟ حتماً امدادگر هستند، حتماً قمقمه‌هایشان پر آب است، حتما...
می‌خواهم فریاد بزنم و بگویم: «من اینجا هستم؛ توی این گودال و...» نکند بروند و مرا نبینند؟! نکند که... سایه‌هایی سیاه به لبة گودال می‌رسند؛ از لای پلک‌های نیمه‌باز نگاهشان می‌کنم. دهان باز می‌کنم تا چیزی بگویم، نمی‌توانم...نمی‌توانم! صدایم درنمی‌آید... دو مرد! انگار میان مه ایستاده‌اند، لباس‌های کُردی به تن دارند، ولی فارس زبانند! یکی‌شان می‌خندد؛ قهقهه‌هایش در دشت طنین می‌اندازد.
با خنده‌هایش تنم می‌لرزد و سوزش زخم‌هایم را از یاد می‌برم. چشم‌هایم را می‌بندم؛ مبادا زنده به گور شوم! مبادا اسیر شوم. نفسم را حبس می‌کنم.
درست بالای سرم ایستاده‌اند؛ سایه‌شان روی چشم‌هایم می‌افتد. قهقهه‌های بلندشان در دشت گم می‌شود، دندان‌هایم را برهم می‌سایم.
یکی‌شان خنجری در دست دارد و با دست دیگرش سری را توی هوا تکان می‌دهد. کلام لهجه‌دارش در گوشم می‌پیچد: «با ای یارو، ای یارو که تو گودال هس چه کنیم ها؟»
دیگری درحالی‌که درون کیسه‌ای را می‌کاود، به تن پر از خون من نگاه می‌کند. سر تکان می‌دهد و می‌گوید: «ای یارو که ریش نداره... سر اونایی که ریش دارن؛ فقط برا سرهای ریش‌دار ۲۰۰۰ تومَن می‌دن.» اوّلی سر را در هوا تکان می‌دهد، با ناراحتی می‌گوید: «فقط ۲۰۰۰ تومن برا ای همه زحمت؟»
دوّمی کیسة پارچه‌ای خون‌آلود را گره می‌زند و ادامه می‌دهد: «بریم پی یکی دیگه! ای یارو که شانس آورد، حتماً اوطرفا می‌تانیم چند تا سر ریش‌دار پیدا کنیم.»
از لای پلک‌های نیمه‌بازم صورت خون‌آلود حسین را می‌بینم که در دستان مرد، میان زمین و آسمان تاب می‌خورد. طعم تلخ خونی که از سرش بر لب‌هایم می‌چکد، در دهانم می‌دود. سایة مردها از روی چشم‌هایم جمع می‌شود. نگاهم می‌سوزد.‌اشک بر گونه‌هایم می‌لغزد و قاطی با خون و خاک، گوشة لبم می‌خشکد! دیگر هیچ‌چیز حس نمی‌کنم. تشنه نیستم، حتّی جای ترکش‌های بدنم نمی‌سوزد. دست روی سینه‌ام می‌گذارم. کاغذ وصیت‌نامه را در جیب پیراهن، زیر انگشتانم لمس می‌کنم. چند پرنده از برابر نگاهم، رو به سرخی غروب پرواز می‌کنند.
حالا چطور از شهادت حسین برای مادرش بگویم؟ چطور؟!
با این فکر، چهرة حسین را توی آسمان می‌بینم که به من می‌خندد.

با الهام از خاطرة شهید حسن دوستدار

 

اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi