شناسه خبر : 87029
چهارشنبه 10 آذر 1400 , 10:57
اشتراک گذاری در :
عکس روز

آرزویی برای قاصدک

 

خنده دو کودک سکوت نخلستان را شکست. دست باد به‌طرف خورشید روان شد و شاخ و برگ نخل‌ها رقصیدند. زمینِ نمور از باران شب قبل؛ پا‌هایشان را گلی کرد. از لابه‏لای درختانِ سبز، خانه‏‌های خشتی و کاه‌گلی روستا به چشم می‌‏خورد. ریل قطار در امتداد نخلستان کشیده شده و لاله‏‌های سرخ، اطرافش روییده بودند. تپة سبزِ کنارِ ریل، پُر بود از گل‏‌های زرد و سرخ. دو کودک دست در دست هم چرخیدند؛ نخل‌ها، آسمان و ریل دور سرشان چرخ خورد. گونه‏‌هایشان سرخ‌شده بود و باد چین‏‏‌های دامنشان را تکان می‌داد. دست‏‌هایشان را از هم جدا کردند و روی سبزه‏‌ها افتادند. بوق ممتد قطاری که می‌آمد، از دور شنیده می‌‏شد. دوتایی، یک‌باره به‌طرف تپه خیز برداشتند؛ علف‏‌های بلند را شکافتند و تا بالای تپه دویدند. موتور قطار غرید و پیش آمد. فضا از غرچ غرچ چرخ‌های آهنی لبریز شد. دختر‌ها بالای تپه ‌ایستادند، دستمال‏‌های سپید گلدوزی شده‌شان را از یقة پیراهن بیرون کشیدند و در هوا تکان دادند. بیش‌تر مسافران خواب بودند و متوجه‌شان نشدند. تعدادی هم که بیدار بودند، برایشان دست تکان دادند. قطار از کنار تپه گذشت. دختر‌ها تا جایی که نفسشان برید، دنبالش دویدند و دوباره خود را روی علف‏‌های بلند و تازه ‌انداختند.
لحظه‌ای بعد، دوباره از تپه بالا رفتند و همان‌جا نشستند. باد قاصدک‏‌ها را به‌سوی خورشید می‌‏برد. دختر بزرگ‏تر قاصدکی را در هوا قاپید و به دهان نزدیک کرد.
- آرزو می‌‏کنم جنگ تموم شه.
دختر کوچک‌تر، عروسک پارچه‏ایش را که چشمان دکمه‏ای و لبان نخی خندان داشت، از زیر لباس بیرون آورد.
- منم آرزو می‌‏کنم این دفعه وقتی بابا از جنگ برگشت، ‌یه عروسک هم قد خودم بیاره...
بچه‌ها، آرزو‌هایشان را در گوشِ قاصدک گفتند و آن را فوت کردند و دوباره به دست باد سپردند.
آن‌وقت، کفش‏‌هایشان را از پا کندند، دامن گل‌دارشان را روی سبزه‌ها پهن کردند و از توی پیش‏بند، گل‏‌های وحشی را درآوردند. دختر بزرگ‌تر ساقة گل‏‌ها را به دهان گرفت و شالِ خواهر کوچکش را باز کرد. دست به مو‌های خرمایی‌رنگش کشید و آنها را شانه زد. هر رشته‏ای که می‌‏بافت یک گل وحشی از دهان برمی‏داشت و لای مو‌های خواهرش می‌‏گذاشت. گل‏‌های سرخ و زرد، لا‏به‏لای مو‌های دخترک می‌‏درخشید.
صدایِ پرنده‌هایِ مهاجر، از بالای سرشان می‌‏آمد. دختر کوچک همان‌طور که دست عروسک پارچه‏ایش را گرفته بود، فریاد زد: «تا جای ریل مسابقه.» دو خواهر از روی تپه سرازیر شدند. عطرِ گل‌هایِ خودرو و علف می‌‏آمد. دخترک با هیجان ‏دوید و خندید. به ریل که رسید، عروسک را به هوا‌ انداخت و دوباره در آغوش کشید، روی یک پایش پرید.
- اوّل... اوّل! من اوّل شدم...
بچه‌ها، با همان کفش‏‌های گلی، روی لبه‏‌های ریل به راه افتادند. دست‏‌هایشان را باز و سعی کردند از روی آهن سخت و باریک نیفتند. دختر کوچک با یک دست عروسکش را، و با دست دیگر سرانگشتان ظریف خواهرش را گرفته بود و شروع کرد به خواندن: «خوشحال و شاد و خندانم...» خواهر بزرگ‌تر بلند ادامه داد: «قدر دنیا را می‌دانم.» پا‌هایشان را به آهن سخت کوبیدند و هم‌صدا تکرار کردند: «دست بزنم من، پا بکوبم من، گل بریزم من، از روی دامن، بر روی خرمن، شادانم...» هنوز صدایِ پرنده‌هایِ مهاجر می‌‏آمد. علف‏‌ها، از زیرِ لبة ریل‏، با جسارت سر برآورده و پایِ لاله‌های سرخ را زینت داده بودند. مرد‌ها، پشت چند نخلِ بلند، مشغولِ کار بودند. بچه‌ها، دستمال‏‌های سپید گل‌دارشان را بالا بردند و سلام کردند. مرد‌ها با صدایی نامفهوم از دور جواب دادند. دختر‌ها دست در دست هم روی ریل می‌‏خواندند و پیش می‌‏رفتند.
- دست بزنم من، پا بکوبم من، گل بریزم من، از روی دامن، بر روی خرمن، شادانم...
ناگهان صدایی مهیب، به گوش رسید. صدا بلند و بلندتر شد. هواپیمایی باریک، در آسمان‌آبادی چرخید. غرش هواپیما دشت را فراگرفت. بچه‌ها ترسیدند. دختر کوچک‌تر دست خواهرش را فشرد. دودی غلیظ و سیاه به هوا برخاست. دختر کوچک‌تر جیغ کشید و عروسک پارچه‌ای از دستش روی لاله‏‌های کنار ریل افتاد. سراسیمه به‌طرف آبادی ‏دویدند. نفس‌هایشان از خستگی پس ‏رفت. شیون زنانی که بر سروصورت می‌زدند، فضا را پر کرده بود. دیگر از غرش هواپیما خبری نبود. دود سیاه و غلیظ، بزرگ و بزرگ‌تر شد و مثل ابر رویِ آبادی سایه ‌انداخت. دختر‌ها، سردرگم، توی کوچه‏‌های خاکی و غبارآلود دویدند. شعلة نخل‌هایی که طعمة آتش شده بودند، در چشم‌های نگرانشان منعکس شد. دیوار‌های گلی فروریخته و کوچه‏‌ها پر از خشت و کاه‌گل بود. همه‌جا را آتش، دود و غبار فراگرفته بود. به دنبال خانه‏شان گشتند. مو... مو گاو و بع... بع گوسفندان و سروصدای مرغ و خروس‏‌ها از هر خانه‏ای بلند بود. چشم دختر کوچک به در آبی‌رنگ افتاد. رنگ‌پریده و مضطرب گفت: «خونه... خونه!» و باعجله به‌طرف در خیز برداشت. به ویرانه‌ای رسیدند که دیگر شباهتی به خانه‏‏شان نداشت! دیوار‌هایش خراب‌شده و فقط درِ آبیِ حیاط سالم ‏مانده بود! سایة شوم مرگ، روی آبادی پهن‌شده بود. دختر بزرگ‏تر سر چرخاند و جیغ کشید! جسد مادرش، پای تنور، افتاده بود! افتان‌وخیزان به طرفش دوید. سر مادر را بغل گرفت.
- دا! داااا...
چانه‏اش لرزید و قطره اشکی روی صورتِ به خون نشستة مادر چکید. نان‌ها کنار تنور پراکنده بودند. خواهر کوچک، سر روی دامنِ خاکی مادر گذاشت. هق‌هق‌گریه‌اش بلند شد.
- داااا... قول می‌‏دم دیگه روی ریل راه نرم. قول می‌‏دم، به خدا قول می‌‏دم... داااا...!
خواهر بزرگ‌تر، سنگی را از روی سینة مادرش برداشت و با دستمالِ گلدوزی شده‏، خونِ روی لب‌هایش را پاک کرد. باد، غبار را روی آوار خانه‌ها جابه‌جا می‌‏کرد. خانه در آتش می‌سوخت. بچه‌ها به دامن مادر چسبیده و دست‏‌هایش را توی دست‏ کوچکشان می‌فشردند. یکی از زن‌های آبادی دختر‌ها را از مادر جدا کرد و دیگری ملحفه‏ای سفید رویش کشید. بچه‌ها، با همان لچک‏‌های سرخ و پیراهن‏‌های سرخابی، کنار درِ حیاط ‌ایستادند. سوت قطار بلند شد. زن‏‌ها، جنازه را با همان ملحفه‌ای که حالا نقشی از خون داشت، بیرون بردند. دختر‌ها حرفی نمی‌‏زدند. فقط بهت‌زده نگاه می‌کردند. بوی دود همه‌جا را پرکرده و آرزو‌هایشان بر باد رفته بود... خانه، در برابر چشم‌های خیسشان، همچنان می‌‏سوخت...
نویسنده: مریم عرفانیان

منبع: کیهان
اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi