شناسه خبر : 86670
یکشنبه 14 آذر 1400 , 12:00
اشتراک گذاری در :
عکس روز

گفت و گو با جانباز ۲۵% « حسین حکیمیان »(بخش دوم و پایانی)

شبی که کربلا را به چشمم دیدم!

دیدم محمدرضای خودمان است که از کمر نصف شده. سینه اش شکافته بود. ولی صورتش چیزی نشده بود و مثل قرص ماه نشسته بود...

فاش نیوز - در بخش ابتدایی گفت‌وگو با جانباز 25درصد «حسین حکیمیان»، وی به توصیف صمیمیانه زندگی خود از دوران کودکی تا حضور در جبهه های دفاع مقدس پرداخته بود.

حسین با نفوذ کلام یک معلم ساده اما بابصیرت، با شور و شوق و سر از پا نشناخته روانه جبهه می شود، در این بخش ادامه خاطرات روزهای حضور در جبهه و میدان جنگ را تا آخرین روز حضورش در جبهه... روز سخت و دردآوری که بسیاری از دوستان و هم‌رزمانش پیش چشمش به شهادت می رسند، روایت می کند.

او سپس وضعیت و شرایط روحی و زندگی‌اش پس از بازگشت از جبهه را شرح می دهد.

با هم این بخش جالب، خواندنی و دلنشین از گفت و گوی صمیمانه با وی را مرور می کنیم.

فاش نیوز: در شروع سال نو یعنی عید 1362 ،شما چه می کردید؟

- شب عید ۶۲ بود که حاج ابراهیم همت به چنانه آمد و برای ما سخنرانی کرد؛ البته برای کل نیروها که در پادگان محمدرسول‌الله مستقر بودند. او به ما گفت: همه کنار خانواده‌هایشان هستند و شما اینجا هستید. خدا اجرتان دهد. روحیه بزرگی داشت. من با حاج همت عکس گرفتم اما متاسفانه پس از مجروحیت که برایم ساکم را آوردند، انگار عکس هایم را برداشته بودند.

فاش نیوز: از روحیه خاص و عجیب شهید همت زیاد شنیده ایم. نظر شما چیست؟

- به نظر من او یکی از ستون های جنگ بود. اقتدارش، عملکردش، دلاوری هایش، رشادت هایش، نترس بودنش، مردم داری اش نسبت به نیروهایش و... او واقعا با نیروها مثل برادر بود. دوست داشت خودش آسیب ببیند ولی کوچکترین خاری به پای نیروهایش نرود. خیلی دوست داشتنی و بزرگ بود. او فتوحات بسیاری در جنگ داشت. آدم بسیار بزرگی بود.

فاش نیوز: از خاطرات عید آن سال، چه چیزی به یاد دارید؟

- دهم فروردین که شد، من دیدم یکی پشت یک جیپ است که خیلی آشناست. خوب که نگاه کردم، دیدم شهید جعفر دهقانی ست. جعفر، بچه محله مان بود. او دو سال از من بزرگتر بود ولی هم محل و در یک کوچه بودیم. جعفر هم آدم بسیار مظلوم و آرامی بود. گفتم اینجا چه می‌کنی؟ گفت آمدم مأموریت. بعد از کلی صحبت و مرور خاطرات، جعفر رفت و گفت الان ابوقریب هستم. خداحافظی کرد و رفت. این آخرین خداحافظی ما با جعفر بود و آخرین دیدار ما. بعد از عملیات که به خانه برگشتم، گفتند جعفر هجدهم شهید شده. یعنی ۸ روز بعد از دیدار با من.

  حدود ۲۰ فروردین بود که با خبر شدیم خانواده هایمان برای دیدن ما به اهواز آمده اند. به فرمانده هرچه التماس کردیم، گفت نمی شود بروید. ما گفتیم برویم ببینیمشان و زود برگردیم. بعد از کلی التماس و اصرار، گفت با مسئولیت خودم فقط در حد دید و بازدید، بروید و برگردید. ما هم گفتیم چشم؛ اما وقتی رفتیم، گفتیم که زود نرویم و کمی بیشتر پیش خانواده‌مان بمانیم. خانواده هی اصرار می کردند که یک شب بمانید. دو شب پیششان ماندیم و روز سوم برگشتیم. دیدیم در چنانه انقلابی به پا شده! همه نیروها تجهیزات بسته اند و در صف های خودشان منتظر اتوبوس هستند که بروند.

 فرمانده تا ما را دید، شروع کرد به داد و بیداد کردن که کجا بودید؟ مگر من نگفتم زود برگردید؟ این قول دادن بود؟! الان هم بروید همانجا که بودید. ما با خودمان می گفتیم خدایا چه کار کنیم؟ ما را خط می‌برند یا نه؟ از طرفی هم ما را دسته بندی کرده بودند و حساب و کتاب کار به هم خورده بود.

 حسین ترابی آرپیجی زن بود. دو نفر کمک آرپی جی اش بودند. عباس سنایی هم آرپیجی زن بود و من و یک نفر دیگر کمکش بودیم. نظم و نظام را به هم ریخته بودیم. داخل گروهان هم مشکل ایجاد شده بود و باید روی ما حساب می‌کردند. فرمانده رو کرد به طرف ما و گفت: فعلا بروید یک اسلحه بگیرید تا من تکلیفتان را مشخص کنم.

 پلاک ها را گرفتیم و آمدیم در صف. فرمانده هر طرف می رفت، ما پشت بچه ها قایم می‌شدیم که زیاد چشمش به ما چند نفر نیافتد! چون خیلی عصبانی بود! بالاخره ما هم سوار اتوبوس شدیم و رفتیم صندلی عقب. سرمان را هم پایین انداختیم که راه بیفتیم و خیالمان راحت شود. فرمانده از شانس ما، سوار اتوبوس ما شد. گفتیم خدایا چه کار کنیم؟!

 احمد رحیمی هم هی از جلو برمی گشت و شکلک در می آورد و سر به سر ما می گذاشت و پوزخند می زد. من گفتم بچه ها، این یک کاری دست ما می‌دهد. نیم ساعتی که گذشت، برگشت طرف ما و گفت حسین آقا اهواز خوش گذشت؟ فرمانده هم برگشت و دید ما ته اتوبوس هستیم. کارد بهش می‌زدی، خونش درنمی آمد. ما هم ساکت نشسته بودیم و آن چند ساعت برای ما چند روز گذشت. به او گفتم برایت دارم.

 ما رسیدیم تنگه ابوقریب. تا پیاده شدم و فرمانده رفت، دویدم یقه احمد را گرفتم و گفتم این چه کاری بود کردی؟ نگفتی بلایی سرما درمی آورد؟ او هم می خندید و من گفتم تلافی می کنم. تنگه ابوقریب که ما را پیاده کردند، موقعیتی بود که دیوار صخره ای بسیار بلندی داشت؛ صاف صاف. لابلای این دیوارها سوراخ هایی بود که پر از سوسمار بود. به فاصله یک متر جلوتر، یک دیواره کوتاه و بلندِ کنگره کنگره بود؛ مثل دیوارهای خشتی روستا که بالاترین ارتفاعش یک متر بود.

بچه ها بین دو دیوار، سنگر گرفته بودند تا شب. روبه رویمان هم یک دشت باز بود و عراق مدام تا غروب با توپخانه میزد. خدا رحم کرد که بچه ها را نمی زد! آنجا از این درختچه های کوتاه داشت که پخش بودند.

 من با امیرعبدلی نشسته بودیم و به دیوار تکیه داده بودیم و با هم صحبت می کردیم. امیر بچه شاه عبدالعظیم بود که بچه شش ماهه داشت. فقط می گفت من باید شهید شوم. عشق به شهادت امیر عبدلی همه جا پیچیده بود. من می گفتم که امیر! تو بچه کوچک داری. تو دیگه متعلق به خودت نیستی و می‌گفت که نه؛ من باید شهید شوم. یکدفعه یک گلوله به فاصله ۵۰۰ متری ما خورد. یکی از ترکش ها پیش آمد و خورد به امیر اما کاریش نکرد و روی زمین افتاد. چون سرد شده بود. امیر با هول و ولا گفت وای گلوله خوردم، گلوله خوردم! من نگاهش کردم و گفتم که همین بود جگرت؟ اینقدر شهید شوم، شهید شوم! امیر بلند شد، سر تا پای مرا چپ چپ نگاهی کرد و رفت. همان جا هم یکی از بچه ها که دستشویی رفته بود، نصف صورتش را ترکش برد.

 خلاصه گذشت و ساعت چهار بعدازظهر شد. بچه ها چرت می زدند. شهید نوریان نسب و محمد قبادی نشسته بودند و صحبت می کردند. به من گفتند نمی آیی صحبت کنیم؟ من گفتم نه می‌خواهم بروم چرت بزنم. رفتم کوله پشتی ام را گذاشتم زیر سرم و چفیه را کشیدم روی صورتم. دیدم احمد رحیمی کوله اش را گذاشته و رفته. ۱۰ دقیقه ای که گذشت، دیدم سر و صدایش آمد. خیلی شلوغ بود. خدا رحمتش کند؛ از ۳۰ متری معلوم بود که دارد می آید. خلاصه آمد و من داشتم زیرچشمی نگاه می کردم. کوله پشتی اش را درآورد. یک کمپوت را درآورد. چاقویش را هم بیرون آورد و خواست بازش کند که کاری پیش آمد. آن را گذاشت سر جایش و رفت.

  گفتم بهترین موقعیت است که حالش را بگیرم. سریع رفتم و کمپوت را برداشتم و باز کردم. دیدم کمپوت گیلاس است و خوردنش وقت می برد. با بچه ها کمپوت را خوردیم و قرار شد که اگر پرسید، نگویند کار کیست. قوطی اش را هم دور انداختیم. خلاصه من دوباره دراز کشیدم. علی‌حسین هم آن کنار دراز کشیده بود و دلقک گروهان بود. یعنی بمب خنده بود. دوست داشت فقط سر به سر همه بگذارد.

  احمد آمد و رفت سر وقت کوله اش و دید کمپوت نیست. هی کوله اش را خالی کرد و گشت و دید کمپوت نیست. می خواستم جیره جنگی اش را هم بردارم اما دلم نیامد. جیره جنگی ۳۰۰ گرم مغز گردو و بادام بود که اگر جایی گیر کردی، تو را نگه دارد. خیلی کلافه بود. از بچه ها سوال کرد و بچه ها همه خودشان را به آن راه زدند. علی حسین که داشت چرت می زد، گفت: من دیدم کمپوت چی شد؟ احمد گفت: چی شد؟ علی‌حسین گفت یک استخوان دهانش بود و داشت از این سو فرار می‌کرد. احمد هم ناراحت شد. من از حرف های این دو خنده ام گرفت. احمد پشت من بود. یکدفعه متوجه من شد و چفیه را با حرص کشید و گفت پس کار تو بوده. کمپوت مرا تو خوردی. حلالت نمی کنم. منم گفتم حلال نکن. کوله پشتی اش را خواست ببندد و برود؛ گفت کوفتت بشه! رفت و همان شب شهید شد.

 ساعت شش غروب شد. محمدرضا نوریان‌نسب بچه شاه عبدالعظیم بود. بچه دوست داشتنی ای بود. یک هفته قبل از اینکه برای دیدن پدر و مادرمان برویم، یک روز دیدم در محوطه نشسته و خیلی گرفته است. صدایش کردم و دیدم اصلا در این عالم نیست. رفتم بالای سرش؛ به شانه اش زدم و صدایش کردم. گفتم چرا گرفته ای؟ گفت حسین به نظرت شهدا آن طرف همدیگر را می بینند؟ گفتم چطور مگه؟ گفت می خواهم بدانم که اگر کسی شهید شود و کسی را دوست داشته باشد، آن طرف او را می بیند یا نه؟ گفتم حتماً می بیند. من خیلی نمی‌دانم. گفت دلم برای برادرم خیلی تنگ شده. دلم خیلی هوایش را کرده. حالا برادرش در سال ۶۰ شهید شده بود.

 تا آمدیم امروز و ساعت ۶ شد. فرمانده گفت کارهایتان را بکنید. دیگر نزدیک رفتن است. منطقه حال و هوایش عوض شد. هرکس گوشه ای برای خلوت پیدا کرده بود. برخی هم وصیتنامه می نوشتند. دم غروب فرمانده گفتم بلند شوید برویم. من دیدم محمدرضا سرش هنوز روی ماسه هاست و خیلی گریه کرده؛ به طوری که گردی صورتش خیس بود. صورتش را بلند کردم و ماسه ها به صورتش چسبیده بود و اشک ها از لای ماسه ها پایین می ریختند. خلاصه گفتم محمد، وقت رفتن است. گفت دعا کن. گفتم مشتی تو باید مارو دعا کنی. خلاصه آماده شد. تیپ قشنگی هم داشت آرپی‌جی زن بود. فرمانده گفت حرکت کنید. من دیگر احمد را آن شب ندیدم. خلاصه دیگر فرمانده که به خط می‌کرد، کسی جرات نطق کشیدن نداشت. دیگر نمی توانستم و جرات نداشتم بروم و بگویم احمد حلالم کن. زیاد جدی هم نمی گرفتم. همه همدیگر را بغل کردند و هر که وصیت داشت، گفت. این بود و اشک و بوسیدن دوستان و رفتیم و عملیات شروع شد.

فاش نیوز: کدام عملیات بود؟

- والفجر ۱ . وقتی نزدیک سنگر آنها بودیم، موقع حرکت که مدام عراق منور میزد. ما هم که طبق معمول که یادمان داده بودند، هی دراز می کشیدیم و دوباره حرکت می کردیم تا نزدیک سنگر عراقی ها. فرمانده آرام گفت بچه ها نزدیک سنگر اینها هستیم. اسم رمز امشب هست: ژیان ژانداره. گفتیم یعنی چی؟ گفت عرب ها حرف «ژ» را نمی توانند بگویند. دیدید کوچک ترین مکثی کرد و رمز شب را نمی تواند بگوید، او را بزنید.

 رسیدیم بالای سر عراقی ها و درگیری شد. تعداد بسیار محدودی از آنها مانده بودند که اکثراً در رفته بودند. یک دوشکاچی داشتند که بی هدف می زد. فرمانده به محمدرضا گفت تو از این ناحیه برو. به یکی دیگر از بچه‌ها هم گفت او هم از آن طرف برود. می خواهیم این را خفه کنیم. بخوابید و شلیک کنید به سمت این دوشکاچی که حواسش را پرت کنید. خلاصه محمدرضا دوشکاچی را زد. بچه ها خیلی خوشحال شدند. ساک هایشان دست نخورده مانده بود و فرار کرده بودند. هر یک از بچه‌ها هم ساکی برمی داشت، غنیمت بود.

 تا اینکه رفتیم کمی جلوتر. فرمانده به ما گفت به صورت دشتبان یعنی باز حرکت کنید و هر چه دیدید پاکسازی کنید. یک نارنجک می‌اندازید داخل سنگر و سنگر را به رگبار می‌بندید، بعد می روید داخل. ما با شهید ترابی داشتیم می رفتیم، یک آن دیدم که یکی از سنگرها را قبلا نارنجک انداخته اند و داغون شده بود. یک جنازه عراقی هم دم در سنگر افتاده بود. بی اهمیت رد شدیم. من یک آن احساس کردم آن عراقی تکان خورد. نگو که این سرباز بعثی، اسلحه را زیرش قایم کرده بود که در نفس های آخرش بچه هایی که رد می شدند را بزند. خلاصه برگشت و با زحمت خودش را غلط داد و اسلحه را برداشت که به سمت ما بگیرد که من او را زدم. حسین گفت کاش نمی زدی! او خیلی دل رحم بود و ناراحت شده بود.

 خلاصه رسیدیم به جایی که نزدیک میدان مین شدیم. فرمانده گفت: بچه ها الان بیسیم‌چی ها خبر دادند که جلوی راهتان یک میدان مین بسیار بزرگ است. بچه‌های تخریب یک راه باز کرده اند و تمام را علامت گذاری کرده اند. خیلی با احتیاط و بی سر و صدا باید از این میدان مین عبور کنیم و برویم. خیلی تاکید می کرد که کوچک ترین اشتباه، بزرگترین فاجعه است. گفت متوجه شدید و حواستان جمع است؟ بچه ها گفتند بله. رفتیم و حرکت شروع شد و بچه ها توی میدان رفتند.

 محمد قبادی هم جزء نفرات اول بود. ۸۰ نفر بودیم که داشتیم پشت سر هم می رفتیم. گروهان همه وارد میدان شدند. این طرف و آن طرف ما انواع مین بود. مین های بشکه ای، مین‌های آتش زا، مین های جهنده و... هر چه شما فکر کنید.

 همین طور که داشتیم حرکت می کردیم، نمی دانم چه شد مین‌ها یکدفعه رفتند روی هوا. یکدفعه جهنمی به پا شد. من با صورت، به چند متر آن طرف تر پرت شدم، با ضربه ای بسیار شدید! به قدری گوش و سرم صدا می داد که فکر می کردم سرم منفجر شده! فقط داد می زدم.

 مدتی گذشت که فقط بوی خون و باروت و اینها می آمد. بعد کم کم بو رفت و کم کم خاک چشمانم را تمیز کردم. اول فکر می کردم کل صورتم از بین رفته. یواش یواش با ترس، دستم را به سمت صورتم بردم و دیدم صورتم سرجایش هست و خونی بود اما دیگر بویی حس نمی کردم. حس بویایی من آنجا کلا از بین رفت.

  خلاصه مدتی گذشت و صدای ناله ها بلند شد. سیدی بود که بسیار نازنین بود و مظلوم. سید به من گفت که من سردم است؛ چیزی روی من بکش. نمی دانم چفیه ای، چیزی بود، پیدا کردم و رویش کشیدم. گفت بکش رو صورتم. کشیدم روی صورتش. بعد دیدم صدایش در نمیاید. چفیه را کنار زدم و دیدم شهید شده است. نگاه کردم دیدم یکی روی زمین نشسته و جم نمی خورد. گفتم خدایا این چه قدر خونسرد نشسته! اصلا تکان نمی خورد. چطور است که همه دارند از درد به خود می پیچند و این تکان‌ نمی خورد! کسانی بودند که زخم های بدی برداشته بودند و شهید می‌شدند.

 دیگر صدای ناله ها هم کم می شد. چون اکثرا شهید می‌شدند. همه دیگر داشتند نفس های آخر را می کشیدند. خلاصه بلند شدم و ایستادم و افتادم روی زمین! دوباره نشستم، دوباره کمی صبر کردم. به هر زحمتی بود خودم را بلند کردم که بروم ببینم چه خبر است.

 رفتم بالای سر این کسی که نشسته بود. دیدم محمدرضای خودمان است که از کمر نصف شده. سینه اش شکافته بود. دل و روده اش کنارش بود اما دست و پاهایش نبود؛ ولی صورتش چیزی نشده بود و مثل ماه سرش افتاده بود روی شانه‌اش.

 آمدم بالای سر سرباز رزمنده افغانی، دوستمان علی‌حسین. دیدم دستش را گذاشته زیر سرش به شکل دراز کشیده؛ یک سیگار هم دستش بود. عراق گرا گرفته بود و دو سه ساعت یک سره ما را می زد و مین ها منفجر می شدند و این جهنم ۲-۳ ساعت دوام داشت.

 من صحنه های کربلا را آنجا دیدم. آمدم بالای سر علی‌حسین، گفتم سیگارت را بده به من. گفت بی خیال! من دارم می میرم. گفتم نترس. من و تو هیچی مان نمی شود. سیگارش را گرفتم. کف دستش بدجور پاره پاره شده بود. جاهای دیگرش هم ترکش خورده بود اما دستش بدجور پاره پاره بود. کاش من می مردم و انقدر داغون نمی شدم و آن شب را نمی‌دیدم.

فاش نیوز: بله حق دارید. صحنه‌های بسیار دلخراشی بوده است. بعد چه شد؟

- من فکر می کنم جزء کسانی هستم که بدترین مصیبت ها را دیده ام. نمی دانید من چند ساعت تا صبح بالای سر این زخمی‌ها و جنازه‌ها بودم. تا صبح که هوا روشن شد، من بالای سر اینها می چرخیدم. شرایط محمدرضا وحشتناک و سخت بود! رفت پیش برادرش. نیم تنه بالایش روی زمین بود. دنده اش باز بود، سفیدی استخوانش را من می دیدم، دنده هایش بیرون بودند.

 خلاصه رفتم بالای سر شهید احسان شیخی. احسان شیخی یک پیرمرد دوست داشتنی بود. یک روز فرمانده گفت: پیرمرد! بیا اینجا ببینم. پیرمرد ساده ای بود. گفت: می خواهم این نارنجک را پرت کنی پشت تپه. بلدی؟ میتونی؟ گفت: بله. فرمانده گفت: باید بخوابی روی زمین و ضامن را بکشی.

 احسان شیخی انقدر ساده بود که به جای خوابیدن روی زمین، ضامن را که کشید، دوید دنبال نارنجک. وقتی که برگشت، فرمانده گفت که همه ما را نصف جان کردی! آن روز احسان شیخی چشم هایش از کاسه درآمده بود و در جا شهید شده بود!

 محمد قبادی ترکش در کمرش خورده و قطع نخاع شده بود. شهید مجید اقدامی هم آن طرف افتاده بود. شهید دانایی‌فر هم بود و فریدون خامه ای. من شوکه شده بودم. دوباره آمدم بالای سر محمدرضا، چون خیلی دوستش داشتم. صورتش را نگاه می کردم. دیدم یک صدای خرخر خیلی عجیبی دارد بیشتر می‌شود. خیلی دردآور بود. طرف صدا رفتم. به صدا که رسیدم، دیدم مجید علی‌ملتی جنازه‌اش چند وجب شده بود. صورتش از بالا شکافته بود و پوست روی زمین افتاده بود و دندان هایش معلوم بود. صحنه بسیار دلخراشی بود.

 اما آنکه داشت خرخر می کرد، نمی توانستی بشناسیش. گفتم خدایا این کیست! خوب که دقت کردم، سر و صورتش خشک شده بود و خون از او رفته بود. خوب که نگاه کردم، دیدم احمد است. احمد رحیمی خودمان. تا فهمیدم، گفتم یا حسین! بازویش را گرفتم و گفتم احمد، احمد، تورو خدا حلالم کن. یک نفس بیشتر نکشید و رفت.

 خلاصه می رفتم بالای سر جنازه ها و دوباره برمی گشتم بالای سر احمد. می گفتم شاید برگشته باشد...

تا صبح شد و هوا روشن شد. بچه های کمکی آمدند. فریدون، بچه خیلی کوچولویی بود. آمدند بالای سر من که گفتم من نیازی ندارم. برید به فریدون برسید. بقیه شهید شده بودند. رفتند بالای سر فریدون. امکاناتی نداشتند امدادگرهای ما و فریدون هم شهید شده بود. دو تا از بچه های ما را موج انفجار، همان شب داخل مین ها انداخته بود. ۲۰ متر آن طرف‌تر! آن ها هم زخمی و تکه پاره و زمین‌گیر شده بودند.

من هم دست احمد را گرفته بودم و محمدرضا را می دیدم. دوتا تخریبچی خوش سیما بودند. رفتند و کلنجار رفتند که آن دو نفر را بیاورند که یک دفعه انفجار بسیار شدیدی اتفاق افتاد. همه از بین رفتند و من هم از همان موقع به این حال درآمدم. بعد از ده سال علی‌حسین را دیدم. علی حسین بود با همان تیپ آمریکایی که از اول هم همینطور بود. شلوار آمریکایی می پوشید.

او از جلویم رد شد. گفتم خدا وکیلی این علی حسین خودمان بود. موهایش جوگندمی شده بود. صدا کردم: علی حسین! برگشت و نگاهم کرد. همدیگر را بغل کردیم و همه ما را نگاه می‌کردند. همان دستش که تعریف کردم، فلج شده بود. گفتم تو اینجا چه کار می‌کنی؟ رفتیم توی اطاقش. یک اتاق بسیار محقر و کوچک طرف های شوش داشت. گفتم علی حسین، آن شب را یادت هست؟ من فکر کردم زنده نمی مانم.

هی می گفت برایت چای بریزم؟ ولی من محو در و دیوار اتاق محقر علی حسین بودم! گفت احمد چه شد؟ گفتم شهید شد. خلاصه خیلی گریه کرد. خلاصه نفهمیدم رفت افغانستان و چه شد، دیگر او را ندیدم.

 چند سال گذشت. برادر احمد، به خانه ما آمد. توسط عباس سنایی، جای مرا پیدا کرده بود. گفت شما عکس با احمد زیاد داری. گفت شبی که عملیات شد، من فردایش آمدم چادرتان؛ چون شنیده بودم گروهان شما در میدان مین افتاده. دیدم یک نفر در چادرتان است. گفتم داستان بچه ها چی شده؟ گفت بچه‌های گروهان القارعه همه شهید شدند. سراغ احمد را گرفتم. گفت همان جا شهید شد. گفتم مطمئنی؟ گفت خودم دیدم شهید شد. زانو زد و شروع به گریه کرد.

 من خیلی تعجب می کنم که با این وضع، از آن بچه‌ها هیچ اسمی نیست. من وقتی که صبح شد، بچه های گروه فیلمبرداری را دیدم که عکاس و فیلمبردار آمدند. احتمال می دهم در انفجار، آنها هم از بین رفته اند. برای همین شد که هیچ اثری از آنها نیست.

فاش نیوز: این آخرین حضور شما در جبهه بود؟

- بله. من بعد از آخرین انفجار بیهوش شدم.

فاش نیوز: بعد که به هوش آمدید، چه شد؟

- در بیمارستان بودم. مرا به بیمارستان کامکار قم بردند. ترکشی در کتفم خورده بود. بیشتر موج مرا گرفته بود. من همه جای بدنم الان زخمی است. سرم چند تا ترکش خورده بود که به مرور زمان چرک کردند و درآمدند. ساکم را که به خانه آوردند، داداش جعفر می‌گفت خانواده من دائم در پزشکی قانونی به دنبال من می گشتند و ختم برای من گرفته بودند که وقتی مرا آورده بودند، خیلی ذوق زده شدند. مدتها به من شهید زنده می گفتند ولی کاش مرده بودم و این صحنه های زجر آور را ندیده بودم. من چیزی می گویم و شما چیزی می شنوید. همه چیز از بین رفت و نابود شد.

 

فاش نیوز: شما عوارض روحی هم پیدا کردید؟

- بعد از آن طوری شد که من دیگر گریه می کردم. یعنی افسرده و ptsd شدم. در مهمانی همه نشسته و صحبت می کردند ولی من گریه می کردم. هر جا می نشستم؛ در مهمانی و عروسی حالم همین بود. من خیلی دیر به دنبال مجروحیتم رفتم؛ آن هم به خاطر کسری خدمت پسرم بود وگرنه چیزی نمی خواستم. من هیچ حس بویایی ای ندارم اما چیزی نمی خواستم.

فاش نیوز: چند فرزند دارید؟

- دو دختر و یک پسر. یک پسر و یک دخترم ازدواج کردند و سه تا نوه دارم. آخرین بچه ام ۲۴ ساله است.

فاش نیوز: حضور شما در سال ۶۲ در جبهه تمام شد. بعد از برگشت، چطور زندگی را ادامه دادید؟

- در ۱۶ سالگی از جبهه آمدم. من 2 سال خدمت هم در کردستان رفته ام. تقدیر نامه از کردستان هم دارم.

فاش نیوز: درس را چه کردید؟

- درس را ادامه ندادم. دیپلم افتخاری به من دادند. من دوسال داوطلبانه زودتر به خدمت رفتم. به خاطر همسرم که زودتر ازدواج کنیم. ما به هم علاقه داشتیم. برای همین می خواستم زودتر ازدواج کنیم. ما در سال ۶۶ در همان طول خدمت عقد کردیم. تیر ۶۶ خدمتم تمام شد و ازدواج کردیم.

فاش نیوز: از نظر شغلی و کاری بعدش چه کار کردید؟

- رفتم دامداری پیش پدرم تا ۶۷ . بعد از آن، پیش کسی به نام حاج مهدی نظری به مدت دو سال بودم. حالم بد میشد و به هم می ریختم و نتوانستم بیشتر بمانم. بعد رفتم پیش برادرخانمم کارم سبک تر شد. دوسه سالی هم پیش آنها بودم. خیلی شغل عوض کردم. هر جا می رفتم، به خاطر عوارض، حالم نمی توانستم بمانم.

از هفت سال قبل دیدم که دیگر نمی توانم و کشش مشغله‌های کار و بیرون را نداشتم.

فاش نیوز: دارو هم استفاده می کنید؟

- از حدود ۲۰ سال پیش دنبال داروها رفتم و به پزشک مراجعه کردم و چند وقت یک بار بستری شدم. اخیرا به دنبال مجروحیت رفتم.

فاش نیوز: به نظر شما کیفیت خدمات رسانی بنیاد برای جانبازان چطور است؟

- اگر بخواهیم واقعیتش را بگوییم، هیچ تسهیلاتی که باید بدهد نمی‌دهد. به نظر من صفر است. من می بینم هر کسی در شهرداری یا پلیس راه یا هرجاست، سهمیه یا بن خریدی دارند اما بنیاد به ما هیچ نمی دهد. در صورتی که نباید اینطور باشد. جانباز حقیقتاً زندگی نکرده. بعد از جنگ زندگی روزمره عادی نداشته و دائماً اذیت شده و دیگران را اذیت کرده. هم خودش اذیت شده و هم خانواده را اذیت کرده. خدا را خوش نمی آید. من خودم را جزء جانبازان نمی‌دانم اما بچه‌های درصد بالا را باید حمایت کنند. فرض کنید یک ماشین به جانبازان می دهند. به بچه های ۲۵ درصد کمتر هیچ امکاناتی نمی دهند. فرد را باید حمایت کنید. لااقل روز جانباز حالش را بپرسید. بچه ها بدترین زجری که الان با آن مواجه هستند، این است که جاهایی می رویم که یک جوان را گذاشته اند پشت میز که خواه‌ناخواه حرف جانباز را نمی فهمد و از دهان او در می آید که چه کار کنم که تو جانبازی! برو همان‌هایی که تو را فرستادند، از آنها کارت را بگیر!

 این رفتارها دلم را خیلی می سوزاند. بی مهری از همه چیز بدتر است. آدم سرخورده می‌شود. زن و بچه من برای چه انقدر اذیت شوند که یک جوان اینطور برخورد کند؟ به نظر من باید جوانان را توجیه کنند. باید بین کارمندان ما فرهنگ‌سازی شود که با جانباز چطور برخورد کنند.

فاش نیوز: به نظر شما مردم کارهای جانبازان را فراموش کرده‌اند؟

- نه تعداد زیادی از مردم فراموش نکرده اند اما یک تعدادی هم همه چیز را فراموش کردند و ارزش و احترام جانباز را فراموش کردند و این خیلی دلم را می سوزاند. از مردم زیاد گله نداریم اما مسئولین نباید با جانباز اینطور برخورد کنند.

فاش نیوز: بچه های شما در جامعه به عنوان فرزند جانباز راحتند و یا احساس می‌کنند که برای پدرانشان کم گذاشته شده؟

- در اداره ها بسیار اذیت می شوند و برخورد بد دیگران آنها را هم اذیت می کند. انگاری جانباز جرم کرده. به من می‌گویند تو اشتباه می کنی می گویی جانبازی که طرف به تو بگوید به ما چه مربوط است. نمی‌داند که این میز را از حال بد امروز جانبازان و شهدا دارد؛ از زجر کشیدن خانواده جانبازان دارد.

فاش نیوز: اصلاً بحث مالی به کنار، به نظر شما سخت ترین مشکل جانبازان اعصاب و روان چیست؟

- بستگی به یک جانباز دارد. یک کسی مثل من، فقط گریه می کردم، گاهی هم چیزی شکستم. بچه های من خیلی سختی کشیدند از بس گریه های مرا دیدند و شاید این روی افسرده شدن آنها تاثیر گذاشت. خیلی هم استرس کشیدند که نکند دوباره پدرم گریه کند! یا نکند چیزی بشکند! اما یک سری از جانبازان هستند که اصلاً دست خودشان نیست. زندگی را به هم می زنند. زن و بچه را داغون می کنند. طوری می شوند که زن و بچه از آنها زده می شود. بچه ما که تقصیر ندارد. نمی‌داند که جانباز یاد چه لحظه ای افتاده و غش می کند و بر زمین می افتد و حالت جنون به او دست می‌دهد. فرزند جانباز اعصاب و روان خیلی استرس می کشد. این است که شرایط جانبازان با هم متفاوت است. یک سری از داروها هم کمیاب است. یکسری هم که آزاد است. باید پول بدهید و در کل، زندگی برای جانبازان اعصاب و روان بسیار سخت است. حالا من خودم را خیلی نمی گویم.

فاش نیوز: پس شما بیشترین مشکل را قدرنشناسی و بی مهری مسئولین می دانید؟

- بله. اینکه باعث می‌شود جانباز از نام خودش خجالت بکشد. من البته انگشت کوچک جانبازان هم نمی‌شوم. کلی می‌گویم باید قدر بچه ها را بیشتر بدانند. کسانی مثل جانبازان نخاعی که شرایط ویژه دارند. چه کسی می تواند یک روز را تحمل کند؟ بچه های شیمیایی مثل شمع گوشه خانه دارند آب می شوند و هیچ کاری هم نمی توان برایشان کرد! چه کسی می فهمد خانواده آنها چه می کشد! خانواده بچه های شیمیایی خیلی مظلومند. از لحاظ روحی این خانواده ها و خانواده های اعصاب و روان ها خیلی حال بدی دارند. متاسفانه جانباز اعصاب و روان ظاهرا سالم است اما کسی نمی داند درونش چه خبر است. من موارد سختی را در بیمارستان اعصاب و روان دیده ام.

فاش نیوز: بله حق با شماست. سپاسگزار از وقتی که در اختیار ما قرار دادید.

 

گفت و گو از شهید گمنام

عکس از مهرنوش یاسری

اینستاگرام
سلام فاش !!! حالت خوبه ؟ شاید بهترم بشی !!! سعی میکنم دعا کنم برات ...
آقای حکیمیان سخت نگیر خوب میشی بخودت مسلط باش ، دادا ، سعی کن ریحون زیاد بخوری ، عرق بهار نارنج ، عرق بید مشکم واست خوبه ، سعی کن روزی شیش تا گوجه فرنگی رسیده بخوری بدون پوستش اون تخمای داخلشو زیر دندونات له کن بخور یه مسکن فوق العاده عالی واسه سرته ....
واما ...
واما .... بعد ... سرکار خانم شهید گمنام دستاشو قایم کرده و دست به سینه نشسته !!! این یعنی واقعا دچار شک و تردید قرار گرفته و بطور کل اون اعتماد بنفس اولیه رو از دست داده ، البته زبان بدن در مورد این حرکت میگه نوعی حق بجانبه گرایی که بعید میدونم اینگونه باشه !!! اینکه رنگ آرام بخشی انتخاب کردید ( متوجه منظورم که شدید ) نشان از روح بسیار لطیف شماست . لیوان چای شما هم گلهای آبی داره به این صحت کلام را تصدیق میکنه !!!

خب فاش جان ، دیگه نیازی به گفتن نیست خودت بلد راهی دادا جان . توقعیم ازت ندارم . حرف حق تلخه ، تلخ .
فاش ؟ فاش ؟ سلام !!! حالت چطوره ؟ خوب میشی دل ناگرون نباش همینه دیگه ... وقتی سانسور میکنی بایدم دوتا مخاطب بیشتر نداشته باشی !!!
راستی فاش ، دیروز یه خبری خوندم یکی از نماینده های مجلس که عضو کمیسیون صنایع هم بود میگفت ما همین الان هم به ( بنز ) و Bmv قطعات صادر میکنیم !!!!!!
واقعا راسته ؟ یعنی صحت داره ؟ نظرت چیه فاش ؟ خیلی دوست دارم نظریه کارشناسی شما رو بدونم ....

اما نظر من چیز دیگه اییه ..... میگم ایشون در خیالات هستن. حتما به سازمان فضایی ناسا هم قطعه صادر میکرد !!!!! هههههههه
با سلام واقعا خیلی سخت بوده شنیدن کی بود مانند دیدن خداوند اجرتان دهد وبا ارزوی توفیق روز افزون برای شما وخانوادتان پایدار وبرقرار باشید با سپاس از فاش نیوز
سلام . فاش بی سر درد، به درد نمی خوره . مثل آب راکده ... فاش که دورش شلوغ باشد مثل شیرینی میشه که دورش جمع میشه از مگس و خرمگس . پس نه سردردی ضعفه نه تک و تنها ماندن . مهم قوموا لله فردا و فرادی است .
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi