شناسه خبر : 90582
دوشنبه 16 خرداد 1401 , 12:50
اشتراک گذاری در :
عکس روز

یک لحظه با تو بودن

مریم عرفانیان
 
دو لیموی تازه را بین انگشتان باریکش گرفت و ‏بویید؛ دوست داشت عطر آنها را ببلعد. روی طاقچة پنجره نشسته بود و به پستی ساختمان‏ها و رفت‏و‏آمد آدم‏ها نگاه می‌کرد؛ به برج میلاد که بلندتر از همة ساختمان‌ها خودنمایی می‌کرد. همه چیز از طبقه بیست و یک آپارتمان هشتاد متری به خوبی دیده می‏شد. خورشید دامن نارنجی رنگش را از بالای آپارتمان‏ها و بلندای برج‏ میلاد بیرون می‏کشید و شب با گام‏های سنگینش میهمان آسمان می‏شد. حرکت آدم‏های بندانگشتی تندتر می‏شد؛ با چشم آنها را دنبال می‏کرد و گاهی مقصدشان را هم حدس می‏زد. دوباره لیموهای تازه را بویید و یاد شکوفه‏های بهارنارنج باغ پدری‌اش افتاد.
 دود غلیظی مشامش را پر کرد، به سرفه افتاد! پنجره را بست و به اتاق برگشت. او را دید که روی ویلچر خوابش برده بود؛ ملحفه را آرام تا زیر گلویش بالا کشید و رو به رویش نشست. سربلند کرد، او میان قاب عکس روی دیوار، که پلاکی گوشة آن می‌درخشید، کنار آمبولانسی خاکی رنگ ایستاده بود. دستش را زیر چانه‏ زد و یک لحظه‌ نگاهش کرد. یادش آمد با هم کنار سفره سفید عقد نشسته بودند، که گفته بود: «مریم! زندگی با یه جانباز سخته.» جواب داده بود: «سعید! سختی‌ش می‌ارزه به داشتن همسری مثل تو.» با این فکر لبخندی روی لبش نشست. 
برخاست تا به آشپزخانه برود؛ جلوی آینة دور نقره‌ای که رسید، ایستاد. به تصویر خودش خیره ماند، دست در موهایش فروبرد، بی‌اعتنا به چند تار موی سفید جلوی سرش، به گونه‏اش دست کشید. موهایش را از پیشانی‌اش کنار زد، شانه‏هایش را عقب داد و به آشپزخانه رفت. گلدان ‏مریم را از کابینت بیرون آورد، عطرش فضا را پر کرد. شیشة ادوکلن را کادو کرد؛ می‏خواست قبل از اینکه سعید بیدار شود همه چیز حاضر باشد. آن شب، تولد سعید بود و دوست داشت غافلگیرش کند. 
قهقهة زن همسایه با تق‌تق کفش‏های زنانه درهم آمیخت. عطر تندشان قاتی عطر گل‏های مریم شد. لیموها را روی یخچال گذاشت، دو تا تخم‌مرغ در قابلمه شکست و هم زد. صدای زن‏ها طبق معمول بلند شد. دیوارهای آپارتمان کوچک آن‌قدر نازک بود که به راحتی می‌توانست همهمة آنها را بشنود. 
حتی می‏دانست چه کسی اولین نفر باید حرف بزند یا حتی می‏توانست حرکات صورتشان را از هم تشخیص دهد، حتی رنگ لباس‏هایشان را!
 زن همسایه شروع کرد از لباس تازه‏اش گفتن و حسابی حرافی کرد؛ بعد دور به دست دوست صمیمی‏اش افتاد و یادآور شد که آخر هفته تور دُبی گذاشتند. آن یکی گفت قرار است بروند ترکیه و... 
قلبش لرزید، یک لحظه دست از کار کشید و تخم‏مرغ‏ها را هم نزد. فکری از ذهنش گذشت: «چه خوب بود که سعید رو یه دفعه می‌بردم باغِ بابا یا اطراف تهرون؟» 
قهقهة زن همسایه او را آزرد. صدایِ موسیقی، با ریتمی تند، بلند شد. بوی سیگار از دریچه کولر به داخل آشپزخانه دوید. آرد را ذره ذره میان قابلمه ریخت و دوباره هم زد؛ بعد هم وانیل و... صدای کفش چند زن به جمعشان اضافه شد و دنبال آن واق واق یک سگ. فر را روشن کرد. زنی که صدایِ باریکی داشت برایشان فال قهوه می‏گرفت. زن‏ها یک دفعه ساکت شدند.
- یه مرد می‌آد خواستگاریت که ماشین شاسی بلند داره با خونه تو شمرون...
- نه! کمه، من بُرج می‌خوام یه بار دیگه فال بگیر...
 و بعد دوباره ولوله‏شان به هوا برخاست. مایة کیک را در قالبی به شکل قلب ریخت و درون فر گذاشت. لیموها را از روی یخچال برداشت و خواست بیرون برود که صدایی او را سر جایش میخکوب کرد. یک نفر پرسید: «راستی شهین تو که کل ساختمون رو دعوت می‏کنی، چرا همسایه کناریت رو دعوت نمی‏کنی؟» ناخودآگاه سمت دریچه کولر رفت تا صدا را بهتر بشنود، زن همسایه با لحنی که انگار هنوز دهانش پر بود، از لای لقمه‏های نیمه جویده به زور گفت: «مریم رو می‌گی؟ نمی‌دونم چه‌قدر همدیگر رو دوست دارن که دختره یه لحظه هم شوهرش رو تنها نمیذاره! اون هم همچین آدمی که همش رو ویلچره...»
 خندة زن‏ها ساختمان را از جا برداشت. 
***
همة خانه بوی کیکِ داغ می‌داد. مریم، لیموها را آرام برش داد تا روی کیک بگذارد. سر برگرداند، سعید را نشسته روی ویلچر، میان قاب در دید. فکری از ذهنش گذشت... «تو مردِ میدون نبردی؛ اگه نبودی که بقیه راحت زندگی نمی‌کردن... یک لحظه با تو بودن رو با تموم دنیا عوض نمی‌کنم.»
لبخند زد؛ سعید هم به رویش خندید...
منبع: کیهان
اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi