دوشنبه 30 خرداد 1401 , 10:54




بابایِ خوب
مریم عرفانیان
زن صدا زد: «عیسی! عیسی عزیزم! صدام رو میشنوی؟»
مرد سرش را پایینانداخته بود و مدام با دکمههای صفحهکلید بازی میکرد؛ انگشتانش روی دکمهها ضرب گرفته بود. سعی کرد پلک نزند. چشمهایش سرخ شده بود؛ اما نمیخواست گریه کند. زن همچنان حرف میزد، حتی وقتی متوجه شد حواس عیسی به او نیست، باز هم ادامه داد.
- چایی میخوای؟
عیسی جوابی نداد. زیرچشمی دخترش را میپایید؛ موهای خرماییرنگش را دوگوشی بسته بود و روی دفتر مشقش دراز کشیده بود. عیسی گهگاه به چشمان آبی دخترک خیره میشد. چشمانش درست مثل پدرش بود. با همان بغضی که داشت، لبخند زد؛ اما زود سرش را برگرداند تا مبادا دخترش او را ببیند. بیآنکه بداند چه مینویسد، یک صفحه تایپ کرد. کلمات درهم او را بیشتر به هم میریخت. صدای همسرش که همیشه آرامش میکرد، این بار مثل یک ساز بدآهنگ نواخته میشد و روحش را سوهان میداد. دلش میخواست با مشت روی میز بکوبد؛ ولی با همان چشمانِ آبیِ دریایی، پشت به دختر و زنش نشسته بود و با دکمهها ورمیرفت. همیشه همینطور مینشست، طوری که هیچکس صورتش را نبیند، درست روبهروی پنجرة بزرگترین اتاق خانه. صبحها نور روی صورتش میافتاد و موهای جوگندمیاش میدرخشید و در شب، سایة مردی روی دیوار همسایه میافتاد که با یک دست تایپ میکرد. زن گفت: «مریم جون؛ پاشو مامان، این چایی رو واسه بابا ببر.» آنوقت بلندتر از قبل ادامه داد: «عیسی! عزیزم، این سومین باریِ که چاییت رو عوض میکنم. حواست کجاست؟»
آنوقت رو به دخترک دوباره بلند گفت: «نه... نه... مامان جون، برو جلوتر بذار. اون جوری ممکن بریزه رو کاغذای بابا.»
مریم آرام و آهسته جلوتر رفت. عیسی فوری صورتش را برگرداند. مریم همانطور که سرش پایین بود، چای را روی میز گذاشت و عقب عقب برگشت. زن کتابهای دخترک را برداشت و شروع کرد به دیکته گفتن: «بابا نان دارد... بابا انار دارد... بابا آب دارد...» مریم هم زیر لب تکرار کرد: «بابا نان دارد... بابا انار دارد...» و عیسی پشت کامپیوتر تایپ کرد: «بابا نان دارد... بابا آب دارد... بابا دست ندارد... بابا لب ندارد... بابا صورت ندارد...»
شانههایش لرزید و اشک پهنة صورت سوختهاش را پوشاند. سربلند کرد و به هلال ماه که در قاب پنجره اسیر بود خیره ماند. زن گفت: «عیسی! ببین دخترت بیست گرفت. همه رو درست نوشت. بدو به بابا نشون بده.» مریم جلو رفت؛ اما مثل همیشه توی بغل پدرش ننشست. از پشت سرش دست دراز کرد، عیسی زود خودش را جمعوجور کرد؛ برگه را گرفت و زیر دیکته بیست نوشت و به دخترک برگرداند. چند ماهی میشد که مریم مدرسه میرفت. عیسی هرروز صبح دستش را میگرفت و او را میبرد آنجا. چندساعتی توی پارک کنار مدرسه مینشست تا ظهر تعطیل شود. آن روز هم مثل همیشه، روی نیمکت قرمز، روبهروی مدرسه نشسته بود و از بالای روزنامه سرک میکشید تا زنگ بخورد. مریم را دید که با چشمهای گریان توی پیادهرو میدوید و بچهها به دنبالش، او را مسخره میکردند. مریم گوشهایش را گرفته بود و فقط میدوید. عیسی روزنامه را روی صندلی انداخت، ژاکت پشمی را برداشت و دنبالش دوید. بچهها با دیدنش فرار کردند، عیسی در کوچه پاییزی فریاد زد: «مریم! دخترم وایسا... هوا سرده بیا ژاکتت رو آوردم.» مریم نفسنفس میزد و دواندوان فرار میکرد. عیسی خودش را به او رساند و شانهاش را گرفت. نگاه دریاییاش روی چشمان آبی دخترک ثابت ماند. مریم هقهقکنان گفت: «بابای من اونه که تو عکسِ عروسی با مامانم وایساده...تو...تو بابام نیستی...»
ژاکت پشمی از دستان عیسی رها شد؛ عرق سردی روی پیشانیاش نشست. پاهایش سست شدند و بر زمین زانو زد. مریم از روی برگهای خشکیده به طرف خانه دوید...
***
عیسی کلمات تایپشده را از نظر گذراند. «بابا دست ندارد... بابا لب ندارد... بابا صورت ندارد...»
هقهق نازک گریهای، او را به خود آورد. برگشت، مریم خود را در آغوشش رها کرده بود و آرام گفت: «خانوم مجری تو تلویزیون از قهرمونا میگفت، میگفت: جانبازا قهرمانن. تو بابایِ خوب منی...» دل عیسی لرزید، ناخودآگاه دخترش را به سینه فشرد. با همان یکدست موهای خرماییاش را نوازش کرد. دخترک گونهاش را بوسید؛ زن پشت سرشان ایستاده بود و با تعجب به آنها نگاه میکرد. زیر لب گفت: «چی شده عیسی؟!»
چند دقیقه بعد، مریم روی پاهای پدر خوابش برده بود. زن دوباره چای ریخت. عیسی انگشتش را روی دکمه برگشت صفحهکلید فشرد و همة آنچه را که از سر شب تایپ کرده بود، پاک کرد.



