سه شنبه 10 اسفند 1400 , 10:55
گفتوگو با بانو «زهره هنرکار» همسر جانباز نخاعی «کامران مویدی»(بخش نخست)
"دختر من نباید با یک جانباز ازدواج کند!"
مادرم گفت: چشمم روشن! دیگه چه کار میخواهی بکنی!؟ من هم چیزی نگفتم و این موضوع به بیاهمیتی حرفی که یک بچه در سن من زده باشد...
فاشنیوز - چقدر "مسعود"ها را از دست دادیم و چقدر "منصور"ها جلوی چشمانمان هست اما بازهم میگوییم: «دختر من نباید با یک جانباز ازدواج کند!»
بانو "«زهره هنرکار» را چند سالی است که در وهلهی اول به واسطهی حضورش در مرکز ضایعات نخاعی بنیاد شهید و امور ایثارگران و از سویی به سبب برادرزادگی اش با بانو فاطمه هنرکار، به عنوان مسئول پشتیبانی جبهه و جنگ دوران دفاع مقدس میشناختم.
بانویی بسیار متدین، خونگرم و پر انرژی که در خانوادهای انقلابی رشد یافته است. رشد و بالندگی در چنین محیطی موجب شده او در همان دورهی دبستان، پس از تعطیلی ساعات مدرسه، دوش به دوش عمه، مادر و دیگر بانوان، در پایگاه مقاومت محله، در بستهبندی اقلام مورد نیاز جبهه مددرسان نیروهای پشتیبانی جبهه باشد.
اما برای او پایان جنگ، شروعی دوباره بود؛ چرا که در ادامه، با انتخاب مسیر زندگی با یک جانباز نخاعی، در همسویی و همراهی با یک شهید زنده، از آزمون الهی، سربلند بیرون آمده است. و آنچه زیبا و تاملبرانگیز است آن که با گذشت بیش از 30 سال زندگی مشترکش، هنوز هم در کنار خانوادهی همسر جانبازش زندگی میکند و مادر ایشان را الگویی از صبر و استقامت برای خود میداند.
فاشنیوز: ضمن تشکر از حضور شما در این گفتوگو؛ لطفاً خودتان را معرفی کنید.
- «زهره هنرکار» متولد 1351 در تهران و همسر جانباز نخاعی «کامران مویدی» هستم.
فاشنیوز: برای آشنایی بیشتر مخاطبان، از نحوهی مجروحیت و جانبازی همسرتان بگوئید.
- همسرم کامران(منصور) مویدی، متولد 1347 تهران هستند. طبق آنچه که برای من تعریف کرده اند، گویا ایشان در منطقه شلمچه و در حالی که قرار بوده به همراه گروهی از رزمندگان به منطقهای که از قبل لو رفته بود، اعزام شوند که با رسیدن آنها، همگی زیر آتش تیربار دشمن میمانند.
بسیاری از آنها شهید شده و سه-چهار نفری زنده می مانند. گویا دشمن موشکی میزند که بیصدا و با سوت آهستهای به محل استقرار آنها اصابت میکند. یکی-دو تن از بچهها آسیب کمی میبینند اما همسرم صدمه شدیدی میبیند و با چندین ترکش کوچک و یک ترکش بزرگ که به کمرش اصابت میکند، مقداری از گوشت و پوست آن را میبرد. طبق گفته همسرم، همان جا یک پایش به جلو و یک پایش به عقب باز شده بود و هیچ حرکتی نمیتوانسته انجام بدهد. یکی از چهار نفر دچار موجگرفتگی شدیدی شده بود؛ به طوری که بچهها دست و پایش را میگرفته اند اما او ناگهان شروع به دویدن و داد زدن و یا ناسزا گفتن میکرده؛ بعد دوباره برمیگشته و به همرزمانش کمک میکرده است! یکی از بچهها که بهنسبت جراحت کمتری داشته، میگوید شماها اینجا بمانید من مسیر را بررسی کنم و ببینم میتوانم آمبولانسی چیزی بیاورم. او که میرود، دشمن پیشروی میکند و جلوتر میآید.
همسرم می گوید: با نزدیک شدن دشمن، ما فقط دراز کشیدیم و خودمان را به مردن زدیم. اتفاقاً به همه تیرخلاص زدند و چطور به ما دو نفر نزدند خودش جای تعجب است. یکی از عراقیها نشست سیگاری روشن کرد، کشید و بعد هم آتش سیگارش را روی کتفم خاموش کرد. ما هیچ عکسالعملی نشان ندادیم. بعد هم بلند شدند و رفتند. بعد هم گویا نیروها رسیده بودند و به هر شکل، ایشان را به پشت جبهه منتقل کرده بودند.
بعد هم که ایشان را با هواپیما به منطقه ای امن و سپس به بیمارستان انتقال میدهند و جراحی صورت میگیرد. البته نمیدانم این موضوع تا چه حد صحت دارد، اما بعدها پزشکان گفته بودند اگر جراحی از داخل شکم انجام میشد، پاها سالم میماند ولی چون از سمت کمر انجام شده، نخاع آسیب دیده است. به هرحال قسمت این بود.
فاشنیوز: خانم هنرکار لطفاً از دوران کودکیتان و اینکه در زمان دفاع مقدس چند ساله بودید بگوئید.
- دوره ابتدایی بودم که جنگ شروع شد و دورهی راهنمایی بودم که حضرتامام(ره) رحلت کردند.
اتفاقات زندگی ما به زمانی برمیگردد که پدرم در زمان جنگ یکسره در جبهه بود. ایشان آن زمان کامیون داشتند. با آغاز جنگ، ابتدا به عنوان راننده به جبهه رفتند اما بعد که جبهه با کمبود کامیون برای حملونقل مهمات مواجه بود، ایشان از ماشین خود در جبهه برای حملونقل و جابهجایی وسایل مورد نیاز استفاده میکردند.
خواهر بزرگتر از من ازدواج کرده بود و برادر کوچکترم 5 سال از من کوچکتر بود و مابقی خواهرانم خیلی کوچکتر بودند. من آن زمان مدرسه ابتدایی درس میخواندم. عمهام مسئول پشتیبانی نیروهای جبهه و جنگ بود و کار جمعآوری کمکهای مردمی و مورد نیاز جبهه و بعد هم مراحل بستهبندی و انتقال به خط مقدم را انجام میدادند که من و مادرم هم بیشتر در این ستاد فعالیت داشتیم.
فاشنیوز: خود شما بیشتر چه کارهایی را انجام میدادید؟
- هر کاری که از دستم برمیآمد را سعی میکردم به بهترین نحو انجام دهم. برای مثال قلکهایی که آن زمان در بین دانشآموزان مدارس توزیع میشد، وقتی به ستاد میآوردند، ما باید تمامی آنها را باز و شمارش، و بعد هم دستهبندی میکردیم. این را هم بگویم که عمهام به شدت حساس بود. برای همین هم افرادی که برای کمک به شمارش پولها میآمدند، از جلوی درب ورودی به پایگاه، اجازه نمیداد که با کیف و ساک داخل بیایند. همیشه تاکید میکرد و میگفت که کیفها بیرون باشد و در جیبهایتان هم پولی حتی به صورت پول خرد هم نباشد که خدایی نکرده به اشتباه جابهجا شود و مدیون کسی بشویم. گاهی ما تا صبح پولها را شمارش میکردیم.
فاشنیوز: خاطرهای از آن روزها به یادتان مانده؟
- بله. اتفاقاً یادم هست نمیدانم چرا و با چه نیتی و شاید هم سهواً، در میان کمکهای مردمی، یک کیسهی بزرگ 10کیلویی نخودچی را با نخود خام مخلوط شده برای ما فرستاده بودند. خوب یادم هست که ما تا صبح نشستیم و تمام این نخودهای خام را از نخودچیها جدا کردیم و چقدر هم دقت میکردیم که هیچ نخودی بهاشتباه زیر دندان رزمندهای نرود و اذیت نشوند. وقتی این کار تمام شد، عمه دوباره آنها را بازبینی کرد.
گاهی همانجا مینشستیم و برای رزمندهها شال و کلاه میبافتیم. یادم هست خانمی به آنجا میآمد که آن زمان سن مادربزرگ ما را داشت. ایشان با پنج میل، تند و تند شال و کلاه میبافت و چقدر هم با عشق این کار را انجام میداد و در میان بافتن هم، مدام قربان صدقه رزمندهها میرفت.
و یا اینکه «حاجیبخشی» که فکر میکنم معرف حضور همه مردم زمانهی خودش بود، انسان بسیار باصفا و فعالی بود. مادرم برایم تعریف میکند که حاجیبخشی هر زمان که پشت وانت میرفت و شعار میداد، این دختر ما همیشه به وانت ایشان چسبیده بود! حتی یکی دوبار هم با هماهنگی با ستاد، به اتفاق نیروهای کمکی یک بار دو اتوبوس و یک بار هم با یک اتوبوس به باغ میوه ایشان رفتیم. محصولات باغ را چیدیم و جمعآوری کردیم و بعد برای جبهه فرستادیم. ایشان انسان بسیار نورانی بود. یعنی آن زمان دلهای پاک، بسیار فراوان بود.
فاشنیوز: غالباً چند ساعت در روز را به این کار اختصاص میدادید؟
- من بیشتر وقتم را در ستاد میگذراندم و چقدر هم این کار را دوست داشتم! گاهی با مادر و گاهی هم تنها میرفتم. یعنی هر زمان که اعلام میشد در ستاد کاری هست، سریع خودم را میرساندم. خصوصاً زمان عملیاتها، لباسهای رزمندگانی که زخمی شده بودند را برای ما میآوردند که از ناحیهی دست و یا جلوی لباس گلوله خورده بود و یا لباسهایی که به مرور صدمه میدید و ازبین میرفت را برای ستاد میآوردند. این لباسها توسط خانمها شسته میشد و پس از آن، گاهی دست این لباس را به تنه لباس دیگری میدوختیم و به نحوی سرهمبندی میکردیم.
فاشنیوز: این پایگاه کجای شهر بود؟
- این ستاد زیرمجموعهی سپاه بود. البته محل دقیق آن را خاطرم نیست؛ اما اطراف خیابان اعدام(محمدیه) بود و تقریباً دو ایستگاه با منزل ما فاصله داشت.
فاشنیوز: با آن سن کم، وقتی به این کارها ورود میکردید، چه حسی داشتید؟
- وقتی در ستاد به عمه و دیگر خانمها کمک میکردم، یک حس خیلی قشنگی داشتم که نمیدانم آن را چطور باید توصیف کنم. حس آزادی، بزرگ شدن و یا شاید هم فکر میکردم خیلی مهم شدهام!
فاشنیوز: این رفتوآمدها به ستاد، هیچ تداخلی با مدرسه رفتن شما نداشت و لطمه ای به درس خواندن شما نمی زد؟
- نه. چراکه ستاد نزدیک مدرسهی ما بود و من از مدرسه مستقیماً به آنجا میرفتم. عمهام غالباً از غذای خودش برای من نگه میداشت. آن زمان هم تلفن و موبایلی برای هماهنگی نبود. زمانی هم که امتحان داشتم و مستقیم به خانهمان میآمدم، ایشان به خانهی ما زنگ میزد و از مادر سراغم را میگرفت که چرا امروز نیامده؛ و مادرم برایش توضیح میداد که امروز امتحان و درس دارد.
فاشنیوز: ارتباط مادر و عمه چطور بود؟
- بسیار عالی. آن زمان مادر هم بیشتر اوقات در ستاد کنار عمه بودند و خوشبختانه این ارتباط هنوز هم مستحکم باقی مانده است.
فاشنیوز: خب، الهی شکر. از حال و هوای آن روزهایتان بیشتر بگویید.
- یکی از آرزوهایم این بود که جبهه را از نزدیک بببینم و در آن حال و هوا قرار بگیرم. از آنجایی که من این آرزو را داشتم، مادرم رفت و من ماندم و بچهداری کردم.
فاشنیوز: چطور؟
- مادرم به همراه عمه و تعدادی از خانمها به پشت جبهه خرمشهر رفتند. 16-15 روزی در آنجا بودند و من بالاجبار از برادر و خواهرانم نگهداری کردم.
فاشنیوز: با آن سن کم، چطور از عهدهی آن برمیآمدید؟
- در آن دو هفته که بچههای کوچکتر پیش من بودند، از طرفی عصبانی میشدم که چرا مادر رفته و من نرفتهام؛ بنابراین با بچهها درگیر میشدیم و گیس و گیسکشی...! من خانه را جمع وجور میکردم، آنها به هم میریختند. تا اینکه مادر برگشت و اوضاع عادی شد.
فاشنیوز: این فعالیتها تا چه زمانی ادامه پیدا کرد؟
- این کمکرسانیها تا زمانی که قطعنامه امضا شد، همچنان ادامه داشت.
فاشنیوز: پس از پایان جنگ چه میکردید؟
- کلاس دوم یا سوم راهنمایی بودم که جنگ تمام شد. حضرت امام(ره) که رحلت کردند، یکی از علاقهمندیهای من این بود که به حرم ایشان بروم. دست خواهر کوچکترم را میگرفتم و با خودم میبردم.
فاشنیوز: چطور شد که تصمیم گرفتید با یک جانباز ازدواج کنید؟
- دورهی دبیرستان بودم که یک روز همین عمهخانم به منزل ما آمدند و برای مادرم تعریف کردند که امروز یکی از همکاران ما از یک جانباز قطع نخاعی خواستگاری کرده؛ اما این جانباز به خاطر اینکه همکار ما سن بالاتری داشته، قبول نکرده و گفته چون ایشان از من بزرگتر هستند، هیچوقت من نمیتوانم از ایشان درخواست یک لیوان آب بکنم.
بعد هم عمه از مادرم پرسیده بود شما کسی را سراغ نداری به ایشان معرفی کنیم؛ که مادرم خود من را معرفی و پیشنهاد دادند.
فاشنیوز: عجب! پس شما خودتان تا آن زمان به ازدواج با جانباز فکر نکرده بودید؟
- البته یک بار زمانی که کلاس اول راهنمایی بودم، از طرف مدرسه ما را به آسایشگاه جانبازان بردند. زمانی که به خانه برگشتیم، مادرم پرسید: امروز چطور بود؟ گفتم: من میخواهم با یک جانباز ازدواج کنم؛ که مادرم گفت: چشمم روشن! دیگه چه کار میخواهی بکنی!؟ من هم چیزی نگفتم و این موضوع به بیاهمیتی حرفی که یک بچه در سن من زده باشد، گذشت و تمام شد.
فاشنیوز: آیا به این موضوع اعتقاد کامل داشتید؟
- بله همینطور است. واقعاً علاقمند بودم که با یک جانباز ازدواج کنم؛ به نحوی که به هر خواستگاری که میآمد، جواب رد میدادم. یک روز که از مدرسه به خانه آمدم، خواهرم که بسیار کوچک بود و هنوز فرق بین جانباز و شهید را متوجه نمیشد، به محض دیدن من گفت: آبجی، آبجی برات خواستگار اومده! من هم با دلخوری گفتم: مگر من به مامان نگفته بودم که کسی را به عنوان خواستگار نپذیره؟ خواهرم گفت: نه اون شهیده اومده! که من فهمیدم آن جانبازی که صحبتش بوده را میگوید.
فاشنیوز: آن زمان شما چند ساله بودید؟
- 18 ساله؛ و هنوز دبیرستانم را تمام نکرده بودم.
فاشنیوز: خانواده نسبت به این نوع ازدواج چه نظری داشتند؟
- مادر که موافق بود؛ اما پدرم به شدت مخالفت میکرد و سرسختی نشان میداد.
فاشنیوز: با توجه به سابقهی حضور پدرتان در جبهه، آیا این مخالفت عجیب نبود؟
- چرا اتفاقاً. ایشان در طول 8 سال جنگ، با داشتن چندین فرزند قد و نیمقد، مدام خود و ماشینش در جبهه و در حال خدمت بود؛ اما زمانی که این بحث پیش آمد، کلاً مخالف بود. چند ماهی از این جریان گذشت تا اینکه رزمندهای برای سخنرانی به مدرسهی ما دعوت شد و در آنجا از یک "مسعود" نامی که با ایشان همرزم بود و در آغوش ایشان هم به شهادت رسیده بود، برای ما صحبت کرد.
من که به خانه آمدم، شروع به صحبت با مادر کردم و غافل از اینکه پدر پشت در حرفهای ما را گوش میکرد. -البته این را هم بگویم که نام مستعار همسر من «منصور» و نام شناسنامهای ایشان «کامران» است- رو به مادر گفتم: «ما چقدر "مسعود"ها را از دست دادیم و چقدر "منصور"ها جلوی چشمانمان است؛ اما بازهم میگوییم: دختر من نباید با یک جانباز ازدواج کند!» پدرم داخل اتاق آمد و با دلخوری گفت: جامعه اسلامی است، شناسنامهات را بردار و برو بگو میخواهم با جانباز ازدواج کنم! من هم در جواب گفتم: من بیکس و کار نیستم که شناسنامهام را بردارم و بروم. من همین جا هستم و جایی نمیروم.
چند روز بعد از این ماجرا، پدرم با من صحبت کرد و با مهربانی گفت: اگر فردا روزی با این بندهی خدا ازدواج کنی، خسته شوی و نتوانی ادامه بدهی و با یکی-دو بچه برگردی، برای تو همسر پیدا میشود؛ اما آن بندهی خدا 20 سال نشسته، بلند شده؛ حالا شرایط برایش طوری رقم خورده است که باید تا همیشه روی ویلچر بنشیند. او با این وضعیت کنار آمده و ساخته شده است. حالا اگر تو نتوانی با او زندگی کنی و برگردی، میدانی چه اتفاقی برای او میافتد؟! من فکر تو را نمیکنم، من به فکر او هستم. اگر اصرار داری بفرما. اما باید به من قول بدهی اگر برای مهمانی آمدی، خوش آمدی؛ اما اگر به حالت قهر، شکایت، خستگی و نخواستن باشد، در خانهی من جایی نداری!
تازه آن موقع بود که متوجه شدم پدرم بیشتر از من به فکر آن جانباز بود! من همانجا قول دادم. او هم برای اطمینان بیشتر پشت تابلو کوچکی که "توکلت علی الله" بر آن حک شده بود و هنوز هم آن را به یادگار دارم، از من تعهد گرفت و مجبورم کرد که بنویسم در فلان تاریخ به پدر قول و تعهد دادهام که چه پدر در این دنیا باشد و چه نباشد، من پای قول و عهدم هستم که با جانبازی که ازدواج میکنم، تا آخر عمر به پایش میمانم.
پدر قرائت میکرد و من مینوشتم و در آخر، امضا کردم!
ادامه دارد ...
| صنوبر محمدی
سلام و ورود به خانم ایثارگر.مهربان .باصفا.وهمچنان پر انرژی.
خانم زهره هنر کار.خیلی خاطرات قشنگ وزیبایی بود.خیلی لدت بخش وباعث غرور وافتخارهمه ملت ایران برای وجود.دختری شایسته همانند شما.امیدوارم همیشه شادوسلامت در کنار خانواده حضور داشته باشید.
سلام ودرود فراوان به برادر عزیزجانباز ایثارگر آقای موعدی.
که در سالهای پر خطر جنگ.با جان خود انقلاب اسلامی را
یاری کردند.دورود وسلام خدا بر همه شهدا.امام شهدا.اسراء جانبازان عزیز.زنده باد ایران اسلامی.
لادن جان شما اطوره زیبای صبوری و عشق هستی
ممنونم ازت عزیزدلم
خانم محمدی خیلی متشکرم
گزارش کوتاهی از زندگی پراز ایثار، ازخودگذشتگی و لذت بخش شمارا توام با خاطرات دلچسب خواندم و واقعا لذت بردم
امیدوارم در پناه خداوند متعال در کنار همسر عزیز و بزرگ و جانبازتان زندگی پربرکتی داشته باشید
بی صبرانه منتظر خواندن قسمتهای بعدی این گزارش مهیج هستم. موفق باشید و سریلند.
از گزارشگر فعال فاش نیوز سرکارخانم محمدی و مدیرمسئول جانبازش کمال تشکر را دارم