شناسه خبر : 89513
دوشنبه 05 ارديبهشت 1401 , 00:00
اشتراک گذاری در :
عکس روز

خاطرات بسیجی جانباز، احمدرضا بهمنیار از دوران دفاع مقدس (بخش سوم و پایانی)

انتظار طلوع بااستخوان ران بیرون زده!

هیچ کدام از بچه ها در باتلاق نیفتادند. این به جز معجزات جبهه که بارها و بارها من و دوستانم می دیدیم، چه چیزی می توانست باشد...

  فاش نیوز- در دو بخش پیشین، خاطرات رزمنده جانباز احمدرضا بهمنیار را از جبهه رفتن و حضور در جبهه و عملیات و ... در دو بخش نبرد با کلاشینکف های صفرکیلومتر سوری و  پژو ... مژده ... ژیان... با هم مرور کردیم.

در این بخش که بخش سوم و پایانی می باشد، خاطرات زیبا و خواندنی این جانباز فداکار را پی می‌گیریم.

 ... این امدادهای غیبی بود که رزمندگان اسلام را هدایت می کرد. در باتلاق با اینکه هزاران گلوله از دور وبرمان می گذشت، اصلا به آنها توجه نمی کردیم. به شدت هوای همدیگر را داشتیم که اگر کسی زخمی شد، نگذاریم به ته باتلاق فرو رود. چون که باتلاق مصنوعی بود و بعد از خشک شدنش بچه ها مفقودالاثر می شدند ولی همه ما از باتلاق رد شدیم و خود من و هجده تا از بچه ها از باتلاق سالم و بدون هیچ خراشی بیرون آمدیم و سریع یک سازماندهی بین خودمان انجام دادیم. هیچ کس در باتلاق نیفتاد. اگر کسی به داخل فرو می رفت، به راحتی می فهمیدیم، چون همه ما پشت سر هم حرکت می کردیم ولی هیچ کدام از بچه ها در باتلاق نیفتادند. این به جز معجزات جبهه که بارها و بارها من و دوستانم می دیدیم، چه چیزی می توانست باشد.

خیلی از بچه ها تا رسیدن به جاده زخمی و شهید شده بودند و به دلدار رسیده بودند. چرا که در آن مرحله تا رسیدن بچه ها به جاده، به خاطر انفجار مداوم خمپاره ها و توپخانه عراقی ها و پرتاب ترکش ها و سنگ ریزه ها و موج های انفجار و صدای زیاد انفجارها از خمپاره های خوشه ای و معمولی و کمک کردن بچه ها به زخمی ها برای برگرداندن آنها به پشت سر باعث می شد که نیروی ما بیشتر بر اثر ترکش و موج انفجار از کار بیفتند؛ ولی در جاده و باتلاق اگر انفجار خمپاره ها نبود، در عوض هزاران هزار گلوله وجود داشت که به طرفمان می آمد. با منورها به خوبی محل ما را بارها و بارها می دیدند و معجزه مهم اینجا بود که اگر یک نفرمان در جاده و یا در باتلاق به زمین می خورد، جنازه افتاده او در جاده و یا فرو رفتن او در باتلاق، روحیه همه بچه ها را به هم می ریخت و ممکن بود حتی عقب نشینی کنیم ولی در این قسمت ها هیچ کدام زخمی یا شهید نشدند.  

باتلاق جایی بود که کوچک ترین جراحتی یا زخمی شدنی باعث فرو رفتن در باتلاق و مفقودالاثر شدن بچه ها می شد. چرا که بیشتر از یک متر به زیر زمین فرو رفتن و بعد از خشک شدن باتلاقی که مصنوعی درست شده بود، بعدا پیدا کردن جسد به راحتی برای زمینی که در اطراف شهر بایر است، امکان پذیر نبود.

باتلاقی مصنوعی و وحشتناک به وجود آورده بودند که تا کمر نزدیک سینه در باتلاق فرو رفته بودیم و این مسیر صد متری باتلاق را زمان زیادی طول کشید تا طی کردیم و با هزاران دعا و به هر زحمتی بود مسافت را در باتلاق طی کردیم و خودمان را به آن طرف باتلاق و به راه آهن رساندیم. بعد از باتلاق، راه آهن سراسری بود و ما همه هجده نفرمان سالم به آن طرف باتلاق رسیده بودیم.

فقط آن برادری که در زمان پیشروی به طرف جاده خرمشهر و زیر خمپاره ها و توپ های دشمن به همه ما با آن صدای بسیار عجیبش که امید و قدرت و روحیه ما را یک دفعه به بالاترین درجه می برد و در جاده اولین نفری بود که الله اکبر را گفت و رد شد و منتظر بقیه بود و همه را تشویق می کرد، نه بعد از جاده دیدمش و نه در باتلاق دیدمش و نه در آن طرف باتلاق. او با ما بود اما اصلا یک دفعه خبری ازش نبود. یک دفعه غیبش زده بود. در حالی که وقتی از جاده رد شدیم و به آخر باتلاق رسیدیم، هیچ کدام خراش هم برنداشتیم و چون در یک ردیف حرکت می کردیم، اگر یک نفرمان شهید یا زخمی می شد همه ما می فهمیدیم ولی این برادر را دیگر من ندیدم.

خدایا او چه کسی بود؟ صدایش صدایی بود که نیرویی عجیبی وارد بدن ما می کرد. الله اکبر گفتنش چنان بود که مثل اینکه از یک خواب ابدی ما را دارد بیدار می کند. تلاشش در جلو و عقب رفتن و روحیه دادن به ما لحظه ای قطع نمی شد و مهمتر اینکه در همه کارهایی که می کرد، به تنها چیزی که توجه نمی کرد صداهای انفجار و ترکش و گلوله و غیره بود. مثل اینکه در پادگانی دارد به بچه ها آموزش می دهد. اصلا ترس برایش معنی نداشت. من می دانم اگر او نبود، ما به راحتی نه به جاده می رسیدیم و نه می توانستیم عرض جاده را در چند لحظه رد کنیم.

 از باتلاق که رد شدیم بلافاصله سازمان دهی کردیم و یکی از فرماندهان میان ما بود که بلافاصله کار سازماندهی مجدد را انجام داد. از همه سمت هایشان را پرسید. من هم معاونش شدم و بقیه بچه ها پشت سر همدیگر راه افتادیم. فرمانده جلو، من پشت سرش، بی سیم چی و بعد او هم آرپی جی زن ها و تیراندازها بودند.

قبل از حرکت، فرمانده به همه ما گفت برای اینکه در این تاریکی همدیگر را گم نکنیم، در یک خط و در کنار هم حرکت کنیم و حرف هایی دیگری را هم زد و به ما روحیه می داد. حرف هایی که قبل از حمله هم فرماندهان و خود بچه ها بارها و بارها به همدیگر گفته بودیم و آنها را حفظ کرده بودیم ولی دوباره به ما یادآوری کرد. مثلا اینکه زمان حمله به طرف خط عراقی ها، سلاح اصلی ما در فتح خاکریز دشمن باید با فریادهای بلند الله اکبر همراه باشد و بسیار تاکید داشت که با فریادهای الله اکبر بلند می توانیم به یاری خدا خطوط جبهه را فتح کنیم و ترسی هولناک را در جان عراقی ها بیندازیم. همچنین این فرمانده که چند لحظه بعد جلوی من شهید شد، تاکید زیادی کرد که به همه ما بفهماند برای گرفتن خط تعدادمان کافی است و درست هم می گفت. صحبت هایش منطقی بود. هجده نفر به خاکریزی حمله کنند که سربازانش حق فرار کردن نداشتند. چرا که صدام دستور داده بود اگر کسی از خط اول عقب نشینی کرد نیروهای خودی خوشان از خط عقب تر آنها را بزنند در حقیقت نیروهای خودشان از پشت سر مواظبشان بودند که فرار یا عقب نشینی نکنند و همین مسئله بدترین روحیه را در آنان ایجاد کرده بود و با فریادهای الله اکبر به راحتی می توانستیم اسیرشان کنیم.

این را هم بگویم در آن نیمه شب که به جاده رسیدیم و محمد شوقی هم شهری ام در جاده بین ما نبود، بعدا فهمیدم در میانه راه در همان اطراف کرخه نور شهید شده و پیکرش را به شهرمان برده بودند و من زمانی که چند ماه بعد از بیمارستان تبریز مرخص شدم و به کاشمر آمدم، فهمیدم محمد شهید شده است و من هم نتوانسته بودم در تشییع جنازه این شهید بزرگوار شرکت کنم.

خلاصه ما به راه افتادیم تا با هجده نفر خط را فتح کنیم ولی هنوز بیست قدم به صورت سر و کمر به پائین جلو نرفته بودیم که با رگباری از گلوله های کالیبر پنجاه از خط دوم عراقی ها به رگبار گرفته شدیم. معلوم و واضح بود که ما را دیده اند. ولی چطوری ما را دیده اند؟ در آن تاریکی که خود ما دو متری خودمان را با چند لحظه تاخیر می دیدیم، چند لحظه طول می کشید تا تشخیص بدهیم که جلوی ما چیست. در آن تاریکی که از ماه خبری نبود، چطور یک ردیف رگبار دقیق می آید و بچه ها مثل آب خوردن درو می شوند؟ هشت نفر پشت سر من و فرمانده جلوی من بلافاصله شهید شدند، چرا که گلوله کالیبر پنجاه یک نوعی از پدافند هوایی است و من هم استخوان ران پایم ترکید و استخوانش ران پای چپم از وسط دولا شد و استخوان رانم از وسط رانم بیرون آمد و تا صبح استخوان سفید و کلفت رانم را می دیدم. بقیه بچه ها بلافاصله پناه گرفتند و بعد از پانزده دقیقه، چهارتا از بچه ها را دیدم که برگشتند و عقب نشینی کردند. یکی از آنها موقع رفتن به دیگران گفت بیاید این را ببریم. زنده مانده. گفتند بدون برانکادر نمی توانیم از باتلاق ردش کنیم و من تا شش صبح در میان بچه های شهید شده، تنها ماندم؛ البته نمی دانستم هشت تا شهید پشت سر من افتاده اند. فقط فرمانده را که جلو من بود و با من افتاد، می دیدم.

تا صبح بارها معجزه هایی دیدم که باورش هنوز هم برای خودم سخت است. نه از اینکه معجزات را باور نکنم. چرا که هزاران بار دیده بودم بلکه از این جهت که آیا من به راستی انقدر لایق بودم که این اتفاقات حیرت انگیز را ببینم. برای همین فعلا در این نوشته از این مسئله می گذرم، بله بارها تا صبح صداهایی می شنیدم که تا نزدیک من می آمدند. من فقط دستم روی ماشه تفنگم بود. قدرت اینکه تفنگم را حرکت بدهم یا حتی کمی بچرخانم و لوله آن را جهت بدهم را هم نداشتم. فقط آماده بودم اگر صداها نزدیک تر شدند، ماشه را فشار بدهم تا اسلحه ام شلیک کند و فرار کنند. لوله اسلحه ام بیشتر به سمت چپ بود. در حالی که مسیر ما جلو بود و حتی صداها هم از جلو می آمد. برای من کافی بود که شلیک کند. همین باعث می شد عراقی ها فرار کنند. می دانستم اگر بیایند و مرا زنده ببینند، دو حالت دارد. اگر زخمی سطحی و تقریبا سالمی می بودم که می توانستم راه بروم، امکان داشت مرا به عنوان اسیر ببرند. هر چند که به شدت از بسیجی ها و مخصوصا سپاهی ها کینه داشتند ولی کسی مثل من را که استخوان شکسته و سفید رنگ ران پایم از وسط ران پایم بیرون آمده بود را نمی بردند. بلکه به احتمال صد در صد تیر خلاص می زدند و برای اینکه من و همه شهیدانی که آنجا بودند و در نزدیکی آنها قرار داشتیم، برای بهداشت خودشان هم که شده بود همانجا تیر خلاص به من می زدند و با شهدای دیگر دفنمان می کردند.

دیگر یک ساعت گذشته بود و من خوابم گرفته بود شروع کردم که نماز بخوانم. اوایل تا قل هو الله هم می توانستم نمازم را ادامه بدهم و در ذهن خودم رکوع و سجود هم می کردم ولی نمی توانستم نمازم را به پایان ببرم. عراقی ها هم چون همه جا را سکوت فرا گرفته بود، بیشتر وحشت کرده بودند و چپ و راست آر پی جی در دور و برم منفجر میشد. آر پی جی چون نور بسیار زیادی دارد و برای اینکه یک لحظه همه چیز را ببینند، زیاد آر پی جی می زدند. حتی آر پی جی را به صورت افقی می زدند و بعضی وقت ها گلوله آر پی جی مثل توپ فوتبال کله می کرد و جلو می آمد و مثل نورافکن صد هزار وات همه جا را روشن می کرد و بعد منفجر می شد و خیلی اتفاقات عجیب و معجزات دیگری هم می افتاد که از حوصله این مقاله خارج است.

ساعت حدود یک و نیم شب بود که ما به رگبار گرفته شدیم. من بارها و بارها بیهوش می شدم و دوباره به هوش میامدم. باز همین که شروع به ذکر خدا و نماز می کردم، بعد از چند لحظه باز می خوابیدم. در حقیقت از لحاظ پزشکی چون خون بدن کم می شود، انسان در اغما فرو می رود ولی یادمه طلوع خورشید را در سمت چپم دیدم. درست در زاویه دیدم خورشید طلوع کرد. تازه هوا سرخ رنگ و بیشتر زرد رنگ شده بود. همان گوشه آسمانی که من تمام شب بهش زل زده بودم طلوع خورشید داشت از همانجا روشن تر میشد. چنان شعف خاصی کردم که نمیتوانم بیان کنم. چون دیگر آن شور و شعف را در زندگی ام تجربه نکردم. آخه زمانی که گلوله به من خورد و من بی اراده زمین خوردم، قوزک بیرونی پای چپم به گوش چپم چسبید. یعنی دقیقا وسط رانم مثل زانوی پایم پیچ خورد. برای همین طوری زمین خوردم که تا صبح فقط قسمتی از گوشه آسمان را در سمت چپم می توانستم ببینم. کمی از پایم را می دیدم که جلوی صورتم بود و جلو دیدم را به عقب گرفته بود و تا صبح نفهمیدم که هشت تا شهید پشت سرم افتاده است. فقط فرمانده را جلو خودم می دیدم و فقط با چشم هایم دور وبرم را می توانستم ببینم. هیچ حرکتی نمی توانستم بکنم و کلاه آهنی ام هم تا ابروهایم پایین آمده بود و من تا صبح نتوانستم مگس هایی که سر و صورتم را پوشانده بودم، از خود دور کنم.

صدها بار گلوله های عراقی به دوروبرم می خورد و چنان ماسه ها و شن ها را به صورتم می کوبید که سوزش آنها باعث می شد درد اصلی ام را از یاد ببرم. عراقی ها چون می دانستند ایرانی ها اهل عقب نشینی نیستند، وحشت کرده بودند که این آرامش ایرانی ها حتما استراتژی جنگی است و از ترس حتی به شهدا و زخمی های روی زمین بارها و بارها شلیک می کردند.

حدود دو ساعت گذشته بود که سرو صدای خاصی مرا بیدار کرد. لا اله الا الله چی دیدم! دیدم گلوله ای از آر پی جی به صورت افقی شلیک شده است و دارد مثل توپ فوتبال کله می کند و مستقیم دارد به طرف من می آید. چشمانم از حدقه و از ترس داشت بیرون میآمد. همانطور که جلو میامد، سطح وسیعی از منطقه را با نوری زیاد و زرد رنگ روشن می کرد. یادمه فقط توانستم بگویم ای خدا و در چهل شایدم پنجاه متری من راهش کج شد به طرف راستم که من دید نداشتم و رفت و منفجر شد. چنان انفجار مهیبی داشت که این دفعه از ترس و از صدای مهیب او بیهوش شدم.   

همانطور که زمان می گذشت، به شدت سرد سردم شده بود و از سرما می لرزیدم و من از اینکه دیدم خورشید درست در دید من دارد طلوع می کند چند بار خدا را شکر کردم و نیرو گرفتم و شروع کردم به نماز خواندن. گفتم این دفعه باید نماز صبح را حتما بخوانم ولی چند لحظه نگذشت که دوباره و برای آخرین بار بیهوش شدم. سر و صدایی مرا بیدار کرد و دیدم آفتاب یک ساعتی میشد که درآمده است. سر و صدا از عقب بود. چون از زمانی که افتاده بودم نتوانسته بودم کوچک ترین تکانی به خودم بدهم و نتوانستم حتی سرم را کمی به عقب برگرداندم ولی صبح که این صداها را در پشت سرم شنیدم، نیرو گرفتم و با تمام توانم سرم را برای اولین بار توانستم کمی به عقب بچرخانم. دو نفر جوان را دیدم که از قیافه و صحبت کردنشان معلوم بود بچه های جنوب هستند و یک برانکادر در دست دارند و یک پیرمرد هم با آنها بود. دیدم که آن پیرمرد، سر بچه ها را برمی داشت و نگاه می کرد و زمانی که می دید شهید شده به زمین می گذاشت. باز سراغ شهید بعدی می رفت و همین کار را دقیقا تکرار کرد. آنجا بود که فهمیدم بچه هایی هم پشت سر من شهید شده اند.

خدای بزرگ یک دفعه یکی از جوان ها مرا دید که دارم نگاهشان می کنم. بلند گفت اون زنده است. پیرمرد مثل قرقی خودش را به من رساند و شروع کرد مرا بوسیدن. من را می بوسید. چنان صورتش گرم بود که همه بدنم را گرم می کرد. چه لذتی برای من داشت گریه می کرد و هی بوسم می کرد. چقدر لذت بخش بود گرمای بدنش، بوی بدنش، من که خیلی خون از بدنم رفته بود و سردم شده بود، با چسباندن صورتش به من و بوسیدن من همه بدنم گرم گرم می شد و خلاصه اینکه چطور توانستند در برانکادر مرا از همان باتلاق عبور بدهند که زیر خمپاره های عراقی ها بود، خود حکایت عجیبی دارد.

گلوله ای که وارد ران پایم شده بود، سوراخی ایجاد کرده بود که به راحتی یک گردو وارد آن سوراخ می شد. تنها شانس من اینجا بود که چون گلوله داغ بود، گوشت های دور سوراخ را سوزانده بود و همین باعث شده بود که در این شش ساعت خون من کم کم خارج شود و تا صبح دوام بیاورم. در باتلاق قشنگ می دیدم که گل و لای به راحتی وارد سوراخ پایم می شود و بیرون می آید. چند دفعه به خاطر گلوله ها و موج خمپاره ها برانکادر از دست برادران افتاد و من داشتم با برانکادر به ته باتلاق فرو می رفتم و در بیمارستان جندی شاپور اهواز هم هر چی از من پرسیدند من جواب می دادم ولی نمی شنیدند حتی گوش هایشان را به لبم می چسباندند ولی دیگر قدرت حرف زدن هم نداشتم. به خیال خودم جوابشان را با صدای بلند می دادم ولی ظاهرا لب هایم فقط کمی تکان می خوردند.

در بیمارستان تبریز از مجروحان دیگر فهمیدم که چطور شد که ما زخمی شدیم. عراقی ها آن شب با دوربین های مادون قرمز ما را دیده بودند. در آن زمان کسی باور نمی کرد کسی بتواند در تاریکی با دوربین بقیه را ببیند و اسم دوربین مادون قرمز را اولین بار بود که می شنیدیم و آن شب حمله ما ناموفق بود. روز بعد که فرماندهان از وجود دوربین های مادون قرمز نیروهای بعثی مطلع شده بودند، و فهمیدند که شوروی به صدام این دوربین ها را داده است، شنیدم که فرماندهان به تلافی این حمله ناموفق، شب بعد با حمله ای دیگر با بچه ها حمله بسیار موفقی انجام داده بودند.

ولی عراقی ها در آنجا نبودند. جسارت و شجاعت بچه های ایرانی باعث شده بود که عراقی ها تا پادگان حمید مجبور به عقب نشینی شده بودند و صدام هم با تبلیغات وسیع اعلام کرده بود که ما خودمان تا پادگان حمید عقب نشینی کرده ایم. ولی در حقیقت اراده بچه ها و کمک های غیبی بود که او را به این کار مجبور کرده بود. رد شدن یک گروه بیست نفره از عرض جاده ای که رگبار گلوله های فراوان سطح آن را پوشانده بود را نمی شود یک شانس و یا اتفاقی قلمداد کرد. یا نیفتادن بچه ها در زمان رد شدن از باتلاق را شانسی زیادتر و اتفاقی کم نظیر نامید. وقتی که ما از عرض جاده می خواستیم رد بشیم، به خوبی می دانستیم طبق محاسبات عقلی99 درصد تیر می خوریم ولی حتی یک نفر هم در جاده تیر نخورد. معجزات جبهه به قدری زیاد بود که من بارها و بارها دیده و تجربه کرده ام که ان شالله در کتاب خاطرات جبهه ام یکی به یکی شرح خواهم داد. 

این در تاریخ جنگ تحمیلی بسیار ناعادلانه خواهد بود که عده ای بگویند ایرانی ها شجاعت بسیار زیادی داشتند ولی از امدادهای غیبی در جبهه ها سخنی به میان نیاورند و یا از کمک های مردمی و دعاهای مردم ایران برای رزمندگان چیزی نگویند. سلاح واقعی بچه ها ایمان آنها بود و در زمان حمله فریاد الله اکبر بود که ترس را تا اعماق استخوان های دشمن فرو می برد. یادمه در بیمارستان امام خمینی تبریز بعضی از همرزمانمان بودند که تقریبا نظیر همین اتفاقات را حتی به طوری رساتر و خیلی واضح تر در جبهه های دیگر دیده بودند و بارها برای همدیگر تعریف می کردیم و زمان گفتن چنان با شور هیجان می گفتند که چشم هایشان پر از اشک می شد. ما اگر این همه اتفاقات غیبی و جورواجور را شانس یا چند شانسی بزرگتر بنامیم به کلمه معجزه توهین کردیم و فلسفه وجودی معجزه را بی معنی می کنیم. مگر معجزه چیست مگر حتما باید زمین به آسمان برود و آسمان به زمین بیاید که بگویم معجزه شده است. وقتی در یک دقیقه پنجاه تا گلوله از کنار گوش و چشمت رد می شوند، خمپاره ها در چند متری ات بارها و بارها به زمین می خورند و فقط دودش سینه ات را اذیت می کند و خراشی هم برنمیداری، متوجه می شوی که چیزی غیر از محاسبات عقلی رایج در بین انسان ها در اینجا حاکم است.

قدری هم از پشتیبانی مردم از رزمندگان بگویم. بیست روز بود در بیمارستان تبریز بودم و یک هفته بود که عمل اصلی مرا انجام داده بودند. بعضی وقت ها و در زمان حمله ها بچه های زخمی اینقدر زیاد بودند که تختخواب نبود و مجبور می شدند بچه ها را در راهروها بخوابانند و ویزیت کنند. زمان آزادی خرمشهر من بیست روز بود که در بیمارستان بودم و دردم کمی کم شده بود و فقط شب ها درد داشتم. یک دفعه رادیو اعلام کرد خرمشهر شهر خون و قیام آزاد شد. خدای بزرگ مردم شهر تبریز به بیمارستان ریخته بودند و دست های ما را می بوسیدند و گریه می کردند. قسمشان می دادیم که این کار را نکنند ولی فایده نداشت. یکی از بچه ها می گفت من خاک پای شما هم نیستم. چرا این کار را می کنید؟ بچه دیگری که پایش قطع شده بود، می گفت به خدا در آن دنیا ازتون نمی گذرم. این کار را نکنید ولی فایده نداشت. مردم ذوق زده با کلی شیرینی و کتاب و رادیوهای کوچک که برایمان هدیه می آوردند سر تا پایمان را می بوسیدند و اشک ذوق و شادی می ریختند.   

بعد از چندین ماه که از بیمارستان امام خمینی تبریز و مردم بسیار بسیار مهمان نواز شان مرخص شدم، چندین ماه بعد از آن در آبان ماه سال 1361 بود که دوباره راهی جبهه ها شدم. همین که به جبهه رسیدیم، در پادگان از ما خواستند بچه هایی که سابقه جبهه دارند و در حمله ها شرکت داشته اند به خصوص اگر زخمی هم شده اند و تمایل دارند به حفاظت اطلاعات بیایند بگویند. من هم با چندین نفر دیگر دست هایمان را بالا بردیم و اعلام آمادگی کردیم. وای که چه بچه هایی نصفشان که بچه های خود شهر مشهد بودند، تند و تیز و بسیار دوست داشتنی بقیه از دو روبر بودند ولی بچه های مشهد مرا در بین خودشان قبول کردند. هیچ کدامشان بی استعداد نبودند. لحظه ای هم بیکار نمی ماندند. شب ها دو نفرشان بودند که با صدای معجزه گرشان نوحه هایی درباره حضرت زهرا (س) می خواندند مثل ابر بهار گریه می کردیم. اگر با مینی بوس به جایی می رفتیم، وقت را غنیمت شمرده و با صدایشان دل هایمان را جلا می دادند و با صدای بسیار زیبایشان بارها از مادرمان فاطمه الزهرا (س) و یا حضرت زینب (س) و امام حسین (ع) برای همه بچه ها نوحه می خواندند. خیلی برای من تازگی داشت و دل های همه بچه ها جلا می یافت.

اینها بچه هایی بودند که حتی شهادت را به هم تعارف می کردند. من طبق معمول باز هم سعادت نداشتم و نتوانستم با پایی که پلاتین چهل سانتی داشت، دوره سخت حفاظت اطلاعات را به پایان ببرم. دوره هایش به قدری سخت بود که حتی در هر دوره یکی یا دو تا از بچه ها زخمی شاید هم شهید می شدند و این دفعه به کوه های ایلام غرب اعزام شده بودیم و من به شدت و خیلی بد ترکیب می لنگیدم.

ولی اصلا نظم جبهه ها زمین تا آسمان عوض شده بود. به خصوص که فرماندهان بسیار پخته تر شده بودند و می توانستند بچه ها را مثل کتاب همه خصوصیات و روحیات آنها را بخوانند و بفهمند چه کسی در چه کاری بیشتر مهارت دارد و ما برای یک دوره سخت راهی کوه های ایلام غرب شدیم. 

ولی بعد از ده روز نتوانستم آن عملیات به شدت سنگین را با پای ناقصم سپری کنم. در نماز جماعت و نمازهای شب پایم دراز بود. در غذا خوردن پایم دراز بود. پای چپم اصلا خم نمی شد. در هشتاد درصد تمرینات نمی توانستم شرکت کنم و باعث شده بود بچه ها اذیت بشوند و چون وقتی به دستشوئی می رفتم، پایم خم نمی شد، اکثر مواقع با تیمم نماز می خواندم. حتی فرمانده ما که به قول خودش از من به خصوص از کم حرفی من خوشش آمده بود، به من کمک کرد و من را مسئول پیک موتوری کرد. یعنی بدون اینکه آن تمرین های بسیار بسیار سخت را انجام بدهم، جزء بچه های اطلاعات می شدم ولی در موتورسواری ام با آن همه مهارتی که داشتم و حتی این را فرمانده بارها و بارها به همه بچه ها گفته بود ولی زمانی که موتور می ایستاد، باید حتما موتور را به سمت راست متمایل می کردم چون ابدا نمی توانستم به سمت چپ با پای چپم موتور را نگه دارم و همین باعث شد که بارها که موتور به سمت چپ مایل می شد، نتوانم با پای چپم موتور را نگه دارم و من و موتور بارها از سمت چپ زمین می خوردیم و همین مسئله باعث شد که نتوانم در گروه حفاظت اطلاعات بمانم.

خدا شاهد است که عجب فرمانده ای بود و عجب بچه هایی بودند. یا امام رضای غریب (ع) مومن، زرنگ، شجاع، خوش اخلاق و همه درس خوانده و با سواد و وارسته بودند. درست است که ده روز بیشتر با آنها نبودم ولی کلی با هم رفیق شدیم. بارها با هم در هوای سرد آبان ماه در رودخانه آب تنی می کردیم. من ده روز با این بچه ها بودم و عجیب ترین چیزی که از این بچه ها یاد گرفتم، این بود که حتی شهادت را به همدیگر تعارف می کردند. خیلی برایم شیرین بود. روز دهم بود که فرمانده و بچه ها گفتند یا برگرد به خط مقدم مثل بقیه بچه ها و یا باید به شهر خودت برگردی تا پایت خوب شود که من برگشتم به شهر خودم و دیگر قسمت من نشد که به جبهه بروم و توضیح اینکه من نزدیک به دو سال مجبور بودم با عصا راه بروم.

در پایان سخنم را با رهنمودهای بنیانگذار انقلاب اسلامی حضرت امام خمینی رحمت الله علیه به پایان می برم

فتح خرمشهر فتح خاک نیست، فتح ارزش های اسلامی است

خرمشهر شهر لاله های خونین است، خرمشهر را خدا آزاد کرد.

از بیانات رهبر کبیر انقلاب اسلامی، امام خمینی (قدس سره)

 

* رزمنده جانباز داریوش احمدرضا بهمنیار

اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi