پنجشنبه 02 دي 1400 , 13:35
گفتوگو با «فاطمه جم» همسر جانباز بصیر شهید، اقبالعلی حیدری(بخش نخست)
هر دو خندیدیم و گذشت!
مادر همسرم از لباس و پارچه و... برای من آوردند. سالن هم رایگان بود. یک عصرانهی ساده با میوه و شیرینی، و چون هوا هم گرم بود، بستنی هم داشتیم. به خواست خدا زمانی که همهی شهر و خیابان برای میلاد امام زمان(عج) چراغانی شده بود، خیر و منفعت آن شامل حال ما هم شد و مراسم ما هم به یمن این روز بزرگ، برگزار شد که خیلی هم جالب و خوب بود...
فاشنیوز - با استعانت از حضرت حق، در سالروز وفات حضرت فاطمه معصومه(س) و در عصر یک روز پاییزی، در خدمت بانو «فاطمه جم» همسر جانباز شهید والامقام «اقبالعلی حیدری» بودیم.
بانویی که چند ماهی بیشتر از شهادت همسرش نگذشته است، غمزده و سیاهپوش همسر شهیدش و اشکهای گاه و بیگاهی که در فراق همسر میریزد، حکایت از درد فراقی دارد که هنوز با آن کنار نیامده است.
همسر جانبازی که با صلابت و صبوری، علاوه بر افتخار زندگی 40 ساله در کنار جانبازی بصیر، خواهر سه شهید دفاع مقدس نیز میباشد.
در میان گفتوگوهایمان بود که دریافتم زندگی با یک جانباز بصیر، حالوهوای متفاوتی دارد و فراز و فرودهایش از جنس دیگری است.
با این مقدمهی کوتاه، گفتوگویمان را با همسر جانباز شهید والامقام، اقبالعلی حیدری و خواهر شهیدان «عباسعلی، علیاکبر و مصطفی جم» آغاز میکنیم.
فاشنیوز: لطفاً خودتان را معرفی بفرمایید.
- بنده «فاطمه جم» متولد 1341، چهار خواهر و یک برادر از خودم بزرگتر و دو برادر کوچکتر از خودم دارم که هر سه برادر به شهادت رسیدهاند.
فاشنیوز: خانم جم، لطفاً برای آشنایی بیشتر خوانندگان، همسرتان جانباز شهید حیدری را هم معرفی بفرمایید.
- شهید اقبالعلی حیدری در سال 1339 در یکی از روستاهای همدان متولد شده بودند. آنچه از زبان مادر ایشان شنیدهام، ایشان دو ساله بودند که همراه خانواده به تهران مهاجرت میکنند و پس از گذراندن دورهی ابتدایی، راهنمایی و دبیرستان با شروع انقلاب، ایشان هم با شرکت در تظاهراتهای ضدشاهی و پخش اعلامیه، مددرسان پیروزی انقلاب بودند.
با پیروزی انقلاب اسلامی، ایشان وارد سپاه پاسداران میشود و برای آموزش نظامی، به همراه شهید منتظری به سوریه و لبنان میرود که مدت چهار ماه به طول میانجامد. با شروع غائله کردستان و اینکه منطقه به محاصرهی نیروهای کومله درآمده بود، بنابراین نیاز به حضورشان احساس میشود و او در جم پاسداران گردان 2 سپاه به کردستان اعزام میشود. آنچه نقل میکردند این بود که یک هفتهای بدون غذا و آذوقه و مهمات در محاصره گرفتار میشوند که بسیاری از بچهها در همانجا شهید میشوند که اتفاقاً یکی از برادران خود من هم جزء این شهدا بوده اند.
فاشنیوز: تا اینجای ماجرا که خبری از آشنایی شما و آقای حیدری مطرح نبوده؟
- خیر.
فاشنیوز: اطلاع دارید مجروحیت ایشان چگونه اتفاق افتاده بود؟
- بله. آقای حیدری و برادر من همدیگر را نمیشناختند و فقط در یک گردان با هم بودند. زمانی که در محاصره گرفتار میشوند، یک عده شهید میشوند و امکان برگشت اجساد شهدا هم نبوده. آقای حیدری هم در آنجا تیربارچی بوده. همین که ایشان سرش را از پشت سنگر بالا می آورد، تیری به کناره چشمش برخورد میکند و از آن طرف خارج میشود؛ با این گلوله تمامی عصبهای پشت چشمش قطع میشود اما ظاهر چشم هیچ آسیبی نمیبیند. دوستانش به خیال این که ایشان شهید شده، او را در کنار اجساد شهدا قرار میدهند و حتی نام ایشان جزء شهدا ثبت میشود. نیروهای تازهنفس که از راه میرسند و منطقه از محاصره خارج میشود، در حال انتقال اجساد شهدا به تهران، ناگهان متوجه گرمی بدن و نفس کشیدن او میشوند. سریع ایشان را به بیمارستان منتقل میکنند؛ ولی چون زمان زیادی حدودا 24 یا 48 ساعت از حادثه گذشته بود، چشم عفونت شدیدی میکند که پزشکان به ناچار، چشم را همان جا تخلیه میکنند و به خانوادهاش اطلاع میدهند.
گویا مادرش ناراحت و بیتاب میشود و علت آن هم این بوده که در دو سالگی اتفاق دیگری برای ایشان افتاده بوده است.
فاشنیوز: از ماجرای آن هم اگر اطلاع دارید، بیان بفرمایید.
- آن طور که مادر همسرم تعریف میکرد، ایشان در 2 سالگی به داخل تنور داغ سقوط میکند و تمامی دست و پا و حتی کتفش همه در آتش میسوزد. زمانی که او را برای مداوا به بیمارستان میبرند، پزشکان با دیدن یک کودک سفید، تپل و زیبا با ناراحتی و عصبانیت به مادر میگویند: ببین خدا بچه رو به کی داده؟! چرا مراقبت نکردی... و شروع به سرزنش مادر میکند. مادر هم میگوید: شما هر چه بگویید حق دارید. بعد هم تمام اعضای بدن کودک را باندپیچی میکنند و فقط دو چشمانش بیرون بوده است.
پس از حادثهی مجروحیت ایشان، با خود میگفتم که خدایا حکمتت را شکر که چشمان فرزندم سالم است اما گویا چشمانش هدیهای بوده برای خود خدا.
پس از مجروحیت، زمانی که با این وضعیت چشم فرزند مواجه میشود، یاد آن خاطره 2سالگی میافتد و میگوید آن موقع چشمش را برای خودت نگه داشته بودی.
خب مادر است و همیشه از این قضیه بسیار ناراحت بود و به پزشکان میگفت که من حاضرم چشم خودم را بدهم و آن را پیوند کنیم؛ اما فرزندم بینا شود.
فاشنیوز: در ادامهی مجروحیت چه اتفاقی میافتد؟
- پزشک ایشان آن موقع دکتر سجادی گفته بودند که ایشان عصب بیناییاش را کاملاً از دست داده و هنوز علم پزشکی اینقدر پیشرفت نکرده که ما بتوانیم پیوند عصب را انجام بدهیم. مادر ایشان آن لحظه لیوانی در دست داشته که از شدت ناراحتی به زمین میکوبد! پزشک معالج میگوید: حاج خانم اگر شما توانستی این خردههای لیوان را جمآوری کنی و یک لیوان سالم به ما بدهی، ما هم میتوانیم این کار را انجام بدهیم. و مادر میگوید: من این حرفها را نمیپذیرم بچهی مرا باید به خارج اعزام کنید. خلاصه با لطف و همکاری پزشکان، ایشان را به کشور اسپانیا و آلمان اعزام میکنند. پس از یکی-دو ماه اقامت، متاسفانه پزشکان آنجا هم میگویند کاری نمیتوان انجام داد.
پزشکان خارجی همانجا به مترجمشان گفته بودند که بگو هیچ کاری برای شما نمیتوان کرد. مترجم که این سخن را ترجمه میکند، آقای حیدری همانجا از تخت پایین میآید و سجده شکر به جا میآورد! پزشکان متعجب علت را جویا میشوند. مترجم میگوید: او خداوند را شکر میکند که خدا هدیهی او را پذیرفته است.
پزشکش متعجب میشود و میگوید: من برای شما یک چشم مصنوعی میگذارم که کیف کنی.(معمولاً چشمهای مصنوعی ثابت و بیشتر هم به رنگ مشکی است) او برای همسرم یک چشم متحرک و همرنگ چشم دیگرش گذاشته بود؛ به طوری که هیچکس متوجه مصنوعی بودن آن نمیشد.
بعد از برگشت به ایران، مادر ایشان تصمیم میگیرد تا به اتفاق به پابوس امام رضا(ع) بروند تا بلکه شفای فرزندش را بگیرد. در آنجا با امام رضا(ع) درد دل میکند که یا امام رضا(ع)، یا شفای بچه مرا بده یا من خواب باشم و یکی سراغ او بیاید. من مادرم، اگر برای خواستگاری بروم و دختر و خانوادهاش جواب رد بدهند، من مادر دلم میشکند.
فاشنیوز: شما در آن دوران چه شرایطی داشتید؟
- خانوادهی ما هم همزمان، درگیر مراسم شهادت اولین برادر شهیدم عباسعلی که همزمان با مجروحیت آقای حیدری، در درگیری های کردستان، بدست حزب کومله به شهادت رسید، بودند.
فاشنیوز: پس قاعدتاً شما باید آن زمان دانشآموز بوده باشید؟
- بله. دانشآموز کلاس اول دبیرستان و رشتهی تجربی بودم. شهادت برادرم در روحیهی من بسیار اثر گذاشته بود؛ چون ارتباط من به واسطهی اختلاف سنی 4-5 ساله با برادرم، بسیار نزدیک و صمیمی بود. با شروع انقلاب، هر دو با هم به راهپیمایی میرفتیم. ایشان مرتب اعلامیههای حضرت امام(ره) و کتابهای مذهبی را برای من میآورد. بنابراین ارتباط خیلی خوب و صمیمانهای با هم داشتیم؛ به طوری که وقتی برای آخرین بار میخواست به جبهه برود، وصیتنامهاش را به من داده بود و سفارش کرد که مدیون هستی تا زمانی که خبری از من برسد، آن را باز کنی. اتفاقاً من وصیتنامه را گرفتم و لای قرآن گذاشتم و واقعاً هم فراموش کردم. زمانی که ایشان رفت و بعد هم خبر شهادتش را برایمان آوردند، من به یاد آن وصیتنامه افتادم و آن را آوردم.
فاشنیوز: ایشان چه زمانی به شهادت رسیدند؟
- گمان میکنم سال 58 بود.
فاشنیوز: ایشان متاهل بودند؟
- خیر. دائم به جبهه میرفت و میآمد. میگفت، پایان جنگ مشخص نیست و با این شرایط نمیتوانم ازدواج کنم.
فاشنیوز: از حس و حال خودتان به عنوان یک خواهر شهید در آن دوران بگویید.
- از آن زمان بود که با خودم میاندیشیدم ای کاش من پسر بودم و اجازه نمیدادم اسلحهی برادرم بر زمین بماند. پرستاری هم که بلد نبودم. بنابراین تصمیم گرفتم با یک جانباز ازدواج کنم.
منزل ما اطراف خیابان آذری بود و گویا منزل آقای حیدری هم اطراف میدان ابوذر که با خانهی ما فاصلهی خیلی زیادی نداشت. یک روز به مسجد محلمان رفتم و به پیشنماز مسجدمان گفتم اگر مورد جانبازی بود من حاضرم با ایشان ازدواج کنم. اما ماهها گذشت و هیچ خبری نشد.
فاشنیوز: عکسالعمل خانوادهتان را میدانستید که چنین اقدامی کردید؟ فکر نمیکردید شاید نپذیرند؟
- عکسالعملشان را میدانستم؛ اما میگفتم هر طوری شود، راضیشان میکنم. بعد از شهادت برادرم، پسرخالهام هم به شهادت رسید. ارتباط مادر و خالهام ارتباط بسیار صمیمی و نزدیکی بود. چون بعد از فوت پدر و مادرشان، گویا مادرم، خالهام را بزرگ کرده بود، بنابراین یک ارتباط بسیار خوب و نزدیکی با هم داشتند. یک روز که خالهام برای خرید به فروشگاه بنیاد شهید میرود، در آنجا میبیند که حاجخانمی در گوشهای نشسته است. خالهام میگوید: حاج خانم خریدهایتان را که کردهاید؛ چرا نمیروید!؟ ایشان میگوید: منتظرم نبات بیاید(آن زمان نبات را با کوپن میدادند) چون ناراحتی قلبی دارم، نبات را با پسته میکوبم و مصرف میکنم. برای قلبم خوب است. خالهام میگوید: اگر نبات نیاوردند، آدرس بدهید من برایتان بفرستم. من همیشه در خانه مقداری نبات دارم. خاله در ادامه میگوید: حالا چرا ناراحتی و قلبت درد میکند؟ ایشان میگوید: پسرم جانباز نابیناست و افسردگی و ناراحتیام به خاطر فرزندم است و نگرانیهای مادرانه و...
این قضیه میگذرد و یک روز که خالهام به خانهی ما آمده بود، با مادرم مشغول صحبت بودند که اتفاقاً این قضیه را بیمنظور برای مادرم تعریف میکرد. من در اتاقم مشغول درس خواندن بودم که با شنیدن کلمهی "جانباز" گوشهایم تیز شد و متوجه شدم ما باید به سراغ آنها برویم؛ نه اینکه آنها به سراغ ما بیایند.
کتابم را بستم و آمدم پیش خاله و گفتم: آدرسشان را دارید؟ گفت: چطور مگه؟ گفتم: من چنین تصمیمی دارم. ایشان گفت: نه! تو را به خدا! پدرت بشنود از دست من ناراحت میشود و میگوید که تو بچهی مرا از راه بدر کردی! گفتم: من اصلاً نمیگویم که شما چیزی گفتید.
فاشنیوز: آن لحظه عکسالعمل مادرتان چه بود؟
- مادرم که زن بسیار متدین و مومنهای بود و عشق این برنامهها را داشت، فقط یک کلمه به من گفت، فکرهایت را کردهای؟ میدانی افرادی که نابینا هستند، ناخودآگاه زیاد عصبی میشوند؟ در جواب گفتم: تا حدودی. البته خدا هم کمکم میکند. او هم دیگر حرفی نزد.
به خالهام گفتم، بلند شو تا برویم. حالا فکرش را بکنید، بدون اینکه حواسمان باشد که پنجم یا ششم عید بود و بدون اینکه ساعت را نگاه کرده باشیم، خانهشان را هم کامل نمیشناختیم و حدودی بلد بودیم(چون نبات را هم پسرخالهام برایشان برده بود) بنابراین نشانی را کامل نمیدانستیم. بنابراین از یک سوپرماکتی پرسیدیم خانوادهای که یک جانباز دارند؛ آنها هم خانهشان را نشانمان دادند. در را که زدیم، خانم جوانی در را باز کرد که بعدها فهمیدم خواهر آقای حیدری هستند. به طبقه دوم خانه رفتیم. مادر ایشان واقعاً خواب بود. ساعت دو و نیم بعدازظهر بود که ما آنجا بودیم. خواهر بزرگ آقای حیدری هم با بچههایش آنجا بودند. بعد از پذیرایی، مادر آقای حیدری که روبهروی مانشسته بود، رو به خالهام گفت: «شما که دوستمی و من شما را میشناسم؛ این خانم کیست؟» من ناخودآگاه بدون اینکه فرصتی به خالهام بدهم، گفتم: حاج خانم اگر به کنیزی قبول کنید، من حاضرم با پسر شما ازدواج کنم!
مادر ایشان به قدری خوشحال شد که نمیدانست چه کار کند و دائم خدا را شکر میکرد و از امام رضا(ع) به سبب برآورده شدن حاجتش تشکر میکرد؛ تا اینکه به یکی از دخترانش گفت: برو به برادرت زنگ بزن که زود بیاید؛ که گویا ایشان هم با دوستشان جایی رفته بودند. باز به دخترش گفت: برو از کمد عکسش را بیاور؛ که او هم هر چه گشت، کلید کمد را پیدا نکرد. من که دیدم مادر در تب و تاب است، گفتم: حاج خانم اصلاً خودتان را اذیت نکنید؛ برای من جانبازی ایشان مهم است. چهرهی ایشان برایم مهم نیست. هر طوری هست، من ایشان را قبول دارم.
ایشان گفتند: یعنی ما بیاییم با پدر و مادر شما صحبت کنیم؟ گفتم: امشب نه؛ چون پدرم از ماجرا خبر ندارد. من وظیفه دارم ایشان را راضی کنم. شما فردا شب بیایید. ایشان گفتند: اگر پدرتان راضی نشد چه؟ گفتم: راضی هم نشد، شما بیایید.
وقتی برگشتیم خانه، ماجرا را برای مادرم تعریف کردم و گفتم، شما پدر را راضی کنید؛ که مادرم قبول نکرد. از هر سه خواهر بزرگتر از خودم خواستم این کار را بکنند؛ هیچکدام زیر بار نرفتند و گفتند: راهی که خودت شروع کردی، خودت هم باید تا آخر بروی.
پدرم جذبه(هیبت) زیادی داشت و تنها یک نگاه ایشان کافی بود که ما همیشه حساب کار دستمان باشد. آن شب پدر که به خانه آمد، سر سفرهی شام رو به پدر گفتم: «بابا من هم رفتنی شدم!» پدر یک لحظه مرا نگاه کرد و پرسید: یعنی چه؟! گفتم: یعنی من میخواهم با یک جانباز ازدواج کنم. اول گفت که کار ثواب و خوبی است. گفتم: واقعاً!؟ راست میگویید؟ فردا شب میآیند! پرسید: کی؟ برای چه؟ باز گفت: مگر شما بزرگتر نداری که خودت رفتی و بریدی و دوختی و الان به من میگویی!؟ گفتم: بابا، ناراحت نشو. فکر کن پسر خودت که الان شهید شده، جانباز است؛ قطع نخاع است؛ نابیناست؛ دلت نمیخواست کسی حاضر شود با او ازدواج کند؟ الان ما در قبال این افراد مسئولیم. وظیفه دارم من به سراغ او بروم؛ چون آنها به خاطر ما رفتهاند. با حرفهایی که زدم، پدرم نتوانست جوابی برایم پیدا کند ولی دلش هم راضی نشد. چند روزی ناراحت بود. حتی مسجدی که برای نماز جماعت میرفت، آنقدر چهرهاش مشخص بود که یک بار پیشنماز مسجد پرسیده بود آقای جم، چرا اینقدر ناراحتی!؟ که پدرم گفته بود دخترم چنین تصمیمی دارد. نمیدانم تصمیم درستی است یا نه. بیشتر نگرانیاش این بود که نکند من احساسی عمل کرده باشم و بعد پشیمان شوم.
ما هم که گفته بودیم فردا شب بیایند، ماند برای دوسه شب بعد. گویا از آن طرف هم به آقای حیدری گفتهاند زودتر بیایید خانه؛ سلمانی هم بروید. قرار است جایی برویم.
ایشان که از ماجرا کاملاً بیخبر بودند، گفته بودند: من نمیآیم شما بروید. باز گفته بودند باید شما هم باشید و بعد هم ماجرا را تعریف کرده بودند. ایشان گفته بود من همینطوری میآیم. اگر دخترخانم مرا همینطوری پسندید که اگر سلمانی هم بروم میپسندد، اگر نپسندید که خب نپسندیده است. با این اوصاف بود به خانه ما آمدند.
فاشنیوز: این ماجرا به چه سالی برمیگردد؟
- اواخر سال 1360
فاشنیوز: لطفاً بفرمایید مراسم خواستگاری چگونه انجام شد و در آن چه مسایلی مطرح شد.
- ایشان به همراه پدر و مادرشان به خانه ما آمدند. پدرم دیده بود که به هیچ عنوان حریف من نمیشود، بنابراین خواست به نحوی آنان از این مسئله صرف نظر کنند. پس از پذیرایی، اولین حرف پدرم این بود که این دختر را با همین لباس تنش و چادر سرش، هیچ چیزی اعم از جهیزیه نمیدهم! مادر آقای حیدری هم گفت: ما ایشان را همین جوری میخواهیم و هیچ چیز دیگری هم نمیخواهیم. پدرم دیگر نتوانست حرفی بزند. بعد از این حرفها بود که پدرم مرا صدا کرد و گفت: به اتاقی بروید و با هم صحبت کنید.
فاشنیوز: شما تا آن لحظه، آقای حیدری را ندیده بودید؟
- نه؛ اصلاً.
فاشنیوز: در نگاه اول ایشان را چگونه دیدید و چه حسی داشتید؟
- من حس بدی نداشتم؛ اما خواهرم چرا. حتی به من گفت: وای! تو میخواهی با این ازدواج کنی! برای آنها عجیب به نظر میرسید.
فاشنیوز: مگر اختلاف سنی شما و ایشان چقدر بود؟
- با آن که اختلاف سنی 2سالهای داشتیم، اما چون درشت هیکل بودند و موها و ریش بلندی داشتند، بیشتر از سنشان نشان میدادند.
فاشنیوز: چطور میخواستید با یک جانباز نابینا(بصیر) ازدواج کنید؟ به سختیها و محدودیتهایی که خواه و ناخواه برایتان پیش میآمد، فکر کرده بودید؟
- بله. چون معتقد بودم ایشان و امثال ایشان به خاطر ما رفته بودند؛ و حالا ما وظیفه داشتیم که پشتیبان و در کنارشان باشیم؛ و در ضمن با عهدی که با خدا بسته بودم، شاید مورد امتحان الهی واقع شده بودم و خداوند به این مسیر مرا هدایت میکرد.
فاشنیوز: صحبتهایتان بیشتر در باره چه مسائلی بود؟
- شاید باور نکنید؛ حرفهای زیادی برای گفتن نداشتیم؛ چون همفکر و همعقیده بودیم. اما در دیگر زمینهها حرفهای من خیلی بچهگانه بود؛ مثلاً من ازدواج مجدد دوست ندارم!
فاشنیوز یعنی چه؟
- یعنی زمانی که من همسر شما هستم دوست ندارم شما ازدواج مجدد بکنید! و ایشان هم میگفت: ممکن است من دوباره به جبهه بروم و شهید شوم؛ شما باید آن را بپذیرید. یعنی حرفهای بسیار عادی. حرفهایمان خیلی زود تمام شد و بیرون آمدیم و اعلام آمادگی کردیم.
بعد از آن صیغه محرمیتی خوانده شد و قرار بود که از امام(ره) وقتی برای جاری شدن عقد دائم گرفته شود.
فاشنیوز: زمان آن را به خاطر دارید؟
- خردادماه سال 60 و دقیقاً مصادف با امتحانات مدرسه بود.
فاشنیوز: با دیدن حضرت امام(ره) چه حسی داشتید و این دیدار چگونه گذشت؟
- من با دیدن ایشان به قدری منقلب شده بودم که فقط گریه میکردم و اشکم بند نمیآمد. یک حس غریبی داشتم.
معمولاً به این شکل بود که نمایندهی حضرت امام(ره) وکیل داماد و حضرت امام(ره) وکیل عروس خانم میشدند. من به قدری محو تماشای حضرت امام بودم که ایشان دوبار فرموده بودند که «دخترم من وکیلم؟» و من اصلاً متوجه نشده بودم! آخرین بار با صدای بلندتری فرمودند «دخترم وکیلم؟» یک آن به خودم آمدم و گفتم: «بله آقا بله» و از این حس که من چقدر ایشان را معطل کرده بودم، شرمنده شده بودم.
سپس ایشان سر آقای حیدری را بوسیدند و فرمودند: «حرف زنت را گوش کن.» من هم دست حضرت آقا را بوسیدم و ایشان دستی به سرم کشیدند و فرمودند: «دخترم حرف شوهرت را گوش کن.» همین نصیحت و یک دعای خیر برای ما کافی بود. دوران نامزدی ما کوتاه بود و سهماهی طول کشید و بعد از اتمام امتحانات، ازدواج کردیم.
فاشنیوز: از آن زمان خاطره شیرینی هم دارید؟
- این خاطره مربوط به آن دوران نیست؛ اما خوب است که گفته شود. آقای حیدری برای من تعریف میکردند که در زمان مجردی ایشان، بنیاد به جانبازان خانه واگذار می کرد و اولویت هم با جانبازانی که همسر و فرزند و بعد هم جانبازانی که همسر داشتند بوده است.
ایشان میگفت: زمانی که از من سوال کردند، من هم گفتم که من نامزد دارم. در راه به قدری ناراحت بودم و از خودم بدم می آمد که چرا خطا کردم و چنین حرفی زدم؛ من که نامزد ندارم! گویا آنها هم گفته بودند اسم همسرت را بگو؟ گفته بوده راستش نپرسیدم! آنها هم گفته بودند که هفته بعد که خواستی بیایی اسمش را بپرس! این یک هفته همان هفتهای بود که من به همراه خالهام به خانه ایشان رفته بودیم و خلاصه وقتی جور شده بود، برای هفته بعد که برای ثبتنام رفته بودند، گفته بودند نام همسرم فاطمه است. آقایی که مسئول ثبتنام بوده با خنده گفته بود: بد نیست آدم در دوران نامزدی هم اسم همسرش را بداند!
فاشنیوز: دوران عقدتان چگونه میگذشت؟
- در دوران نامزدی آقای حیدری به خاطر شرایطی که داشتند، نمیتوانستند دنبال من بیایند که با هم بیرون برویم. من همیشه به دنبال ایشان میرفتم و پدرم از این موضوع بسیار ناراحت میشد اما من به شوخی و خنده ایشان را راضی میکردم. هر وقت هم که میرفتم، میدیدم حاضر و آماده روی پلههای خانهشان منتظر من نشسته است. تا مرا میدید، با خنده میگفت: «الوعده وفا» خاطرهای است که هیچوقت یادم نمیرود.
در زندگی ما اتفاقات بسیار جالبی رخ داد. پدرم همچنان روی حرفش ایستاد و به من جهیزیه نداد. من هم مخالفتی نمیکردم و حتی زباناً هم از پدرم جهیزیه نخواستم و فکر میکردم هر مقدار وسیلهی خانهای که آقای حیدری دارد، همین کافی است. البته مخالفتی با جانبازی ایشان نداشت؛ اما دلش هم راضی نبود. آقای حیدری هم که پس از مجروحیت 3-4 ماهی طول درمان داشت و بعد از آن به تازگی در سپاه مشغول به کار شده بود.
فاشنیوز: با توجه به این که به لحاظ سنی، شما بسیار جوان بودید، وقتی با آقای حیدری بیرون میرفتید، نگاه دیگران اذیتتان نمیکرد؟
- ببینید، من از همان ابتدا چون میدانستم یک کار خدایی انجام دادهام و خدا راضی است، مردم شاید هم در نگاهشان مرا تحسین نمیکردند، اما من فکر میکردم آنها مرا تحسین میکنند. با خودم میگفتم اگر کسی مرا نگاه میکند، حتماً نگاهش تحسینآمیز است؛ چون خودم از این کار راضی بودم.
فاشنیوز: باز هم خاطرهای از آن دوران دارید؟
- بله. آن زمان خیلی پدر و مادرها اجازه نمیدادند که بچهها دوران نامزدی جای زیادی بروند و به اصطلاح محدودیتهایی بود. من هم به خیابانها خیلی وارد نبودم. یکبار که برای زیارت به پابوس حضرت عبدالعظیم رفته بودیم، من مسیر را کمی گم کردم و مسیر کمی طولانی شد؛ به همین خاطر هم از آقای حیدری عذرخواهی کردم. ایشان هم گفت: عیبی ندارد؛ شاید خواست خدا بوده که اوقات بیشتری را کنار هم باشیم.
بعدها که ازدواج کرده بودیم، دو فرزند کوچک داشتیم که یکی بغل آقای حیدری و یکی هم بغل من بود و با یک ساک بچه که به دوش داشتم، باز هم من مسیر را گم کردم و مسیر طولانی شد. آقای حیدری عصبانی شد که این چه وضعی است و شما هنوز خیابانها را یاد نگرفتید و... گفتم: چه شد؟ دیگر خدا نمیخواهد که ما زیاد در کنار هم باشیم؟! این را که گفتم هر دو خندیدیم و گذشت.
فاشنیوز: شما رانندگی میکردید؟
- خیر.
فاشنیوز: پس مسافتهای طولانی را چگونه میرفتید؟
- با اتوبوس، تاکسی و بیشتر هم وسیلهی نقلیهی عمومی.
فاشنیوز: ادامه درس و مدرسه را چه کردید؟
- آن سال را که امتحان دادم، با چند تجدیدی همچنان ماند و ازدواج کردم. به فاصلهی یکی-دو ماه از ازدواجم خداوند اولین فرزندمان را به ما داد و دیگر نتوانستم درسم را ادامه بدهم و فقط توانستم تجدیدیهایم را امتحان بدهم و قبول شوم.
فاشنیوز: مراسم ازدواجتان چگونه بود؟
- پدرم که جهیزیهای نداد و آقای حیدری هم که تازه سرکار رفته بود و پول زیادی نداشتیم. بنابراین هزینهی مراسم ازدواج را بیشتر برای تهیه وسایل خانه گذاشتیم؛ به این صورت که به صندوق قرضالحسنهای که یکی از دوستان آقای حیدری معرفی کرده بود، مراجعه کردیم. آنها هم گفتند که باید ضامن داشته باشید. ناگهان آقای حیدری پرسید: میشود خانمم ضامن شود؟ گفتند: چرا که نه. در حالی که من نه کارمند بودم و نه حقوقبگیر! اما با اطمینان و اعتمادی که داشتند، من هم امضا کردم و با پولی که دادند، توانستیم یخچال و فرش و لوازم ضروری زندگی را تهیه کنیم. برای مراسم عروسی هم تصمیم گرفتیم در شب نیمهی شعبان، در کانون بسیج ابوذر که یک سالن بزرگ داشت، یک طرف خانمها و یک طرف آقایان بودند.
مکانی هم بود که بچهها گروه سرود اجرا کردند. آقای آقای حیدری روی سن دعای عهد را خواندند. دوستان ایشان که کار مداحی انجام میدادند، مداحی کردند. من از آقای حیدری خواستم که ایشان لباس فرمشان را بپوشند و خودم هم با مانتو و شلوار و روسری و چادر بودم. حتی برای خرید چیزی نخواستم. فقط یک مانتو شلوار، یک حلقه و یک ساعت. حتی برای چادر عروسی هم یک چادر در خانه داشتم؛ همان را استفاده کردم ولی به خاطر رسم و رسومات، مادر همسرم از لباس و پارچه و... برای من آوردند. سالن هم رایگان بود. یک عصرانهی ساده با میوه و شیرینی، و چون هوا هم گرم بود، بستنی هم داشتیم. به خواست خدا زمانی که همهی شهر و خیابان برای میلاد امام زمان(عج) چراغانی شده بود، خیر و منفعت آن شامل حال ما هم شد و مراسم ما هم به یمن این روز بزرگ، برگزار شد که خیلی هم جالب و خوب بود.
معمولاً رسم بود که آن زمان عروس و داماد را برای گرداندن به میدان آزادی میبردند؛ اما ما به زیارت حضرت عبدالعظیم حسنی(ع) رفتیم. آن زمان تازه قسمت مردانه و زنانه را از هم جدا کرده بودند؛ اما ما چون عروس و داماد بودیم، اجازه دادند که با هم در صحن حضور داشته باشیم. همه کنار رفتند و ما هم به پابوسی حضرت رفتیم و بعد از زیارت به خانه برگشتیم.
فاشنیوز: اگر تمایل دارید، میزان مهریهتان را هم بفرمایید.
- 14 سکه.
فاشنیوز: این میزان خواستهی خود شما بود؟
- حقیقتش آن زمان ما خیلی در وادی این مسائل نبودیم؛ اما پدرم مبلغ 50 هزار تومان را پیشنهاد کرد که آقای حیدری گفتند: من خودم میزان 14 سکه را در نظر دارم؛ که پذیرفته هم شد.
پایان بخش نخست
ادامه دارد...
| گفتوگو از صنوبر محمدی
بر پاهای مقاوم شما بوسه میزنم
بر قامت رعنای شما سر تعظیم فرود نیاورم
شما سروقامتتان عشق و پایداری
بنده چند سالی همسایه این خانواده بزرگوار بودم و در این مدت که تازه متاهل شده بودم، مطالب زیادی بهمراه همسرم از جانباز و همسر ایشان آموختیم و درس های ایثار و ازخودگذشتگی، صبر و استقامت را آموختیم.
چند ماهی است که جانباز سردار حیدری به شهادت رسیده است، واقعا جایش خالی است.
روحش شاد.
جهت شادی روحش الفاتحه مع الصلوات
احسنت بر خانم جم همشیره گرامیم .
آفرین و آفرین برخانم محمدی بخاطر گزارش زیبا و دلنشینش .
زندکی پر فراز و نشیب شما و همسرشهیدتان را که مطالعه می کردم چشمانم اشکبار میشد و از صبوری شما متعجب بودم. ای کاش صدایتان را همه نسل های امروز می شنیدند و از تجربیاتتان درس می گرفتند.
در دنیا و آخرت سربلند بمانید.
آفرین برشما بانوی خوش قلب و مهربان ...
آفرین بر تمام همسران جانباز ....که تمام دغدغه و دلواپس هایشان همسرشان است و با مهربانی و گذشت از زندگی خود گذشتند تا همسر شان در آسایش باشد..
و......
و.....
و....
برای اولین بار خاطرات یک همسر جانباز را مطالعه نمودم... به معنی واقعی گذشت را دیدم....
آرزوی صحت و سلامتی
خاطرات زندگی سرکار عالی را مطالعه نمودم واقعا جای تحسین دارد..
آفرین به غیرت و شرفت آفرین به مهر و محبتت آفرین به ایثار و گذشتت و......و درود و خسته نباشید به آنانی که دوش به دوش همراه همسر جانباز شان با تمان سختی های موجود خم به ابرو نیاوردند...
آرزوی صحت و سلامتی
خاطرات زندگی سرکار عالی را مطالعه نمودم واقعا جای تحسین دارد..
آفرین به غیرت و شرفت آفرین به مهر و محبتت آفرین به ایثار و گذشتت و......و درود و خسته نباشید به آنانی که دوش به دوش همراه همسر جانباز شان با تمان سختی های موجود خم به ابرو نیاوردند...
آرزوی صحت و سلامتی
بانوی عزیز الگوی ایثار و از خود گذشتگی
واژه ای در وصف شما یافت نمیشود که لایق شما باشد... بانوی فداکار درود برشما
بنده مدتی با آن شهید افتخارهمکاری داشتم وهمواره توانائیهای ایشان را میستودم. انشاءالله روحش شاد وراهش پر رهروباد.
بخشی از اين خاطرات رو از زبان خود حاج آقا شنیده بودم و الان دوباره برای من اون لحظات زنده شد و دوباره لذت بردم
مشتاقانه منتظر بخش بعدی مصاحبه هستم
سپاس از شما یاعلی
توفیقی بود در واپسین ماه های عمر پربرکت حاج آقا حیدری با ایشان آشنا و به معنای واقعی دوست شدم و بخشی از خاطراتی که اینجا مطالعه کردم را از زبان خود آن مرحوم شنیدم و خاطراتی برایم زنده شد
مشتاقانه منتظر قسمت بعدی هستم سپاس از شما
الان وقت کردم و دوباره سرگذشت خیلی زیبای شما رو خوندم درود بر بروح جناب حیدری و درود برشرف و عزت شما . سربلند و پایدار باشی همشیره .
خانم محمدی سلام . این یه مصاحبه شاه بیت بود . بسیار دلچسب و نمونه واقعی ایثار دو عشق ....
الان وقت کردم و دوباره سرگذشت خیلی زیبای شما رو خوندم درود بر بروح جناب حیدری و درود برشرف و عزت شما . سربلند و پایدار باشی همشیره .
خانم محمدی سلام . این یه مصاحبه شاه بیت بود . بسیار دلچسب و نمونه واقعی ایثار دو عشق ....
محبت به کسی که برایت معرفت خرج کرده. ممنونم از لطف ومحبت همه اقوام. دوستان وهمه کسانی که شاید
نمی شناسمشان.تشکر فراوان.
به شما که با نوشتن خاطرات شهداء وجانبازان عزیز.در پی زنده نگهداشتن
یادوخاطره آن عزیزان هستید.
تشکر وخدا قوت.
بر پاهای مقاوم شما بوسه میزنم
بر قامت رعنای شما سر تعظیم فرود نیاورم
شما سروقامتتان عشق و پایداری