شناسه خبر : 87605
دوشنبه 06 دي 1400 , 11:03
اشتراک گذاری در :
عکس روز

در ساعت ۵ عصر

لحظه اصابت ترکش به جمجمه ام که ناگهان یک صفحه سفید جلوی چشمم آمد و صدای ممتد یک سوت که در مغزم نواخته شد...

فاش نیوز - امروز مصادف با 5 دی ماه سال 1363 می باشد که در چنین ساعتی (5عصر) در خط مقدم چنگوله (مهران) با اصابت با مین والمری مجروح شدم. البته تمام آن لحظات طی این 37 سال به خوبی در خاطرم مانده، حتی لحظه اصابت ترکش به جمجمه ام که ناگهان یک صفحه سفید جلوی چشمم آمد و صدای ممتد یک سوت که در مغزم نواخته شد، پس از چند ثانیه هیچ چیزی احساس نمی کردم، حتی زنده ام یا خیر. پس از آن به خودم گفتم اگر زنده باشم، باید تنفس داشته باشم که از انتهای حنجره ام یک صدای خس گونه ای بالا آمد و متوجه شدم دارم تنفس می کنم، پس زنده ام. چشم باز کردم متوجه شدم روی زمین افتاده ام و فقط سطح زمین برایم قابل رویت بود. حوالی سنگر خودمان بودم و بچه ها به سرعت بالای سرم آمدند. یکی از بچه ها منو کول کرد و به سوی سنگرمان آورد، در همان حالت بالا آوردم و لباس دوستم را کثیف کردم، ولی دوستم هیچ اهمیتی برایش نداشت، او و بقیه بالای سرم اشک می ریختند. از بچه های آن لحظه فقط نام مرتضی هندوئی از اهالی آمل را به یاد دارم.

 آمبولانس به سرعت آمد و من را به اورژانس صحرائی خط انتقال داد و پس از آن با آمبولانسی دیگر به سوی نزدیکترین شهر و نزدیکترین بیمارستان حرکت کردیم. خودم یادمه یک لحظه هوشیار بودم، دوباره از حال می رفتم. قادر به حرف زدن نبودم و امدادگر، دستش روی نبض من بود که مطمئن باشد تا کی نبض دارم! ایلام جواب کردند و گفتند ضربه مغزیه، هیچ امکاناتی نداریم.

 به سوی کرمانشاه رفتیم و تا بیمارستان طالقانی کرمانشاه، زنده رسیدم. وقتی بستری شدم را به یاد ندارم، فقط یادمه نیمه شب به هوش آمدم و دیدم لباس چندانی به تنم نبود. دیگر یادم نیست، دو شبانه روز با همان شرایط با مرگ دسته پنجه نرم می کردم، لباس بیمارستان تنم نکردند تا لباس بوی مرده نگیرد. در حالی که در دنیا شب کریسمس بود و آنان برای ورود به سال جدید 1985 میلادی در جشن و پایکوبی بودند، یک نوجوان 17 ساله داشت برای مرگ و زندگی می جنگید. هیچ کس از خانواده، دوستان و بستگان خبری از من نداشتند، حتی در بخش بیمارستان هم نامم را نمی دانستند و به عنوان یک بیمار بی هویت بستری بودم. به خاطر وضعیت اورژانسی ام سرنشینان آمبولانسی که منو آورده بودند، نامم را نمی دانستند. پس از دو شبانه روز علائم حیاتی ام پایدار شد و هوشیار شده بودم و وارد سیکل درمانی و ورود به زندگی جدیدم شدم.

حالا 37 سال از آن روز و (ساعت 5 عصر) گذشته، آیا در زندگی ام در این 37 سال یا به عبارتی(319680) ساعت که از لحاظ زیستی دوباره متولد شدم، توانسته ام نشانی یا اثری از خود بجا گذاشته باشم! یا اگر در همان لحظه رابطه ام با زندگی قطع می شد، فرقی می کرد! اگر حکمت خداوند بر ادامه حیات من بوده، تا کنون چه کرده ام به جز خوردن و خوابیدن!

عکسی دارم که ببینید، تنها چیزی که از این عکس دارم فقط همین زیرنویس است (شهید شکری فرمانده گروهان) متاسفانه هیچ خاطره ای از این شهید بزرگوار ندارم، اصلا" هیچ صحنه ای، ولی به چهره نجیب این شهید بزرگوار بنگرید! از چهره هائی که به قول خودمان در شب عملیات، نور بالا میزد! وقار و آرامش در چهره اش موج میزند، چطور به یاد ندارم! آخر اینجا نوشتم: فرمانده گروهان، ولی به یاد دارم در آن زمان در گردان امام محمد باقر(ع) به عنوان تخریبچی گردان، در گروه ضربت گردان زیرنظر مستقیم فرمانده گردان شهید سبزعلی خداداد بودم و اصلا" در نیروی گروهان نبودم و این شهید، فرمانده من نبوده است، پس چطور او را فرمانده گروهان معرفی کرده ام! راستش می ترسم! خیلی می ترسم! در اطرافم هستند دوستان و آشنایانی که سنشان از من بیشتر است، ولی نام تمام فرماندهان و شهدا را با جزئیات بیاد دارند، ولی من! نمیدانم آیا به نوعی دچار عوارض آلزایمر شده ام! چرا که از نشانه های این بیماری، فراموشی حافظه بلند مدت است.

نمی خواهم به این مسائل فکر کنم، ولی نمی شود ! آخر چطور می توانم خاطرات بهترین روزهای زندگی ام را فراموش کنم ! البته شب هایش صادقانه بگویم، نه ! شبی 4 ساعت نگهبانی در دو نوبت، راستش نه، به جز شب های عملیات. اصلا" نمی توانم با تظاهر و ریا شعار بدهم! ولی صادقانه روزهایش بهترین روزهای زندگی ام بوده، شک نکنید! خاطرات با شهدای همسنگرم که بیاد دارم، مثلا" صادق جهانگیری از گرگان که عکسی هم ندارم، ولی سالها پیش رفتم گرگان، با پسرم آنقدر گشتم مزارش را پیدا کردم، ولی متاسفانه عکسی از او نبود و چهره ای که بر سر سنگ مزارش حک شده بود اصلا" قابل تشخیص نبود، به صادق گفتم : تا اینجا آمدم تا دوباره عکس ات را ببینم  ولی افسوس، اما بعد از این همه سال اون قیافه و دست ها و سینه پر مویت، صورت سبزه ات در دلم مانده! صادق، هرگز فراموشت نمی کنم، مثل شهید حسن یگانه قناعتی با اون نجابتش از رشت یا شهید شعبان فکوری از جویبار، فرمانده گروهان و عکس هائی که در نزد من است، اما متاسفانه نامشان در ذهنم نمانده یا آنانی که نامشان به یادم مانده، ولی عکسی از آنان ندارم. درود و سلام خدا بر ارواح پاک طیبه شهدای، مقطع دفاع مقدس. خداوندا، مدد می طلبم.

خدایا، یک لحظه ما را به حال خودمان وامگذار تا نزد شهدای همرزممان شرمنده و روسیاه نشویم و به ما قدرت استدلال عطاء بفرما تا بتوانیم برای نسل جدید و فردا راه شهدا را منور کنیم و همچنان مطیع فرمان مقام معظم رهبری، حضرت آقا  فرزند خلف حضرت امام خمینی(ره) و نائب برحق امام زمان (عج) بمانیم.

والسلام

5 دی ماه 1400 در ساعت 5 عصر

| مرتضی قنبری وفا

اینستاگرام
سلام ببخشیداقای ریسی چراحقوق برادرشهیدمشکل مریضی داردپرداخت نشوده پیوندکلیه شده قندخونی هست فراموش کارهست این همه مشکل دارددارو گیرنه بایدچکارکندبخاطرمریضیش من همسرشم بایدچکارکنم سوادانچنان ندارم برم سرکارمادرخودم مریض است شیمی درمانی میشودمن خانواده ای فقیری هستم برادرندارم که کمک خرجم بشه ما۹تاخواهریم انهاهمشون شوهرانشوکارگرخرجی خودشون درنمیاردکمک مادرمن بشه من که شوهرمریض دارم توخرج خودم موندم چکارکنم اگرمیتوانیدحقوق بنیادشهیدبرای شوهرمن درستت کنیدچون برادرشهیدمحمدرضابیگی فرزنداکبراستان نیریزمن امیدم به خداهست هرچه خداخواست خودش روزی من میده خدایاخودت کمک کن مشکل همه بگشابعدش ماباشیم خدایا
درود بر دلاور وشهید زنده فنبری وفا عزیز
واقعا جالب بود
از ان دنیا دوباره بازگشتی ,شاید تا ببینی
یاد دوران اخلاص بخیر
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi