12 خرداد 1402 / ۱۲ ذو القعدة ۱۴۴۴
شناسه خبر : 90582
دوشنبه 16 خرداد 1401 , 12:50
دوشنبه 16 خرداد 1401 , 12:50


از دیده نیامده که از دل برود!
حسین شریعتمداری
شیپورچی دیجیتال و تاریخ انقضاء حیا!
سید مهدی حسینی
اهل خمین؛ برای جهان
سیدمحمدعماد اعرابی
حجاب، امر به معروف و بیاعتنایی مدنی
جعفر بلوری
این قوانین بازدارنده نیست
سیدمحمدرضا میرشمسی
واقعا"چرا از شفافسازی هراسانیم؟!
یوسف مجتهد
دولت تعطیل و خندههای مضحک!
محمدرضا سابقی
جنگ دیپلماسیها
سیدمحمدرضا میرشمسی

امیر کاروان انقلاب!
بهروز ساقی
خیال نگاه گنبد تو
شهید گمنام
خرمترین جای زمین و آسمان!
بهروز ساقی
دست بر دامان تو دارم
شهید گمنام
خوب باش و امید بده!
رجایی

یک لحظه با تو بودن
مریم عرفانیان
دو لیموی تازه را بین انگشتان باریکش گرفت و بویید؛ دوست داشت عطر آنها را ببلعد. روی طاقچة پنجره نشسته بود و به پستی ساختمانها و رفتوآمد آدمها نگاه میکرد؛ به برج میلاد که بلندتر از همة ساختمانها خودنمایی میکرد. همه چیز از طبقه بیست و یک آپارتمان هشتاد متری به خوبی دیده میشد. خورشید دامن نارنجی رنگش را از بالای آپارتمانها و بلندای برج میلاد بیرون میکشید و شب با گامهای سنگینش میهمان آسمان میشد. حرکت آدمهای بندانگشتی تندتر میشد؛ با چشم آنها را دنبال میکرد و گاهی مقصدشان را هم حدس میزد. دوباره لیموهای تازه را بویید و یاد شکوفههای بهارنارنج باغ پدریاش افتاد.
دود غلیظی مشامش را پر کرد، به سرفه افتاد! پنجره را بست و به اتاق برگشت. او را دید که روی ویلچر خوابش برده بود؛ ملحفه را آرام تا زیر گلویش بالا کشید و رو به رویش نشست. سربلند کرد، او میان قاب عکس روی دیوار، که پلاکی گوشة آن میدرخشید، کنار آمبولانسی خاکی رنگ ایستاده بود. دستش را زیر چانه زد و یک لحظه نگاهش کرد. یادش آمد با هم کنار سفره سفید عقد نشسته بودند، که گفته بود: «مریم! زندگی با یه جانباز سخته.» جواب داده بود: «سعید! سختیش میارزه به داشتن همسری مثل تو.» با این فکر لبخندی روی لبش نشست.
برخاست تا به آشپزخانه برود؛ جلوی آینة دور نقرهای که رسید، ایستاد. به تصویر خودش خیره ماند، دست در موهایش فروبرد، بیاعتنا به چند تار موی سفید جلوی سرش، به گونهاش دست کشید. موهایش را از پیشانیاش کنار زد، شانههایش را عقب داد و به آشپزخانه رفت. گلدان مریم را از کابینت بیرون آورد، عطرش فضا را پر کرد. شیشة ادوکلن را کادو کرد؛ میخواست قبل از اینکه سعید بیدار شود همه چیز حاضر باشد. آن شب، تولد سعید بود و دوست داشت غافلگیرش کند.
قهقهة زن همسایه با تقتق کفشهای زنانه درهم آمیخت. عطر تندشان قاتی عطر گلهای مریم شد. لیموها را روی یخچال گذاشت، دو تا تخممرغ در قابلمه شکست و هم زد. صدای زنها طبق معمول بلند شد. دیوارهای آپارتمان کوچک آنقدر نازک بود که به راحتی میتوانست همهمة آنها را بشنود.
حتی میدانست چه کسی اولین نفر باید حرف بزند یا حتی میتوانست حرکات صورتشان را از هم تشخیص دهد، حتی رنگ لباسهایشان را!
زن همسایه شروع کرد از لباس تازهاش گفتن و حسابی حرافی کرد؛ بعد دور به دست دوست صمیمیاش افتاد و یادآور شد که آخر هفته تور دُبی گذاشتند. آن یکی گفت قرار است بروند ترکیه و...
قلبش لرزید، یک لحظه دست از کار کشید و تخممرغها را هم نزد. فکری از ذهنش گذشت: «چه خوب بود که سعید رو یه دفعه میبردم باغِ بابا یا اطراف تهرون؟»
قهقهة زن همسایه او را آزرد. صدایِ موسیقی، با ریتمی تند، بلند شد. بوی سیگار از دریچه کولر به داخل آشپزخانه دوید. آرد را ذره ذره میان قابلمه ریخت و دوباره هم زد؛ بعد هم وانیل و... صدای کفش چند زن به جمعشان اضافه شد و دنبال آن واق واق یک سگ. فر را روشن کرد. زنی که صدایِ باریکی داشت برایشان فال قهوه میگرفت. زنها یک دفعه ساکت شدند.
- یه مرد میآد خواستگاریت که ماشین شاسی بلند داره با خونه تو شمرون...
- نه! کمه، من بُرج میخوام یه بار دیگه فال بگیر...
و بعد دوباره ولولهشان به هوا برخاست. مایة کیک را در قالبی به شکل قلب ریخت و درون فر گذاشت. لیموها را از روی یخچال برداشت و خواست بیرون برود که صدایی او را سر جایش میخکوب کرد. یک نفر پرسید: «راستی شهین تو که کل ساختمون رو دعوت میکنی، چرا همسایه کناریت رو دعوت نمیکنی؟» ناخودآگاه سمت دریچه کولر رفت تا صدا را بهتر بشنود، زن همسایه با لحنی که انگار هنوز دهانش پر بود، از لای لقمههای نیمه جویده به زور گفت: «مریم رو میگی؟ نمیدونم چهقدر همدیگر رو دوست دارن که دختره یه لحظه هم شوهرش رو تنها نمیذاره! اون هم همچین آدمی که همش رو ویلچره...»
خندة زنها ساختمان را از جا برداشت.
***
همة خانه بوی کیکِ داغ میداد. مریم، لیموها را آرام برش داد تا روی کیک بگذارد. سر برگرداند، سعید را نشسته روی ویلچر، میان قاب در دید. فکری از ذهنش گذشت... «تو مردِ میدون نبردی؛ اگه نبودی که بقیه راحت زندگی نمیکردن... یک لحظه با تو بودن رو با تموم دنیا عوض نمیکنم.»
لبخند زد؛ سعید هم به رویش خندید...
منبع: کیهان
نظری بگذارید



شهیدی که وصیتنامه اش خواندن دارد!
فریدون نوروزی
کاش پسر منم ما ما می کرد!
اکبر محمدی
حوادثی گذرا، خاطراتی ماندنی!
صفدر قلعه
حرفی که مانند پتکی بر سرمان فرود آمد!
فریدون نوروزی
روزهات را بازکن
زهرا آموزگار
