دوشنبه 10 آبان 1400 , 10:45




طوقی
چادر سیاه بر سر انداخت، قفس کبوترها را به دست گرفت و از خانه بیرون زد. دلشورهای عجیب به جانش افتاده بود. صدای علی مدام در گوشش زنگ میزد: «اگه تا ماه دیگه نیومدم، به عهدم وفا کنی مادر.»
از کوچه باریک به خیابان اصلی پیچید. سوت پسر همسایه که بالای بام کفتر به هوا میپراند، آمد. با فریادی بلند گفت:
«حاج خانوم... حاج خانوووم...»
یکباره به خود آمد، چادرش را توی صورت کشید و سر بلند کرد. پسر همسایه دستهایش را تکیهگاه کرده و روی لبة بام خم شده بود. با سراشارهای به قفس کبوترها کرد و پرسید: «چند میفروشیشون؟»
زن، قفس را زیر بال چادرش پنهان کرد و جواب داد: «فروشی نیس.»
پسر با خندة موذیانهای دوباره فریاد زد: «دووونهااای پنج هزار تومن بابتشون پول میدم هااا!...»
زن سر تکان داد و زیر لب گفت: «حرف حالیش نیست، گفتم که فروشی نیست.»
کبوترها توی قفس بال و پر میزدند. مثل همان روزی که عطر یاس همة حیاط را پر کرده بود و پروانهای رنگی، لای بوتة یاس میچرخید. آن روز پسرش ظرف آبی کنار گندمهای توی قفس گذاشت. آن روز هم کبوترها در قفس بال بال میزدند. پسر، یکی از کبوترها را که دور گردنش طوق خاکستری داشت، گرفت.
سر برگرداند و همانطور که طوقیاش را نوازش میکرد، به زن گفت: «نگا مادر، نگا چه چشای یاقوتی داره...»
آنوقت طوقی را به هوا پراند. صدای بال زدن کبوتر در گوش زن پیچید. طوقی از روی بوتة یاسِ پنجه انداخته بر دیوار گذشت، روی بام ساختمانها چرخی دایرهوار زد و دوباره به طرف پسر برگشت و بر شانهاش نشست.
زن نگران پرسید: «کی برمیگردی علی جان؟ کی؟»
علی با انگشت، نوک طوقیاش را نوازش کرد: «برگشتنم بستگی به عملیات داره، شاید یه ماه، شایدم دو ماه... رفتنم با خودمه و برگشتنم با خداس.»
آنوقت کبوتر را دوباره توی قفس گذاشت. طوقی بقبقویی کرد و دور خودش چرخید. پسر در قفس را بست.
- میدونی چرا طوقی اینقدر خوشحاله مادر؟
زن سر تکان داد: «نه... تا حالا اینطور ندیده بودمش...»
علی ساک قهوهای رنگش را از زمین برداشت و ادامه داد: «آخه یه قولی بهش دادم، یعنی به همهشون قول دادم... به همشوون.»
زن سینی آب و آیینه را به دست گرفت و دنبال او از پلههای سنگی ایوان پایین دوید.
- چه قولی؟
علی خندید: «قول دادم ماه بعد وقتی برگشتم، همه رو ببرم حرم امام رضا رها کنم...»
هنوز پسر در را باز نکرده بود که زن با تردید پرسید: «اگه دیر کردی چی؟ اونوقت میشی پسر بدقول...»
علی، ساک را دست به دست کرد و سر برگرداند. زن سینی به دست، پشتسرش ایستاده بود. صدای پسر در گوشش طنین انداخت: «اگه برنگشتم... نمیخوام پیش کفترا بدقول بشم...»
دل زن فرو ریخت. پسر در را باز کرد و قدم در کوچة باریک گذاشت. زن کاسه آب را از توی سینی برداشت. تصویر آسمان در آب افتاده بود. چند دانه یاس سفید میان آسمان چرخ میخوردند که دوباره صدای پسر در گوشش پیچید: «به عهدم وفا میکنی مادر؟ آره؟»
قلب زن لرزید. کاسه آب را پشتسرش خالی کرد.
- ایشالاّ خودت میای و بدقول هم نمیشی...
این را گفت و به خیسی آب که نقش نامفهومی را بر آسفالت کوچه کشیده بود، خیره ماند.
***
درِ قفس را که باز کرد، کبوترها یکییکی بیرون آمدند. آن یکی که بال و پر سفیدتری داشت، روی سقاخانه پرید. یکی دیگر بر لبة خاکستری حوض نشست. طوقی دور خودش چرخ زد، از قفس بیرون آمد و دوباره دور خودش چرخ زد؛ بقبقویی کرد و به طرف گنبد پرواز کرد.
زن چادر سیاهش را بر صورتش کشید تا کسی خیسی نگاهش را نبیند.
***
روی ایوان نشست. به شاخة بیبرگ یاس چشم دوخت. چند پر سفید و سیاه توی قفس خالی چرخ میخورد.
نفسی عمیق کشید. بوی پاییز در مشامش پیچید. خنکی باد زیر پوستش دوید و تنش مورمور شد. چادر گلدارش را بر شانه انداخت و زیر لب زمزمه کرد: «به عهدت هم وفا کردم علی جان! چرا هنوز خبری نشد...»
سوت پسر همسایه رعشه بر اندام زن انداخت. چشم از قفس خالی گرفت و به دنبال صدای بالبال زدن کبوتری، لبة دیوار را از نظر گذراند. دلش یکباره فرو ریخت. اولش فکر کرد یکی از کبوترهای همسایه است؛ اما دقیقتر که شد، کبوتر را شناخت. طوقی بود، طوقیِ پسرش!
روی لبة دیوار نشسته و در پرهای سفیدش کز کرده بود.
زن به سختی از جا بلند شد. چادر گلدارش را به کمر بست و تا کنار بوته یاس پیش رفت. سر بلند کرد. طوقی با چشمهای یاقوتی به او خیره مانده بود.
صدای پسر در گوشش پیچید: «نگا مادر چه چشای یاقوتی داره...»
رو به طوقی آرام گفت: «هااا... چرا برگشتی! نکنه تو هم نگران علی بودی؟ هنوز که خبری نیس، حتمی تا چند روز دیگه برمیگرده...»
تقتق ضربههای در، زن را به خود آورد. سر تکان داد و دوباره گفت: «حتمی میرزایه... حواس که نداره. همیشه این وقت روز برمیگرده. بازم کلید رو کنار قاب عکس علی، روی طاقچه جا گذاشته. بس که حواسش پی این پسره...»
و همانطور که به طرف در میرفت، بلندتر گفت: «اومدم میرزا، اومدم...»
در را که باز کرد، دلش یکباره تهی شد. به جای میرزا، مردی جوان پشت در ایستاده بود. همقامت و هملباس پسرش علی!
- منزل علی قضایی؟
مِن و مِنکنان فقط سری به تأیید حرفش تکان داد. جوان، ساکی را به طرفش گرفت و چیزی گفت. اما زن، حرفهای او را نمیشنید. شانههایش لرزید. دست و پایش سست شد و همانجا بر زمین زانو زد. سوت پسر همسایه در وجودش طنین انداخت.
سر برگرداند. با نگاهی خیس، طوقی را روی لبة دیوار جستوجو کرد. خبری از طوقی نبود!
با الهام ازخاطرة مادر شهید علی قضایی



