شناسه خبر : 88000
شنبه 25 دي 1400 , 16:00
اشتراک گذاری در :
عکس روز

خاطراتی ناب از سه راه شهادت

در همان روز هنگام پخش ناهار، خمپاره ای از سمت دشمن آمد و وارد دیگ غذا شد...

فاش نیوز -  خاطراتی از سه راه شهادت و رزمندگان حاضر در این معبر سرخ بهشت از زبان یکی از بازماندگان آن روزهای خدایی...

سرما هنوز  هست
۴۱ سال است، هر سال زمستان که فرا می رسد، یاد جبهه و "گروه فدائیان اسلام" در منطقه محاصره شده آبادان، در دشت و خاگریزها و سنگرهایی با سقف کوتاه و زمین باتلاقی و سرمای استخوان سوز جنوب، در تاریکی شب به یاد جوانان ۱۵ - ۱۴ ساله ای در سنگر کمین می افتم که از وحشت و سکوت نیمه شب و از سرما، دندان ها را به هم می سائیدند تا شب را به صبح برسانند.
درچنین ایامی "دکتر محمدعلی حبیب‌الله" که ۱۰ سال در آمریکا بوده و تحصیلات انفرماتیک داشت، برای دفاع از اسلام و کشورش آمده بود. او هم نگهبانی می داد و از تاریکی شب استفاده می کرد و آفتابه های خالی را جمع و ۱۰۰متری طی می کرد نا آنها را از منبع آب پر کند و کنار مستراح بگذارد.

هوا بارانی شد
گلوله خمپاره ای از سمت دشمن  وارد سقف سنگر بچه های همدان شد که درجا، ۸نفر از بچه ها که دو نفرشان با هم برادر بوددند شهید شدند.
در همان روز هنگام پخش ناهار، خمپاره ای از سمت دشمن آمد و وارد دیگ غذا شد که چند مجروح و شهید برجای گذاشت!
شب ۱۹دی عملیاتی کردیم و تلفاتی از دشمن گرفتیم، اما در روشنایی صبح شکست خوردیم. بچه ها برای عقب نشینی، خودشان را از خاگریز پرت می کردند به سمت ما که اکثرا از ناحیه  پا مورد اصابت تیر دوشیکا قرار گرفتند.
تعدادی از بچه ها  در این مکان شهید شدند و پشت خاگریز دشمن جا ماندند.

درعملیات شکست حصر آبادان وقتی به این شهدا رسیدیم، همه اسکلت شده بودند. نکته قابل توجه این بود که همه زخمی ها از سرما دست های خود را لای پاها گذاشته بودند و دندان هایشان محکم روی هم بود، و جمجمه ها روی سینه!
آری سرما هنوز هم سرماست و ما همچنان در کنار جنازه های بجا مانده در این دشت، همچون "شاهرخ ضرغام، سیدحسن برازنده، حمید معانی، حسین حیدری و... خادم  مانده ایم.
یادمان شهدای دشت ذوالفقاری
قاسم(صادقی) خادم و راوی، دی ماه ۱۴۰۰
*

نیمه های شب ۲۲دی ماه ناگهان از خواب برخواستم و به یاد ۴۱ سال پیش در چنین شب هایی، که تعدادی از همرزمان مان درعملیات شب های گذشته اش به شهادت رسیدند افتادم؛ بخصوص تعدادی از سربازان منقضی ۵۶ از محور خط ارتش که کنار جبهه فدائیان اسلام، در سرمای استخوان سوز پشت خاکریزهای دشمن حضور داشتند.
پیکر پاک این سربازان مظلوم و مجروح در این دشت افتاده بود.
درسکوت نیمه شب، صدای ناله  و ضجه شان به گوش می رسید و از هیچ کس هیچ کاری برنمی آمد!
تقدیر چنین بود امشب (ساعت ۴) یادی کرده باشم از ایثار، مردانگی، غیرت و شجاعت رزمندگان مدافع شهرهای آبادان و خرمشهر و همینطور شهدای مظلوم این دشت که تعدادی از پیکر پاک آنها بر اثر بمباران دشمن سوخت و هرگز پیدا نخواهد شد.
آری؛ سرزمین ها به خاطر انسان های شریف ارزش پیدا می کند. چزابه، دهلاویه، هویزه، فکه، طلائیه، اروند، شلمچه، دشت عباس و...


*
۳۵سال پیش درچنین روزی۲۳/ ۱۰/ ۶۵
منطقه عملیات کربلای پنج، محور لشگر ۲۷ محمد رسوالله(ص)


- شب گذشته درگیری هایی در خطوط اول ضلع جنوبی کانال پرورش ماهی بین سنگرهای کمین ما و دشمن با پرتاب نارنجگ دستی تا صبح ادامه داشت. دشمن از ترس به صورت آتش نامنظم و بی هدف هزاران گلوله توپ و خمپاره را در محدوده ۵ کیلومتر مربع یعنی از کنار جاده شلمچه تا پنچ ضلعی اطراف کانال ماهی شلیک می کرد. 
بچه های تسلیحات و تدارکات امکانات را به خط می‌رساندند.
بچه های مخابرات در قرارگاه تاکتیکی ل۲۷ شیفتی پای بی‌سیم و دستگاه تلفن صحرایی به گوش بودند و تا صبح، رفت آمد و گزارشات رد و بدل می شد و جلسات پی درپی و باخستگی وخواب آلودگی برگزار می شد. در بین جلسه، در حال گوش دادن، چشم فرمانده بسته و گردن کج می شد. مستمعین از فرط خستگی یکی یکی جلسه را ترک و به سمت واحد خودشان حرکت کردند.
صبح‌ با شنیدن  اذان، کنار دستشویی صف تشکیل  شد و پس از آن، در سرمای استخوان سوز وضو و سپس نماز جماعت در قرارگاه تاکتیکی (پاسگاه کوت سواری) برگزار شد.
پس از آن صبحانه عسل و کره خوردیم و در ساعت ۸صبح حاج مجید رمضان جلسه ای با حاج محمد کوثری داشت. پس از آن رو کرد به من و گفت قاسم!  موتور رو روشن کن بریم جلو (خط درگیری کانال) سعید سلیمانی چهار شبانه روزه زیر آتش توی خط  گرفتار شده، خسته شده. منو ببر توی خط، سعید رو بیار عقب. موتور تریل قرمز رنگ را هندل زدم گفتم بپر بالا. درحال حرکت دیدیم آتش زیاد است؛ داد زدم مجید ذکر را زیاد کن! مجید هم هر چه ذکر بلد بود با نام مبارک حضرت زهرا ختم می کرد. دربین راه هم برای بچه ها دست بلند می کرد و فریاد التماس دعا داشت. من هم حواسم بود که زمین نخوریم. به لب کانال رسیدیم و باید از روی جاده عرض کانال ۵۰۰تا۶۰۰متری را باسرعت تمامتر عبور می کردیم تا به سه راهی (شهادت) برسیم. بلند داد زدم مجید محکم منو بگیر و ذکرها را تندتند و بلند بگو که صدای سوت خمپاره و توپ  حواسم رو پرت نکنه.

*
۱۰۰متر مانده بود به سه راهی شهادت. بیش از صدنفر از بچه ها شب گذشته درحال رفتن به خط بودند که قتل عام شدند و تکه تکه باتجهیزات روی جاده و اطراف متلاشی شدند. سر چند نفر براثر ترگش از بدن جدا بود  دست وپاهای  قطع شده  چندنفر هنوز زنده بودند  و چشم براه‌کمک بودند چنددستگاه ماشین منهدم شده بود و چند جنازه بین آهن پاره ها متلاشی شده و کف جاده پرازخون لخته شده یک ستون دوان دوان از بچه ها از پائین جاده دربین باتلاق درحال رفتن به خط بودند  هرکس مکث می کرد، آسیب می دید. 
به مجید گفتم مواظب باش نیفتی؛ من باید زیکزال ازبین شهدا رد بشم. ولی ناخواسته از روی قطعه هایی از بدن شهدا عبور کردم و به سه راهی پشت خاگریز  رسیدیم. مجید گفت قاسم همین جا بایست من سعید سلیمانی را بفرستم ببر عقب.
ساعت را نگاه کردم گفتم ۵ دقیقه هستم؛ نیاد من هم میام جلو. حدود ده دقیقه شد سعید نیامد. من هم موتور را گذاشتم کنار خاگریز و راه افتادم از کنار کانال، تو باتلاق حرکت کردم‌ و زیر آتش و سروصدا هی داد می زدم مجید، سعید؛ خبری نبود.  حدود صدمتر راه رفتم. سینه‌کش خاگریز حفره هایی کنده بودند و بچه ها کز کرده، نشسته بودند. سری از حفره بیرون آمد گفت، مجید رفت جلوتر. مجید فریادزنان از چاله ای دست تکان داد. باسرعت پریدم‌ درون چاله؛ دیدم سعید مجید بچه های مخابرات در گودال دیگر نشسه اند. سلام کردم گفتم مجید تو گفتی بمون سعید میاد؟! مجید گفت هرچی گفتم سعید گفت  حالا کار دارم؛ عراقی ها درصدد رخنه تو خط هستن. باید جلویشان را بگیریم. من هم‌ گفتم‌ پس من همینجا‌ می‌مانم. با بیلچه ای شروع کردم  چاله را بزرگتر کنم.
به مجید‌گفتم‌‌ من می کَنم؛ تو دستت درد می کنه (به علت تصادف سال ۶۳ در بیستون)  تو خاک بریز بالا تا چاله گود بشه  تا گلوله مستقیم داخل نشه. درهمین حال ماشینی از دور  گردوخاک کنان به سمت کانال آمد و روی جاده درحال حرکت بود. به ۳۰۰ متری که رسید، متوجه شدیم  حاجی بخشی است. حاج مجید ناراحت شد؛ گفت کدام دیوانه او را فرستاده اینجا
تو این حال و اوضاع! بچه های تبلیغات روزنامه آورده بودند و سکه تبرک امام توزیع می کردند. بچه های تدارکات پرتقال می دادند.
ناگهان از سمت عراقی ها از بالای سرما چند شلیک به سمت ماشین حاجی بخشی شد و اطراف ماشین اصابت کرد. جانشین آتش گرفت. حاجی بخشی به زحمت از ماشین بیرون آمد. آتش داشت به سمت جلو کشیده می شد. منطقه را دود گرفته بود‌. هیچکس جرئت نمی کرد کمک کند. حاجی بخشی متوجه شد همراهانش(دامادش و....)  شهید شدند. ابتدا میلی برداشت تا در را باز کند تا شهدا را بیرون بکشد؛ نشد. ازکنار شهدا که کف جاده افتاده ‌بودند پتویی را برداشت تا آتش را‌خاموش کند. همه بچه ها از پشت خاگریز این صحنه را‌ می دیدند و غصه می خوردند.
دراین لحظه به مجید گفتم‌ خودت یا سعید کدام میاید عقب. مجید گفت حالا که سعید نمیاد، من هم می مونم‌‌ کمکش. من گفتم‌ حاج محمد کوثری بیسیم زده کارم‌ داره؛ من میرم‌. در همین حال برادر کریملو (از بچه های مخابرات) گفت من میام که باطری بیسیم بیارم. گفتم موتور سر سه راهه و سویچ روشه. تا روشن کنی رسیدم.
درهمین حال حاجی بخشی از خاموش کردن آتش نا امید شد و با دستانش به سر و صورت شهدا گشید و وداع کرد و به سمت سه راه آمد. من رسیدم به او. حاجی موجی شده بود. داشت از خاگریز می رفت که به سمت‌ عراقی ها برود. متوجه نبود. دستش را گرفتم کشیدم. کریملو موتور را آورد. حاجی بخشی را پشت محمد نشاندم‌‌ و خودم هم پشتش نشستم گفتم تند برو.

یک ستون از رزمندها درحال رفتن به خط بودند. حاجی بخشی تا اینها را دید، خون جلوی چشمش را گرفت و گفت اینها عراقی اند؛ بکش بکش  بکش!
گفتم‌ نه اینها ایرانی اند. هی تقلا کرد بیاد پائین، نگذاشتم. دوباره از روی تکه های بدن شهدا رد شدیم!
ماشین هم درحال سوختن بود. حاجی ماشین را که دید آهی کشید و بیهوش شد.
من هم طاقت نگهداری را نداشتم. پاهای حاجی از رکاب آویزان بود و روی زمین کشیده می شد. باسختی آوردم بالا خلاصه  رسیدیم اورژانس و حاجی را بردند.
و.........
بعداز اینکه حاجی بخشی را داخل آمبولانس گذاشتند، آمدم قرارگاه. حاج محمد ماموریت هایی محول کرد تا ساعت ۵ بعدازظهر کارها را انجام دادم.  می خواستم استراحتی  کنم که بچه های مخابرات صدایم کردند.
رفتم گفتم چیه. گوشی را دادند دستم؛ حاج سعید سلیمانی باصدایی گرفته و بغض آلود ندا داد بیا اینجا (پشت کانال، روی خاگریز) حاج مجید موقعیت (ممقانی) شده! یعنی شهید شده. من ناخودآگاه به یاد شهادت دستواره - نمایانی که در عملیات کربلا یک شهید شدند افتادم.
گفتم چشم. گوشی قطع شد. از سنگر آمدم بیرون. به تمام واحدها سرزدم ماشین تهیه کنم؛ هیچکدام ماشین سالم نداشتند (دشمن  صبح  موشک ۳متری توی خط عقبه زده بود؛ ماشین ها اکثرا صدمه دیده بود.
آمدم جلوی در اطلاعات. آنها هم غمگین از دست دادن فرمانده شان، سیدمجتبی حسینی بودند؛ که جلوی کانال ذوجی جنازش مانده بود.
درحال صحبت کردن و پیام حاج سعید بودم که از انتهای سنگر یک نفر از زیرپتو بلند شد و کیج و ماتم زده گفت چی شده. گفتم مجید شهید شده. خیره خیره به من نگاه کرد. آستین های دستش را بالا زد و با عصبانیت تمام از سنگر رفت بیرون  برای وضوع گرفتن. نماز مغرب شد. نمازش راخواند. هوا تاریک تر که شد، لودر و بلدوزر را راه انداخت و خداحافظی کرد رفت به سمت سه راهی شهادت تا خاگریز را بلندتر کند تا تلفات ما کم شود.
حدود ۳ ساعتی نگذشته بود که حاجی شیبانی را دیدم و موضوع شهادت مجید را گفتم. او هم تقلا کرد برای تهیه ماشین.  بچه های مخابرات صدایم کردند که حاج سعید کارت داره. رفتم داخل سنگر دیدم بچه ها دارند گریه می کنند.
یکی گوشی را به من‌ داد‌. گفتم سلام. جواب داد و بدون مقدمه گفت ماشین بیار؛ حاج عبادیان هم موقعیت ممقانی(شهید)  شد! گفتم چشم؛ و گوشی از دستم افتاد!
ناخوداگاه یاد خاطرات اولین دیدار با حاج عبادیان در اردوگاه قلاجه افتادم که گفته بود بیا مسئول موتوری سبک بشو و...... از سنگر زدم بیرون‌. آقای شیبانی آمده بود و نگران بود که ماشین تهیه نشده. خبر شهادت عبادیان را شنید و گریه اش گرفت. شبانه رفت دنبال ماشین. من هم نا امید برگشتم داخل سنگر. بعد از شام و خواب، صبح ساعت هفت ماشینی جلوی قرارگاه نگه داشت. گویا صبح زود آقای شیبانی رفته حاج سعید و حاج عبادیان را پشت وانت گذاشته و آورده بود.
دست به کار شدم. نایلون آوردم آن دو شهید را شکلات پیچ کردم و داخل آمبولانس گذاشتیم؛ آمبولانس حرکت کرد.
من هنوز چشمم دنبال آن آمبولانس‌ است!
قاسم صادقی، ۲۳ دی‌ماه ۱۴۰۰، یادمان شهدای دشت ذوالفقاری

اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi